mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
شب بعد با حالتی امیدوار و یکپارچه به سمینار رفتم. در نیمه های سمینار آرلین مانند همیشه دستش را بلند کرد. هر چند مردد بودم، اما از او خواستم که تجربیاتش را با ما سهیم شود. آن شب درباره سمینار بعدی که میخواستم در آن محل برگزار کنم، گفت و گو می کردیم و من مایل بودم همه به شرکت در جلسات ادامه دهند. بـه شـدت نگران بودم که آرلین چه می خواهد بگوید. او از جا برخاست و با لبخند گفت: «این سمینار فوق العاده است!» سپس موفقیت و پیشرفتی را که تجربه کرده بود، برای همه ما شرح داد. از سخنان آرلین مبهوت شدم.
هنگام بازگشت به خانه، در حین رانندگی به دگرگونی چشمگیری که در رفتار آرلین پدید آمده بود فکر می کردم، اما نمی خواستم چندان دلم را خوش کنم. تصمیم گرفتم، صبر کنم و ببینم هفته بعد چه می شود. هفته بعد فرا رسيد و من حين سمينار مدام منتظر بودم تا آرلین دستش را بلند کند.
آرلین از جا برخاست و بار دیگر اظهار داشت که این سمینار تحولات عمیقی را در زندگی اش ایجاد کرده است. وی همچنین گفت که به نظر او، من نسبت به مردم اکلند متعهد بوده، پشتیبان آن ها هستم. در پایان جلسه آن جا ماندم تا با چند نفر گفت و گو کنم. از گوشه چشم می توانستم آرلین را ببینم که در همان نزدیکی ایستاده بود و با دوستانش گپ می زد. رو به او کردم و در حالی که به چشمانش می نگریستم، پرسیدم «چی شد؟» گفت: «نمی دانم، هفته پیش به محض آن که وارد جلسـه شـدم، احساس کردم دوستت دارم.»
این تجربه، زندگی مرا دگرگون کرد و بی تردید ثابت نمود که با پذیرش هر ویژگی در خود، دیگر با افراد دارای آن ویژگی اتصالی نخواهیم کرد. در این حالت آن ها آزاد می شوند تا ما را حس و تجربه کنند و ما نیز آزاد می شویم تا آن ها را حس و تجربه کنیم.
هنگام بازگشت به خانه، در حین رانندگی به دگرگونی چشمگیری که در رفتار آرلین پدید آمده بود فکر می کردم، اما نمی خواستم چندان دلم را خوش کنم. تصمیم گرفتم، صبر کنم و ببینم هفته بعد چه می شود. هفته بعد فرا رسيد و من حين سمينار مدام منتظر بودم تا آرلین دستش را بلند کند.
آرلین از جا برخاست و بار دیگر اظهار داشت که این سمینار تحولات عمیقی را در زندگی اش ایجاد کرده است. وی همچنین گفت که به نظر او، من نسبت به مردم اکلند متعهد بوده، پشتیبان آن ها هستم. در پایان جلسه آن جا ماندم تا با چند نفر گفت و گو کنم. از گوشه چشم می توانستم آرلین را ببینم که در همان نزدیکی ایستاده بود و با دوستانش گپ می زد. رو به او کردم و در حالی که به چشمانش می نگریستم، پرسیدم «چی شد؟» گفت: «نمی دانم، هفته پیش به محض آن که وارد جلسـه شـدم، احساس کردم دوستت دارم.»
این تجربه، زندگی مرا دگرگون کرد و بی تردید ثابت نمود که با پذیرش هر ویژگی در خود، دیگر با افراد دارای آن ویژگی اتصالی نخواهیم کرد. در این حالت آن ها آزاد می شوند تا ما را حس و تجربه کنند و ما نیز آزاد می شویم تا آن ها را حس و تجربه کنیم.