به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
81
سکه
505
خودم را روی تخت چوبی جابه‌جا کردم، با تحمل درد گلویم سرفه‌های عمیقی زدم، وزن بدنم را روی پا‌های چوبی‌ و سیاه رنگم انداختم و ناله‌کنان از تخت چوبی فاصله گرفتم.
در حالی که سعی داشتم تعادلم را حفظ کنم دستی به چشمانم کشیدم و بریده بریده گفتم:
- با یکی...شون مواجه بشی؟! منظورت اینه که... که من... .
با صدای زمخت و سردش حرفم را قطع کرد و گفت:
- ازش محافظت کردی؟! می‌دونی که در مورد چی صحبت می‌کنم؟!
با شنیدن سوالش چیزی نمانده بود چشمانم از حدقه خارج شود، سکوت لبانم را به هم دوخته بود.
من؟ من محافظت کرده باشم؟ از چه؟ من از چه چیزی باید محافظت می‌کردم؟ تا جایی که به یاد داشتم حتی اسمم را هم یه یاد نمی‌آوردم چه برسد به آن که حفاظت از چیز مهمی را به یاد آورم.
دهانم را باز کردم تا در پاسخ به سوال عجیب و مسخره‌اش پاسخ منفی بدهم اما پیش از آن که سخنی بر زبان جارو‌شکلم فرود بیاید او زود‌تر از من وارد عمل می‌شود و با صدای هشدار‌آمیزی می‌گوید:
- اگه این کار رو نکردی از الان خودت رو مرده بدون، چون بدون اون دلیلی نداره هنوز زنده باشی.
سخنش موجی از شگفتی، خشم و ناباوری را به بدن چوبی‌ام تزریق کرد.
این حرف یعنی‌چه؟! مگر از چه چیزی باید محافظت می‌کردم که نکردم؟! مگر چه چیز مهمی در این دنیای نا‌آشنا بوده که بدون محافظت من می‌توانسته باعث مرگم شود؟!
پیرمرد نگاه تندی به من انداخت، مضطربانه به کمک انگشتان پهن و دراز دست چپش گونه و صورتش را خاراند.
دماغش را به کمک دست مشت شده‌اش پاک کرد، نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی داشت خشمش را کنترل کند با لحن آرامی گفت:
- ایرادی نداره... هنوز فرصت داری اشتباهت رو جبران کنی.
با شنیدن سخنش بدنم گر گرفت و آتش خشم و نفرت ذهنم را سوزاند.
اشتباه؟! من اشتباه کرده باشم؟! اصلاً این پیر خرفت خبر دارد که من چیزی از گذشته‌ام نمی‌دانم؟ چیزی از هویتم؟ نامم و این که چرا این‌جا هستم و هنوز دارم نفس می‌کشم؟
تلو‌تلو خوران سعی کردم قدمی به او نزدیک شوم اما سرگیجه تعادلم را به هم زد و محکم روی تخت پشت سرم افتادم.
با ریتم تندی نفس زدم، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و با صدای لرزانی که خشم و کنجکاوی از آن موج میزد گفتم:
- نمی‌دونم داری از چی حرف می‌زنی.
پیرمرد خنده تمسخر‌آمیزی سر داد، یقه لباس خاکستری رنگش را صاف کرد و با نیشخند تلخی گفت:
- نبایدم‌ بدونی شاهدخت... تو... .
با لحن کنجکاوانه‌ای گفتم:
- شاهدخت؟! شاهدخت دیگه کیه؟!
پیرمرد از ادامه حرفش منصرف شد، ناباورانه دستی به صورتش کشید و مات و مبهوت به صورتم زل زد.
به کمک دستان چوبی‌ام روی تخت نشستم و با صدایی که کنجکاوی و نفرت شدیدی از آن موج می‌زد گفتم:
- تو؟ تو کی هستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
81
سکه
505
پیرمرد دندان‌های سفید و کوتاهش را محکم روی هم فشرد، با کف دست چپش بازوی خط خورده دست راستش را مالش داد و با دور کردن دستش روبه من گفت:
- بودم!
دستی به چشم‌هایم کشیدم، آن‌ها را مالش دادم و کنجکاوانه پرسیدم:
- بودی؟! منظورت چیه؟!
پیرمرد لبانش را به کمک زبانش خیس کرد، بزاق دهانش را به پایین محکم قورت داد و گفت:
- نباید بپرسی کی هستم... باید... .
از ته دلش آه حسرت‌آمیزی کشید و ادامه داد:
- باید بپرسی کی بودم شاهدخت.
نفس‌‌های عمیقی کشیدم، کف دستانم را به سرم که از درد شدید به ناله می‌افتاد نزدیک کردم و پاسخ دادم:
- خب بگو... کی بودی؟
پیرمرد ناباورانه‌تر از قبل به من نگاه کرد، انگار انتظار نداشت چنین پاسخی به او بدهم. به آرامی صندلی چوبی که در نزدیکی‌اش بود را به سمت خودش کشید.
روی آن نشست، سر‌تا پایم را رصد کرد و با لحن تمسخر‌آمیزی گفت:
- تو باید بگی شاهدخت! به نظرت کی بودم؟!
ماسکی از تفکر و کنجکاوی را به صورتش زد و با صدای تردید‌آمیزی پرسید:
- واقعاً من رو به خاطر نمیاری؟!
من بگویم چه کسی هستی؟! پیر احمق ، آخر این چه سوال مسخره‌ایست که از من می‌پرسی؟! از کجا بدانم؟ وقتی نام خودم را به یاد ندارم چطور انتظار داری تو را به خاطر داشته باشم؟!
با زحمت روی تخت چوبی نشستم، سرفه‌های عمیقی کردم و با صدایی که بی‌خبری از آن موج میزد گفتم:
- نه تو رو می‌شناسم...نه این بدن چوبیم رو ... و نه این دنیای لعنتی که توش هستم... من چیزی به خاطر ندارم... نمی‌دونم کی بودم و... .
ترکیبی از خشم و ناباوری باعث شد تا چین عمیقی پیشانی الف پیر را تسخیر کند.
پیرمرد به زحمت خشمش را پنهان کرد، بی‌تابانه وسط حرفم پرید و با صدایی آمیخته به ناباوری گفت:
- نمی‌تونم... نه نمی‌‌تونم باور کنم... این همه سال منتظر موندم... به امید این که همه‌چیز به وضع سابقش برگرده صبر کردم... از همه‌چیزم گذشتم اون وقت تو داری یه مشت چرت و پرت تحویلم میدی؟!
جدی حرف می‌زد؟ دویست سال منتظر مانده؟! منتظر من؟! برای چه؟ مگر چه کاری قرار بود انجام دهم؟!
به محض پایان سخنش خشم وحشیانه به بدن چوبی‌ام هجوم برد و افسارم را پاره کرد، کنترلم را از دست دادم و بلند فریاد زدم:
- از کسی مثل من که چیزی رو به یاد نداره چه انتظاری داری؟ من حتی اسمم رو هم به یاد نمیارم، اصلاً جز سیاهی چیزی توی ذهنم نبوده و نیست... چطور انتظار داری تو رو به یاد بیارم و بدونم کی هستی در حالی که حتی یه خاطره کوتاه از تو یا گذشتم رو هم به یاد نمیارم؟!
پیرمرد بی‌توجه به حرفم از جایش بلند شد، روی خط صافی در نزدیکی‌ام متفکرانه راه رفت و با ایستادن در نزدیکی کمد بزرگی که کنار تخت چوبی بود با لحنی نگران گفت:
- اگه واقعاً چیزی به یاد نمیاری پس... چطور تونستی پیدام کنی؟!
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
81
سکه
505
چیزی نمانده از سوالات مسخره‌اش دیوانه شوم، من او را پیدا کنم؟! برای چه باید پیدایَش می‌کردم؟ چند‌‌بار به او بگویم چیزی به یاد نمی‌آورم؟ چند‌بار باید بگویم او را نمی‌شناسم؟ اصلاً چرا تک و تنها وسط جنگل بودم؟
شانه‌هایم را به نشانه بی‌خبری بالا انداختم، به کمک دهانم نفس عمیقی کشیدم و مِن‌مِن‌کنان گفتم:
- م... م... من... من چه می‌دونم... تنها چیزی که یادمه اینه که بی‌اختیار داشتم وسط جنگل راه می‌رفتم، بعدشم به اون جونورای عجیب برخوردم و تو سر و کلت پیدا شد... همین... .
پیرمرد با حالت خاص و عجیبی به من نگاه کرد، نوع نگاهش به گونه‌ای بود که انگار حرفم را باور نداشت و فکر می‌کرد که دارم دروغ می‌گویم.
بی‌توجه به حرف‌هایم به طرف صندلی که روی آن نشسته بود رفت و مضطربانه دستی به ریش سفید و درازش کشید.
با مشت گره‌کرده‌اش دسته چوبی و ضخیم صندلی را محکم فشرد، سپس چشمانش را به طرفم چرخاند و با صدای تردید‌آمیزی که به هشدار شباهت بیشتری داشت مصمم و جدی گفت:
- داری دروغ میگی.
موجی از تعجب چهره‌ چوبی و خیسم را تسخیر کرد، چشمانم داشت از حدقه بیرون می‌آمد و خشم و نفرت با زنجیر‌های کلفتش گلویم را خفه می‌کرد.
اخم‌هایم را به چشمانم نزدیک کردم و در حالی که سعی داشتم عصبانیتم را کنترل کنم فریاد زدم:
- چی؟! من... م... م... من... من دروغ بگم؟!
پیرمرد دستی به چانه‌اش کشید، نگاهی به قفسه کوچک که با کتاب‌هایی رنگارنگ تسخیر شده بود انداخت و روبه من با لحن آرامی گفت:
- چطور خبر داشتی که مخفیگاهم کجاست؟ جز تو و مادرت کسی نمی‌تونست مخفیگاهم رو پیدا کنه.
من از مخفیگاهت آگاه باشم؟ مادرم؟ مادر؟!
ناگهان درد شدیدی به سرم مشت کوبید و تصاویری کم‌ رنگ و کوتاه جلوی چشمانم رژه رفت.
زنی شصت و پنج ساله با دامن و لباس سبز رنگ شبیه به لباس‌های اشرافی مقابل چشمانم قرار گرفت.
الماس‌های کوچک و بزرگ به همراه مروارید‌ دایره‌ای شکل با ترتیبی خاص روی تاج کوچک و طلایی رنگش تزئین شده بودند.
شمشیر طلایی به دست داشت، مچ‌بند‌های زرد رنگ مچ دستان کشیده و نازکش را تسخیر کرده بود و عصای مار‌شکلی به دست گرفته بود.
چهره‌ زیبایی داشت و چشمان آبی رنگش در زیر ابروان نازک و کشیده زیبایی‌اش را پیش از پیش به رخ می‌کشید.
مقابلش مردانی با لباس‌ها و شلوار‌هایی سرخ رنگ که به غلامان دربار شباهت داشتند در هر دو طرف و خبردار به صف شده بودند.
زن روی تخت طلایی بزرگی نشسته بود و یکی از غلامان سیاه‌پوست با باد‌به‌زن مخصوصی گرما را از او دور می‌کرد.
نگهبانان سرتاپا زره‌پوش دور تا دور زن حلقه زده بودند، کلاه‌خود‌های فولادین و نوک‌تیزی داشتند.
یک دست‌شان سپر بزرگ و مکعبی‌شکل فلزی را نگه می‌داشت و دست دیگرشان تبر براق و تیزی را حمل می‌کرد.
بعضی به جای تبر، شمشیر یا نیزه به دست داشتند و کمان‌های بزرگی از پشت کمرشان برایم دست تکان می‌دادند.
فرشی از رنگ سفید بدنه ستون‌ها را نقاشی کرده بود و پارچه‌ها و درفش‌هایی با علامت شیر و گاو دوپا روی دیوار‌ها و ستون‌های بلند جولان میداد.
با ناپدید شدن تصاویر چهره متفکر پیرمرد مقابل چشمانم قرار گرفت و درد سرم ناپدید شد.
مدتی سکوت کردم و سرم را برای رهایی از سرگیجه‌ ضعیفی که به ذهنم حمله کرده بود به چپ و راست تکان دادم.
کمی در فکر فرو رفتم، سپس دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما او زود‌تر از من وارد عمل شد و با نیشخند تلخی گفت:
- می‌خوایی بگی چیزی به یاد نداری شاهدخت؟
سرتا‌پایم را بر‌انداز کرد و گفت:
- پس... بیا امتحان کنیم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
81
سکه
505
چند بار به سینه‌اش مشت کوبید و سرفه‌های کوتاهی کرد.
نفسش را محکم بیرون داد و همان کلمات عجیب و آشنا را با ریتم خاصی تکرار کرد:
- روح مردگان جاوید باد.
به محض این اتفاق دوباره درد شدیدی به ذهنم هجوم برد و با خنثی شدنش هم‌زمان با حرف‌های پیرمرد تصاویری از رژه سربازان زره‌پوش و تبر به دست، پرچم‌‌هایی با علامت شیر و گاو ایستاده و تخت طلایی بزرگی که به تخت پادشاهی شباهت داشت مقابل چشمانم قرار گرفت.
با ناپدید شدن تصاویر دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما پیرمرد با نشستن به روی صندلی چوبی نگاهی به من انداخت، با صدای جدی و خشنی وسط حرفم پرید و گفت:
- بزار برات داستانی رو تعریف کنم شاهدخت. شاید با شنیدن داستانم بتونی دلیل این که چرا هنوز زنده هستی و الان این‌جا پیش من اومدی رو بفهمی.
نگاهی به قفسه کتاب‌ها انداخت و جملاتی را زیر ل*ب تکرار کرد.
به محض پایان سخنش نوری زرد رنگ از قفسه کتاب‌ها در اطرافم ساطع شد و چند کتاب بزرگ و قطور‌مانند در حالی که لباسی از رنگ قرمز یا آبی به تن کرده بودند آهسته و آرام‌آرام به هوا بلند شدند.
پرواز‌کنان از قفسه کتاب‌ها فاصله گرفتند و با نظمی خاص در دو طرف پیرمرد قرار گرفتند.
به محض این اتفاق یکی از آن‌ها در نزدیکی صورت چروکیده اِلف پیر ایستاد.
با سرعت خودش را باز کرد و ورق‌زنان صفحه مورد نظر را به او نشان داد.
چشمان از حدقه درآمده‌ام مدام بین کتاب و چهره سرد و بی‌روح پیرمرد جابه‌جا میشد.
نمی‌توانستم باور کنم چیزی که می‌بینم واقعی باشد، چند بار پلک‌هایم را پشت سر هم باز و بسته کردم و چشمانم را با انگشتان چوبی دست‌های خشک و بی‌حسم مالش دادم تا مطمئن شوم که در حال توهم زدن نیستم.
پیرمرد نگاهی به من، سپس به کتاب انداخت.
نیشخند تلخی زد و کلمه خاصی را بلند به زبان آورد.
به محض این کار از داخل جیب لباس خاکستری رنگش عینک کوچک و دایره‌ای شکلی پرواز‌کنان بیرون آمد و به آرامی روی چشمانش نشست.
مدتی به عینک، کتاب‌ها و پیرمرد زل زدم، سرفه‌های کوتاهی کردم و با صدایی آمیخته به کنجکاوی گفتم:
- چط... چطور، چطوری این کار رو انجام میدی؟!
پیرمرد با انگشتان دستش عینکش را جابه‌جا و تنظیم کرد، زبانش را روی دهانش کشید و مغرورانه گفت:
- این یه رازه شاهدخت، رازی که خودت باید بفهمی!
سر تا پایش را برانداز کردم، کنجکاوانه‌تر از قبل و با صدایی تردید‌آمیز گفتم:
- تو، تو یه جادوگری؟
پیرمرد مدتی سکوت کرد، بزاق دهانش را محکم به پایین قورت داد و با خنده تمسخر‌آمیزی گفت:
- تو بگو شاهدخت، به نظرت هستم؟
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
81
سکه
505
هر بار و هر دفعه که از او سوالی می‌پرسم با سوالی مسخره و احمقانه پاسخم را می‌دهد.
بی‌توجه به سوالش سر تا پایش را برانداز کردم و نگاهی به او انداختم.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- نه، فکر نک... نم که، فک نکنم که جادوگر باشی.
زبان جارو شکل خود را روی دهان ل*ب‌های چوبی‌ام کشیدم و ادامه دادم:
- آخه جادوگرا مثل تو نیستن که... .
ناگهان به محض باز شدن دهان پیرمرد و ساطع شدن حرف‌هایش در پرده گوش‌‌های پهن و نازکم تصاویری مقابل چشمانم رژه رفت.
هم‌زمان و هرگاه که پیرمرد در مورد اتفاق یا رخدادی خاص سخن می‌گفت تصاویری از آن مقابل چشمانم قرار می‌گرفت و پس از گذشت ثانیه‌ای محو میشد:
- اون زمان رو خوب به یاد دارم شاهدخت، زمانی که دنیا در آتش حرص و طمع نژاد‌ها می‌سوخت و جنگ و بردگی خشم و نفرت هر کسی رو برای رسیدن بهش شعله‌ور می‌کرد. بسیاری از سرزمین‌ها در آتش کینه و نفرین نژاد‌ها نابود شدن، هر شخصی که... .
بی‌حوصله وسط حرفش پریدم و گفتم:
- وایسا ببینم، تو... .
ناگهان دهانم بی‌اراده بسته شد، هر چه سعی کردم جملات داخل ذهنم را روی زبانم جاری کنم و چیزی بگویم اما تلاش‌هایم به جایی نرسید.
بدنم اصلاً از من فرمان نمی‌گرفت، درست به مانند زمانی که بی‌اراده و با چشمانی بسته در داخل جنگل پرسه می‌زدم.
الف پیر نگاه تندی به من انداخت و گفت:
- وقتی حرف می‌زنم نباید بپری وسط حرفم. این یه توصیه دوستانه نیست بلکه یک دستوره. دستوری که از طبیعت و غریزمون برای حفظ قوانین نشئت گرفته شاهدخت.
پیر خرفت، اصلاً به چه جرئتی به خودش اجازه می‌دهد که چنین حرف‌هایی را به من بزند؟! مگر او کیست که انقدر... .
پیرمرد با جابه‌جا کردن عینکش گفت:
- خادم دربار، من خادم دربار و ملکه‌ای هستم که دخترش رو از مرگ حتمی نجات دادم شاهدخت، اگه فراموش نکرده باشی می‌دونی که چیزی از من نمی‌تونه پنهان بمونه حتی اگه توی ذهن شخص خاصی باشه. اصلاً خبر داری که خوندن یا آگاهی از افکاری که برخی از ذهن‌‌های مسموم دارن میتونه چقدر برام آزار دهنده باشه؟! مثلاً همین ذهن تو؟!
ناباورانه با چشمان از حدقه درآمده‌ام نگاهی به او انداختم. از شدت تعجب و شگفتی می‌خواستم بلند فریاد بکشم اما دهانم توسط او بسته شده بود.
سوالاتی بی‌شمار مدام به ذهنم هجوم می‌برد و اعصابم را خط‌‌‌ خطی می‌کرد.
چطور توانسته بود افکارم را بخواند؟ شاید این پیرمرد واقعاً جادوگر است اما... .
الف پیر طوری که انگار متوجه افکارم شده باشد می‌گوید:
- به موقعش به پاسخ سوالاتت می‌رسی شاهدخت، نباید برای رسیدن به حقیقت انقدر عجول باشی، و راستی خرفت و احمقم خودتی. لازم نیست بهت یاد‌آوری کنم که اگه بخوام می‌تونم تا ابد تو همین وضعیتی که هستی نگهت دارم. درست مثل کاری که مادرت موقع تنبیه کردنت انجام می‌داد؛ پس اگه یه بار دیگه توی ذهنت بهم بد و بی‌راه بگی اون‌وقت... .
مدتی سکوت کرد و با حالتی تهدید‌آمیز به من نگاه انداخت.
وقتی پی برد که تهدیدش رویم تاثیر‌گذار بوده است اجازه داد تا کنترل بدن، ل*ب‌های چوبی و زبانم را در اختیار خودم داشته باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
81
سکه
505
سپس بدون مقدمه و بی‌آنکه به من فرصتی بدهد تا چیزی بگویم به روایت‌گویی‌اش ادامه داد:
- خب‌... خب کجا بودیم آا... .
سرفه‌های کوتاهی کرد و گفت:
- آا درسته یادم اومد... همون‌طور که می‌گفتم هر شخصی که توان جنگیدن داشت از هر نژاد یا قبیله... خونه، خانواده، زن و بچه، اموال و هر چیزی که توی زندگیش براش با‌ارزش بود رو رها می‌کرد، عضو ارتش و بعد از اون روانه کوه خدایان هفت تپه می‌شد... با این امید و خیال واهی که با پیوستن به نبرد مقدس برتریش رو نسبت به نژاد‌های هم‌رقیبش اثبات کنه! روز‌ها، ماه‌ها، سال‌ها و قرن‌های زیاد این جنگ‌ها ادامه داشت... هر کدوم از نژاد‌ها و سرزمین‌ها برای رسیدن به این هدف مقدس مدام به جون هم می‌افتادن و عده‌ای با حمله به شهر‌ها و روستا‌ها عده‌ای دیگه را به خاک و خون می‌کشیدن.
هم‌زمان با حرف‌هایش تصاویری از میدان‌ نبرد، روستا‌ها یا شهر‌های آتش‌گرفته و ویران، مردمان جنگ‌زده و فراری همراه با حرکت سربازان، جنگجویان موزدور و حتی حیواناتی خاص شبیه به گرگینه به سمت سه کوه بلند و شدیداً مرتفع مقابل چشمانم قرار گرفت.
الف پیر زبانش را روی دهانش کشید و گفت:
- از بین همه اون‌ها جنگجویی به نام فیلاندِر برای رسیدن به این هدف تلاش زیادی کرد، اون با شرکت در بسیاری از جنگ‌ها و قتل‌عام روستایی‌های بی‌گناه سعی کرد به هدفش قداست بیشتری ببخشه، بعد از مدتی تونست با تصرف سرزمین آلپِرا و جزایر پنج‌گانه قدرت خودش را تثبیت کنه.
تصویری از تخت سلطنتی به همراه شخصی با شمشیر و سپر و زره فولادین که در حال نزدیک شدن به آن است مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد.
نگهبانان نیزه به دست همگی دور آن شخص حلقه زده‌اند.
به احتمال شخصی که سربازان در اطرافش ایستاده‌اند باید فیلاندِر باشد.
پیرمردی فرتوت در لباس کاهن اعظم چیزی شبیه به تاج پادشاهی را روی دو دستش نگه داشته و آرام‌آرام به شخصی که روی تخت پادشاهی نشسته است نزدیک می‌شود تا تاج را روی سر او قرار دهد.
ناگهان تصاویر محو و به جای آن‌ها صحنه‌ای از نبرد سربازان شمشیر یا تبر به دست با یک‌دیگر، سپس تصویری از فیلاندِر در حالی که به نشانه تسلیم و احترام در مقابل اژدها و زنی زره‌پوش روی اجساد خونین سربازان زانو زده است مقابل چشمانم قرار می‌گیرد و به سرعت ناپدید می‌شود.
هم‌زمان با دیدن این تصاویر حرف‌های الف پیر را شنیدم که گفت:
- اما با شکستش در نبرد اِستاپرا و در خطر قرار گرفتن تاج و تختش عملاً فهمید که به تنهایی نمی‌تونه به هدفش دست پیدا کنه، بنابراین بعد از اون جنگ با نفوذ به داخل برج‌های چرخان و دزدیدن الماس جواهر‌نشان دژ‌های مقدس را نابود و راه رو برای ورود تاریکی به سرزمین خودش و دیگر سرزمین‌ها هموار کرد.
مدتی سکوت برقرار شد، حالت و نوع نگاه الف به گونه‌ای بود که انگار حرف‌هایش به پایان رسیده‌اند. لحظه‌ای کوتاه گمان کردم به خواب رفته یا مرده است.
از فرصت استفاده کردم، دستی به سرم کشیدم و دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما پیش از آن که جمله‌ای بر زبانم جاری شود رود‌تر از من وارد عمل شد و گفت:
- لشکر سیاهی و موجودات اهریمنی روستا‌ها، شهر‌ها و قلعه‌ها و سرزمین‌ها را یکی پس از دیگری در خودشون می‌بلعیدن و جز آتش و خاکستر چیزی نسیب نژاد‌ها نمی‌کردن.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
81
سکه
505
به شلوار نخ‌نما و مشکی‌رنگش که توسط کمربند چرمی محکمی بسته شده بود دستی کشید و به زیر تخت چوبی که روی آن نشسته بودم نگاهی انداخت.
به محض برخورد نگاهش چوب نازک بلندی پرواز‌کنان بیرون جهید، معلق در هوا نزدیک به من ایستاد و با طنین انداختن جملات عجیبی از زبان الف پیر به ناگاه همراه با روشنایی شدیدی تغییر شکل داد.
سردسته‌ای کوچک در بالا و بدنه‌ای بزرگ و دایره‌ای‌شکل در پایین دسته چوبی به وجود آمد.
تار‌های سیاه‌رنگ شبیه به سیم یا تار عنکبوت روی بخشی از بدنه و از بالا تا پایین دسته چوبی نقاشی شده بود و هر کدام از آن‌ها با تکان‌های لرزانی موسیقیه آرامش‌بخشی را در گوش‌هایم تکرار می‌کردند.
چشمانم ناباورانه روی وسیله عجیب مقابلم قفل شده بود.
شکل و شمایل آن آشنا به نظر می‌رسید، احساس می‌کردم که این وسیله گوش‌نواز و عجیب را در جایی دیده‌‌‌ام اما هر چه به ذهنم فشار آوردم نتوانستم چیزی به یاد آورم.
نگاهی به الف پیر انداختم و دهانم را باز کردم تا در مورد وسیله چوبی که بی‌اراده مشغول نواختن آهنگ بود سوال کنم.
الف پیر طوری که انگار ذهنم را خوانده باشد زود‌تر از من وارد عمل شد، نگاهی به وسیله چوبی که نزدیک به من مشغول نواختن موسیقی بود انداخت و با صدایی آمیخته به غرور و حسرت گفت:
- این یه گیتارِ شاهدخت، ازش برای سرگرمی و گذراندن وقت استفاده می‌کنیم، البته باید بگم استفاده می‌کردیم... چون بعد از سرنگونی خانوادت و بازگشت همه‌چیز به قبل از پیمان اتحاد هر چیزی که به تو یا اعضای خاندانت مربوط می‌شد به دستور مخالفین و کودتا‌گرا ممنوع اعلام شد.
با صدایی آمیخته به خشم و کنجکاوی می‌گویم:
- کودتا‌گرا؟! کیا منظورته؟
الف پیر مدتی به گیتار زل زد و در فکر فرو رفت، نگاهش به گونه‌ای بود که انگار با افتادن نگاهش به گیتار خاطره‌ای ماندگار را به یاد آورده باشد.
در حین نگاهش چیزی شبیه به آواز را زیر ل*ب زمزمه می‌کرد و دستی به ريش بلندش می‌کشید.
پس از مدت کوتاهی با تکرار دوباره سوالم توجهش‌ به من جلب شد و با آه حسرت‌آمیزی گفت:
- به زودی خودت می‌فهمی شاهدخت... .
نگاهی به گیتار، سپس به کتاب و الف پیر انداختم و با حالت سوالی گفتم:
- گفتی قبل از پیمان اتحاد... .
ناگهان طنین صدای دلهره‌آور و هیجانی گیتار توجه‌ام را به خود جلب و لحظه‌ای کوتاه مرا از ادامه سوالم منصرف کرد.
پلک‌هایم را به هم نزدیک و دهانم را باز کردم تا در مورد علت تغییر ناگهانی ریتم آهنگ از الف پیر سوال کنم اما او بی‌توجه به من نگاهی به قفسه کتاب‌ها انداخت، چشمانش را مالش داد، نفس عمیقی کشید و با بیرون دادن آن با صدای جدی شروع به صحبت کرد:
- جواهر کنترل نیرو‌های تاریکی رو در اختیارش قرار داده بود و اون تحت هدایت این نیرو‌ها و به کمک باقی سپاه خودش تمامی سرزمین‌ها را غارت و نابود کرد.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
81
سکه
505
بیشتر مردم تحت تاثیر نیروی اهریمنی مطیع امر فیلاندِر شده بودن، اون به هر چیزی که می‌خواست رسیده بود... از بین همه سرزمین‌های تسخیر شده تنها یک سرزمین هم‌چنان دست‌نخورده باقی مونده بود و در مقابل اون و سپاهیانش پایداری می‌کرد. سرزمینی که فیلاندِر مدت‌ها قبل به خاطر شکست از ملکش ناچار شده بود عهد‌نامه صلح را امضا و با کناره‌گیری از جنگ به درگیری‌ها خاتمه بده. جدا از این که تمامی نژاد‌ها و هر شخصی که باقی مونده بود به اون سرزمین پناه برد. جز غول‌ها و گرگینه‌ها که دست به خیانت زده‌ بودن سران باقی‌مانده و شاهانی که تاج و تخت و عزت سرزمینشون توسط فیلاندِر لگد‌مال شده بود به ملکه پیوستن و پیمان اتحاد را به وجود آوردن تا همگی جاه‌طلبی‌های دشمن مشترکشون را متوقف کنن.
بزاق دهانش را محکم به پایین قورت داد و گفت:
- پس با سپاه بی‌شمارش به اون‌ سرزمین حمله‌ور شد و با وجود مقاومت شدید ملکه و متحدینش بیشتر شهر‌ها و روستا‌ها را به آتش کشید و تا قلب پایتخت آلپرا که جزیره‌ای مخفی در زیر آب بود پیش‌روی کرد. همه‌چیز داشت با پیروزیش به پایان می‌رسید. کاخ سلطنتی تقریباً سقوط کرده بود و چیزی تا شکست ملکه باقی نمونده بود. فیلاندِر مغرورانه تصمیم به دوئل با ملکه گرفت و امیدوار بود که با قطع کردن سرش به هدف نهایی خودش یعنی اثبات برتریش به نژاد‌های دیگه دست پیدا کنه اما با شکستش آرزو‌هاش نقش‌برآب شدن.
تصویری از خلاصه حرف‌هایش در کنار آهنگ دلهره‌آور گیتار از مقابل چشمانم عبور کردند، صحنه‌ای از ملکه‌ای تاج‌دار، میز فلزی، شمع‌ها و شاهانی در زره‌های فولادین تا به آتش کشیده شدن پایتخت و قصر پادشاهی و سر‌انجام هم شکست فیلاندِر از ملکه در نبرد تن به تن همگی به ترتیب مقابل چشمانم قرار گرفتند و به سرعت محو شدند.
زبانم جارو‌شکل و خیسم را روی دهان چوبی‌ام کشیدم و کنجکاوانه گفتم:
- بعدش چی‌ شد؟
به محض ناپدید شدن تصاویر الف پیر عینکش را روی چشمانش جا‌به‌جا کرد و در پاسخ به سوالم گفت:
- بعد از این اتفاق الماس جواهر‌نشان به دست ملکه افتاد و نیرو‌های تاریکی که تحت امر فیلاندِر بودن همگی به دستور ملکه به دنیای خودشون تبعید شدن. فیلاندِر به جزیره‌ای تبعید و برای همیشه زندانی شد. جواهر هم قرار شد تا به محلی که دزدیده شده بود برگردونده بشه اما از اون‌جا که ممکن بود با دزدیده شدنش دوباره فاجعه فیلاندِر تکرار بشه توسط ملکه در محلی سری دفن شد. تا به امروز هم کسی نمی‌دونه اون جواهر الان کجاست.
لحظه‌ای مکث کرد و نگاه حسرت‌آمیز و غم‌انگیزی به من انداخت، به محض این اتفاق صدای موسیقی نا‌امید و غمگین‌آمیز شد و حس افسردگی را در دلم به وجود آورد.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
81
سکه
505
الف پیر خودش را روی صندلی چوبی جابه‌جا کرد و گفت:
- اما درست بعد از این جریان چند سال بعد اتفاقی که نباید رخ داد، مدتی کوتاه صلح و آرامش برقرار بود تا این که ملکه و تمامی اعضای خانوادش بعد از تعیین کردن جانشین طی کودتای خونین دربار‌ و توسط یکی از فرزندان خودش از قدرت خلع، نابینا و بعد هم کشته شدن. کسی که با دسیسه اعضای دربار به قدرت رسیده بود خود‌خواه و جاه‌طلب بود و به اندازه مادرش توان و درایت لازم را نداشت، در نتیجه جنگ داخلی و درگیری دوباره شروع شد. نمی‌دونم چطور اما به طرز عجیبی به محض سرنگون شدن ملکه و شروع درگیری‌ها نیرو‌های تاریکی دوباره سر و کلشون پیدا شد و وضعیت به دورانی برگشت که نژاد‌ها بر سر اثبات برتری خودشون به جون هم می‌افتادن و سرزمین‌ها رو غارت می‌کردن.
چهره‌‌اش از شدت خشم و نفرت گر گرفته است و به سختی کلمات را روی زبانش جاری می‌کند.
ناباورانه دستی به گونه چوبی‌ام کشیدم و با صدایی آمیخته به کنجکاوی و ناباوری پرسیدم:
- گفتی بعد از تعیین کردن جانشین این اتفاق افتاد، منظور از جانشین... .
با صدایی پر از اندوه وسط حرفم پرید و پاسخ داد:
- درسته! منظورم از جانشین تو بودی شاهدخت! تو قرار بود جانشین مادرت بشی اما خب انگار سرنوشت نمی‌خواست این اتفاق بیا‌افته!
با صدایی آمیخته به خشم و نفرت گفتم:
- کی... کی کودتا کرد؟
مدتی سکوت کرد و با ناراحتی شدیدی پاسخ داد:
- خواهر بزرگ‌ترت، میتراندیِر... البته الان همه اون رو با لقب ملکه میشناسن، با این وجود شک دارم که هنوز زنده باشه... چون بعد از نابودی و غارت شدن سرزمین خاندانت اون هم به طرز عجیبی ناپدید شد!
مدتی به دست‌های چوبی، خشک و سفتم نگاهی انداختم، سپس با حالت سوالی گفتم:
- سرزمینم نابود شده؟!
الف پیر نگاهی به شومینه گرم انداخت و بر خلاف میلش پاسخ داد:
- نه تنها سرزمینت بلکه کل دنیا نابود شده، جز چندتا دژ متروکه یا روستای کم‌جمعیت چیزی از این دنیا و نژاد‌هاش باقی نمونده! نژاد‌های زیادی ناپدید یا برای همیشه منقرض شدن. جز سرزمین تِرپانتِر و بخشی از فریلیا که به خاطر نزدیکی یکی از دژ‌های مقدس نیمه‌سالم از خطر تاریکی هم‌چنان مصون مونده بقیه سرزمین‌ها در تاریکی فرو رفتن و توسط موجودات اهریمنی تسخیر شدن. البته همون دوتا سرزمین هم جز چند‌تا قلعه و روستای نیمه متروکه ازشون چیزی باقی نمونده و تحت تاثیرات نیروی تاریکی به آرومی در حال نابود شدن هستن.
ناباورانه می‌پرسم:
- چطور این اتفاق افتاد؟
دستی به ريش بلند و سفید‌رنگش کشید و پاسخ داد:
- بهت گفتم، بعد از سرنگونی خونوادت جنگ داخلی رخ داد، نژاد‌ها و سرزمین‌ها که سرزمین خودت هم جزوی از اون‌ها بود دوباره باهم درگیر شدن، بعدش هم نیرو‌های تاریکی کل دنیا رو به جز مکان‌های خاصی از زندگی محو کردن!
ناباورانه‌تر و کنجکاوانه‌تر از قبل می‌پرسم:
- مگه نیرو‌های تاریکی تبعید نشده بودن؟! مگه تحت تاثیر اون جواهر نبودن؟! جواهر مگه توسط مادرم جای خاصی پنهان نشده بود پس... پس چطوری... .
آه حسرت‌آمیزی می‌کشد و می‌گوید:
- نمی‌دونم شاهدخت، خودم هم نمی‌دونم چطور این اتفاق افتاد، کسی جز مادرت از محل مخفی جواهر خبر نداشت، حتی با وجود شکنجه شدید هم حاضر نشد جای اون جواهر رو به خواهر بزرگ‌ترت لو بده... .
بزاق دهانم را به پایین قورت دادم و گفتم:
- چطور با وجود تاریکی عده‌ای هنوز زنده‌‌ان؟
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
81
سکه
505
با نگاهی به گیتار ریتم آهنگ را تغییر داد و گفت:
- قبل از سرنگونی، مادرت شروع به احیا و بازسازی دژ‌های مقدس کرده بود اما با از بین رفتنش این کار متوقف شد. اگه تا الان روستا یا قلعه‌ای هر چند کم‌جمعیت هنوز از گزند تاریکی مصون مونده به خاطر اون دژ‌های نورانی و مقدسیه که توسط مادرت احیا شده بود.
از روی تخت بلند شدم و دهانم را باز کردم تا سوال دیگری از او بپرسم اما تعادلم را با سرعت از دست دادم، لحظه‌ای کوتاه دنیا به دور سرم چرخید و محکم روی تخت چوبی فرود آمدم.
ناله کوتاهی کردم، سپس چند بار سرم را برای رهایی از سرگیجه به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- او... اون... جو...جواهر... .
وسط حرفم پرید و با لحن نگران و جدی گفت:
- اگه یادت باشه ازت پرسیدم که ازش محافظت کردی یا نه، فک کنم با توضیحاتم بدونی در مورد چی صحبت می‌کنم چون الان خودت اسمش رو به زبون آوردی!
ناباورانه چشمان از حدقه درآمده‌ام را روی او قفل کردم و گفتم:
- چی؟! منظورت... می‌خوایی بگی منظورت این بود که از اون جواهر محافظت کردم یا نه؟! این رو می‌خواستی بدونی؟!
نگاه تندی به من کرد و با تاکید شدیدی گفت:
- مادرت قبل از مرگش به جز تو با کسی در مورد جواهر صحبت نکرد، بعد از من فقط تو بودی که از راز‌های پنهانش خبر داشتی! حالا زود بگو جواهر کجاست؟! فقط با اون جواهر میشه همه‌چیز رو به وضع سابقش برگردوند.
از کجا باید بدانم؟ من از کجا باید بدانم که جواهر کجاست؟ من حتی نامم را هم به خطر نمی‌آورم چه برسد به این که از جواهر چیزی به خاطر آورم.
مدتی سکوت کردم و با صدایی آمیخته به بی‌خبری گفتم:
- متاسفم، اما... اما من نمی‌دونم اون جواهر کجاست... تنها چیزی که می‌دونم اینه که... .
به محض گفتن این حرف‌ها موجی از خشم و نفرت چهره اخم‌آلود الف پیر را تسخیر کرد. نگاهش به گونه‌ای بود که انگار طاقتش داشت به پایان می‌رسید و می‌خواست با دو دستش من را خفه کند، چرا او انقدر مُصر است تا آن جواهر را به دست بیاورد؟! شاید نقشه‌ خطرناکی در سر دارد؟! شاید هم... .
خشمگینانه دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما این بار من زود‌تر از او وارد عمل شدم.
پا‌های سفت و چوبی‌ام را با زحمت زیادی حرکت دادم، از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- من چطور زنده موندم؟
مکس کوتاهی کرد و با دو‌دلی به من نگاه تندی انداخت، انگار انتظار نداشت از من چنین سوالی را بشنود.
مدتی کوتاه سکوت کرد، سپس در حالی که سعی داشت خشمش را کنترل کند با لبخندی مصنوعی پاسخ داد:
- زیاد کنجکاوی می‌کنی شاهدخت! انگار برای رسیدن به حقایق خیلی عجله داری! بهت گفتم که باید صبور باشی... عجله کردن تو این شرایط برات خوب نیست!
چرا از پاسخ به سوالم طفره می‌رود؟! مگر سوال عجیبی از او پرسیدم؟! اگر او جانم را از مرگ نجات داده و این گونه ادعای وفاداری به من و خاندانم را دارد پس چرا از پاسخ درست به سوالم خودداری می‌کند؟! نکند کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است؟!
اخم‌هایم‌ را به چشمانم نزدیک کردم و با صدایی آمیخته به نفرت و تردید سوالم را تکرار کردم:
- من چطوری زنده موندم؟
 
آخرین ویرایش:
بالا