به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
آن هنگام که درک کنید هر آنچه در دیگران می بینید، در خود دارید، کل دنیای شما دگرگون می شود. هنگامی که این جنبه های طرد شده خود را باز پس می گیریم، به جهان درون راه می یابیم. به محض آن که با خود به صلح برسیم، با جهان به صلح خواهیم رسید.
با پذیرش این حقیقت که هر یک از ما تمامی ویژگی های هستی را در خود داریم، می توانیم از تظاهر به این که همه چیز نیستیم، دست بکشیم. بیش تر بکشیم. بیش تر ما آموخته ایم که با سایرین تفاوت داریم. برخی از ما خود را بهتر از دیگران می پنداریم و بسیاری از ما خود را بی کفایت می دانیم. این داوری ها زندگی ما را شکل می دهند.

این داوری ها به آن منجر می شود که بگوییم: «من مثل تو نیستم.» شاید به عنوان یک سفید پوست باور داشته باشید که با سیاه پوست ها تفاوت دارید و یا به عنوان یک سیاه پوست گمان می کنید که با آسیایی ها و اسپانیایی ها متفاوت هستید.‌ یهودی ها معتقد هستند که با کاتولیک ها تفاوت دارند و محافظه کاران دست راستی خود را با آزادی خواهـان دسـت چپی متفاوت می دانند.

فرهنگ ما به ما می آموزد که تفاوتی بنیادی با دیگران داریم. از دوستان و وابستگان خود نیز تعصب هایی کسب می کنیم: «مـن و شـمـا بـا هـم تفـاوت داریم، چون شما چاق هستید و من لاغر، من باهوش هستم و شما کم هوش، من ترسو هستم و شما شجاع، من آرام هستم و شما پرخاشگر، من بلند حرف می زنم و شـما آرام.» این اعتقادات توهم جدا بودن ما را پابر جا نگه می دارند. آن هـا مـوانعی درونی و بیرونی ایجاد می کنند که ما را از در آغوش کشیدن كـل وجودمـان بـاز می دارد.

ایـن اعتقادات سبب می شود که ما پیوسته همدیگر را نشانه رویم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
راه حل، توجه به این نکته است که ما نمی توانیم چیزی را درک کنیم، یا ببینیم و‌ خود، آن نباشیم. ما نمی توانیم صفتی را که در خود نداریم، در دیگری تشخیص دهیم. اگر از شجاعت کسی به وجد می آیید، به دلیل آن است که در وجودتان ویژگی شجاعت را دارید و اگر گمان می کنید کسی خود خواه است، مطمئن باشيد شـما هـم می توانید همان اندازه خود خواهی نشان دهید.

هر چند ما همه این ویژگی ها را‌ پیوسته ابراز نمی کنیم، اما هر یک از ما این توان را داریم که آن ویژگی هایی را که می بینیم، از خود نشان دهیم. ما جزیی از جهان تمام نگار هستیم و در نتیجـه تمـامی آن چه که می بینیم و از آن خوشمان یا بدمان می آید، هستیم.

هر رنگ پوست، وزن یا اعتقادات مذهبی که داشته باشیم، از ویژگی های کیهانی مشابهی برخورداریم. تمامی انسان ها در این اصل مهم با هم شریک هستند.
دکتر واسانت لاد پزشک سرشناس آیورودا می گوید: «در هـر قطـره، اقیانوسی نهفته است و در هر سلول، شعور کل بدن جا دارد.» هنگامی که عظمت این گفته را درک کنیم، می توانیم به بی کرانگی خود پی ببریم. زن و مرد از این منظر مساوی آفریده شده اند که هر دو از تمامی ویژگی های بشری برخوردار هستند. همه ما توان، نیرو، خلاقیت و حس همدردی داریم و همه ما از ویژگی هایی مانند زیاده خواهی، شهوت، خشم و ناتوانی برخوردار هستیم.

هیچ خصلت، ویژگی یا جنبه ای نیست که ما نداشته باشیم. ما سرشار از نور، عشق و درخشندگی الهی هستیم و به همان اندازه آکنده از خود خواهی، پنهان کاری و کینه توزی می باشیم. ما باید تمامی جهان را در خود جا دهیم. باید همه جنبه های خود را درک کنیم و دوست بداریم تا بتوانیم انسانی تمام و کمال باشیم. ذهن کیهانی به ذهن انسانی شبیه است. بیش تر مـا نگرش محدودی از انسان بودن خود داریم. هنگامی که بگذاریم انسان بودن ما، جهانی بودن ما را پذیرا گردد، به سادگی می توانیم هر چه بخواهیم، بشویم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
جان ولوود در کتاب «عشق و بیداری» جهان درون ما را به کاخی تشبیه می کند. کاخی بسیار باشکوه را با هزاران اتاق و سرسرا های بزرگ مجسم کنید که یکایک اتاق های آن در حد کمال است و هر کدام هدیه خاصی را در بردارد. هر اتاقی نشانه یکی از جنبه های شما و یکی از اجزای تشکیل دهنده کاخ کامل است. در کودکی وجب به وجب کاخ خود را بی هیچ خجالت و یا قضاوتی گشتید و شجاعانه، موهبت‌و معمای موجود در تک تک اتاق ها را جست و جو کردید.

آن دوران هر اتاقی را اعم از اتاق خواب، دستشویی، زیرزمین یا انباری عاشقانه پذیرفتید. در آن هنگام هر اتـاقی برایتان بی همتا و کاخ شما سرشار از روشنایی، عشق و شگفتی بود.
تا آن که روزی کسی به کاخ شما آمد و گفت که آن اتاق نقصی دارد و شایسته این کاخ نیست. او گفت: «اگر می خواهی کاخی بی نقص داشته باشی، باید در آن اتاق را قفل کنی!» و شما که خواهان عشق و پذیرفته شدن بودید، به سرعت در آن اتاق را بستید. به مرور زمان افراد بیشتری به کاخ شما آمدند و هر کدام نظـر خـود را درباره اتاق ها گفتند؛ یکی این اتاق را دوست نداشت و آن یکی، آن دیگری را بـه تـدريج اتاق ها را یک به یک بستید.

اتاق های بی همتای شما از روشنایی درآمـده، بـه تـاریکی فرو رفتند و بدین سان چرخ های آغاز شد!
از آن پس بنا به دلایل گوناگون در های بیش تری را بستید. دری را بستید، چون می ترسیدید و در دیگری را بستید، چون به گمان شما آن اتاق بیش از اندازه جسور‌ بود. در اتاق هایی را که زیادی محافظه کار بودند نیز بستید، در اتاق هایی را بستید که در کاخ های دیگر نظیر آن ها را مشاهده نمی کردید و درهایی را بستید که به گفته رهبران دینی باید خود را از آن ها دور نگه می داشتید. خلاصه همه اتـاق هایی را که مطابق معیارهای جامعه و یا آرمان های شما نبودند، بستید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
آن روز هایی که کاختان نامحدود و آینده شما تابناک و هیجان انگیـز بـه نظـر می رسید، گذشت. دیگر به یکایک اتاق های خود هم اندازه عشق نمی ورزیدید و آن ها را ستایش نمی کردید. اکنون دلتـان می خواست آن اتـاق هایی که روزی موجـب سربلندی شما بودند، ناپدید شوند. نومیدانه کوشیدید راهی بیابید تا خود را از شـر این اتاق ها خلاص کنید، در حالی که آن ها بخشی از ساختمان کاخ شـما بودند.

با گذشت زمان به تدریج وجود آن اتاق هایی را که بسته بودید، فراموش کردید. در ابتدا متوجه نبودید چه می کنید، اما کم کم این کار عادت شد. هرکس درباره چگونگی یک کاخ باشکوه پیامی به شما می داد و برایتان ساده تر بود به سخنان مردم گوش دهید تا آن که به ندای درون خود که کل کاخ شما را‌ دوست داشت، اعتماد کنید. در واقع بستن آن اتاق ها به شما احساس امنیت می داد. خیلی زود متوجه شدید که فقط در چنـد اتـاق کوچک زندگی می کنید. اینک یاد گرفته بودید چگونه زندگی را ببندید و دیگر این کار برایتان دشوار نبود.
بسیاری از ما در اتاق های بسیاری را بسته ایم و فراموش کرده ایم که روزگاری کاخی باشکوه بودیم.

به تدریج پذیرفته ایم که ما فقط یک خانه کوچک دو اتاقه و مخروبه هستیم. اکنون مجسم کنید، کاخ شما مکانیست که تمامی وجودتان را چه خوب و چه بد در خود جای می دهد و همه ویژگی های موجود در این سیاره در شما یافت می شود. یکی از اتاق هایتان عشق است، یکی شجاعت، یکی وقار و دیگری بزرگواری! تعداد اتاق ها بی شمار است؛ خلاقیت، لطافت، درستی، اصالت، سلامت، اعتماد به نفس، جذابیت، قدرت، خجالت، نفرت، زیـاده خـواهی، بی مهری، تنبلی، خود پسندی، بیماری و بدی از جمله اتاق های کاخ شما هستند. هر اتاق بخشی ضروری از ساختمان است و نقطه مقابل هر اتاق نیز در جایی از کاخ شما وجود دارد. خوشبختانه ما هیچ گاه به کمتر از آن چه می توانیم باشیم، راضی نمی شویم. نارضایتی ما از خـود موجب می شود که به جست و جوی اتاق های گمشده کاخمان بپردازیم.

فقط از طریق بـاز کردن یکایک اتاق های کاخمان است که به بی همتا بودن وجود خود پی می بریم‌.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
کاخ، استعاره ایست تا به یاری آن بتوانید عظمت وجود خود را دریابید. هر یک از ما این مکان مقدس را درون خود داریم. اگر آماده و مشتاق باشیم تا تمامیت وجود خود را ببینیم، به سادگی می توانیم به این مکان مقدس دست یابیم، اما بیش تر ما از آن چه در پشت این در های بسته خواهیم یافت، می ترسیم و بنابراین به جای پرداختن به سفر پر ماجرای کشف جنبه های پنهان وجود ـ که سفری پر از شگفتی و هیجان است - وانمود می کنیم این اتاق ها وجود ندارند و بدین ترتیب چرخه ادامه می یابد. اما اگر حقیقتاً خواهان آن هستید که مسیر زندگی خود را دگرگون سازید، باید درون کاختان بروید و در ها را یکی یکی باز کنید.

باید جهان درونتان را جست و جو نمایید و آن چه را که طرد کرده اید، بازپس بگیرید. فقط در حضور کل وجودتان است که می توانید شکوه و جلال خود را درک کنید و از تمامیت و بی همتایی زندگی تان لذت ببرید.
هنگامی که جست وجو در جهان درون را آغاز کردم، به نظرم کاری غیر ممکن آمد. گمان می کردم عیب از من نیست، بلکه جهان به هم ریخته است. باور داشتم که نمی توانم قاتل یا ولگرد باشم. واقعاً نمی خواستم بپذیرم که همه ویژگی های جهان را دارم. هر چه بیش تر نگاه می کردم شباهت کم تری بین خودم و افرادی که در نظـرم خطاکار بودند، می دیدم و در نتیجه هدف من این شد که ببینم چگونه ممکن اسـت جهان در درون من باشد.

هر بار چیزی یا کسی را می دیدم که دوست نداشتم، به خـودم می گفتم: «من هم همین گونه هستم. آن ها در درون من هستند.» ماه اول به کلی ناامیـد شدم، چون حقیقتاً نمی توانستم هیچ کدام از آن ویژگی های «بد» را در خود ببینم. تا آن که یک روز همه چیز دگرگون شد. آن روز سوار ترن بودم که ناگهان زنی شروع به فریاد کشیدن بر سر کودکش کرد. با خود فکر کردم: «امکان ندارد با کودکم چنین کنم! چه زن بدی است که در برابر دیگران فرزندش را دعوا می کند.» در همین هنگـام نـدای ملایمی در درونم گفت: «اگر فرزند تو روی کت و دامن ابریشمین سفيدت شيركاكائو می ریخت، تو هم جنجال به پا می کردی!» ناگهان مسأله بـرايـم حـل شـد.

هر چنـد مـايـل نبودم اعتراف کنم، اما بی تردید می توانستم از دست کودکم عصبانی شوم و به همین دلیل بود که هرگاه می دیدم کسی به فرزندش پرخاش کند، از او ایراد می گرفتم. ایـن شد تا فشاری که بر خودم حس می کردم، کم تر شود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
متوجه شدم منظـور‌ این نیست که افراد دیگر در من وجود دارند، بلکه همه ویژگی هایی که دیگران ابـراز کنند، در مـن نیـز هـسـت. مـن آن زن خشمگین ترن نبودم، اما بی حوصلگی و ناشکیبایی او در من نیز وجود داشت. کشف کردم کـه ایـن تـوان در مـن هست که همچون تمامی آن افرادی که به شدت محکوم می کردم، عمل کنم. اینک برایم روشـن شده بود که باید روی آن ویژگی های دیگران که مرا ناراحت می کند، دقت کنم. متوجه شدم، این ها همان اتاق هایی هستند که بسته بودم. باید می پذیرفتم که شاید من هم پس از یک روز طولانی و خسته کننده فرزندم داد بزنم.

یکی دیگر از موارد آزاردهنده برای من، افراد ولگرد و بی خانمان بودند. سرانجام صادقانه از خودم پرسیدم: «اگر خانواده و تحصیلاتی نداشتم و شغلم را از دست داده آیا امکان نداشت که ولگرد شوم؟» پاسخ مثبت بود. حال درک این نکتـه بـرایـم ساده شده بود که با تغییر شرایط زندگی امکان دارد هر کاری بکنم و هر کسی بشوم.
سعی کردم خود را به جای شخصیت های مختلـف قـرار دهـم: شـادمان، غمگین، خشمگین، زیاده خواه، حسود.... آدم عای چاق به خصوص مورد ایراد من بودند. پدرم همیشه چاق بود و من نظر مثبتی نسبت به او نداشتم.

ناگهان عقیده ام درباره او تغييـر کرد. با خود فکر کردم که من استخوان بندی ظریفی دارم و سوخت و ساز بدنم سریع است، اما اگر سوخت و ساز بدنم تغییر می کرد، با این همه خوراکی های ناسالمی که می خورم، حتماً چاق می شدم. البته هنوز در بعضی موارد دچار مشکل بودم؛ مثلاً به‌ هیچ وجه نمی توانستم خود را به جای یک قاتل و یا متجاوز جنسی بگذارم. چگونه ممکن بود بتوانم با خونسردی کسی را بکشم؟ می توانستم تجسـم كـنـم شـايـد بـتـوانـم کسی را که قصد آزار من و خانواده ام را داشته، بکشم، امـا کشتن وحشیانه و بدون انگیزه چطور؟

متوجه شدم در شرایط کنونی هیچ تمایلی به کشـتـن نـدارم، اما اگر‌ چهارده سال در یک کمد حبس می شدم و هر روز کتک می خوردم، چطور؟ آیا در آن‌صورت نمی توانستم با خونسردی آدم بکشم؟ پاسخ مثبت بود. رسیدن به این درک به مفهوم تأیید آدم کشی از سوی من نبود، اما توانستم حقیقتاً این امکان را بپذیرم که ممکن است هر کسی باشم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
از آن پس هر گاه برایم دشوار بود خود را جای کسی بگذارم، شخصیت مورد نظر‌ را به اجزای خردتری تقسیم می کردم. برای نمونه، هنوز نمی توانستم خود را به‌ صورت یک بچه باز ببینم. در این مورد از خود پرسیدم: «چه نوع شخصیتی با یک کودک راب.طه ج.نسی برقرار می کند؟» به نظرم رسید: شخصی که فا*سد، ترسناک و منحرف باشد. از خودم پرسیدم: «آیا می توانم فا*سد، ترسناک و یا منحرف باشم؟» سـعی کردم بدترین شرایط دوران کودکی را مجسم کنم و متوجه شدم که اگر در کودکی مورد سوء استفاده جنسی قرار گرفته و محروم از مهر و محبـت بـزرگ شـده بـودم، شخص دیگری می شدم. معلوم نبود در چنان وضعیتی چه کار هایی از من سر می زد.

سپس ما نمی توانیم تا هنگامی که خود را جای فرد دیگری نگذاشـتـه ایـم، در مورد او پیش داوری کنیم. هر چند قبول داشتن برخی ویژگی ها برایم دشـوار بـود، امـا بایـد می پذیرفتم که این امکان وجود دارد که شیطانی درونم نهفته باشد. بعضی اوقات‌ پرسش این نیست که آیا در حال حاضر ویژگی خاصی را داریم، بلکه مسأله این است که آیا امکان ندارد در شرایط دیگری آن ویژگی را از خود نشان دهیم؟
آن گاه خود را جای شخصیت هایی که در من نفرت و انزجار ایجاد می کردند،‌ گذاشتم. پذیرفتن برخی از آن ها دشوار تر از برخی دیگر بود و به زمان بیش تری نیاز داشت، اما سرانجام به استثنای چند مورد ـ توانستم همه آن شخصیت ها را در خود‌ ببینم. به مرور زمان آن صدای درونی که پیوسته همه چیز و همه کس را پیش داوری می کرد، آرام گرفت. همه عمر آرزو داشتم ذهنم آرام گیرد و اکنون می دیدم که این کار شدنی است.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
متوجه شدم زمانی افراد را مورد پیش داوری قرار می دهـم کـه نمـی تـوانم برخی از حالات یا رفتار آن ها را در خود ببینم. مثلاً افراد خود نما را مورد قضاوت قـرار نمی دادم، چون می دانستم خودم هم خودنما هستم. اما هنگامی که کاملاً باور داشتم امکان ندارد رفتار خاصی از من سر بزند، از آن رفتار ناراحت می شدم و شخص مرتکب را نشانه می رفتم. دستتان را دراز کنید و با انگشت به کسی اشاره کنیـد، می بینید که یک انگشت شما متوجه آن شخص است، اما سه انگشت دیگر، خودتان را نشانه رفته اند.

این یادآوری خوبی است تا بدانیم، هرگاه دیگری را سرزنش می کنیم، در واقع آن ویژگی را در خود نفی می کنیم.
هنگامی که متوجه شدم چقدر انرژی صرف می کنم تا شخص خاصی نباشـم، روند پنهان و انکار کردن جنبه های وجودم به نظرم خنده دار آمد. تا هنگامی که خود را نمونه کوچکی از کل هستی نبینید، به صورت فردی مجزا به زندگی ادامه خواهید داد. در این حالت برای یافتن پاسخ و راهنمایی به جای درون به بیرون رو می آورید و در مورد آن چه خوب یا بد است، پیش داوری می کنید. در این وضعیت اعتقـاد بـه ایـن توهم را ادامه می دهید که من و شما در حقیقت مرتبط نیستیم و هم‌ چنان خود را پشت نقاب هایتان حفظ می کنید تا احساس امنیت و آرامش داشته باشید، اما با پذیرفتن و در آغوش کشیدن تمامیت هستی در خود، کل بشریت را در آغوش می گیرید.

به تازگی به کولورادو رفتم تا سمیناری را برای زن و شوهری به نام مایک و مریلین و شرکت بازاریابی آن ها برگزار کنم. پس از آن که به آن جا رسیدم، با مایک، مریلین و فرزندان آن ها به رستوران رفتیم تا ناهار بخوریم و در ضمن درباره موضوع «آزاد کردن احساسات» گفت و گو کنیم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
در مورد زیستن در جهانی صحبت می کردیم که در آن همه مردم می دانند که هرکس نقش کل هستی را در خود دارد. بحث جالبی بود! مایک و مریلین با فرضیه کل نگری آشنا بودند و به موضوع صحبت علاقه داشتند. هنگامی که پس از ناهار سوار اتومبیل شدیم، مایک رو به من کرد و گفت: «البته چند مورد وجود دارد که من نیستم.» از شنیدن این حرف، تعجب نکردم، چون معمولاً پس از آن که کسی می پذیرد همه چیز هست، این حالت پیش می آید.

برای من هم همین وضع پیش آمده بود. از مایک پرسیدم: «تو چه کسی نیستی؟» مایک پاسخ داد: «من احمق نیستم!» از آینه راننده به مایک نگاه کردم و گفتم: «اگر تو همه چیز هستی، پس احمـق هـم هـسـتی!» سکوت سنگینی اتومبیل را فراگرفت. همسر و فرزندان مایک با ناباوری به من نگاه می کردند؛ صراحتاً به مایک گفته بودم که احمـق است. مایک درباره همه افراد احمقی که می شناخت، صحبت کرد و دلیل آورد که او شبیه هیچ کدام از آن ها نیست.

او با چنان هیجانی درباره این اشخاص صحبت می کرد که فهمیدم این موضوع برایش بسیار سنگین است. همچنان در راه بودیم که مایک همه داستان هایی را که درباره احمق ها می دانست، تعریف کرد. از او پرسیدم: «آیا تا به حال کار احمقانه ای کرده ای؟» لحظه ای درباره این پرسش فکر کرد و به سرعت گفت:‌ «بله.» اما این بار بحث را چنین ادامه داد که این کار او به هیچ وجه قابل مقایسه با کار هایی که احمق ها می کنند، نبوده است و آن آدم ها واقعاً احمق های بزرگی هستند.

به او گفتم که روان انسان نمی تواند بین احمق کوچک و احمق بزرگ تفاوتی بگذارد؛ احمق، احمق است! از آن جا که واژه «احمق» برای او بسیار سنگین بود، گفتم که شاید این حساسیت او نشانه مسأله ای باشد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
مسیر ما طولانی و فرصت بسیار بود. از مایک خواستم، حداقل درباره این نکته تفکر کند که شاید حماقت یکی از جنبه های او بوده که بنا به مناسبتی آن را طرد کرده است و اکنون این فرصت را دارد که آن را باز پس بگیرد. آخر چگونه ممکـن بـود او همه چیز باشد، ولی احمق نباشد؟ تازه مگر احمق بودن چه اشکالی داشت؟ از همسر‌و فرزندانش پرسیدم که آیا اگر آنذها را احمق بخـوانم، ناراحت می شوند؟ این واژه برای آن ها باری نداشت. پرسیدم که آیا با احمق هـا دچار مشکل هستند؟ هـیـچ کـدام چنین مشکلی نداشتند.

به منزل که رسیدیم از شدت سرما خودمان را مچاله کردیم تا از اتومبیل پیاده شویم؛ هوا هجده درجه زیر صفر بود! هیچ گاه در چنین سرمایی نبـودم، پس متعجـب و لرزان‌ منتظر ماندم تا در خانه را باز کنند. چند دقیقه گذشت و مایک با دست پاچگی جیب هایش را زیر و رو کرد و پس از آن روی صندلی ها و کف اتومبیل را جست وجـو نـمـود و سرانجام سرش را بلند کرد و گفت: «گمان می کنم کلیددها را در خانه گذاشته ام.» پس از لحظه ای سکوت گفتم:

«چه کسی در هوای هجده درجه زیر صفر کلید را در خانه جا می گذارد؟» همگی با هم فریاد کشیدیم: «یک احمق!» مایک خندید و مریلین کلیدش را پیدا کرد و به درون خانه رفتیم. باز هم شعور هستی در کارم با من یاری کرده بود.
 
بالا