mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
این واقعیت به زیبایی در یک داستان عارفانه کهن به تصویر کشیده شده است. داستان در باره یک کشاورز و پسرش است. یک روز صبح وقتی کشاورز به مزرعه رفت تا به حیوانات غذا بدهد، تنها اسبش را دید که روی زمین افتاده و مرده است.
خیلی زود همه دهکده خبردار شدند و همسایه ها گرد هم آمدند و گفتند: «خبر بدی شنیدیم، خیلی وحشتناک است که شما تنها اسب خود را از دست داده اید!»
کشاورز به دوستانش گفت: «شاید!» روز بعد وقتی کشاورز روی زمین کار می کرد، پسرش به طرف او دوید و گفت که یک گله اسب وحشی را به دام انداخته است. دوباره خبر به گوش روستاییان رسید و گفتند: «شما خیلی خوشبخت هستید که توانستید این گله اسب را به دام بیندازید!» کشاورز گفت: «شاید!» چند روز بعد پسر کشاورز در حالی که مشغول رام کردن یکی از اسب ها بود، زمین خورد و پایش شکست.
یکی از همسایه ها این خبر را شنید و گفت: «واقعا متاسفم، شما چه قدر بدشانس هستید!» کشاورز بار دیگر پاسخ داد: «شاید!» هفته ها گذشت و پای پسر هنوز خوب نشده بود. امپراتور، مأمورین خود را روانه روستاها کرد تا همه جوانانی را که سالم بودند گرد آورند و به یک جنگ محلی بفرستند.
مأمورین وقتی به خانه کشاورز رسیدند و پسر آسیب دیده اش را دیدند، نتوانستند او را همراه خود ببرند. همسایه هایی که پسرانشان را در جنگ از دست داده بودند، دوباره پیش کشاورز آمدند و گفتند: «تو خیلی خوشبختی که پسرت را به جنگ نفرستادند!» او پاسخ داد: «شاید!»
خیلی زود همه دهکده خبردار شدند و همسایه ها گرد هم آمدند و گفتند: «خبر بدی شنیدیم، خیلی وحشتناک است که شما تنها اسب خود را از دست داده اید!»
کشاورز به دوستانش گفت: «شاید!» روز بعد وقتی کشاورز روی زمین کار می کرد، پسرش به طرف او دوید و گفت که یک گله اسب وحشی را به دام انداخته است. دوباره خبر به گوش روستاییان رسید و گفتند: «شما خیلی خوشبخت هستید که توانستید این گله اسب را به دام بیندازید!» کشاورز گفت: «شاید!» چند روز بعد پسر کشاورز در حالی که مشغول رام کردن یکی از اسب ها بود، زمین خورد و پایش شکست.
یکی از همسایه ها این خبر را شنید و گفت: «واقعا متاسفم، شما چه قدر بدشانس هستید!» کشاورز بار دیگر پاسخ داد: «شاید!» هفته ها گذشت و پای پسر هنوز خوب نشده بود. امپراتور، مأمورین خود را روانه روستاها کرد تا همه جوانانی را که سالم بودند گرد آورند و به یک جنگ محلی بفرستند.
مأمورین وقتی به خانه کشاورز رسیدند و پسر آسیب دیده اش را دیدند، نتوانستند او را همراه خود ببرند. همسایه هایی که پسرانشان را در جنگ از دست داده بودند، دوباره پیش کشاورز آمدند و گفتند: «تو خیلی خوشبختی که پسرت را به جنگ نفرستادند!» او پاسخ داد: «شاید!»