قلب کمند از تپش ایستاد و چشمهایش لبریز از اشک شد. او مادر نداشت تا برایش نقاشی بکشد و حال میبایست برای مادر یکی دیگر نقاشی بکشد؟
دختر که تعلل کمند را دید، سرش را کمی خم کرد و در چشمهای کمند زل زد و گفت:
- چیشده خاله؟
واژهی خاله بارها در سرش پیچید و باعث شد پروانهای از اعماق دلش برخیزد و پرواز کند. با لبهی انگشتش، نم چشمهایش را گرفت. این دختر که قصدی نداشت و او در آن لحظه فکر کرد که اگر دل دختر را شاد کند، دل مادرش هم شاد میشود؛ برای همین به آرامی کاغذ را از دختر گرفت و گفت:
- هیچی، چرا خودت نقاشی نمیکشی؟
دختر دستهایش را در هم قلاب کرد و سریع کنار او نشست.
- آخه نقاشی خودم خوب نیست.
کمند کمی به سمت او خم شد و به مژههای بلندش چشم دوخت.
- برای مامانها فرقی نداره که نقاشی تو زشت باشه یا خوشگل، از نظر اونها همهی نقاشیها قشنگه!
- مامانمم همین رو میگه، اما من میخوام یه کادوی خوشگل بهش بدم، میشه برام بکشی؟
کمند مداد را از دختر گرفت و سرش را پایین انداخت. چارهای جز کشیدن چیزی که دختر میخواست را نداشت؛ چون ماه جبین به او یاد داده بود که دل کسی را نباید بشکند!
- آره میشه. چی برات بکشم؟
دختر از روی پله بلند شد و بالا و پایین پرید. به سمت کمند گام برداشت و محکم گونهی او را بوسید.
- ممنون!
کمند که از این بوسه، شوکه شده بود تنها لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. هیچ وقت نتوانسته بود با بچهها به خوبی ارتباط بگیرد. آب دهانش را پایین فرستاد و گفت:
- اسمت چیه؟
- ستاره.
- چند سالته ستاره؟
بعد از اتمام جملهاش سرش را بالا آورد. برخلاف تصورش، دختر از لحن سرد او ناراحت نشده بود چون هنوز لبخند بر روی ل*ب داشت و دندانهای ریختهاش، به او سلام میکردند!
- هفت سال.
- خب نگفتی چی بکشم؟
ستاره دستش را میان موهای کوتاهش برد و آنها را بهم ریخت. ل*بهایش را غنچه کرد و گفت:
- نمیدونم!
کمند هومی کشید و کاغذ سفید را جلوی چشمهایش آورد. از روی پله بلند شد و بر روی زمین نشست، جوری که بتواند کاغذ را بر روی پله بگذارد و نقاشی کند. انرژی وصف ناپذیری پیدا کرده بود، همسان کودکی که ذوق گرفتن نمرهی بیست را داشت!
قبل از آنکه کاغذ را بر روی پله بگذارد، از خاکی نبودن آن مطمئن شد و سپس شروع به طراحی کرد. دستش ماهرانه بالا و پایین میشد و یک ماه میکشید. ستاره با چشمهای عسلیاش به حرکت دست او چشم دوخته بود و با ذوقی کودکانه، بالا و پایین میپرید.
- خاله چی میخوای بکشی؟
کمند شروع به سیاه کردن گوشههایی از ماه کرد. میخواست یک طرح سیاه قلم برای ستاره بکشد، همینکه دستش به طراحی رفته ، برای خودش عجیب بود!
- یه دونه ماه و ستاره.
- چرا ماه و ستاره؟
کمند مداد را بر روی کاغذ گذاشت و به ستاره چشم دوخت. برق خاصی درون چشمهایش بود و این برق، لبخند بر روی ل*بهای او آورد.
- اسمت ستارهاس، پس این ستارهای که قراره بکشم تویی.
ستاره انگشت اشارهاش را بر روی ماه گذاشت و گفت:
- پس این ماه کیه؟
- مامانت، آخه مامانها مثل ماه به زندگی ما میتابن و تاریکی شب رو کم میکنن!
دختر که تعلل کمند را دید، سرش را کمی خم کرد و در چشمهای کمند زل زد و گفت:
- چیشده خاله؟
واژهی خاله بارها در سرش پیچید و باعث شد پروانهای از اعماق دلش برخیزد و پرواز کند. با لبهی انگشتش، نم چشمهایش را گرفت. این دختر که قصدی نداشت و او در آن لحظه فکر کرد که اگر دل دختر را شاد کند، دل مادرش هم شاد میشود؛ برای همین به آرامی کاغذ را از دختر گرفت و گفت:
- هیچی، چرا خودت نقاشی نمیکشی؟
دختر دستهایش را در هم قلاب کرد و سریع کنار او نشست.
- آخه نقاشی خودم خوب نیست.
کمند کمی به سمت او خم شد و به مژههای بلندش چشم دوخت.
- برای مامانها فرقی نداره که نقاشی تو زشت باشه یا خوشگل، از نظر اونها همهی نقاشیها قشنگه!
- مامانمم همین رو میگه، اما من میخوام یه کادوی خوشگل بهش بدم، میشه برام بکشی؟
کمند مداد را از دختر گرفت و سرش را پایین انداخت. چارهای جز کشیدن چیزی که دختر میخواست را نداشت؛ چون ماه جبین به او یاد داده بود که دل کسی را نباید بشکند!
- آره میشه. چی برات بکشم؟
دختر از روی پله بلند شد و بالا و پایین پرید. به سمت کمند گام برداشت و محکم گونهی او را بوسید.
- ممنون!
کمند که از این بوسه، شوکه شده بود تنها لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. هیچ وقت نتوانسته بود با بچهها به خوبی ارتباط بگیرد. آب دهانش را پایین فرستاد و گفت:
- اسمت چیه؟
- ستاره.
- چند سالته ستاره؟
بعد از اتمام جملهاش سرش را بالا آورد. برخلاف تصورش، دختر از لحن سرد او ناراحت نشده بود چون هنوز لبخند بر روی ل*ب داشت و دندانهای ریختهاش، به او سلام میکردند!
- هفت سال.
- خب نگفتی چی بکشم؟
ستاره دستش را میان موهای کوتاهش برد و آنها را بهم ریخت. ل*بهایش را غنچه کرد و گفت:
- نمیدونم!
کمند هومی کشید و کاغذ سفید را جلوی چشمهایش آورد. از روی پله بلند شد و بر روی زمین نشست، جوری که بتواند کاغذ را بر روی پله بگذارد و نقاشی کند. انرژی وصف ناپذیری پیدا کرده بود، همسان کودکی که ذوق گرفتن نمرهی بیست را داشت!
قبل از آنکه کاغذ را بر روی پله بگذارد، از خاکی نبودن آن مطمئن شد و سپس شروع به طراحی کرد. دستش ماهرانه بالا و پایین میشد و یک ماه میکشید. ستاره با چشمهای عسلیاش به حرکت دست او چشم دوخته بود و با ذوقی کودکانه، بالا و پایین میپرید.
- خاله چی میخوای بکشی؟
کمند شروع به سیاه کردن گوشههایی از ماه کرد. میخواست یک طرح سیاه قلم برای ستاره بکشد، همینکه دستش به طراحی رفته ، برای خودش عجیب بود!
- یه دونه ماه و ستاره.
- چرا ماه و ستاره؟
کمند مداد را بر روی کاغذ گذاشت و به ستاره چشم دوخت. برق خاصی درون چشمهایش بود و این برق، لبخند بر روی ل*بهای او آورد.
- اسمت ستارهاس، پس این ستارهای که قراره بکشم تویی.
ستاره انگشت اشارهاش را بر روی ماه گذاشت و گفت:
- پس این ماه کیه؟
- مامانت، آخه مامانها مثل ماه به زندگی ما میتابن و تاریکی شب رو کم میکنن!