دستهایش را در هم قلاب کرد و کش و قوسی به بدنش داد. دستمال سر یاسی رنگی که به دور سرش بسته بود را باز کرد و دستش را میان موهایش فرو برد؛ موهایی که حال بلندتر از قبل شده بودند و این تغییر، خبر از گذر سریع زمان میداد.
به دلیل این که اتاقهای خانهی جدید کم بود، وسایل نقاشیاش را به گوشهی همین اتاق و بسیاری از تابلوهایش را هم، به انباری خانهی ماه جبین منتقل کرده بود.
لپهایش را باد کرد و سپس، به سمت تختش که نزدیک پنجرهی بزرگ اتاق قرار داشت، گام برداشت. موبایلش را از داخل جیب شلوار سفیدش بیرون آورد و سپس، بر روی تخت نشست. چون تنها جای مرتب نشده، اتاق او بود؛ با خیال راحت از اتمام کارها، پاهایش را بر روی هم انداخت و وارد اینستاگرامش شد. دیشب اسحاق تمام پستهای اینستاگرامش را لایک کرده بود و او، فرصت بررسی کردن پیجش را نداشت، حال بهترین فرصت برای نگاه کردن به پیج کسی را داشت که لبخندش، قشنگ بود!
انگشت به دهانش گرفت و منتظر به صفحه چشم دوخت تا صفحهی شخصی او را بررسی کند. ناامید از خصوصی بودن صفحه، انگشتش را بر روی گزینهی دنبال کردن قرار داد و سپس به پروفایلش چشم دوخت. برخلاف تصورش، خبری از عکس خودش نبود و تنها عکس یک سایه، بر تن پیجش نشسته بود. دم عمیقی گرفت و به سقف نگاه کرد و زیر ل*ب گفت:
- کار بدی که نکردم برای دنبال کردنش درخواست دادم؟
گوشهی لبش را بالا داد و مجدد به صفحهی گوشی چشم دوخت.
- نه اصلا کار بدی نیست، چهطور اون میتونه من رو دنبال کنه، من نمیتونم؟
با این دلیلها، خودش را قانع کرد که کارش بد نبوده و بعد از آرام شدن فکرهایش، اینترنت گوشی را خاموش و از روی تخت بلند شد. احتمالا تا چند ساعت دیگر، درخواست او را قبول نمیکرد و برای همین، دستی به لباسش کشید و به سمت درب اتاق گام برداشت. بهتر بود لحظاتی که برای استراحت سپری میکرد را با خالههایش شریک میشد. لبخندی بر روی ل*ب نشاند و درب را گشود. حضور ماه جبین در خانه، لبخندش را عمق بخشید و ثانیهای بعد، حین اینکه صورت ماه جبین را غرق بوسه میکرد، گفت:
- کی اومدی من نفهمیدم؟
ماه جبین کمند را از خودش جدا کرد و گفت:
- تازه رسیدم، اینقدر به من نچسب بچه!
کمند ل*ب برچید و بعد از این که اطراف را نگاه کرد و پدر بزرگش را ندید، گفت:
- بابا بزرگ کجاست؟
- منِ پیرزن تا این پلهها رو اومدم بالا، نصفه جون شدم. اون پیرمرد با اون چشمهاش که دیگه عمرا بتونه بیاد اینجا.
غم بر دل کمند نشست و سرش را پایین انداخت.
- حیف شد، دوست داشتم بیاد اینجا.
ماه جبین دستش را بر روی شانهی او گذاشت و گفت:
- ایراد نداره دخترکم، به جاش تو میتونی فردا بعد از تموم شدن کلاست، بیای اونجا و اتاقت رو براش توصیف کنی!
چشمهای کمند ستاره باران شده و غم، دستش را از روی دل او برداشت. با ذوق دستهایش را بهم کوبید و مجدد بوسهای بر روی گونهی ماه جبین کاشت و گفت:
- ایول بهت ماه قشنگم!
به دلیل این که اتاقهای خانهی جدید کم بود، وسایل نقاشیاش را به گوشهی همین اتاق و بسیاری از تابلوهایش را هم، به انباری خانهی ماه جبین منتقل کرده بود.
لپهایش را باد کرد و سپس، به سمت تختش که نزدیک پنجرهی بزرگ اتاق قرار داشت، گام برداشت. موبایلش را از داخل جیب شلوار سفیدش بیرون آورد و سپس، بر روی تخت نشست. چون تنها جای مرتب نشده، اتاق او بود؛ با خیال راحت از اتمام کارها، پاهایش را بر روی هم انداخت و وارد اینستاگرامش شد. دیشب اسحاق تمام پستهای اینستاگرامش را لایک کرده بود و او، فرصت بررسی کردن پیجش را نداشت، حال بهترین فرصت برای نگاه کردن به پیج کسی را داشت که لبخندش، قشنگ بود!
انگشت به دهانش گرفت و منتظر به صفحه چشم دوخت تا صفحهی شخصی او را بررسی کند. ناامید از خصوصی بودن صفحه، انگشتش را بر روی گزینهی دنبال کردن قرار داد و سپس به پروفایلش چشم دوخت. برخلاف تصورش، خبری از عکس خودش نبود و تنها عکس یک سایه، بر تن پیجش نشسته بود. دم عمیقی گرفت و به سقف نگاه کرد و زیر ل*ب گفت:
- کار بدی که نکردم برای دنبال کردنش درخواست دادم؟
گوشهی لبش را بالا داد و مجدد به صفحهی گوشی چشم دوخت.
- نه اصلا کار بدی نیست، چهطور اون میتونه من رو دنبال کنه، من نمیتونم؟
با این دلیلها، خودش را قانع کرد که کارش بد نبوده و بعد از آرام شدن فکرهایش، اینترنت گوشی را خاموش و از روی تخت بلند شد. احتمالا تا چند ساعت دیگر، درخواست او را قبول نمیکرد و برای همین، دستی به لباسش کشید و به سمت درب اتاق گام برداشت. بهتر بود لحظاتی که برای استراحت سپری میکرد را با خالههایش شریک میشد. لبخندی بر روی ل*ب نشاند و درب را گشود. حضور ماه جبین در خانه، لبخندش را عمق بخشید و ثانیهای بعد، حین اینکه صورت ماه جبین را غرق بوسه میکرد، گفت:
- کی اومدی من نفهمیدم؟
ماه جبین کمند را از خودش جدا کرد و گفت:
- تازه رسیدم، اینقدر به من نچسب بچه!
کمند ل*ب برچید و بعد از این که اطراف را نگاه کرد و پدر بزرگش را ندید، گفت:
- بابا بزرگ کجاست؟
- منِ پیرزن تا این پلهها رو اومدم بالا، نصفه جون شدم. اون پیرمرد با اون چشمهاش که دیگه عمرا بتونه بیاد اینجا.
غم بر دل کمند نشست و سرش را پایین انداخت.
- حیف شد، دوست داشتم بیاد اینجا.
ماه جبین دستش را بر روی شانهی او گذاشت و گفت:
- ایراد نداره دخترکم، به جاش تو میتونی فردا بعد از تموم شدن کلاست، بیای اونجا و اتاقت رو براش توصیف کنی!
چشمهای کمند ستاره باران شده و غم، دستش را از روی دل او برداشت. با ذوق دستهایش را بهم کوبید و مجدد بوسهای بر روی گونهی ماه جبین کاشت و گفت:
- ایول بهت ماه قشنگم!