به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
115
سکه
580
حین این‌که موهای ریخته شده در پیشانی‌اش را مرتب می‌کرد، عقب گرد کرد و به سمت موسسه گام برداشت. برخلاف موسسه آب‌رنگ که روز اول کاری‌اش با استرس زیادی به اتمام رسید، امروز هیچ تنشی را در خود احساس نمی‌کرد. هر چه که به آموزشگاه نزدیک‌تر میشد، لبخند روی لبش عمق می‌گرفت. با دیدن مرد مکانیک که روبه‌روی آموزشگاه مشغول تعمیر یک ماشین بود، فکری در سرش جرقه زد و بدون آن‌که به تجزیه و تحلیل افکارش بپردازد، به گام‌هایش سرعت بخشید.
مرد مکانیک دستی به پشت گردنش کشید و آچار در دستش را روی زمین گذاشت. کمر صاف کرده و همین‌که به پشت سرش چشم دوخت، کمند را دید. بی‌اختیار لبخندی بر روی ل*ب نشاند و گفت:
- سلام!
کمند آب دهانش را فرو فرستاد و با لبخند زمزمه کرد:
- سلام.
بعد از اتمام حرفش، نگاهش را به ساعت مچی‌اش دوخت. هنوز ربع ساعت به شروع کلاسش فرصت داشت.
- مثل این‌که اینجا استخدام شدین.
کمند به آرامی نگاهش را به بالا کشید و تابش نور خورشید درون چشم‌هایش باعث شد که اندکی چشم‌هایش را جمع کند و با این حرکت، نگاه مرد را بیشتر به سمت خود کشاند.
- بله.
مرد مکانیک ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد و حین این‌که با انگشت اشاره‌اش، کنار بینی‌اش را می‌خاراند گفت:
- خوبه.
کمند اندکی ل*ب‌هایش را جمع کرد و به جمله‌ای که از زبان او شنیده بود فکر کرد.
- خوبه یعنی چی؟ یعنی خوبه که این‌جا استخدام شدم یا همین‌جوری خوبه؟
با شنیدن صدای مرد، دست از پردازش جمله برداشت و زمزمه کرد:
- بله؟
مرد، دستمال زرد رنگش را که به سیاهی تغییر رنگ داده بود را از جیب شلوار پارچه‌ای‌اش بیرون آورد و مشغول تمیز کردن دست‌هایش شد.
- می‌تونم اسم‌تون رو بپرسم؟
کمند پلک محکمی زد و گفت:
- کمند!
مرد مردمک مشکی چشم‌هایش را به سمت دستبند او سوق داد و گفت:
- اسحاق هستم، از آشنایی‌تون خوش‌بختم.
کمند حین این‌که یک گام به سمت درب آموزشگاه برمی‌داشت، گفت:
- همچنین، ببخشید من الان کلاسم شروع میشه.
اسحاق، دستمال درون دستش را به داخل جیبش هدایت کرد و حین این‌که پی دلیل کوبش قلبش می‌گشت، نگاهش را به کمندی دوخت که وارد آموزشگاه شد.
کمند همین‌که پایش را بر روی اولین پله گذاشت، دم عمیقی گرفت و به گام‌هایش سرعت بخشید. حالِ دلش خوب بود و بی‌دلیل، بهتر هم شده بود. ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم فشرد و بعد از زدن چند ضربه به در، گامی به داخل برداشت.
سه دختر نوجوان بر روی صندلی‌ها نشسته بودند و حکیمه، مشغول صحبت کردن با تلفن بود. کمند با لبخند به دخترها چشم دوخت و سپس، به سمت میز حکیمه گام برداشت.
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
115
سکه
580
حکیمه با دیدن او لبخندی زد و به مکالمه‌ی تلفنی‌اش پایان داد و با لبخند گفت:
- سلام.
سپس از روی صندلی برخاست و حین این‌که به سمت درب کلاسی که حدس میزد باید آن‌جا تدریس کند، گام برمی‌داشت می‌گفت:
- حامد امروز نیست، می‌تونی تو کلاس منتظر بمونی تا بقیه بچه‌ها بیان.
کمند لبخندی زد و به دنبال حکیمه به راه افتاد. کلاس، کوچک‌تر از تصوراتش بود و تنها ده صندلی درون آن قرار داشت. میز مشکی رنگی که کنار پنجره جا گرفته بود، باعث شد که کمند دست از دید زدن کلاس بردارد و به سمت او برود. کیفش را بر روی میز گذاشت، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و رو به حکیمه که با لبخند به او چشم دوخته بود، گفت:
- چند نفر قراره بیان؟
حکیمه دست‌های تپلش را در هم قفل کرد و گفت:
- پنج تا.
کمند ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم فشرد و نگاه حکیمه را به سمت چال گونه‌اش کشاند.
- عه، چال!
کمند با چشم‌های درشت و دهان باز مانده به او چشم دوخت و با مکث گفت:
- چی؟
حکیمه نگاهش را به سقف دوخت و بعد از این که گامی به عقب برداشت، گفت:
- چال گونه داری!
کمند با گیجی زیر ل*ب « آهان » زمزمه کرد و بعد از رفتن حکیمه، به سمت پنجره که تنها در یک قدمی‌اش قرار داشت، رفت. از پشت شیشه‌های تمیزش، به مرد مکانیکی زل زد که چند دقیقه قبل، اسمش را پرسیده بود!
- هدفم چی بود که بهش نزدیک شدم؟
ل*ب‌هایش را غنچه کرد و متفکرانه به او زل زد. هرچه که فکر کرد، کاری که کرده بود را درک نکرد برای همین، گوشه‌ی لبش را بالا داد و زیر ل*ب گفت:
- عقل نداری کمند، عقل نداری راحتی!
سپس دست‌هایش را در سینه جمع و چشم از اسحاق گرفت. برای این که حماقت دقایق قبلش را به یاد نیاورد، پشتش را به پنجره کرد و به در کلاس چشم دوخت، غافل از این‌که اسحاق نگاهش محو قامت او شده و لبخند نشسته بر روی لبش، حتی از فاصله‌ی دور قابل تشخیص بود!
***
انگشتش را بر روی صفحه‌ی گوشی گذاشت و آهنگی که پخش میشد را قطع کرد. از این‌‌که می‌توانست هنگام کار کردن، آهنگ‌های مورد علاقه‌اش را گوش دهد و شاگردهایش هم مخالفتی با سلیقه‌ی او نداشتند، راضی بود!
با شنیدن جمله‌ی « خسته نباشید » از سمت دختری به اسم ملیکا، متوجه شد که زمان کلاس به اتمام رسیده. حین این‌که برگه‌ای که اسم‌های شاگردهایش بر روی اون نوشته شده بود را درون پوشه‌ای سبز رنگ می‌گذاشت، با لبخند از بچه‌ها خداحافظی کرد. دومین روز کاری‌اش در این موسسه به پایان رسید و او بدون آن‌که بفهمد، پاهایش او را به سمت پنجره هدایت کردند. اسحاق مشغول بستن درب مکانیکی‌اش بود و نارنجی شدن آسمان، خبر از اتمام روز می‌داد. برای این‌که مبادا نگاه اسحاق به سمت او کشیده شود، سریع از پشت پنجره کنار رفت و بعد از برداشتن وسایلش از روی میز، از کلاس بیرون آمد.
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
115
سکه
580
همین‌که پایش را از کلاس بیرون گذاشت، حامد یقه‌ی پیراهن راه راه سفید مشکی‌اش را مرتب کرد و به سمت او آمد.
- کلاس خوب بود؟
کمند پوشه‌ی درون دستش را به سینه‌اش چسباند و گفت:
- بله.
حامد لبخندی بر روی ل*ب نشاند، دست‌هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
- خسته نباشید.
- ممنون!
سپس به سمت حکیمه که طبق معمول مشغول حرف زدن با تلفن بود، گام برداشت و پوشه‌ی درون دستش را بر روی میز قرار داد. آموزشگاه خالی از هرگونه سر و صدا شده بود و تنها صدای حکیمه، در فضا می‌پیچید.
کمند زبانی بر روی لبش کشید، زیپ کیف دستی کوچکش را باز کرد و بعد از برداشتن گوشی‌اش از داخل آن، گامی به عقب برداشت و رو به هردوی آن‌ها گفت:
- خسته نباشید، خدانگهدار!
سپس با قدم‌های آرام به سمت درب آموزشگاه گام برداشت. حین این که از روی پله‌ها پایین می‌آمد، رمز گوشی‌اش را زد و با دیدن یک تماس از دست رفته از سمت ماه جبین، تای ابرویش را بالا پراند و بدون مکث، انگشت شصتش را بر روی آیکون سبز رنگ گذاشت.
همین‌که به صدای بوق گوش می‌داد، از پله‌ها پایین رفت. نا امید از جواب ندادن ماه‌جبین، موبایل را از روی گوشش برداشت و به آن طرف خیابان چشم‌ دوخت. کرکره‌ی مغازه‌ی اسحاق پایین کشیده شده و خبری از خودش نبود. دم عمیقی گرفت و گامی به سمت راست برداشت. باد ملایمی که درحال وزیدن بود، موهای نشسته بر پیشانی‌اش را به‌هم ریخت. کلافه دستش را به سمت موهایش برد و آن‌ها را درون مقنعه‌اش مخفی کرد. همیشه از نامرتب شدن شال و روسری‌اش در باد، عصبانی می‌شد و حال از پوشیدن مقنعه احساس رضایت می‌کرد.
گوشی‌اش را درون کیفش برگرداند و حین این‌که به علت جواب ندادن ماه‌جبین فکر می‌کرد، نزدیک خیابان ایستاد و به سمت چپش چشم دوخت. ماشین‌ها به سرعت می‌گذشتند و او برای رد شدن از خیابان مجبور بود دقایقی صبر کند. کلافه نفسش را با دهانش بیرون فرستاد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حالا که دلم می‌خواد زودتر برم خونه، این ماشین‌ها تمومی ندارن!
- ببخشید!
با شنیدن صدای آشنایی، سریع به عقب چرخید و قامت اسحاق را دید که کنار تلفن عمومی ایستاده و دست به سینه به او می‌نگرد. آب دهانش را فرو فرستاد و حین این‌که به قلبش بابت تندتند تپیدنش، ناسزا می‌گفت، فاصله‌ی خودش را با اسحاق به دو قدم رساند.
- سلام!
اسحاق با همان لبخندی که همیشه بر ل*ب داشت، جواب سلام او را داد. سکوت چند ثانیه‌ای که بین‌شان به وجود آمد، باعث شد که کمند نگاهش را از پیراهن خاکستری رنگ اسحاق به کفش‌های مشکی و تمیزش سوق دهد.
- شما سفارش طراحی هم قبول می‌کنین؟
نگاه کمند به بالا کشیده و در چشم‌های مشکی اسحاق قفل شد. تنها سوالی که در سر کمند می‌چرخید این بود که وسط خیابان می‌خواهد سفارش تابلو بدهد؟
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
115
سکه
580
اسحاق نگاه منتظرش را به او دوخت و کمند، یک‌باره پاسخ داد:
- آره...یعنی بله!
بعد از اتمام حرفش، دستش را به زیر مقنعه‌اش هدایت کرد و آن را اندکی از گلویش فاصله داد و در دل گفت:
- خاک تو سرت کمند، فرق آره با بله چیه جز این‌که بله نقطه داره ولی آره نداره؟
اسحاق که متوجه‌ی استرس او شده، دست‌ راستش را درون جیب شلوار پارچه‌ایش سوق داد و با همان لبخند، بدون آن‌که تغییری در میمک صورتش به وجود بیاورد، گفت:
- می‌دونم که وسط خیابون جای تابلو سفارش دادن نیست؛ چون شماره‌ای ازتون نداشتم مجبور شدم، ببخشید!
کمند دم کوتاهی گرفت و قبل از این‌که پاسخ او را بدهد، اسحاق گفت:
- می‌خواستم یه نقاشی برام بکشین.
- خب؟
- از یه پرورشگاه، فقط خودم عکسی ندارم اگه امکانش هست خودتون برین به این آدرسی که بهتون میدم و بهترین تصویری که می‌بینین رو برام بکشین.
کمند متعجب به او چشم دوخت، این دیگر چه مشتری بود؟ صدای زنگ موبایلش که به گوشش رسید، حین این‌که آن را از درون کیفش بیرون می‌آورد، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ببخشید!
سپس به اسم نقش بسته‌ی ماه‌جبین بر روی گوشی‌اش چشم دوخت، تماس را وصل کرد و سریع گفت:
- سلام ماه قشنگم، چند دقیقه دیگه بهت زنگ می‌زنم، باشه؟
ماه‌‌جبین با همان مهربانی همیشگی‌اش، پاسخ داد:
- سلام باشه عزیزم.
و بعد صدای بوق بود که درون گوش کمند پیچید. کمند با لبخند محوی که بر روی ل*ب نشانده، به سمت اسحاق چرخید و گفت:
- اشکالی نداره آدرس و جزییات کارتون رو برام بفرستید؟
اسحاق حین این‌که یک کاغذ از درون جیب لباسش بیرون می‌آورد، گفت:
- نه.
کمند که دلش برای حرف زدن با ماه‌جبین، پر میزد به سرعت شماره‌اش را به اسحاق داد و بعد از یک خداحافظی کوتاه، مجدد به کنار خیابان بازگشت و با ماه‌جبین تماس گرفت.
- سلام مجدد.
ماه‌جبین تک‌خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- سلام به روی ماهت، دلت برای ما تنگ نشده تو بچه؟
کمند نگاه کوتاهی به پشت سرش انداخت و بعد از این‌که اسحاق را دید که درحال رفتن به سمت یک پراید سفید بود، گفت:
- این‌قدر دلم برات تنگ شده که دلم می‌خواد از پشت تلفن، صدات رو ب*غل کنم!
- باید دعوتت کنم تا بیای این‌جا؟
غم در صدای کمندی نشست که تا ثانیه‌ای قبل، با شادی سخن می‌گفت!
- قراره خونه‌مون رو جابه‌جا کنیم، دلم می‌خواد لحظات آخر بیشتر اون‌جا بمونم تا بیشتر جزییات خونه‌مون یادم بمونه!
- یه امشب رو نمی‌خوای قید جزییات رو بزنی؟
کمند تندتند پلک زد تا اشک‌هایش سرازیر نشوند.
- میام ماه!
- به بابات هم میگم بیاد، منتظرتم دخترم!
بعد از این‌که صدای بوق در گوش کمند پیچید، نگاهش به سمت هلال ماه نشسته در آسمان افتاد.
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
115
سکه
580
عجیب بود که حس می‌کرد ماه به او لبخند می‌زند! سرش را پایین انداخت و بعد از گرفتن یک اسنپ، منتظر به خیابانی چشم دوخت که تعداد ماشین‌هایش، کم نمی‌شد!
***
با لرزیدن گوشی بر روی میز، دست از خلال کردن سیب‌زمینی‌ها برداشت و صفحه‌ی آن را روشن کرد. یک شماره ناشناس به او پیام داده بود. با ضربه‌ای که بر روی شانه‌اش خورد، نگاهش را از گوشی گرفت و به ماه جبین دوخت.
- اول سیب زمینی‌ها!
کمند لبخندی بر ل*ب نشاند و قید خواندن پیام را زد. به دست‌هایش سرعت بخشید و بعد از دو دقیقه، تمام سیب‌ها خلال شده بودند. از روی صندلی برخاست و بعد از شستن سیب زمینی‌ها، رو به ماه جبین که مشغول دم دادن برنج بود، گفت:
- خب دیگه چه کار کنم؟
ماه جبین، کفگیر درون دستش را به لبه‌ی قابلمه زد و گفت:
- من که می‌دونم داری می‌میری تا جواب اون پیام رو بدی، پس اول جوابش رو بده بعد بیا سیب‌ها رو سرخ کن.
کمند ل*ب‌هایش را غنچه کرد و بعد از برداشتن گوشی‌اش گفت:
- مردم منتظرن تا من جواب‌شون رو بدم، گناه دارن حیرون بمونن.
- باشه تو راست میگی!
کمند حین این‌که رمز گوشی‌اش را می‌زد، به سمت هال گام برداشت. صدای پدر و پدربزرگش با صدای اخبار ادغام شده و او، راضی از این فضا به سمت حیاط رفت. دلش می‌خواست باد پاییزی به صورتش بخورد و خاطرات گذشته‌اش، همان‌هایی که هیچ دلش نمی‌خواست تکرار شوند را با خود ببرد.
دمپایی‌های ماه جبین را پا زد و حین این‌که گامی به جلو برمی‌داشت، پیام را باز کرد. با دیدن محتویات پیام که شامل یک آدرس پرورشگاه بود، به این پی برد که پیام، از سمت اسحاق ارسال شده. سریع انگشت‌هایش را بر روی کیبورد تکان داد ‌و تایپ کرد « سلام، انتخاب عکس با خودم؟ » بعد از اینکه دکمه‌‌ی ارسال پیام را زد، صفحه‌ی گوشی را قفل کرد و نگاهش را به ماه دوخت. ناگهان نام بنیامین و بی‌تجربگی‌اش در یک را*ب*طه، به ذهنش برخورد و باعث شد اخم‌هایش در هم تنیده شوند. آن‌قدر غم نبود مادرش سنگین بود که نبود بنیامین و کارهایی که انجام داده و حال به این پی برده که چه‌قدر احمقانه بوده‌اند، به چشمش نمی‌آمد. دم عمیقی گرفت، بر روی زمین نشست و زانوهایش را ب*غل کرد. کاش در زندگی هر آدم، یک قیچی به او می‌دادند و می‌گفتند هرجا از زندگی‌ات را که نمی‌خواهی، بچین و بنداز دور!
با لرزش گوشی درون دستش، فکرش را از قیچی که هیچ‌وقت نمی‌توانست وجود داشته باشد، دور کرد و به پیام چشم دوخت. اسحاق حرف او را تایید کرده و انتخاب عکس را به عهده خودش گذاشته بود. گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و زیر ل*ب گفت:
- سخت شد که، اگه عکسی که من انتخاب کردم رو نپسنده چی؟
متفکر به صفحه‌ی گوشی چشم دوخت و با یادآوری این‌که ماه جبین از او خواسته بود که سیب‌ها را سرخ کند، از روی زمین برخاست و سریع برای اسحاق نوشت « پس من چندتا عکس می‌گیرم، براتون ارسال می‌کنم شما از بین اون عکس‌ها یکی رو انتخاب کنین. » بدون مکث دکمه‌‌ی ارسال را زد و با قدم‌های بلند راهی ساختمان شد.
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
115
سکه
580
صدای صحبت‌های پدر و پدربزرگش همچنان در خانه پیچیده و ماه جبین هم به آن‌ها پیوسته و مشغول پوست کردن سیب بود. کمند با دیدن آن‌ها، لبخندی بر ل*ب نشاند و به سمت آشپزخانه گام برداشت. جای خالی مادرش باز هم به چشمش آمده و برای این‌که حالِ خوب بقیه را خراب نکند، به آشپزخانه پناه آورده بود. می‌دانست که ماه جبین، به سراغش خواهد آمد تا از سرخ شدن سیب‌زمینی‌ها مطمئن شود، برای همین دمی عمیق گرفت و بعد از زدن چند پلک کوتاه، درون ماهیتابه روی گاز، روغن ریخت و زیر آن‌را روشن کرد.
صدای جلز و ولز سیب‌ها درون روغن که به گوشش رسید، کمرش را به کابینت‌ها تکیه داد و دم عمیقی گرفت. در سرش افکار زیادی پرسه می‌زدند و او نمی‌دانست ابتدا به کدام یک بها دهد!
- جواب مردم رو دادی؟
نگاهش را به راست چرخاند و با دیدن ماه جبین که مشغول درست کردن روسری سفید رنگ بر سرش بود، گفت:
- هوم.
- هوم هم شد جواب؟
کمند لبخندی بر ل*ب نشاند. می‌دانست این‌گونه پاسخ دادن ماه جبین، یعنی این‌که بیا و بیشتر حرف بزنیم. تای ابرویش را بالا داد و کنار مادربزرگش، بر روی زمین نشست و حین این‌که به صدای سرخ شدن سیب‌ها گوش می‌سپرد، گفت:
- یکی سفارش تابلو داده که مثل همه نیست.
ماه جبین، پاهایش را دراز کرد و دستی بر زانوهای دردناکش کشید و گفت:
- یعنی چی مثل همه نیست؟ بال داره؟
شلیک خنده‌ی کمند بلند شد و حین این‌که سرش را به چپ و راست هدایت می‌کرد، گفت:
- نه ماه! بقیه وقتی که قیمت رو می‌پرسیدن شروع می‌کردن به چونه زدن برای تخفیف یا سر انتخاب عکسی که می‌خواستن، من رو می‌کُشتن؛ ولی این این‌جوری نیست، قیمت رو ازم نپرسید حتی انتخاب عکسی که باید بکشم هم به عهده خودم گذاشت!
- لابد عاشق چشم و ابروت شده!
کمند، مات زده به ماه جبین خیره شد. قلبش از تپش ایستاده و کلمات بر زبانش جاری نمی‌شدند.
ماه جبین که متوجه سکوت طولانی او شده، سرش را بالا آورد و با چهره‌ی مات زده‌‌ی کمند روبه‌رو شد. به صورت نمایشی ابروهای نازکش را به هم نزدیک کرد و یک نیشگون ریز از بازوی کمند گرفت و گفت:
- الان باید سرخ و سفید شی نه این‌که با دهنی که اندازه غار باز شده به من نگاه کنی!
کمند دست از عالم فکر و خیال برداشت و با گیجی گفت:
- ها؟
ماه جبین دست راستش را بر پشت دست دیگرش زد و کمند با یادآوری سیب‌زمینی‌ها، سریع برخاست و بعد از برداشتن کفگیر، آن‌ها را زیر و رو کرد.
- طرف کیه؟
زیر چشمی نگاهی به مادر بزرگش انداخت و گفت:
- مکانیکه، مغازه‌اش جلوی آموزشگاهیِ که کار می‌کنم.
- چی گفته بکِشی؟
- گفت برم به یه پرورشگاه و قشنگ‌ترین عکسی که دیدم رو بکشم براش.
ماه جبین ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد و حین این‌که زیر ل*ب نُچ‌نچ می‌کرد، از روی زمین برخاست و گفت:
- شیوه‌های مخ زدن جدید شده!
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
115
سکه
580
کمند که گویا متوجه‌ی حرف او نشده بود، گفت:
- هر وقت خواستم برم پرورشگاه، باهام میای؟
ماه جبین همان‌طور که پایین لباسش را مرتب می‌کرد، ل*ب زد:
- آره.
و سپس، به سمت درب آشپزخانه گام برداشت تا در جمع مردهای خانه، بنشیند و کمی با آن‌ها سخن بگوید و کمند ماند و سیب‌هایی که گویا، قصد سرخ شدن نداشتند!
***
روزها به سرعت می‌گذشت و کمند، هم مشغول کلاس‌هایش بود و هم جمع کردن وسایل خانه؛ خانه‌ای که دیگر، هیچ وقت نمی‌توانست مجدد پا به آن‌جا بگذارد و تمام خاطراتش، میان آجرهای دیوارها، به جا می‌ماندند.
- خونه‌ی جدید، یعنی خاطرات جدید کمندِ بابا!
کمند بشقاب درون دستش را داخل جعبه گذاشت و سرش را بالا آورد. پدرش کنارش ایستاده و با لبخند به او خیره شده بود.
- همیشه می‌دونی که تو سرم چی می‌گذره!
علی تک‌خنده‌ای کرد و سپس، نوک انگشتش را بر روی بینی کمند زد و گفت:
- چون تو دخترمی!
- همه‌ی باباها می‌دونن تو سر بچه‌هاشون چی می‌گذره؟
- همه‌شون!
کمند تای ابروی راستش را بالا داد، سرش را کمی به سر پدرش نزدیک کرد و گفت:
- یعنی همه‌ی فکرام رو می‌خونی؟
- تقریباً!
کمند به صورت نمایشی، چشم‌هایش را درشت کرد و با ترس گفت:
- یا ابوالفضل! یعنی این فکرمم خوندی؟
- کدوم؟
کمند لبخند دندان نمایی زد و سپس، بوسه‌ای محکم بر روی گونه‌ی پدرش گذاشت و گفت:
- این‌که می‌خواستم بوست کنم!
علی دستش را به صورت کمند نزدیک کرد و نگاهش را به چال گونه‌ی او رساند و گفت:
- این یکی رو نتونستم بخونم!
- چرا؟
موهای کمند را به پشت گوشش هدایت کرد و گفت:
- چون خودت نخواستی بهم نشون بدی که درباره‌ی چی فکر می‌کنی!
کمند ل*ب‌هایش را غنچه کرد و متفکرانه به پدرش چشم دوخت. آخرین دانه‌ی بشقاب را هم برداشت و بعد از این‌که آن را درون جعبه قرار داد، گفت:
- یعنی آدم تا نخواد، کسی متوجه نمیشه که تو سرش چی می‌گذره؟
علی درب جعبه را بست و بعد از برداشتن نوار چسب، ل*ب زد:
- نه.
- پس اینایی که میگن من فلانی رو دوست دارم و این‌قدر بلدمش که می‌دونم تو‌ سرش چی‌می‌گذره و چرا این‌کار رو انجام داده، چی؟ الکی میگن؟
صدای باز شدن نوار چسب، درون گوش کمند پیچید و ثانیه‌ای بعد، پدرش گفت:
- الکی نمیگن کمندم؛ ولی یه سری افکار هستن که هیچ‌وقت، کسی نمی‌تونه اون‌ها رو بفهمه مگه این‌که خود طرف، بیاد راجب‌شون حرف بزنه و بگه که دلیل انجام دادن فلان کارش چی بوده!
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
115
سکه
580
کمند با انگشت اشاره‌اش، چانه‌اش را خاراند و سپس، گفت:
- پیچیده شد!
- ولی در حین این‌که پیچیده است، خیلی ساده‌اس!
کمند کف دو دستش را بالا آورد و با خنده گفت:
- تسلیمم، برای امروز بیشتر از این مباحث فلسفی در سرم جا نمیشه!
علی لبخندی بر ل*ب نشاند و سپس، لیوان شیشه‌ای را درون کارتن کوچکی قرار داد. سکوت میان آن‌ها حکم‌فرما شد و وسایل، درون کارتن‌های کوچک و بزرگ جا گرفتند.
با پیچیدن صدای زنگ گوشی کمند در خانه، او کمر صاف کرده و به سمت منشا صدا گام برداشت. اسم ماه جبین بر روی صفحه نقش بسته و با یادآوری ساعت، کف دستش را محکم بر روی پیشانی‌اش کوبید و تماس را جواب داد.
- سلام ماه!
- سلام دخترم، کجا موندی؟
کمند پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و گفت:
- ببخشید مشغول جمع کردن وسیله‌ها بودم، زمان از دستم رفت.
- منِ پیرزن رو چشم انتظار گذاشتی بچه!
کمند دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما ماه جبین زودتر از او گفت:
- حالا خودت تنها میری، خداحافظ!
و ثانیه‌ای بعد، صدای بوق بود که درون گوش کمند می‌پیچید. ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم فشرد و نگاهش را به اطراف خانه سوق داد. خانه‌ای که به هرجایش نگاه می‌کرد، تنها کارتن می‌دید. به سمت آشپزخانه گام برداشت و بعد از این‌که دست‌هایش را در سینه جمع کرد، گفت:
- بابا من باید برم پرورشگاه برای کاری که بهتون گفتم.
علی بدون این‌که سرش را بالا بیاورد، نوار چسب را به دست گرفت و گفت:
- باشه دخترم.
- شما هم دست به چیزی نزنین تا بیام.
علی با خنده سرش را به نشانی تایید تکان داد و کمند، به سمت اتاقش پا تند کرد و دم دست‌ترین چیزی را که به چشمش می‌خورد، به تن کرد.
آماده شدنش، تنها ربع ساعت طول کشید و حال او منتظر اسنپ ایستاده بود و به این فکر می‌کرد که بعدا باید، از ماه جبین مفصل عذرخواهی کند.
با ایستادن ماشین جلوی پایش، دست از تفکراتش برداشت و سوار شد. در تمام طول مسیر، به این فکر می‌کرد که زیباترین عکس‌هایی که می‌تواند بگیرد، چه هستند و هرچه که بیشتر ذهنش را درگیر این موضوع می‌کرد، کمتر به نتیجه می‌رسید.
- اگه نتونم یه عکس خوب پیدا کنم چی؟
بلند فکر کردنش باعث شد که نگاه راننده را به سمت خود بکشاند و او، تنها یک لبخند بر روی ل*ب نشاند و نگاهش را مجدد به خیابان دوخت. هرچه که به مقصد نزدیک می‌شد، ضربان قلبش افزوده و کف دست‌هایش را دانه‌های عرق می‌پوشاند. حتی وزیدن باد پاییزی حین این‌که از ماشین پیاده میشد هم از استرسش کم نکرد. تابلوی پرورشگاه که بالای درب بزرگ آن قرار داشت، نظرش را به خود جلب کرد. تابلویی که نه نقش و نگار خاصی داشت و نه رنگ درست و حسابی! صدای بازی بچه‌ها که در گوشش پیچید، باعث شد گامی به جلو بردارد و فاصله‌ی ده قدمی خودش را با درب پرورشگاه، بکاهد.
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
115
سکه
580
آب دهانش را فرو فرستاد و با چسباندن لبخندی بر ل*ب، کنار در ایستاد. نگهبان با دیدن او، از روی صندلی‌اش برخاست و حین این‌که به سمتش می‌آمد، گفت:
- سلام، امرتون؟
کمند دست‌هایش را در هم گره زد و گفت:
- سلام، برای کشیدن طرحی که بهم سپردن اومدم این‌جا.
نگهبان، کلاه روی سرش را جابه‌جا کرد و سپس، سرش را پایین انداخت. بعد از این‌که دستش را به سمت چانه‌اش هدایت کرد، گفت:
- آهان، اسحاق گفت که قراره یکی بیاد این‌جا، بفرمایید داخل.
کمند زیر ل*ب ممنونمی زمزمه کرد و با برداشتن گامی به جلو، وارد محوطه‌ی پرورشگاه شد. این‌که مرد نگهبان، اسحاق را به نام صدا زده بود خبر از این می‌داد که را*ب*طه‌ی نزدیکی با هم دارند.
نگهبان حین این‌که کنار کمند گام برمی‌داشت، گفت:
- قراره عکس بگیرید، درسته؟
کمند نگاهش را از پسر نوجوانی که روی نیمکت نشسته و مشغول خواندن کتاب بود، گرفت و گفت:
- بله، لازمه که با مدیریت این‌جا صحبت کنم؟
مرد دو طرف کمر شلوارش را به دست گرفت و آن را تا روی شکم نسبتا برآمده‌اش بالا کشید و گفت:
- نه لازم نیست، آقا اسحاق قبلا باهاشون هماهنگ کردن.
هرچه کمند جلوتر می‌رفت، توجه‌ی بچه‌ها بیشتر به او جلب می‌شد و او فارغ از این نگاه‌ها،چشم‌هایش را به اطراف می‌چرخاند تا بتواند سوژه‌ی مناسب عکاسی را پیدا کند.
- لازمه که داخل هم برید؟
کمند بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و دست به سینه محوطه‌ی نسبتا بزرگ را زیر نظر گرفت و گفت:
- نه، همین‌جا کارم رو انجام میدم.
می‌دانست که اگر به داخل پرورشگاه برود، با سوژه‌های زیادی روبه‌رو شده و انتخاب برایش سخت بود، برای همین با این‌که به شدت دلش می‌خواست، داخل ساختمان را هم از نزدیک ببیند، به ماندن در محوطه اکتفا کرد. ل*ب‌هایش را بر روی هم قرار داد و بعد از به دست گرفتن گوشی‌اش، از پسر نوجوانی که مشغول خواندن کتاب بود، یک عکس گرفت. کمی به چپ متمایل شد و سوژه‌‌ی عکاسی‌اش این بار دو پسر بودند که با هم روی زمین، منچ بازی می‌کردند. صدای شادی پس از گلِ بچه‌ها بلند شد و توجه‌ی او را از باغچه‌ی کوچک گوشه‌ی محوطه، به سمت خودشان جلب کرد. بچه‌ها یک پسر نسبتا لاغر را بوسه باران می‌کردند و این صحنه، سومین عکسی شد که او، روانه‌ی گالری‌اش می‌کرد.
در عرض نیم ساعت کارش تمام شد و او شرمنده از این‌که بدون گرفتن کادو، راهی آن‌جا شده بود، پرورشگاه را ترک کرد و به خود قول داد که آخر ماه بعد، با یک کادو مجدد به این‌جا بازگردد.
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
115
سکه
580
هوای مطبوع پاییزی او را ترغیب به پیاده روی کرد و حین این که لبه‌ی شالش را مرتب می‌کرد، گوشی‌اش را به دست گرفت و عکس‌ها را برای اسحاق فرستاد.
برای کشیدن این تابلو، ذوق زیادی داشت و دلیلش را به این ربط می‌داد که تا به حال کسی، انتخاب طرح را به او واگذار نکرده بود.
با شنیدن صدای تیک ارسال پیام، صفحه‌ی گوشی را خاموش و دست‌هایش را در سینه جمع کرد. مادرش همیشه به او می‌گفت که صاف راه برود و او طبق عادت، مثل همیشه شروع به گام برداشتن کرد. پرنده‌ی خیالش بر روی شانه‌اش نشست و او، اجازه‌ی پریدن به پرنده را داد.
اولین مقصد پرنده، سمت مادری بود که دیگر نداشت. با خود فکر کرد که چه قدر شبیه بچه‌های داخل پرورشگاه شده، چرا که هم او و هم آن‌ها، مادر نداشتند! آهی از حسرت از دهانش خارج شد و چشم‌هایش را به اطراف چرخاند. مثل همیشه، خیابان‌ها شلوغ و صدای بچه‌هایی که از آموزشگاه زبانی که در نزدیکی آن‌جا حضور داشت بیرون می‌آمدند، در فضا پیچیده بود. همیشه از شنیدن صدای بچه‌ها، بی‌دلیل خوشحال می‌شد و این‌بار هم، بی‌اراده لبخندی بر روی لبش نشست و مانع پریدن پرنده‌ی خیالی شد که قصد داشت، بر لانه‌ی بنیامینی بنشیند که نبودش هم، برای کمند دردسر داشت!
با لرزیدن گوشی درون دستش، چشم از بچه‌ها گرفت و نگاهش را به صفحه‌ی آن دوخت. پدرش به او پیام داده و از او خواسته بود که بعد از اتمام کارش، به خانه‌ی مادر بزرگش برود. کلافه نفسش را بیرون فرستاد و با حرص رمز گوشی را زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- آخه چرا باید برم قیافه کسایی رو ببینم و تحمل کنم که دلم می‌خواد از وسط دو قسمت شن؟.
بعد از این‌که جواب پیام پدرش را داد، سرش را به سمت آسمان گرفت و با دیدن خورشیدی که درحال غروب کردن بود، گفت:
- دمت گرم خدا، خوب بلدی حالِ خوب‌مون رو خراب کنی!
با حرص پلک‌هایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید. چینی به بینی‌اش داد و حین این‌که به سمت جلو گام برمی‌داشت، گفت:
- تو می‌تونی برای چند ساعت اون‌ها رو تحمل کنی، می‌تونی کمند!
حال که مادرش نبود، زخم زبان‌های مادر بزرگ و زن عموهایش کمتر شده بود، اما او نمی‌توانست با محبت به آن‌ها بنگرد، چرا که هربار با دیدن‌شان، به یاد کارهایی می‌افتاد که آن‌ها با مادرش کردند. چاره‌ای جز رفتن و لبخند زدن نداشت، چرا که خانواده‌اش بودند و احترام‌شان واجب!
با دیدن شیرینی فروشی که سمت راستش قرار داشت، ابتدا درون کیفش را نگاه کرد و بعد از این‌که مطمئن شد هر دو کارت بانکی‌اش را با خود آورده، راهی شیرینی فروشی شد تا برای امشب، دست خالی به خانه‌ی مادر بزرگ نرود!
***
کتاب‌هایش را درون قفسه گذاشت و سپس، با برداشتن گامی به عقب، به اتاق جدیدش نگاه کرد. دلش می‌خواست دیوارهای سفید و بی‌روح این اتاق را رنگ می‌کرد؛ اما چون وقت کمی برای اسباب کشی داشتند، ناچار شد که اتاق را همین‌طور که هست قبول کند.
حضور دو خاله‌اش در مرتب کردن خانه بی‌تاثیر نبود و مطمئن بود اگر آن‌ها نبودند، او و پدرش به تنهایی از عهده اسباب کشی برنمی‌آمدند.
 
امضا : ماهی
بالا