حین اینکه موهای ریخته شده در پیشانیاش را مرتب میکرد، عقب گرد کرد و به سمت موسسه گام برداشت. برخلاف موسسه آبرنگ که روز اول کاریاش با استرس زیادی به اتمام رسید، امروز هیچ تنشی را در خود احساس نمیکرد. هر چه که به آموزشگاه نزدیکتر میشد، لبخند روی لبش عمق میگرفت. با دیدن مرد مکانیک که روبهروی آموزشگاه مشغول تعمیر یک ماشین بود، فکری در سرش جرقه زد و بدون آنکه به تجزیه و تحلیل افکارش بپردازد، به گامهایش سرعت بخشید.
مرد مکانیک دستی به پشت گردنش کشید و آچار در دستش را روی زمین گذاشت. کمر صاف کرده و همینکه به پشت سرش چشم دوخت، کمند را دید. بیاختیار لبخندی بر روی ل*ب نشاند و گفت:
- سلام!
کمند آب دهانش را فرو فرستاد و با لبخند زمزمه کرد:
- سلام.
بعد از اتمام حرفش، نگاهش را به ساعت مچیاش دوخت. هنوز ربع ساعت به شروع کلاسش فرصت داشت.
- مثل اینکه اینجا استخدام شدین.
کمند به آرامی نگاهش را به بالا کشید و تابش نور خورشید درون چشمهایش باعث شد که اندکی چشمهایش را جمع کند و با این حرکت، نگاه مرد را بیشتر به سمت خود کشاند.
- بله.
مرد مکانیک ل*بهایش را بر روی هم فشرد و حین اینکه با انگشت اشارهاش، کنار بینیاش را میخاراند گفت:
- خوبه.
کمند اندکی ل*بهایش را جمع کرد و به جملهای که از زبان او شنیده بود فکر کرد.
- خوبه یعنی چی؟ یعنی خوبه که اینجا استخدام شدم یا همینجوری خوبه؟
با شنیدن صدای مرد، دست از پردازش جمله برداشت و زمزمه کرد:
- بله؟
مرد، دستمال زرد رنگش را که به سیاهی تغییر رنگ داده بود را از جیب شلوار پارچهایاش بیرون آورد و مشغول تمیز کردن دستهایش شد.
- میتونم اسمتون رو بپرسم؟
کمند پلک محکمی زد و گفت:
- کمند!
مرد مردمک مشکی چشمهایش را به سمت دستبند او سوق داد و گفت:
- اسحاق هستم، از آشناییتون خوشبختم.
کمند حین اینکه یک گام به سمت درب آموزشگاه برمیداشت، گفت:
- همچنین، ببخشید من الان کلاسم شروع میشه.
اسحاق، دستمال درون دستش را به داخل جیبش هدایت کرد و حین اینکه پی دلیل کوبش قلبش میگشت، نگاهش را به کمندی دوخت که وارد آموزشگاه شد.
کمند همینکه پایش را بر روی اولین پله گذاشت، دم عمیقی گرفت و به گامهایش سرعت بخشید. حالِ دلش خوب بود و بیدلیل، بهتر هم شده بود. ل*بهایش را محکم بر روی هم فشرد و بعد از زدن چند ضربه به در، گامی به داخل برداشت.
سه دختر نوجوان بر روی صندلیها نشسته بودند و حکیمه، مشغول صحبت کردن با تلفن بود. کمند با لبخند به دخترها چشم دوخت و سپس، به سمت میز حکیمه گام برداشت.
مرد مکانیک دستی به پشت گردنش کشید و آچار در دستش را روی زمین گذاشت. کمر صاف کرده و همینکه به پشت سرش چشم دوخت، کمند را دید. بیاختیار لبخندی بر روی ل*ب نشاند و گفت:
- سلام!
کمند آب دهانش را فرو فرستاد و با لبخند زمزمه کرد:
- سلام.
بعد از اتمام حرفش، نگاهش را به ساعت مچیاش دوخت. هنوز ربع ساعت به شروع کلاسش فرصت داشت.
- مثل اینکه اینجا استخدام شدین.
کمند به آرامی نگاهش را به بالا کشید و تابش نور خورشید درون چشمهایش باعث شد که اندکی چشمهایش را جمع کند و با این حرکت، نگاه مرد را بیشتر به سمت خود کشاند.
- بله.
مرد مکانیک ل*بهایش را بر روی هم فشرد و حین اینکه با انگشت اشارهاش، کنار بینیاش را میخاراند گفت:
- خوبه.
کمند اندکی ل*بهایش را جمع کرد و به جملهای که از زبان او شنیده بود فکر کرد.
- خوبه یعنی چی؟ یعنی خوبه که اینجا استخدام شدم یا همینجوری خوبه؟
با شنیدن صدای مرد، دست از پردازش جمله برداشت و زمزمه کرد:
- بله؟
مرد، دستمال زرد رنگش را که به سیاهی تغییر رنگ داده بود را از جیب شلوار پارچهایاش بیرون آورد و مشغول تمیز کردن دستهایش شد.
- میتونم اسمتون رو بپرسم؟
کمند پلک محکمی زد و گفت:
- کمند!
مرد مردمک مشکی چشمهایش را به سمت دستبند او سوق داد و گفت:
- اسحاق هستم، از آشناییتون خوشبختم.
کمند حین اینکه یک گام به سمت درب آموزشگاه برمیداشت، گفت:
- همچنین، ببخشید من الان کلاسم شروع میشه.
اسحاق، دستمال درون دستش را به داخل جیبش هدایت کرد و حین اینکه پی دلیل کوبش قلبش میگشت، نگاهش را به کمندی دوخت که وارد آموزشگاه شد.
کمند همینکه پایش را بر روی اولین پله گذاشت، دم عمیقی گرفت و به گامهایش سرعت بخشید. حالِ دلش خوب بود و بیدلیل، بهتر هم شده بود. ل*بهایش را محکم بر روی هم فشرد و بعد از زدن چند ضربه به در، گامی به داخل برداشت.
سه دختر نوجوان بر روی صندلیها نشسته بودند و حکیمه، مشغول صحبت کردن با تلفن بود. کمند با لبخند به دخترها چشم دوخت و سپس، به سمت میز حکیمه گام برداشت.