نگاه کمند بین منشی و مرد در نوسان بود و مانده بود که چه بگوید. برای همین تنها به زدن لبخندی کوتاه اکتفا کرد و نگاه توبیخگرانه مرد را به منشی نادیده گرفت.
بعد از سکوت چند دقیقهای، مرد دم عمیقی گرفت و گفت:
- بفرمایید.
سپس به سمت درب اتاق مدیریت گام برداشت و کمند با مکث کوتاهی به دنبالش به راه افتاد. فضای اتاق، سادهتر از چیزی بود که کمند تصور میکرد. یک میز کوچک قهوهای گوشهی اتاق بود که کلی برگه بر روی آن ریخته شده بود. صندلی که پارچهی آن اندکی پاره شده، نگاه کمند را تا لحظهای که مرد بر روی آن نشست را به خود جلب کرد.
مرد پاهایش را بر روی هم انداخت و با دست به صندلی مشکیای که روبهروی میزش قرار داشت اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید بشینید.
کمند لبخند محوی زد و سپس، به آرامی بر روی صندلی نشست. کیفش را بر روی پاهایش گذاشت و دستهاش را میان دستش نگه داشت.
- خب، اینجا یه موسسه تازه تاسیسه.
کمند ل*بهایش را محکم بر روی هم قرار داد و منتظر به مرد چشم دوخت.
- همینطور که میبینین هنوز کلی کار داریم، اینها رو دارم میگم تا شما بدونید و اگه دوست داشتید همکاری کنید با ما.
کمند لبش را اسیر دندانهایش کرد و بعد از مکث کوتاهی، گفت:
- یعنی حتی کسی هم اینجا ثبت نام نکرده؟
- خیلی کم!
پرندهی ذهن کمند، ناخودآگاه به سمت مکانیکی آن سوی خیابان کشیده شد. اگر اینجا میماند میتوانست روزی، به آنجا برود و یک تابلو بکشد! تابلویی که بوی رنگ ندهد، بوی روغن بدهد!
پرندهی قلبش به جنب و جوش افتاد تا چیزی بگوید؛ اما مرد مانع شنیدن صدای آن شد و گفت:
- خب میدونم ممکنه تصمیم سختی براتون باشه، ولی... .
کمند میان حرف مرد پرید و گفت:
- من برای پول نیومدم اینجا، هنر رو دوست دارم و خب... قبول میکنم!
مرد با تعجب نگاهی به او انداخت. لباسهایش شبیه کسانی که در عرصه هنر فعالیت میکردند، نبود. دستی به ته ریشش کشید و با شک گفت:
- مطمئنید؟
کمند دم عمیقی گرفت، به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
- بله، فقط میتونم دلیلتون رو برای تاسیس اینجا بدونم؟
مرد نگاه متعجبش را از روی کمند برنداشت و کمند وقتی که این عکس العمل او را دید، لبخندی زد و گفت:
- من برام مهمه که جایی کار کنم که به هنر اهمیت میدن!
غم در چشمهای مرد نشست. کف دست راستش را بر روی میز روبهرویش گذاشت و گفت:
- من یک خواهر دوقلو داشتم که شیفته هنر بود، وقتی که کنکور قبول شد اون رفت دانشگاه هنر و من چون جایی قبول نشده بودم، پشت کنکور موندم تا سال بعد مجدد شانسم رو امتحان کنم.
کمند کیفش را بر روی پاهایش جابهجا کرد و به داستان مرد گوش سپرد، مردی که صدای غمگینش، خبر از حال بدش میداد!
- زمستون بود که خواهرم دیگه کم سر میزد بهمون، اگه میاومد مدام عصبانی میشد و حتی بددهنی میکرد، این برای کسی که قبلا این کارها رو انجام نمیداد بعید بود!
بعد از سکوت چند دقیقهای، مرد دم عمیقی گرفت و گفت:
- بفرمایید.
سپس به سمت درب اتاق مدیریت گام برداشت و کمند با مکث کوتاهی به دنبالش به راه افتاد. فضای اتاق، سادهتر از چیزی بود که کمند تصور میکرد. یک میز کوچک قهوهای گوشهی اتاق بود که کلی برگه بر روی آن ریخته شده بود. صندلی که پارچهی آن اندکی پاره شده، نگاه کمند را تا لحظهای که مرد بر روی آن نشست را به خود جلب کرد.
مرد پاهایش را بر روی هم انداخت و با دست به صندلی مشکیای که روبهروی میزش قرار داشت اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید بشینید.
کمند لبخند محوی زد و سپس، به آرامی بر روی صندلی نشست. کیفش را بر روی پاهایش گذاشت و دستهاش را میان دستش نگه داشت.
- خب، اینجا یه موسسه تازه تاسیسه.
کمند ل*بهایش را محکم بر روی هم قرار داد و منتظر به مرد چشم دوخت.
- همینطور که میبینین هنوز کلی کار داریم، اینها رو دارم میگم تا شما بدونید و اگه دوست داشتید همکاری کنید با ما.
کمند لبش را اسیر دندانهایش کرد و بعد از مکث کوتاهی، گفت:
- یعنی حتی کسی هم اینجا ثبت نام نکرده؟
- خیلی کم!
پرندهی ذهن کمند، ناخودآگاه به سمت مکانیکی آن سوی خیابان کشیده شد. اگر اینجا میماند میتوانست روزی، به آنجا برود و یک تابلو بکشد! تابلویی که بوی رنگ ندهد، بوی روغن بدهد!
پرندهی قلبش به جنب و جوش افتاد تا چیزی بگوید؛ اما مرد مانع شنیدن صدای آن شد و گفت:
- خب میدونم ممکنه تصمیم سختی براتون باشه، ولی... .
کمند میان حرف مرد پرید و گفت:
- من برای پول نیومدم اینجا، هنر رو دوست دارم و خب... قبول میکنم!
مرد با تعجب نگاهی به او انداخت. لباسهایش شبیه کسانی که در عرصه هنر فعالیت میکردند، نبود. دستی به ته ریشش کشید و با شک گفت:
- مطمئنید؟
کمند دم عمیقی گرفت، به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
- بله، فقط میتونم دلیلتون رو برای تاسیس اینجا بدونم؟
مرد نگاه متعجبش را از روی کمند برنداشت و کمند وقتی که این عکس العمل او را دید، لبخندی زد و گفت:
- من برام مهمه که جایی کار کنم که به هنر اهمیت میدن!
غم در چشمهای مرد نشست. کف دست راستش را بر روی میز روبهرویش گذاشت و گفت:
- من یک خواهر دوقلو داشتم که شیفته هنر بود، وقتی که کنکور قبول شد اون رفت دانشگاه هنر و من چون جایی قبول نشده بودم، پشت کنکور موندم تا سال بعد مجدد شانسم رو امتحان کنم.
کمند کیفش را بر روی پاهایش جابهجا کرد و به داستان مرد گوش سپرد، مردی که صدای غمگینش، خبر از حال بدش میداد!
- زمستون بود که خواهرم دیگه کم سر میزد بهمون، اگه میاومد مدام عصبانی میشد و حتی بددهنی میکرد، این برای کسی که قبلا این کارها رو انجام نمیداد بعید بود!