به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
84
سکه
425
قلب کمند از تپش ایستاد و چشم‌هایش لبریز از اشک شد. او مادر نداشت تا برایش نقاشی بکشد و حال می‌بایست برای مادر یکی دیگر نقاشی بکشد؟
دختر که تعلل کمند را دید، سرش را کمی خم کرد و در چشم‌های کمند زل زد و گفت:
- چی‌شده خاله؟
واژه‌ی خاله بارها در سرش پیچید و باعث شد پروانه‌ای از اعماق دلش برخیزد و پرواز کند. با لبه‌ی انگشتش، نم چشم‌هایش را گرفت. این دختر که قصدی نداشت و او در آن لحظه فکر کرد که اگر دل دختر را شاد کند، دل مادرش هم شاد می‌شود؛ برای همین به آرامی کاغذ را از دختر گرفت و گفت:
- هیچی، چرا خودت نقاشی نمی‌کشی؟
دختر دست‌هایش را در هم قلاب کرد و سریع کنار او نشست.
- آخه نقاشی خودم خوب نیست.
کمند کمی به سمت او خم شد و به مژه‌های بلندش چشم دوخت.
- برای مامان‌ها فرقی نداره که نقاشی تو زشت باشه یا خوشگل، از نظر اون‌ها همه‌ی نقاشی‌ها قشنگه!
- مامانمم همین رو میگه، اما من می‌خوام یه کادوی خوشگل بهش بدم، میشه برام بکشی؟
کمند مداد را از دختر گرفت و سرش را پایین انداخت. چاره‌ای جز کشیدن چیزی که دختر می‌خواست را نداشت؛ چون ماه جبین به او یاد داده بود که دل کسی را نباید بشکند!
- آره میشه. چی برات بکشم؟
دختر از روی پله بلند شد و بالا و پایین پرید. به سمت کمند گام برداشت و محکم گونه‌ی او را بوسید.
- ممنون!
کمند که از این بوسه، شوکه شده بود تنها لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. هیچ وقت نتوانسته بود با بچه‌ها به خوبی ارتباط بگیرد. آب دهانش را پایین فرستاد و گفت:
- اسمت چیه؟
- ستاره.
- چند سالته ستاره؟
بعد از اتمام جمله‌اش سرش را بالا آورد. برخلاف تصورش، دختر از لحن سرد او ناراحت نشده بود چون هنوز لبخند بر روی ل*ب داشت و دندان‌های ریخته‌اش، به او سلام می‌کردند!
- هفت سال.
- خب نگفتی چی بکشم؟
ستاره دستش را میان موهای کوتاهش برد و آن‌ها را بهم ریخت. ل*ب‌هایش را غنچه کرد و گفت:
- نمی‌دونم!
کمند هومی کشید و کاغذ سفید را جلوی چشم‌هایش آورد. از روی پله بلند شد و بر روی زمین نشست، جوری که بتواند کاغذ را بر روی پله بگذارد و نقاشی کند. انرژی وصف ناپذیری پیدا کرده بود، همسان کودکی که ذوق گرفتن نمره‌ی بیست را داشت!
قبل از آن‌که کاغذ را بر روی پله بگذارد، از خاکی نبودن آن مطمئن شد و سپس شروع به طراحی کرد. دستش ماهرانه بالا و پایین می‌شد و یک ماه می‌کشید. ستاره با چشم‌های عسلی‌اش به حرکت دست او چشم دوخته بود و با ذوقی کودکانه، بالا و پایین می‌پرید.
- خاله چی می‌خوای بکشی؟
کمند شروع به سیاه کردن گوشه‌هایی از ماه کرد. می‌خواست یک طرح سیاه قلم برای ستاره بکشد، همین‌که دستش به طراحی رفته ، برای خودش عجیب بود!
- یه دونه ماه و ستاره.
- چرا ماه و ستاره؟
کمند مداد را بر روی کاغذ گذاشت و به ستاره چشم دوخت. برق خاصی درون چشم‌هایش بود و این برق، لبخند بر روی ل*ب‌های او آورد.
- اسمت ستاره‌اس، پس این ستاره‌ای که قراره بکشم تویی.
ستاره انگشت اشاره‌اش را بر روی ماه گذاشت و گفت:
- پس این ماه کیه؟
- مامانت، آخه مامان‌ها مثل ماه به زندگی ما می‌تابن و تاریکی شب رو کم می‌کنن!
 
امضا : ماهی
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
84
سکه
425
ستاره سرش را بالا و پایین کرد و در سکوت به حرکت دست کمند چشم دوخت.
کمند فارغ از دنیای اطرافش، در نقاشی‌اش غرق شده بود. نفس‌هایش آرام شده و خبری از بی‌قراری روزهای قبلش نبود. بعد از چند دقیقه، نگاه کلی به نقاشی انداخت، مثل همیشه همه چیز بی‌نقص کشیده شده بود. جای مادرش خالی بود تا ببیند دیگر او خط‌های درهم نمی‌کشد!
دم عمیقی گرفت و برگه را به دست ستاره داد. ستاره سریع از روی پله برخاست و دست‌هایش را به دور گردن او حلقه کرد.
- مرسی خاله.
کمند زبانی بر روی لبش کشید و آماده جواب دادن به ستاره شد؛ اما ستاره آن‌قدر خوشحال بود که منتظر جوابی از جانب او نماند و به سمت خانه پا تند کرد.
کمند دست‌هایش را بر روی آسفالت گذاشت و از روی زمین برخاست. بی‌خیال خاک‌های نشسته بر روی لباسش شد و نگاهی به مسیر رفتن ستاره انداخت. از این‌که دل او را شاد کرده، راضی بود. دلش قوری جادویی‌اش را طلب کرد، آرزویی از اعماق دلش فریاد کشید:« آرزو می‌کنم یکی پیدا شه که بتونه من رو شاد کنه!»
سرش را پایین انداخت و گامی به داخل خانه برداشت. این آرزویش هم از همان دسته آرزوهایی بود که تا ابد حسرتش بر دلش می‌ماند!
دلش هوای گذشته‌ها را کرده بود و برای همین، به قدم‌هایش سرعت بخشید و به سوی ماه جبین که بر روی مبل نشسته بود و چای می‌نوشید رفت.
ماه جبین با دیدن او، لبخندی بر روی ل*ب نشاند. چروک‌های صورتش روز به روز بیشتر می‌شدند؛ اما هنوز هم مثل ماه می‌درخشید.
کمند بر روی مبل کنار او جا گرفت و دستش را بر روی دست ماه جبین گذاشت. زبانی بر روی لبش کشید و زمزمه کرد:
- ماه؟
ماه جبین استکان چایی‌اش را بر روی میز گذاشت و گفت:
- جانم؟
- اون روزی که مامانم توی آتیش موند رو یادته؟
ماه جبین سکوت کرد و ذهنش به گذشته‌ها پر کشید؛ گذشته‌هایی که دور نبودند. کمند از سکوت او استفاده کرد و گفت:
- اون روز وقتی از مدرسه برگشتم، دیدم کلی آدم جلوی در خونه‌مون ایستادن. ترسیدم ماه، هنوز هم وقتی بهش فکر می‌کنم بدنم می‌لرزه.
اب دهانش را فرو فرستاد، دستش را بر روی دست ماه جبین گذاشت و ادامه داد:
- همون روز با بچه‌های کلاس رفتیم از سوپری کنار مدرسه، بستنی گرفتیم و خوردیم. اولین باری بود که با دوست‌هام این‌کار رو انجام می‌دادم و برای همین یادم رفته بود که یه مامان توی خونه دارم که نگرانمه! وقتی خواستم از بین جمعیت برم سمت در، یه آقا جلوم رو گرفت. بهش گفتم چی شده، چرا نمی‌ذاری برم تو خونه‌مون. وقتی فهمید خونه‌مون کجاست، چشم‌هاش بی‌حس شد. وقتی فهمیدم مامانم توی خونه‌اس، از زیر دست همه فرار کردم و رفتم سمت در؛ اما یکی کیفم رو از پشت سر گرفت و نگذاشت برم. هرچی بهشون گفتم مامانم توی خونه‌اس، قبول نکردن. می‌دونی چرا ماه؟
ماه جبین دستش را میان موهای کمند فرو کرد و گفت:
- چون صدای کمک خواستن کسی رو نشنیده بودن!
 
امضا : ماهی
  • دلم شکست
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
84
سکه
425
قطره اشکی از گوشه‌ی چشم کمند سر خورد و پایین آمد.
- نصفه جون شدم تا تونستم بهشون بگم مامانم هم ناشنواست و هم حرف نمی‌زنه!
- بیا به گذشته فکر نکنیم کمندم!
کمند ل*ب‌هایش را بر روی هم گذاشت و زمزمه کرد:
- ولی اون رد سوختگی پشت کمر مامانم، هیچ‌وقت از یادم نمیره!
بعد از اتمام حرفش، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و پلک‌هایش را بست. تصویر مادرش پشت پلک‌هایش درحال نقش بستن بود که ناگهان با جرقه زدن چیزی در ذهنش، تصویر محو شد!
صاف بر روی مبل نشست و گفت:
- ماه؟ اون روزی که اومدم خونه‌تون و بابا بزرگ می‌خواست ازم بخواد که برم سرکار، چرا شما استرس داشتین؟
ماه جبین لبخندی بر روی ل*ب نشاند و حین این‌که از روی مبل برمی‌خواست، گفت:
- چون نمی‌خواستم حال الانت رو ببینم!
کمند صاف نشست، تای ابرویش را بالا پراند و گفت:
- حال الانم؟
- آره، نمی‌خواستم بری اون‌جا کار کنی؛ چون مطمئن بودم دیر یا زود محو اون پسره میشی. حق هم داشتی، تو کی از خونه بیرون رفته بودی که این دفعه دومت باشه!
نفس در سینه‌ی کمند حبس شد. هرچه تلاش می‌کرد حضور بنیامین را فراموش کند، باز هم موفق نبود. آب دهانش را فرو فرستاد و قبل از این‌که حرفی بزند، ماه جبین گفت:
- آدم تا اشتباه نکنه، بزرگ نمیشه. فراموشش کن مادر.
در ظاهر به رفتن ماه جبین به سمت آشپزخانه چشم دوخته بود و در باطن، به حرف ماه جبین فکر کرد، بنیامین اشتباه بود؟
گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و سپس از روی مبل برخاست. دست‌هایش را در سینه جمع کرد و حین این‌که به سمت آشپزخانه گام برمی‌داشت تا به ماه جبین در پختن ناهار کمک کند، زیر ل*ب گفت:
- هوم، اشتباه بود!
***
« فصل پنجم: په ژاره! »
دست‌هایش را در هم قلاب کرد و به مبلی خیره شد که دو ماه قبل، مادرش بر روی آن می‌نشست و کتاب می‌خواند.
نگاهش را به هرسو که می‌چرخاند، خاطرات ریز و درشتش برایش تداعی می‌شدند. دم عمیقی گرفت و گوشی‌اش را از روی میز روبه‌رویش برداشت.
امروز پدرش به مدرسه رفته و او بنا به خواسته‌ی خودش، در خانه تنها مانده بود. تنها ماندنش تنها یک دلیل داشت، می‌خواست کاری که تمام نشده بود را تمام کند!
پاهایش را بر روی هم انداخت و سپس رمز گوشی‌اش را زد. طبق عادت وارد اینستاگرامش شد. عکس بنیامین، بالای صفحه به او دهن کجی کرد. گوشه‌ی لبش را بالا فرستاد و گفت:
- یادم رفت این رو آن فالو کنم، اَه!
وسوسه‌ی دیدن استوری که بنیامین گذاشته بود، مانع این شد که او دل از عکسش بِکند. با مکث انگشتش را بر روی صفحه‌ی او گذاشت و ثانیه‌ای بعد، استوری بنیامین باز شد.
دیدن عکس بنیامین کنار یک دختر که لباس پزشکی به تن کرده بود، تعجبش را برانگیخت. عکس بدون هیچ متنی بود و برای این‌که بتواند بیشتر به آن عکس نگاه کند، انگشتش را روی صفحه قرار داد.
نگاهش را در گوشه‌ به گوشه‌ی تصویر چرخاند و با دیدن حلقه‌ی نقره‌ای رنگی که به دست بنیامین بود، فرضیه‌ی ازدواج او در ذهنش نقش بست.
 
امضا : ماهی
  • متحیر گشتم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
84
سکه
425
گوشه‌ی لبش را بالا داد و زمزمه کرد:
- یعنی ازدواج کرده؟
انگشتش را از روی صفحه گوشی برداشت و استوری دوم او باز شد. یک کلیپ از بنیامین بود و او برای این‌که صدای او را بشنود، صدای گوشی‌اش را بیشتر کرد. تک‌تک کلمات بنیامین همسان گذشته، خنجری شد درون قلبش!
- سلام خدمت دنبال کننده‌های عزیزم، بالاخره بنده هم نیمه‌ی گمشده‌ی خودم رو پیدا کردم.
بعد از اتمام حرفش، دوربین را به سمت دختری گرفت و آن دختر دستش را بالا برد و تکان داد.
- به شما هم پیشنهاد می‌کنم توی شرکت‌ها، بیمارستان‌ها و مدرسه‌ها به دنبال نیمه‌ی گمشده‌تون بگردید، نیمه‌ی گمشده با کار بهتر از نیمه‌ی گمشده بدون کاره! به حرف کسایی هم که میگن زن باید هنر داشته باشه، گوش ندید! هنر چیزیه که راحتی به دست میاد؛ اما کار خوب نه!
استوری بنیامین تمام شد و اشک‌های کمند جوشیدند. یعنی آن دختر مشکلی با حرف‌های بنیامین نداشت؟
نفسش بالا نمی‌آمد و برای همین، دستش را به یقه‌ی لباسش رساند و آن‌را از گلویش فاصله داد. با عصبانیت، گوشی‌اش را قفل و آن را بر روی مبل پرتاب کرد.
دم عمیقی گرفت و سپس از روی مبل برخاست. مقصدش مشخص بود، اتاقی که در آن نقاشی می‌کشید! با عصبانیت درب را باز کرد و همین‌که نگاهش به تابلوی نصفه نیمه‌ای که روبه‌رویش بود افتاد، آرامش درون قلبش به جریان افتاد. نمی‌دانست چی در رنگ‌ها بود که به او آرامش تزریق می‌کرد؛ اما هر چه که بود، دمش گرم!
فاصله‌ی پنج قدمی خودش با بوم نقاشی را پر کرد، قلم مو را برداشت و آن را آغشته به رنگ مشکی کرد. حین این‌که قلم مو را به حرکت در می‌آورد، سعی کرد پرنده‌ی ذهنش را از حوالی بنیامین دور کند!
آن‌قدر دستش را حرکت داد که تابلو تمام شد و عکسش، به عنوان یک پست در اینستاگرامش قرار گرفت. پستی که متن زیر آن را با خون دل نوشته بود.
آب دماغش را بالا کشید و مجدد به پستی که گذاشته بود چشم دوخت، متن زیر عکس در حین غم‌انگیز بودن، لبخند بر روی لبش آورد. زبانی بر روی لبش کشید و روی زمین، کنار پایه‌ی بوم نشست و متن زیر عکس را با صدای بلند، طوری‌که گوینده‌ها می‌خواندند، خواند:
- دلم می‌خواد مثل قبل اون‌ چادر مشکیت رو سرت کنی، کیفت رو بندازی رو دوشت و بی سر و صدا بیای پشت در اتاقم. با دوتا انگشتت به در ضربه بزنی، من دست از نقاشی کشیدن بردارم و بیام در رو باز کنم. پشت در مثل همیشه صورت مهربونت نقش ببنده و من با دیدن چادر روی سرت بفهمم که وقت رفتنِ. سریع رنگ‌های روی دست‌هام رو پاک کنم، اون شالی رو روی سرم بندازم که تو برام خریده بودی و چند دقیقه بعد بدون این‌که به نگاه‌های همسایه‌ها توجه کنیم، بزنیم به دل بازار. تو دستم رو محکم می‌گیری، با نگاهت بهم می‌فهمونی که به بقیه توجه نکن و من خوب می‌دونم که بیرون از خونه جای با اشاره صحبت کردن نیست! دلیلش هم واضحه، چون تو دوست نداری من از نگاه‌های بقیه اذیت شم.
روزهای آخر ماه‌ که سهم بازار رفتن‌مون می‌شد رو خیلی دوست داشتم، هنوزم دارم؛ اما دیگه تو رو ندارم که این روزها رو باهاش سپری کنم. دقیقاً شصت روز و سه ساعت و بیست ثانیه‌اس که رفتی و روزهای آخر ماه‌، سهم خرید گل رز برای روی سنگ قبرت شده.
می‌بینی؟ حتی آمار ثانیه‌هاش رو هم دارم، آخه من بعد رفتنت ترسو شدم؛ چون کسی نبود تا من رو ب*غل کنه و با گرمای وجودش بهم بفهمونه که نباید بترسم! ترس‌هام این روزها خیلی زیاد شدن، مثلاً از رنگ قرمز می‌ترسم، اون روزهایی که برات گل رز می‌خرم شبش کلی کابوس می‌بینم. دیگه حتی دستم رو به سمت اون مداد رنگی قرمز هم دراز نکردم و گذاشتم اون رنگ بی‌ریخت، گوشه‌ی جامدادیم بمونه تا بپوسه!
میگم مامان، این آدم‌هایی که فقط رنگ سیاه رو دوست دارن، از بقیه رنگ‌ها می‌ترسن؟ آخه من این روزها حس می‌کنم همه‌ی رنگ‌ها ترسناک شدن، رنگ آبی بهم می‌فهمونه که دیگه مامانت نیست تا روسری آبی بهش بیاد، اون رنگ سبز بهم دهن کجی می‌کنه و حتی اون نارنجی پرتغالی هم بهم میگه که این پاییز، کسی نیست برام آب پرتقال بگیره و من دست‌های آغشته به عطر پرتقالش رو بو کنم!
از اون پنجره هم می‌ترسم، می‌ترسم برم پرده رو کنار بزنم و یه بار دیگه، یکی جلوی چشم‌هام پرواز کنه بدون این‌که من رو توی پریدنش، شریک بدونه!
من برای این‌که دیگه از اون رنگ قرمز نترسم، از دهن کجی رنگ آبی اشکم در نیاد و به پوزخندهای نارنجی توجه نکنم، این تابلو رو با مشکی برات کشیدم. آخه مشکی اذیتم نمی‌کنه؛ مثل تو مهربونه ولی بلد نیست باهام به زبون اشاره حرف بزنه. حرف‌هام رو می‌فهمه ولی جوابم رو نمیده، مثل تو، باهات حرف می‌زنم ولی جوابم رو نمیدی!
 
امضا : ماهی
  • بغض
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
84
سکه
425
بعد از اتمام خواندنش، با آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد و دکمه‌ی ارسال پست را زد. ثانیه‌ای بعد، حین این‌که پست را استوری می‌کرد، از روی زمین برخاست.
آب دماغش را بالا کشید و با پیچیدن صدای درب خانه درون‌ گوشش، قید ایستادن در اتاق را زد و از درب رد شد.
قامت پدرش را که دید، لبخند بر روی ل*ب نشاند و دم عمیقی گرفت. بوی ماکارانی که درست کرده بود، زیر بینی‌اش پیچید و با قار و قور کردن معده‌اش، فهمید که خیلی وقت است سرگرم کشیدن تابلو شده!
- سلام بابا.
علی به سمتش چرخید و با دیدن گونه‌های رنگی او، حین این‌که کت مشکی‌اش را از تن در می‌آورد گامی به جلو برداشت و خودش را به کمند نزدیک کرد.
- سلام کمندم، باز صورتت رنگیه!
کمند ل*ب‌هایش را غنچه کرد و نگاهش را به سقف دوخت. پدرش به تمیز بودن اهمیت زیادی می‌داد، برای همین ل*ب زد:
- نقاشی بدون رنگی شدن که نمیشه!
علی تک خنده‌ای کرد، دستش را میان موهای کمند فرو برد و گفت:
- همیشه یه جوابی توی آستینت داری.
سپس چینی به بینی‌اش داد و عمیق بو کشید. دستش را از روی سر کمند برداشت و گفت:
- بوهای خوبی میاد!
کمند، لبخند دندان‌نمایی بر روی ل*ب نشاند و با ذوق گفت:
- همین یه هفته پیش ماه جبین بهم یاد چه جوری ماکارانی درست کنم و امروز تونستم امتحانش کنم.
علی، سرش را پایین انداخت. به جای ماه جبین، فاطمه می‌بایست به او غذا درست کردن یاد بدهد و این قلبش را به درد آورد. لبخندی بر روی ل*ب نشاند تا کمند، حال بدش را نفهمد. حین این‌که به سمت پله‌ها می‌رفت، گفت:
- پس زودتر برو میز رو آماده کن ببینم چه کردی؛ فقط قبلش رنگ‌های روی صورتت رو پاک کن.
کمند چشمی گفت و به رفتن پدرش چشم دوخت. طی این دوماه، فهمیده بود که اشک‌هایش را باید در تنهایی بریزد و خنده‌هایش را به رخ پدرش بکشد، تا از حجم غمش کاسته شود.
ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و راهی آشپزخانه‌ای شد که دیگر محل امن کسی نبود، چون مادرش نبود!
طبق گفته‌ی پدرش، اول لکه رنگ کوچکی را که روی صورتش بود را پاک کرد و سپس با حوصله، میز ناهار را چید. برخلاف مادرش که به تزیین غذا اهمیت نمی‌داد، او تزیین کردن را دوست داشت برای همین تربچه‌ای به دست گرفت و با کارد شروع به ایجاد خط‌هایی بر روی آن کرد. بعد از این‌که تربچه به شکل گل در آمد، آن را بر روی سبزی‌ها گذاشت و با قرار دادن پارچ دوغ بر روی میز، تزیینات کوچکش تکمیل شد.
- خسته نباشی.
سرش را بالا برد و به چهره‌‌ی پدرش چشم دوخت. لبخندی بر روی ل*ب نشاند و گفت:
- شما هم همین‌طور.
علی صندلی را عقب کشید و بر روی آن نشست. حین این که تربچه‌ای را که کمند آن را به شکل گل در آورده بود، به دست می‌گرفت، گفت:
- اسم تابلویی که امروز پستش کردی رو چی گذاشتی؟
کمند ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و باعث شد چال گونه‌اش نمایان شود. دست‌هایش را در هم قلاب کرد و گفت:
- په ژاره.
علی، سرش را بالا و پایین کرد و سپس چنگال را درون ماکارانی فرو برد.
- معنیش چی میشه؟
- دلتنگی.
 
امضا : ماهی
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
84
سکه
425
علی سکوت کرد و به غذا خوردنش ادامه داد و کمند، تنها دم عمیقی گرفت تا بغض نشسته در گلویش، پایین رود.
- دیگه نمی‌خوای بری موسسه آبرنگ؟
کمند بدون این‌که سرش را بالا بیاورد، تنها به بازی کردن با غذایش ادامه داد و ل*ب زد:
- نه.
- چرا؟
قلب کمند از تپش ایستاد. به دلیلی که برای نرفتن می‌بایست بیاورد، فکر نکرده بود! بهتر بود که نیمی از حقیقت را به زبان بیاورد برای همین، ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و سپس آرام زمزمه کرد:
- مدیرش یه جوریه.
علی دست از غذا خوردن کشید و منتظر به کمند چشم دوخت تا جوابش را بشنود.
کمند که سکوت پدرش را دید، چنگال را در ظرف رها و سپس به پشتی صندلی تکیه داد.
- انگار به اجبار اون موسسه رو زده. اصلاً به جنبه‌های دیگه هنر توجه نمی‌کنه و فقط پولی که به دست میاره رو می‌بینه. نمی‌تونم جایی کار کنم که مدیرش، این مدلی باشه.
بعد از اتمام حرفش در دلش ادامه داد:
- نمی‌تونم ببینم کسی که یه روزی فکر می‌کردم دوستش دارم، تبدیل به دیو شده باشه!
از حرفی که در دل به زبان آورده بود تعجب کرد. او هیچ وقت در خلوتش، به این اقرار نکرده بود که بنیامین را دوست داشت!
- تصمیم خوبی گرفتی، اگه خواستی جای دیگه بری سرکار حتماً بهم بگو.
- باشه.
علی لیوان دوغش را سر کشید و حین این‌که از روی صندلی برمی‌خاست، گفت:
- هم میز قشنگی چیدی، هم تابلوی قشنگی رو امروز خلق کردی!
کمند نگاهش را بالا کشید و به پدرش چشم دوخت. لبخندی بر روی ل*ب نشاند و سپس بعد از رفتن پدرش از آشپزخانه، کلافه دستش را میان موهایش فرو کرد. با خودش فکر کرد، روزی که دیگر حتی یک ثانیه فکرش به سمت بنیامین کشیده نشود، بهارش خواهد بود.
***
پاییز از راه رسیده و کمند، به یاد گذشته‌های نه‌چندان دورش، پا به خیابان گذاشته بود. دست‌هایش را درون جیب مانتوی پاییزی‌اش فرو کرده و نگاهش، گوشه به گوشه‌ی خیابان را رصد می‌کرد.
بوی کتاب نو به مشامش می‌رسید و آهنگ « باز آمد بوی ماه مدرسه » در گوش‌هایش پخش میشد. لبخند از روی ل*ب‌هایش کنار نمی‌رفت، عادتش همین بود. همان روزهای اندکی که در گذشته با مادرش به خیابان می‌آمد، لبخند روی لبش را حفظ می‌کرد. دوست داشت وقتی نگاه یک رهگذر به او می‌افتد، با دیدن خنده‌ی او، رهگذر هم بخندد!
دم عمیقی گرفت و بر روی جدول‌های کنار خیابان ایستاد. روبه‌رویش یک موسسه طراحی بود و پشت سرش، یک مکانیکی. در یک سوی این خیابان، رنگ‌ها نقش ایفا می‌کردند و در سوی دیگرش، رنگ‌ها دست به دست هم می‌دادند و سیاه می‌شدند. ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اگه دست من بود، این خیابون رو هم جز عجایب جهان می‌ذاشتم.
 
امضا : ماهی
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
84
سکه
425
- چرا؟
با شنیدن صدای مردانه‌ای، سرش را به آرامی چرخاند و با دو گوی مشکی رنگ روبه‌رو شد. پلک آرامی زد و سپس، به تابلوی موسسه‌ای که در روبه‌رویش قرار داشت، چشم دوخت و گفت:
- عجیبه دیگه!
مرد که گویا، حرف کمند را به درستی متوجه نشده بود، مجدد تکرار کرد:
- چرا؟
- چون یه طرف این خیابون، مثل رنگین کمون پر از رنگه و یه طرف دیگه‌اش هم، جز سیاهی چیزی دیده نمیشه!
مرد به آرامی بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و به مکانیکی پشت سرش نگریست. سال‌ها بود که در این خیابان کار می‌کرد؛ اما هیچ وقت از این زاویه، به مغازه‌اش نگاه نکرده بود. لبخندی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و به سمت کمند چرخید؛ اما دیگر خبری از کمند نبود، چرا که او به سمت آگهی آن طرف خیابان گام برداشته و مشغول خواندن آن بود.
کمند دست‌هایش را در سینه جمع و با تکان دادن مردمک چشم‌هایش، خط‌های نوشته شده بر روی کاغذ زرد رنگ را رصد کرد. لبخندش رفته‌رفته عمیق شد و قبل از آن‌که، چال گونه‌اش خودش را نمایان کند، پر کشید و رفت!
تمام حس خوبش، به اتمام رسید چرا که خاطرات گذشته برایش تداعی شد. اگر صاحب این موسسه هم همسان بنیامین بود چه؟ دستی به صورتش کشید و سپس نگاهش را به آسمان دوخت.
- با این فکر، دیگه بعید می‌دونم بتونم جایی دووم بیارم!
- فکرها، همیشه درست نیستن!
کمند دستش را بر روی قلبش نهاد و به سمت راست چرخید. مردی که آن سوی خیابان با او ملاقات کرده بود، حال کنارش قرار داشت. چشم‌هایش درشت شده و قلبش، تندتند می‌کوبید. ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و در دل خودش را نفرین کرد که چرا آن لحظه زبان به دهن نگرفته و جواب سوال مرد را بی‌پاسخ نگذاشته بود!
مرد که تعلل کمند را دید، دست‌های آغشته به روغنش را درون جیب شلوار خاکستری رنگش برد، سرش را پایین انداخت و لبخندی بر روی ل*ب نشاند.
- ببخشید، ترسیدید!
کمند پلک محکمی زد، گامی به عقب برداشت و حین این که آب دهنش را قورت می‌داد، سعی کرد کلمات را کنار هم بچیند تا یک جمله‌ی درست را به زبان بیاورد.
- خواهش...می‌کنم!
بعد از اتمام جمله، گوشه‌ی لبش را بالا داد و با خود فکر کرد که«ممنون، نترسیدم!» جواب بهتری نبود؟
- به هرحال، همیشه فکرها توی موقعیت‌های مختلف درست نیستن!
مرد بعد از اتمام جمله‌اش، سرش را بالا آورد و نگاهش را به کمند دوخت. بدون آن‌که لبخند را از روی لبش پاک کند، به سمت مکانیکی‌اش گام برداشت.
کمند رفتن مرد را نظاره‌گر شد و تندتند نفس عمیق کشید. بوی روغن در سینه‌اش حبس و به لیست بوی‌های مورد علاقه‌اش اضافه شد چرا که تا به امروز، یک مکانیکی را از نزدیک ندیده بود. دست‌هایش را درون جیب مانتواش فرو کرد و نگاهش را مجدد به آگهی موسسه دوخت که خواهان یک معلم طراحی بودند. زبانی بر روی ل*ب‌هایش کشید و حین این‌که عقب‌عقب گام برمی‌داشت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- مزه کار کردن رفته زیر زبونم، شاید این‌جا جایی باشه که بهم آرامش میده!
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
84
سکه
425
***
راضی کردن پدرش، از آن‌چه که فکر می‌کرد راحت‌تر بود و او حال، روبه‌روی کمد اتاقش ایستاده و به دنبال مانتوی مناسبی می‌گشت.
دستش را جلو برد و دانه به دانه مانتوها را به سمت جلو هدایت کرد. می‌خواست امروز خودش باشد برای همین، ساده‌ترین مانتویی که در کمد داشت را بیرون کشید و به سمت آیینه گام برداشت.
مانتو را جلوی بدنش گرفت و به رنگ لیمویی او چشم دوخت. بعد از فوت مادرش، این اولین بار بود که می‌خواست لباس‌های رنگ روشن بپوشد. سرش را به سمت پنجره چرخاند و زمزمه کرد:
- حواست بهم هست که گند نزنم؟
قطره اشکی که زیر چشم راستش نشست را با ب*غل انگشت اشاره‌اش پاک کرد و مانتو را بر روی تخت انداخت. بر روی صندلی که جلوی آیینه‌اش قرار داشت، نشست و تنها به زدن یک رژ ل*ب اکتفا کرد. دم عمیقی گرفت و زیر ل*ب گفت:
- چرا این‌قدر لبخند زدن سخت شده؟
دستش را به زیر چانه‌اش هدایت و سعی کرد لبخند بزند. لبخند می‌زد؛ اما مشخص بود که یک لبخند مسخره است!
دست به سینه نشست و با عصبانیت به چهره‌اش در آیینه نگاه کرد. با جرقه زدن چیزی در ذهنش، انگشت اشاره‌اش را به سمت آیینه گرفت و گفت:
- همینه، باید به این فکر کنم که قبلا چی حالم رو خوب می‌کرد!
به پرنده‌ی خیالش اجازه‌ی پر کشیدن داد و ثانیه‌ای بعد، بوی رنگ زیر بینی‌اش به حرکت در آمد، بازویش از جای نیشگون مادرش سوخت و صدای دانه‌های تسبیح پدر بزرگش در گوشش پیچید. وقتی به خود آمد که لبخند روی لبش، زیباترین تصویر را در آیینه به رخ او می‌کشید. سرش را پایین انداخت و دستش را بر روی بازویش، جایی که همیشه مادرش نیشگون می‌گرفت گذاشت و گفت:
- دیدی مامان؟ لبخند زدن کار سختی نبود!
کف دست‌هایش را بر لبه‌ی میز گذاشت و برخاست. وقت رفتن رسیده و او نمی‌بایست ثانیه‌ای را از دست بدهد. برای کار کردن در آن موسسه هیجان داشت و دلیلش را نمی‌دانست. ترجیح می‌داد به دنبال دلیل نگردد و به کارش ادامه دهد.
وقتی که مقنعه‌ی مشکی رنگش را سر کرد، دسته‌ای از موهایش را بر روی پیشانی‌اش ریخت و بدون این که از ادکلنش استفاده کند، از اتاق بیرون رفت.
به سکوت این خانه، دیگر عادت کرده بود. پدرش صبح‌ها به مدرسه می‌رفت و او تنها در این خانه می‌ماند و تازه، حسی را که مادرش در سال‌های تنها بودنش تجربه می‌کرد را، درک می‌نمود.
زبانی بر روی ل*ب‌هایش کشید و بعد از برداشتن کوله‌ی مشکی رنگش از روی مبل، از دیوارها خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد.
صدای بلندگوی مدرسه‌ای که در نزدیکی آن‌ها بود به گوشش رسید، اگر فرصتش را داشت دقایقی جلوی آن مدرسه می‌نشست و به خاطراتش فکر می‌کرد؛ اما برای گذشته وقت زیاد و برای حال، وقت اندکی داشت.
بند کوله‌اش را بر روی شانه‌اش درست کرد و بی‌آن‌که سرش را به سمت خیابان بچرخاند، تنها به قدم‌هایش سرعت بخشید تا جنازه‌ی غرق در خون مادرش را نبیند!
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
84
سکه
425
آن‌قدر سریع قدم برمی‌داشت که وقتی به جلوی موسسه رسید، نفس نفس می‌زد. دستش را بر روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- مشکلی پیش اومده؟
چشم‌های کمند درشت شد و به آرامی به پشت سرش نگاه کرد. مرد مکانیکی که دو روز پیش او را دیده بود، پشت سرش قرار داشت. سریع دستش را پایین انداخت و حین این‌که نگاهش را از خال روی گونه‌ی مرد می‌گرفت، گفت:
- نه.
سپس بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و گامی به جلو برداشت. قلبش تند می‌زد و نفسش هنوز بالا نمی‌آمد. دستی به صورتش کشید و همین‌که خواست پایش را بر روی پله‌ی جلوی درب موسسه قرار دهد، صدای مرد به گوشش خورد.
- خوبه!
کمند سرش را به چپ چرخاند و به این فکر کرد که در جواب خوبه، چه باید بگوید. مرد لبخندی به روی کمند زد و سپس، به سمت آن طرف خیابان گام برداشت.
کمند با حرص پلک‌هایش را بر روی هم قرار داد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این الان به چی خندید؟
پلک‌هایش را به آرامی گشود و حین اینکه وارد موسسه می‌شد، در جواب خود گفت:
- نخندید که، لبخند زد!
به سمت راه پله‌ای که روبه‌رویش قرار داشت، رفت و حین این‌که پله‌ها را دانه به دانه رد می‌کرد، نفس عمیقی کشید تا از ضربان قلبش کاسته شود.
هرچه که به طبقه‌ی دوم نزدیک‌تر میشد، بوی رنگ بیشتر به مشامش می‌رسید و لبخند روی لبش را وسعت می‌بخشید.
با دیدن درب قهوه‌ای رنگ موسسه، بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و با گام‌های استوار به سمت موسسه گام برداشت. مطمئن بود که اتفاقات موسسه آب‌رنگ، در این‌جا تکرار نمی‌شود چرا که این‌جا، یک موسسه دخترانه بود و حدس می‌زد که حتی استاد مرد هم نداشته باشند!
آب دهانش را فرو فرستاد و فاصله‌ی دو قدمی خودش را با در پر کرد. قبل از آن‌که زنگ در را فشار دهد، درب باز شد و قامت دختری درشت هیکل، در چارچوب در نقش بست.
دختر ابتدا سرتا پای کمند را زیر نظر گرفت و حین این که از جلوی در کنار می‌رفت، گفت:
- بفرمایید.
کمند سرش را پایین انداخت، گامی به جلو برداشت و گفت:
- سلام، ممنونم!
نگاه کمند به اطراف موسسه کشیده شد. تنها سه درب در این موسسه وجود داشت و میز منشی هم، جلوی پنجره‌ی بزرگی قرار گرفته بود. دیوارهای مزین به نقاشی، ضربان قلبش را کاهش داد و بی آن‌که بفهمد، به سمت تابلویی گام برداشت که نقاشی‌های بچه‌ها در آن نصب شده بود.
- با کی کار داشتین؟
کمند بدون این‌که به سمت دختری که جلوی درب دیده بود بچرخد، گفت:
- با مدیر این‌جا.
- چه کاری باهاشون دارین؟
کمند ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و نگاهش را از خانه‌ی نارنجی رنگ درون نقاشی، به دختری که پشت میز منشی جا گرفته بود، سوق داد.
- برای آگهی استخدام اومدم.
 
امضا : ماهی
بالا