به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
126
سکه
685
تابلو را دقیقا جلوی در، جایی بین دو راه پله که به طبقه‌های بالا می‌رسید قرار داده بودند. صدای بچه‌ها از طبقه‌ی بالا به گوش می‌رسید و در این پایین، جز چند گلدان، تابلوی کمند و یک در که تابلوی بالای آن نشان می‌داد که متعلق به مدیریت است، وجود نداشت.
- جای خوبی نصب شده؟
اسحاق پشت سر کمند ایستاد و چون، یک سر و گردن از او بلندتر بود، از بالای سر کمند می‌توانست تابلو را ببیند.
کمند از این نزدیکی، تپش قلب گرفت و حین این‌که در دل به پاهایش می‌گفت کمی به سمت جلو بروند، ل*ب زد:
- آره، خوبه!
با تمام توانی که برایش باقی مانده بود، کمی به سمت جلو رفت و سپس گفت:
- اون پسره، امیر؛ می‌دونین کجاست؟
- به احتمال زیاد توی کتاب‌خونه، می‌خوای ببینیش؟
کمند بر روی پاشنه‌ی پا چرخید. دلش که می‌خواست؛ اما اگر می‌خواست او را ببیند مجبور بود دقایق بیشتری را کنار اسحاق سپری کند و این مساوی بود با منفجر شدن قلبش بر اثر تپش زیاد! برای همین، گفت:
- نه، نمی‌خوام فکر کنه که دارم بهش ترحم می‌کنم.
سپس نگاهی به دیوارهای کرم رنگ انداخت و ادامه داد:
- ممنون از این‌که، این‌جا رو به من نشون دادین!
اسحاق سرش را کمی به سمت چپ متمایل کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم!
نگاه کمند، به چشم‌های او کشیده شد. حتی چشم‌هایش هم لبخند می‌زدند! بعد از سه پلک کوتاه، کمند سریع نگاهش را از او گرفت و حین این‌که به سمت درب گام برمی‌داشت، گفت:
- شما که نگفتین چه کاری با من داشتین؛ به هرحال خوشحال شدم دیدم‌تون، خدانگهدار!
سپس دستگیره‌ی در را به دست گرفت و آن را به سمت پایین کشید.
- چیزی که می‌خواستم بگم رو، به زمان دیگه‌ای موکول کردم. منم خوشحال شدم که با شما به این‌جا اومدم، خدانگهدار!
کمند لبخند کوتاهی بر ل*ب نشاند و با تمام سرعتی که می‌توانست، گام برداشت و از پرورشگاه بیرون آمد. حین این‌که در کیفش به دنبال گوشی‌اش می‌گشت تا اسنپ بگیرد و به فروشگاه برود، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یه بار مفرد خطاب می‌کنه، یه بار جمع! خدایا تکلیف بنده‌‌ات رو با خودش مشخص کن!
بعد از پیدا کردن گوشی، نگاهش را به اطراف خیابان دوخت که خلوتیِ آن، به مزاجش خوش می‌آمد، سپس اسنپ گرفت و منتظر ایستاد تا بیاید. ذهنش پی حرف‌ها، نگاه و لبخند اسحاق می‌چرخید.
- چهارخونه هم بهش می‌اومد!
بعد از اتمام جمله‌اش، سریع دستش را بر روی دهانش گذاشت و با مکث، به پشت سرش نگاه کرد تا مبادا اسحاق آن‌جا ایستاده و سخنان گزاف او را شنیده باشد!
راضی از ندیدن او، گوشه‌ی لبش را بالا داد و بعد از برداشتن دستش از روی دهانش، گفت:
- خاک تو سرت که همش بلند فکر می‌کنی!
 
امضا : Maedeh
  • ترکیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
126
سکه
685
با ایستادن ماشین جلوی پایش، دم عمیقی گرفت و بعد از گشودن درب، بر روی صندلی عقب نشست. دلش می‌خواست الان بر روی تختش دراز می‌کشید، دستمال زرد رنگی که اسحاق به او داده بود را زیر بینی‌اش می‌گرفت و حین این‌که بوی آن را به مشام می‌کشید، به اتفاقات امروز فکر می‌کرد؛ اما حال می‌بایست به خرید برود و کاری که پدرش گفته بود را انجام دهد.
صدای رادیوی ماشین، بر اعصابش خط می‌انداخت برای همین، هندزفری‌اش را از داخل کیفش بیرون آورد و بعد از متصل کردن آن به گوشی، آهنگ مورد علاقه‌اش را پخش کرد. صدای چاووشی در سرش پیچید و مثل همیشه، وجودش را سرشار از آرامش کرد.
سرش را به شیشه تکیه داد و نگاهش را به خیابان دوخت. امسال، هر آن‌چه را که انتظار نداشت، تجربه کرد؛ از دل بستن اشتباهی، تا شاغل شدن و حتی فوت مادرش! با غم پلک بر روی هم نهاد و دم عمیقی گرفت. همیشه پاییز را جور دیگر دوست داشت؛ شاید چون تولدش در این فصل بود و شاید هم این فصل به او می‌فهماند که دنیا هنوز زیبایی‌های خودش را دارد!
با ایستادن ماشین، هندزفری را از گوشش بیرون آورد و سپس، پیاده شد. شالش را مرتب کرد و به سمت فروشگاه گام برداشت. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و او می‌بایست، زودتر خریدش را انجام دهد تا زودتر به خانه برسد.
از میان جمعیت اندکی که در پیاده رو بود گذشت، جلوی درب شیشه‌ای مغازه ایستاد و بعد از این‌که درب به صورت خودکار باز شد، گامی بر روی سرامیک‌های سفید فروشگاه که از تمیزی برق می‌زدند، گذاشت. به قدم‌هایش سرعت بخشید و به سمت قفسه‌های مدنظرش رفت. اولین چیزی که می‌بایست بردارد، ماکارانی بود. بسته را به دست گرفت و با شنیدن صدای آشنایی، خون در رگ‌هایش منجمد شد، بنیامین کنارش ایستاده بود!
- احوال خانوم اسدی؟
کمند، ابروهایش را در به هم دیگر نزدیک کرد و بی اعتنا به او، به سمت قفسه‌ی روغن‌ها گام برداشت. بنیامین که گویا از بی‌توجه‌ای کمند راضی نبود، دست‌هایش را درون جیب‌هایش سوق داد و با برداشتن گامی به جلو، فاصله‌ی خودش را با کمند، کمتر کرد.
- زبونت رو موش خورده؟
کمند چپ‌چپ به او نگاه کرد و باز هم هیچ نگفت. به خوبی می‌دانست که این مرد، تشنه‌ی کل‌کل کردن است و برای همین، زبان به کام گرفته بود تا بیشتر او را حرص دهد!
- مثل مادرت لال شدی؟
زمان برای کمند ایستاد. با حرص دندان بر روی هم سابید و سپس، به سمت او چرخید.
- واقعا وقیحی! گمشو نمی‌خوام ریختت رو ببینم!
بنیامین پوزخندی بر ل*ب نشاند و گفت:
- تا زمانی که می‌گفتم عاشق چشم و ابروتم که خاطرخواه ریختم بودی!
کمند پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. نمی‌بایست از کوره در برود و کاری که نباید را انجام دهد، اگر هم سکوت می‌کرد این مرد آن را به نشانه‌‌ی پیروزی برداشت کرده و باز هم به وقیح بودنش ادامه می‌داد. بعد از چندثانیه پلک‌هایش را گشود و گفت:
- آخه قیافه‌ تو خیلی شبیه گوسفنده، منم عاشق گوسفندهام، برای همین جذبت شدم؛ ولی خب وقتی از نزدیک‌تر دیدمت، متوجه شدم که گوسفند هزار برابر از تو قشنگ‌تره!
 
امضا : Maedeh
  • قهقهه
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
126
سکه
685
سپس لبخندی به نشانه‌ی پیروزی بر روی ل*ب نشاند و از کنار بنیامین گذشت. صدای نفس‌های عمیق و عصبانی او به گوش کمند رسید و لبخند نشسته بر روی لبش را عمیق‌تر کرد. به قدم‌هایش سرعت بخشید و بعد از برداشتن رب گوجه و مایع دست‌شویی، به سمت صندوق رفت تا خریدهایش را حساب کند. حین این که کارت بانکی‌اش را به سمت صندوق‌دار می‌گرفت، نگاهش را به اطراف چرخاند تا بنیامین را پیدا کند، از این که مجدد او به سمتش بیاید می‌ترسید چرا که همه‌ی اندوخته‌ی شجاعتش را دقایقی پیش خرج کرده بود.
- بفرمایید.
صورت حساب خریدش را از فروشنده که لبخند مهربانی بر روی ل*ب‌های رژ خورده‌اش نشانده بود، گرفت. پلاستیک خریدش را برداشت و با گام‌های بلند از فروشگاه بیرون آمد. چون که مسیر زیادی تا خانه باقی نمانده بود، تصمیم گرفت که پیاده برود. بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و به قدم‌هایش سرعت بخشید تا مبادا بنیامین، مجدد به سراغش بیاید. با شنیدن صدای زنگ موبایلش، کنار مغازه‌ی لباس فروشی ایستاد و به صفحه‌ی گوشی که نام نغمه بر آن نقش بسته بود، خیره شد. با تاسف برای خودش سرتکان داد چرا که به تازگی، نتوانسته بود به درستی از احوال نغمه با خبر شود. دکمه‌ی پاسخ تماس را زد و گفت:
- سلام خوبی؟
- سلام کمند خانوم، پارسال دوست، امسال آشنا!
کمند با شرمندگی ل*ب گزید و زمزمه کرد:
- ببخشید، درگیر بودم.
- هوم می‌دونم، چه خبر؟ کجایی؟
- خرید بودم دارم برمی‌گردم خونه، تو چه خبر؟
بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و حین این که گام برمی‌داشت، به صحبت کردنش با نغمه ادامه داد.
- منم بی‌خبر، نه شوهری، نه دوست پسری، نه خاستگاری، هیچی به هیچی!
- دیوونه!
- مطمئن باشم هیچ خبر مهیجی تو دست و بالت نداری؟
کمند با یادآوری رفتارهای عجیب اسحاق و دیدار مجددش با بنیامین، لبخندی بر روی ل*ب نشاند و سیر تا پیاز ماجرا را برای نغمه تعریف کرد و او هم مثل همیشه، با واکنش‌هایی که نشان می‌داد، باعث عمیق شدن لبخند روی ل*ب کمند می‌شد.
- این پسره کراش زده روت.
کمند نگاهی به سمت چپ خیابان انداخت و بعد از این که مطمئن شد، ماشینی از آن‌جا رد نمی‌شود، از خیابان رد شد.
- اسحاق؟
- دقیقا، و خب تو هم گلوت گیر کرده، انکارش نکن!
کمند ثابت ایستاد و به حرف نغمه فکر کرد. نشانه‌ها را کنار هم گذاشت و ل*ب زد:
- هیچ‌کس تا حالا مثل اون من رو نگاه نکرده!
 
امضا : Maedeh
  • بابا خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
126
سکه
685
نغمه سوت کش‌داری زد و با خنده گفت:
- دیدی گفتم؟
کمند دستش را بر روی قلبش گذاشت و دم عمیقی گرفت. یعنی به همین سادگی عاشق شده بود؟
- خب چه کار کنم؟
- چی رو چه کار کنی؟
ل*ب‌هایش را غنچه کرد و به راهش ادامه داد.
- این‌که گلوم پیشش گیر کرده!
- هیچی، صبر کن ببین گذر زمان چی تو دست و بالش داره.
کمند متفکرانه سرش را تکان داد و با دیدن درب خانه، از نغمه خداحافظی کرد و به او قول داد که از این به بعد، گزارش لحظه به لحظه برخوردش با اسحاق را به او بدهد. هرچند که فرصت نشد ماجرای مجدد دیدن بنیامین را برای او تعریف کند؛ اما همین که توانسته بود درمورد احساسش نسبت به اسحاق مطمئن شود، خودش برای او یک برگ برنده بود!
***
از آخرین شاگردش خداحافظی کرد و بعد از جمع کردن وسایل و خاموش کردن لامپ کلاس، به سمت حکیمه گام برداشت.
حکیمه با دیدن او از جای برخاست و حین این‌که، خودش را به شوفاژ نزدیک می‌کرد، گفت:
- خسته نباشی چشم قشنگ!
کمند لبخندی بر ل*ب نشاند و از او تشکر کرد. دو ماه از حضورش در این آموزشگاه می‌گذشت و حکیمه، همچنان او را چشم قشنگ صدا می‌کرد. حضور حامد، در آموزشگاه آن‌قدر کمرنگ بود که کمند، تنها زمانی که می‌بایست حقوقش را دریافت کند او را می‌دید.
وسایلش را داخل کیفش گذاشت و رو به حکیمه گفت:
- خب من برم، خسته نباشی.
حکیمه دل از شوفاژ کند و گفت:
- سلامت باشی، خداحافظ.
کمند با همان لبخند، از آموزشگاه بیرون زد. لبخند این روزها جز جدانشدنی از صورتش بود. مثل همیشه نگاهش به آن طرف خیابان جایی که مغازه اسحاق قرار داشت، دوخته شد. او مثل همیشه درحال کار بود و نیم نگاهی هم به این سویِ خیابان، نمی‌کرد. کمند دلگیر از تغییر رفتار او که طی این دو هفته رخ داده بود، سرش را پایین انداخت و با برداشتن گام‌هایی کوتاه، پا به مسیر همیشگی که به خانه طی می‌کرد گذاشت. آن‌قدر از این مسیر رفته بود که اگر چشم‌هایش را هم می‌بست، باز هم می‌توانست این راه را به درستی طی کند.
ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد، با یک دست زیپ کیفش را باز کرد و بعد از برداشتن گوشی‌اش، تصمیم گرفت که امشب به جای خانه، به دیدن ماه جبین و پدربزرگش برود. رمز گوشی‌اش را زد و قبل از این‌که شماره‌ی پدرش را بگیرد تا به او اطلاع دهد که دیرتر به خانه می‌رود، نام اسحاق بر روی صفحه‌ی گوشی نقش بست. چشم‌هایش با دیدن این نام، ستاره باران شده و ضربان قلبش افزایش یافت. دم کوتاهی گرفت و تماس را جواب داد:
- بله؟
- سلام، می‌تونم چند لحظه وقت‌تون رو بگیرم؟
کمند تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- سلام، بله بفرمایید.
- پس چند لحظه همون‌جا بمونین، من الان میام.
سپس صدای بوق در گوش کمند پیچید و باعث شد نگاهی به اطراف بیاندازد. تنها چند قدم از آموزشگاه دور شده بود و اسحاق، بعد از پایین کشیدن کرکره‌ی مغازه‌اش، به سمت او آمد.
 
امضا : Maedeh
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
126
سکه
685
کمند دست‌هایش را در هم قلاب و سپس آب دهانش را فرو فرستاد. هم استرس داشت و هم خوشحال بود. با نزدیک شدن اسحاق، باقی مانده‌ی فاصله را کمند طی کرد تا به او رسید؛ حال فاصله‌ی بین‌شان، تنها سه قدم بود.
- سلام.
کمند لبخند محوی بر ل*ب نشاند و حین این که سعی می‌کرد، لرزش نشسته در صدایش را کنترل کند، گفت:
- سلام.
اسحاق دستی به پشت گردنش کشید و ل*ب زد:
- بد موقع که مزاحم نشدم؟
- نه.
کمند ثانیه شماری می‌کرد تا هرچه زودتر، بفهمد که او چه می‌خواهد بگوید؛ اما گویا اسحاق برای گفتن حرفش همچنان دو دل بود.
- نمی‌دونم چه جوری بگم!
کمند تای ابرویش را بالا پراند و گفت:
- چیو؟
- این‌که دوستت دارم!
چشم‌های کمند درشت و قلبش از تپش ایستاد! با بهت قدمی به عقب گذاشت و زمزمه کرد:
- بله؟
اسحاق به آرامی سرش را بالا آورد و با مظلوم‌ترین لحن ممکن گفت:
- به خدا قصد بدی ندارم، میشه بریم یه جا بشینیم تا بتونم توضیح بدم؟
کمند آب دهانش را فرو فرستاد و نگاهی به عقربه‌های ساعتش انداخت که عدد شش را نشان می‌داد. ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد و گفت:
- باشه.
اسحاق با خوشحالی، دست‌هایش را در هم گره زد و فاصله‌ی باقی مانده‌ی خودش را با کمند پر کرد و پشت سر او ایستاد. قلب کمند به تپش افتاد و عرق سردی بر روی کمرش نشست، این مرد قصد دیوانه کردن او را داشت؟
اسحاق با انگشت اشاره، مغازه‌ای را که آن طرف خیابان قرار داشت به کمند نشان داد و گفت:
- اون‌جا یه کافه است، بریم اونجا؟
کمند گامی به جلو برداشت و حین این‌که زودتر از اسحاق حرکت می‌کرد، گفت:
- باشه.
درب کوچک مغازه باعث شده بود که تا به امروز، کمند متوجه‌ی وجود یک کافه در نزدیکی محل کارش نشود. اسحاق به خوبی حالِ کمند را درک کرد و برای همین، با رعایت فاصله مناسب پشت سر او گام برداشت؛ چون که نمی‌خواست او را معذب کند.
کمند روبه‌روی درب کافه ایستاد و اسم آن را زیر ل*ب زمزمه کرد:
- کافه آشنا، اسم قشنگی داره.
اسحاق کنار او ایستاد و ل*ب زد:
- داخلش هم قشنگه، بریم؟
کمند سرش را به نشانه‌‌ی تایید تکان داد و اسحاق، درب را برای او باز کرد. مثل اتفاقی که در پرورشگاه افتاد، ابتدا کمند وارد شد و بوی قهوه و کیک، زیر بینی‌اش پیچید. گلدان‌های گل که بر روی دیوار کار شده بودند، اولین چیزی بود که به چشم کمند خورد.
- این‌جا بشینیم؟
کمند چشم از کتاب‌خانه‌ی کوچک کافه گرفت و رد دست اسحاق را دنبال کرد. یک میز سفید کنار همان کتاب‌خانه، انتخاب اسحاق بود که مورد پذیرش کمند هم قرار گرفت و ثانیه‌ای بعد، هر دو بر روی صندلی‌های چوبی آن نشستند.
 
امضا : Maedeh
  • بابا خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
126
سکه
685
حین این‌که اسحاق، مشغول سفارش دادن بود کمند، گوشی‌اش را به دست گرفت و به پدرش پیام داد که امروز کمی دیرتر به خانه می‌آید. بعد از این که از ارسال شدن پیام مطمئن شد، گوشی‌اش را بر روی میز گذاشت و به اسحاق چشم دوخت. نمی‌دانست که او می‌بایست صحبت را شروع کند یا باید صبر کند تا او ل*ب بگشاید؟ در دل دعا کرد که کاش نغمه این‌جا بود و می‌توانست به او کمک کند؛ اما این محال‌ترین آرزویِ ممکن بود.
- خب می‌تونم شروع کنم؟
کمند که هنوز در لحظات خوش شنیدن آن جمله سپری می‌کرد و استرسی بی‌دلیل، دامن گیرش شده بود تنها سرش را تکان داد و اسحاق، بعد از تکیه دادن به پشتی صندلی، در چشم‌های کمند زل زد و گفت:
- نمی‌خوام طومار بگم که آره، از فلان روز مهرت به دلم نشست و این حرف‌ها، چون اون دو‌کلمه‌ گویای همه چیز برای زمان حال هست و الان، حرف‌های مهم‌تری رو می‌خوام بزنم.
کمند کیفش را بر روی میز گذاشت و منتظر به او چشم دوخت. اسحاق دستی به پشت گردنش کشید و ادامه داد:
- نمی‌دونم از کجا شروع کنم.
با قرار گرفتن لیوان آب جلوی اسحاق و یک آبمیوه جلوی کمند، اسحاق جرعه‌ای از آب را نوشید و گفت:
- اون روز توی پرورشگاه، خواستم بهت بگم که خونه‌ی منم اون‌جا بوده، ولی نتونستم. فکر کردم ممکنه همین نیمچه نگاه رو هم ازم بگیری. این گذشته‌ی منه، منم یکی از همون بچه‌های پرورشگاه بودم. مادرم توی تصادف میمیره و پدرم هم، بعد از این‌که مجدد ازدواج می‌کنه، من رو می‌ذاره پرورشگاه. من از یک سالگی توی پرورشگاه بزرگ شدم.
کمند با بهت به او نگاه کرد. غم در قلبش نشست اما نمی‌خواست واکنشی نشان دهد که او فکر کند دارد به او ترحم می‌کند، بیش از هرچیز به خوبی درک می‌کرد که ترحم، منزجرترین حس در دنیاست! دم کوتاهی گرفت و گفت:
- یعنی من این‌جور آدمی به نظر می‌رسم؟
اسحاق پلک زد و گفت:
- چه جور؟
- کسی که با شنیدن این حرف‌ها، دیدش نسبت به بقیه عوض شه!
اسحاق زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- نه کمند، نه!
کمند لبخندی بر روی ل*ب نشاند و زمزمه کرد:
- ادامه بده.
اسحاق گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و بعد از این‌که مجدد جرعه‌ای آب نوشید، گفت:
- تا شش سالگی من نمی‌تونستم حرف بزنم، یه سری دکترها می‌گفتن مشکلی نداری و این تحت تاثیر یه شوک یا یه اتفاق بوده و یه سری دیگه می‌گفتن مشکل مادرزاد بوده تا این‌که یک روز، یهویی زبون باز می‌کنم و به حرف میام. به خاطر همین موضوع، کسی سرپرستی منو قبول نکرد و وقتی هم که بزرگتر شدم، باز هم همین اوضاع بود.
کمند دستش را به نشانه‌ی « کافیه » بالا اورد و با تعجب گفت:
- نمی‌تونستی حرف بزنی؟
- آره!
کمند به یاد غول جادو و آرزویی که کرده بود افتاد، واقعا آرزویش برآورده شده بود! ل*ب پایینش را به دندان گرفت و بی‌حواس ل*ب زد:
- آرزوی من مدت زمان زیادی از خواستنش نگذشته، خیلی قبل‌تر برآورده شده!
اسحاق سرش را به راست متمایل کرد و گفت:
- کدوم آرزو؟
کمند لبخندی بر ل*ب نشاند. اگر می‌توانست این‌جا، وسط همین کافه به گریه می‌افتاد؛ اما حال وقتش نبود!
- مهم نیست، خب ادامه بده.
 
امضا : Maedeh
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
126
سکه
685
- حرف‌هام تموم شد، همه‌ی این‌ها رو گفتم تا تو‌ بدونی که من کی بودم، بدونی که احساسم واقعیه و برای این‌که اذیتت نکنم، الان صادقانه همه چیز رو گفتم تا بتونی به درستی تصمیم بگیری.
کمند، حرفی برای گفتن نداشت. زبانش بند آمده و مغزش به درستی فرمان نمی‌داد. ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم فشرد و گفت:
- من نمی‌دونم چی باید بگم، توی زندگیم کسی نبوده که این‌جوری باهام حرف بزنه، این‌جوری نگاهم کنه و از همه مهم‌تر، حسی رو بهم بده که تا حالا تجربه‌اش نکردم. من... .
اسحاق میان حرف او پرید و گفت:
- من الان ازت نخواستم که تصمیم بگیری.
- حرف‌های تو، توی تصمیم من تاثیری نداشته. ماه جبین همیشه میگه کسی رو اگه دوست داری، باید قسمت تاریک وجودش رو هم بخوای. منظورم این نیست که پرورشگاهی بودنت یه قسمت تاریکه، نه! آدما بالاخره همه‌شون یه قسمت تاریک دارن و نیاز دارن یکی باشه که اون قسمت تاریک رو هم، دوست داشته باشه!
اسحاق دست‌هایش را گره زد و سپس به زیر چانه‌اش هدایت کرد.
- و قسمت تاریک وجودِ تو، بدون این که بدونم چیه، می‌پرستمش!
قلب کمند از تپش ایستاد. اشک نشسته در چشم‌هایش را با تند پلک زدن، پس زد و گفت:
- حرف‌هات برام تازگی دارن، انگار سال‌ها این کلمات باهام غریبه بودن‌.
اسحاق لبخندی محجوب بر روی لبش نشاند و با شوق بیشتری به کمند خیره شد. گویا که کسی تا به حال، به زیبایی او ندیده بود.
- من قبل از این که با تو حرف بزنم، با پدرت صحبت کردم.
کمند صاف بر روی صندلی نشست.
- چی؟
- من قصدم جدی بود، برای همین اول از پدرت اجازه گرفتم و اون، همه چیز رو برام توضیح داده. بهم گفت که باید با تو صحبت کنم و نظرِ تو، حرف اصلی رو می‌زنه.
کمند لیوان اب‌میوه‌اش را به ل*ب‌هایش نزدیک کرد و جرعه‌ای نوشید. ضربان قلبش کاهش یافته اما کف دست‌هایش عرق کرده و مغزش هم، همچنان از کار افتاده بود!
اسحاق که سکوتاو را دید، با انگشت شصتش چانه‌اش را خاراند و گفت:
- پس ابدِ من میشی؟
کمند پلک محکمی زد. دو هفته‌ای که از حسش مطمئن شده بود، بارها این لحظه را تصور کرده و نغمه هم مدام به او گفته بود که موقعیتش اگر پیش آمد، حست را بگو. برای همین، نفس عمیقی کشید و گفت:
- ابد؟
- یعنی به هم ختم بشیم، تا همیشه!
نگاه کمند به گوشه‌ی کافه کشیده شد، مادرش آن‌جا ایستاده و به او لبخند می‌زد. تایید مادرش را که گرفت، در چشم‌های اسحاق زل زد و
گفت:
- ابد هم میشیم!
 
امضا : Maedeh
  • بابا خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,497
مدال‌ها
4
سکه
27,568

1000000138.png

✨️🌱 اعلام پایان اثر 🌱✨️​
 
  • عالیه
واکنش‌ها[ی پسندها]: Maedeh
بالا