به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
مهتاب از شنیدن جواب کمند، جا خورد. هیچ وقت ندیده بود که کمند، این‌گونه جواب دهد!
کمند که سکوت زن عمویش را دید، نگاهش را به سمت مادرش چرخاند و قبل از این‌که حرفی به مادرش بزند، صدای زن عمویش خدشه بر اعصابش انداخت.
- حالا دکتر هم نیستی این‌جوری از کارت دفاع می‌کنی!
دندان‌های کمند بر روی هم سابیده شدند، قفسه‌ی سینه‌اش از شدت عصبانیت بالا و پایین می‌شد؛ اما می‌دانست که اگر خودش را خون‌سرد جلوه دهد، فرد روبه‌رویش بیشتر حرص می‌خورد!
برای همین، لبخندی بر روی ل*ب نشاند، به سمت زن عمویش چرخید و گفت:
- هرکاری جای خودش اهمیت داره، من برای این کار عمرم رو گذاشتم و طبیعیه ازش در مقابل افرادی که هیچی از هنر نمی‌دونن، دفاع کنم!
بعد از اتمام حرفش، لبخندی زد و بی‌توجه به صورت سرخ مهتاب، به سمت مادرش چرخید و خودش را مشغول دیدن لوازم تحریرها کرد.
چشم‌هایش در ظاهر پست‌های پیج را می‌دید؛ اما در باطن روحش پی حرف‌های مهتاب بود!
کاش می‌توانست سیلی به گوشش می‌زد؛ اما این کار برای کمند جز محالات بود. دم عمیقی گرفت و با نشاندن لبخندی بر ل*ب، همان گُرد آفریدی شد که تمام این یک هفته، وجودش را از او سلب کرده بود.
گوشه‌ی لبش را اسیر دندان‌هایش کرد، کاش می‌توانست یک پاک کن بردارد و یک ماه اخیر را پاک کند. کاش یک غول جادو از قوری گل سرخی ماه جبین بیرون می‌آمد و از او می‌خواست آرزو کند. مسلماً اولین آرزویش، حذف شدن بنیامین از زندگی‌اش بود. بنیامینی که در ظاهر به او فکر نمی‌کرد؛ اما در باطن، دلش برای افکار اقتصادی‌اش تنگ شده بود.
احمقانه بود دل‌تنگ شدن برای آدمی که، آدم نبود!
با شنیدن صدای پدرش که از او می‌خواست بلند شود تا به خانه روند، لبخند کم جانی بر روی ل*ب‌هایش نقش بست. گوشی‌اش را از مادرش گرفت و دل از مبلی که ساعت‌ها بر روی آن نشسته بود، کَند.
مهتاب نگاه برزخی‌اش را حواله‌ی کمند کرد و برای این‌که دیگر حرفی با او نزند، دست پسر هشت ساله‌اش را گرفت و به سمت دست‌شویی رفت.
کمند با دیدن این حرکت، لبخند روی لبش را عمیق‌تر کرد. ظاهراً توانسته بود به او بفهماند که حرفش بد بوده، هرچند که تنها کمند این‌گونه فکر می‌کرد و در ذهن مهتاب، چیز دیگری می‌چرخید.
از مادرش فاصله گرفت و به سمت جالباسی چوبی، گوشه‌ی خانه رفت. زنجیر کیفش را به دست گرفت و بر روی پاشنه‌ی پا چرخید. هال و نشیمن را زیر نظر گرفت که همه‌ی افراد حاضر در آن‌جا، ایستاده بودند.
دلش می‌خواست نفرتش را در چشم‌هایش بریزد و به آن‌ها بنگرد؛ اما او دست پرورده‌ی ماه جبین بود و ماه جبین از او خواسته که هیچ‌گاه با نفرت به کسی نگاه نکند، هرچند که حق با او باشد!
دستی به صورت بدون کرم پودرش کشید و گامی به جلو برداشت. قالی‌های سرمه‌ای، زیر پایش صدای تمیزی می‌دادند و شیشه‌های پنجره‌ی بزرگی که سمت چپش قرار داشت، برق می‌زدند. همه‌ی این‌ها نشان دهنده‌ی وسواس مادر بزرگش بود!
دم عمیقی گرفت و بوی خورشت فسنجانی که شام امشب بود را در سینه حبس کرد، شامی که نفهمید کی خورد و تمام شد؛ چون ذهنش پی بنیامین و‌ نبودش می‌چرخید.
 
امضا : ماهی

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
نگاهش را به پدرش دوخت که صمیمانه‌ به برادرهایش دست می‌داد. طبق عادت، لبخندی بر روی ل*ب نشاند و به سمت مادر بزرگش رفت، مادر بزرگی که زبانش عجیب دل می‌شکست!
نفس عمیقی کشید و ل*ب زد:
- دستتون درد نکنه مامان بزرگ.
مادر بزرگش نگاهش را به او دوخت و حین این‌که دستی به روسری زمردی بلندش می‌کشید، گفت:
- کاری نکردم مادر.
سپس بدون این‌که حرف دیگری بزند یا کمند را به آغوش بکشد، به سمت آشپزخانه پا تند کرد. لبخند از روی ل*ب‌های کمند پر کشید و سرش را پایین انداخت. اگر الان دکتر یا مهندس بود، مادر بزرگش او را محکم به آغوش می‌کشید و درون جیبش را پر از مغز بادام می‌کرد. با این‌که ماه جبین و حیدر به او محبت زیادی تقدیم می‌کردند؛ اما کمند تشنه‌ی محبت این زن و مرد بود. زن و مردی که مادر بزرگ و پدر بزرگش بودند.
با قرار گرفتن دستی بر پشت کمرش، نگاهش را بالا کشید و چشم‌های نگران پدرش را دید. لبخندی بر روی ل*ب نشاند و بعد از این‌که از بقیه افراد داخل خانه، خداحافظی کرد پا به حیاط گذاشت.
حیاط بزرگی که درخت انجیر گوشه‌ی آن، یادآور خاطراتش بود. خاطراتش متعلق به دوران کودکی‌اش بود، دورانی که ماهی یک بار به این خانه می‌آمدند و او با بچه‌های عمویش بازی می‌کرد و دور درخت انجیر می‌چرخیدند.
وقتی که قَد کشید، زمانی که نیاز داشت از پوسته‌ی تنهایی‌اش بیرون بیاید دیگر خبری از آخر ماه‌های خانه‌ی مادر بزرگش نبود و اگر هم بود، کسی با او بازی نمی‌کرد. در این خانه کسی به یک نقاش که مادر کر و لال داشت، توجه نمی‌کرد!
پلک محکمی زد و نگاهش را از درخت گرفت. بند کیفش را بر روی شانه‌اش درست کرد، کمی خم شد و بند کفش‌های اسپرت مشکی‌اش را بست.
وقتی کمر صاف کرد، پدرش را دید که بالای سرش ایستاده و منتظر است او بند کفش‌هایش را ببندد. چشم‌های مشکی پدرش را با هیچ رنگ چشم دیگری که متعلق به یک مرد دیگر باشد را عوض نمی‌کرد، حتی اگر آن مرد بنیامین باشد!
با دیدن اهالی این خانه قدیمی، به این پی برده بود که زندگی با بنیامین هم مثل حضور در این خانه کسل آور و خسته‌کننده بود. گوشه‌ی آستین کت مشکی پدرش را به دست گرفت و همراه با هم، بر روی موزاییک‌های طرح دار حیاط گام برداشتند تا به در اصلی رسیدند.
هیچ کس برای بدرقه‌ی آن‌ها نیامده بود و پچ-پچ غیبت‌هایشان از همین فاصله به گوش می‌رسید. کمند لبخندی زد و سرش را به سمت مادرش چرخاند. برق اشکی که درون چشم‌های مادرش نشسته، غیر قابل انکار بود.
دست‌هایش از عصبانیت مُشت شد و هنگامی که صدای بسته شدن در خانه‌ به گوشش خورد، پدرش حین این‌که سوییچ ماشین را از جیب کتش بیرون می‌آورد، گفت:
- کی بستنی می‌خواد؟
گره‌ی دست کمند باز شد، لبخندی بر روی ل*ب نشاند و برای این‌که مادرش را از آن حال و هوا دور کُند، کف دست‌هایش را محکم به هم دیگر کوبید و گفت:
- شکلاتی باشه!
ل*ب‌های پدرش به خنده باز شدند، دستش را به دور شانه‌ی فاطمه حلقه و توجه او را به خودش جلب کرد. با تکان دادن دست‌هایش رو به همسرش گفت:
- بستنی می‌خوای؟
فاطمه پلک محکمی زد و حین این‌که به چشم‌های غمگین و ل*ب خندان کمند نگاه می‌کرد، گفت:
- مثل دفعه قبل زیاد نگیری این بچه مریض شه!
 
امضا : ماهی

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
کمند حین این‌که نگاهش را از انتهای کوچه‌ی تنگ و باریک می‌گرفت، با لبخند به مادرش نگاه کرد. روزی را که او می‌گفت را خوب به یاد می‌آورد، آن روز هم از همین خانه بیرون آمدند و بعد به سمت مغازه‌ی بستنی فروشی رفتند.
آن‌ روز، آن‌قدر زخم زبان خورده بودند که کمند دلش می‌خواست، بستنی بخورد تا زخم‌ها را بالا بیاورد و همین‌طور هم شد!
در این خانواده زخم‌ها را با خوردن بستنی به باد فراموشی می‌سپاردند. پدرش حین این‌که دستش را پشت کمر فاطمه گذاشته بود، رو به او گفت:
- بدو بریم که امشب باید نفری دوتا بستنی بخوریم تا آتیش زخم‌ها خاموش بشه!
کمند دستش را به دستگیره‌ی در ماشین رساند و حین این‌که آن را می‌گشود، لبخند دندان نمایی زد و گفت:
- ایول!
برق درون چشم‌هایش طبیعی بود، نیاز داشت زخم‌های قلبش را با خوردن بستنی درمان کند!
بر روی صندلی جا گرفت و بعد از بستن در، صدای استارت ماشین در گوشش پیچید و خانه‌ای که ساعاتی قبل در آن بود، از جلوی چشم‌هایش محو شد.
هرچه که از آن خیابان دورتر می‌شدند، آتش قلبش بیشتر شعله می‌گرفت. شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و مثل همیشه، دستش را از آن بیرون برد. باد گرم اواخر تیر ماه، میان انگشت‌هایش پیچید و باعث شد صدای برخورد دستبندهایش به گوشش برسد.
شقیقه‌اش را به در تکیه داد و ل*ب زد:
- چرا همیشه سهم‌مون بعد از اومدن از اون خونه، دوتا بستنیِ؟
پدرش آیینه‌ی جلوی ماشین را تنظیم کرد تا بتواند صورت کمند را ببیند. با دیدن غم نشسته در چشم‌های کمند، دم عمیقی گرفت و حین این‌که دنده را تعویض می‌کرد گفت:
- چرا بستنی دوست نداری؟
کمند به خوبی فهمید که پدرش، نمی‌خواهد درباره‌ی آن خانه صحبت کند. تحمل ناراحتی پدرش را نداشت، برای همین لبخندی بر روی ل*ب نشاند و اجازه داد چال گونه‌اش، خودش را نمایان کند.
- دوست دارم ولی به نظرم امشب باید یه چیز دیگه رو امتحان کنم.
علی تای ابرویش را بالا پراند و با لبخند گفت:
- مثلاً چی؟
کمند با یادآوری طعم ترش لواشک، پلک‌هایش را با لذت بست و زمزمه کرد:
- لواشک!
با چرخیدن سر فاطمه به سمت کمند، کمند نگاهش را از بیرون گرفت و به مادرش دوخت. با تکان خوردن دست‌های مادرش، تمام توجه‌اش را جمع کرد تا بفهمد چه می‌گوید.
- چی دارین میگین؟
لبخند غمگینی کنج ل*ب‌های کمند نشست، چه می‌شد اگر مادرش سالم بود؟
آه آرامی کشید و گفت:
- هیچی دارم به بابا میگم به جای بستنی برام لواشک بخره.
ابروهای فاطمه بعد از اتمام حرف کمند، به هم دیگر نزدیک شدند. انگشت اشاره‌اش را به بازوی علی زد و گفت:
- برای این بچه لواشک نمی‌خری‌ها!
کمند ل*ب برچید و روبه مادرش گفت:
- چرا؟
فاطمه دستش را از میان صندلی رد و دماغ او را میان انگشت‌هایش اسیر کرد. صدای خنده‌ی پدرش به گوشش رسید و باعث شد او هم بخندد.
فاطمه وقتی که خنده‌ی کمند را دید، دماغ او را رها کرد و گفت:
- من که می‌دونم می‌خوای خودت رو با لواشک خفه کنی و بعدش مریض بیوفتی یه گوشه، از این خبرها نیست کمند خانوم.
فاطمه بعد از اتمام حرفش، مجدد انگشت اشاره‌اش را به بازوی علی زد و گفت:
- یه دونه بستنی بیشتر براش نمی‌گیری!
 
امضا : ماهی

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
کمند به نشانه‌ی اعتراض، دست‌هایش را در سینه جمع و لُپ‌هایش را پر از باد کرد.
علی با دیدن صورت کمند، بدون این‌که توجه‌ی فاطمه را جلب کند گفت:
- برات دوتا بستنی می‌خرم به شرط این‌که یه قول بدی بهم!
کمند دستی به موهای کوتاه بیرون آمده از شالش کشید و آن‌ها را به پشت گوشش هدایت کرد.
- چی؟
- قول بدی هرجا حس کردی داره بهت توهین میشه یا کاری ازت می‌خوان که دوست نداری انجام بدی، از حق خودت دفاع کنی!
چیزی در قلب کمند، فرو ریخت. از اتفاقاتی که برایش در موسسه رخ داده، به کسی نگفته بود و حال می‌ترسید پدرش چیزی فهمیده باشد.
زبانی بر روی ل*ب‌هایش کشید و زمزمه کرد:
- باشه.
با پیاده شدن پدرش از ماشین، نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد و به لامپ‌های قرمز و زرد مغازه چشم دوخت. مطمئن نبود که پدرش بعد از شنیدن ماجرا، او را توبیخ نکند و گرنه همان روز، ل*ب به سخن می‌گشود. از این‌که پدرش دیگر به صورت او نگاه نکند، واهمه داشت!
قولی که به پدرش داده بود در ظاهر سخت به نظر نمی‌آمد، اگر پای بنیامین وسط نبود!
***
بر روی مبل، روبه‌روی مادرش نشست و به صفحه‌ی گوشی‌اش چشم دوخت. بعد از یک هفته، یک نفر سفارش طراحی به او داده بود. لپ‌هایش را پر از باد کرد و کلافه ل*ب زد:
- انگار من غول چراغ جادوام و یه شبِ می‌تونم برای ایشون نقاشی بکشم!
این‌که مردم هنر او را یک چیز دم دستی می‌دانستند، به مزاجش خوش نمی‌آمد و برای همین اینترنت گوشی‌اش را خاموش کرد و به مادرش چشم دوخت.
فاطمه مشغول بافتن یک کلاه صورتی رنگ بود و آن‌قدر غرق کار شده، که متوجه‌ی نگاه خیره‌ی کمند نشد.
کمند کلافه پوفی کشید و از روی مبل برخاست، این‌که هنوز بنیامین به او زنگ نزده بود باعث کلافگی‌اش می‌شد. دوست داشت به او پیام بدهد و حقوق دو هفته‌ای که آن‌جا کار کرده بود را طلب کند؛ اما از واکنش او می‌ترسید!
دست چپش را به بازوی دست راستش رساند و حین این‌که به سمت اتاقش گام برمی‌داشت، آهنگ محبوبش را زیر ل*ب زمزمه کرد.
باد کولر میان موهای کوتاهش پیچید و آن‌ها را به هم ریخت. به خاطر وسواس مادرش، هیچ‌وقت موهایش را بلند نگذاشته بود و آرزوی موی بلند همچو کودکان دیگر را در همان کودکی، به خاک سپرده بود.
دستی به صورتش کشید، به نرده‌ها تکیه داد و از بالا به مادرش چشم‌ دوخت‌. بچه‌تر که بود، سکوت همیشگی‌ خانه اذیتش می‌کرد و او ناچار شد از این سکوت، خودش را میان کشیدن نقاشی غرق می‌کرد. آن‌قدر میان نقاشی‌هایش غرق می‌شد که وقتی به خودش می‌آمد، مشغول حرف زدن با مداد‌ها و کاغذهایش بود!
آرنجش را بر روی نرده گذاشت و کف دستش را به زیر چانه‌اش هدایت کرد. دست‌های مادرش، ماهرانه میله‌های بافتنی را جابه‌جا می‌کردند و ل*ب‌هایش مثل همیشه درحال ذکر گفتن بودند.
کمند نفس عمیقی کشید، دست آزادش را به سمت جیب شلوار سفید رنگش برد و گوشی‌اش را از داخل آن بیرون آورد.
با سریع‌ترین حالت ممکن، رمز آن را زد و از مادرش عکسی گرفت. بعد از این‌که صدای «چیک» در گوشش پیچید، انگشت‌هایش را بر روی صفحه‌ی گوشی قرار داد و عکس گرفته شده را زوم کرد تا بهتر بتواند صورت مادرش را ببیند. مطمئن بود که این عکس، به بهترین تابلوی نقاشی‌اش تبدیل می‌شد. بشکنی در هوا زد و حین این‌که مجدد از پله‌ها پایین می‌آمد با خود نجوا کرد:
- امروز چندمه؟
 
امضا : ماهی
بالا