به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
181
سکه
930
مهتاب از شنیدن جواب کمند، جا خورد. هیچ وقت ندیده بود که کمند، این‌گونه جواب دهد!
کمند که سکوت زن عمویش را دید، نگاهش را به سمت مادرش چرخاند و قبل از این‌که حرفی به مادرش بزند، صدای زن عمویش خدشه بر اعصابش انداخت.
- حالا دکتر هم نیستی این‌جوری از کارت دفاع می‌کنی!
دندان‌های کمند بر روی هم سابیده شدند، قفسه‌ی سینه‌اش از شدت عصبانیت بالا و پایین می‌شد؛ اما می‌دانست که اگر خودش را خون‌سرد جلوه دهد، فرد روبه‌رویش بیشتر حرص می‌خورد!
برای همین، لبخندی بر روی ل*ب نشاند، به سمت زن عمویش چرخید و گفت:
- هرکاری جای خودش اهمیت داره، من برای این کار عمرم رو گذاشتم و طبیعیه ازش در مقابل افرادی که هیچی از هنر نمی‌دونن، دفاع کنم!
بعد از اتمام حرفش، لبخندی زد و بی‌توجه به صورت سرخ مهتاب، به سمت مادرش چرخید و خودش را مشغول دیدن لوازم تحریرها کرد.
چشم‌هایش در ظاهر پست‌های پیج را می‌دید؛ اما در باطن روحش پی حرف‌های مهتاب بود!
کاش می‌توانست سیلی به گوشش می‌زد؛ اما این کار برای کمند جز محالات بود. دم عمیقی گرفت و با نشاندن لبخندی بر ل*ب، همان گُرد آفریدی شد که تمام این یک هفته، وجودش را از او سلب کرده بود.
گوشه‌ی لبش را اسیر دندان‌هایش کرد، کاش می‌توانست یک پاک کن بردارد و یک ماه اخیر را پاک کند. کاش یک غول جادو از قوری گل سرخی ماه جبین بیرون می‌آمد و از او می‌خواست آرزو کند. مسلماً اولین آرزویش، حذف شدن بنیامین از زندگی‌اش بود. بنیامینی که در ظاهر به او فکر نمی‌کرد؛ اما در باطن، دلش برای افکار اقتصادی‌اش تنگ شده بود.
احمقانه بود دل‌تنگ شدن برای آدمی که، آدم نبود!
با شنیدن صدای پدرش که از او می‌خواست بلند شود تا به خانه روند، لبخند کم جانی بر روی ل*ب‌هایش نقش بست. گوشی‌اش را از مادرش گرفت و دل از مبلی که ساعت‌ها بر روی آن نشسته بود، کَند.
مهتاب نگاه برزخی‌اش را حواله‌ی کمند کرد و برای این‌که دیگر حرفی با او نزند، دست پسر هشت ساله‌اش را گرفت و به سمت دست‌شویی رفت.
کمند با دیدن این حرکت، لبخند روی لبش را عمیق‌تر کرد. ظاهراً توانسته بود به او بفهماند که حرفش بد بوده، هرچند که تنها کمند این‌گونه فکر می‌کرد و در ذهن مهتاب، چیز دیگری می‌چرخید.
از مادرش فاصله گرفت و به سمت جالباسی چوبی، گوشه‌ی خانه رفت. زنجیر کیفش را به دست گرفت و بر روی پاشنه‌ی پا چرخید. هال و نشیمن را زیر نظر گرفت که همه‌ی افراد حاضر در آن‌جا، ایستاده بودند.
دلش می‌خواست نفرتش را در چشم‌هایش بریزد و به آن‌ها بنگرد؛ اما او دست پرورده‌ی ماه جبین بود و ماه جبین از او خواسته که هیچ‌گاه با نفرت به کسی نگاه نکند، هرچند که حق با او باشد!
دستی به صورت بدون کرم پودرش کشید و گامی به جلو برداشت. قالی‌های سرمه‌ای، زیر پایش صدای تمیزی می‌دادند و شیشه‌های پنجره‌ی بزرگی که سمت چپش قرار داشت، برق می‌زدند. همه‌ی این‌ها نشان دهنده‌ی وسواس مادر بزرگش بود!
دم عمیقی گرفت و بوی خورشت فسنجانی که شام امشب بود را در سینه حبس کرد، شامی که نفهمید کی خورد و تمام شد؛ چون ذهنش پی بنیامین و‌ نبودش می‌چرخید.
 

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
181
سکه
930
نگاهش را به پدرش دوخت که صمیمانه‌ به برادرهایش دست می‌داد. طبق عادت، لبخندی بر روی ل*ب نشاند و به سمت مادر بزرگش رفت، مادر بزرگی که زبانش عجیب دل می‌شکست!
نفس عمیقی کشید و ل*ب زد:
- دستتون درد نکنه مامان بزرگ.
مادر بزرگش نگاهش را به او دوخت و حین این‌که دستی به روسری زمردی بلندش می‌کشید، گفت:
- کاری نکردم مادر.
سپس بدون این‌که حرف دیگری بزند یا کمند را به آغوش بکشد، به سمت آشپزخانه پا تند کرد. لبخند از روی ل*ب‌های کمند پر کشید و سرش را پایین انداخت. اگر الان دکتر یا مهندس بود، مادر بزرگش او را محکم به آغوش می‌کشید و درون جیبش را پر از مغز بادام می‌کرد. با این‌که ماه جبین و حیدر به او محبت زیادی تقدیم می‌کردند؛ اما کمند تشنه‌ی محبت این زن و مرد بود. زن و مردی که مادر بزرگ و پدر بزرگش بودند.
با قرار گرفتن دستی بر پشت کمرش، نگاهش را بالا کشید و چشم‌های نگران پدرش را دید. لبخندی بر روی ل*ب نشاند و بعد از این‌که از بقیه افراد داخل خانه، خداحافظی کرد پا به حیاط گذاشت.
حیاط بزرگی که درخت انجیر گوشه‌ی آن، یادآور خاطراتش بود. خاطراتش متعلق به دوران کودکی‌اش بود، دورانی که ماهی یک بار به این خانه می‌آمدند و او با بچه‌های عمویش بازی می‌کرد و دور درخت انجیر می‌چرخیدند.
وقتی که قَد کشید، زمانی که نیاز داشت از پوسته‌ی تنهایی‌اش بیرون بیاید دیگر خبری از آخر ماه‌های خانه‌ی مادر بزرگش نبود و اگر هم بود، کسی با او بازی نمی‌کرد. در این خانه کسی به یک نقاش که مادر کر و لال داشت، توجه نمی‌کرد!
پلک محکمی زد و نگاهش را از درخت گرفت. بند کیفش را بر روی شانه‌اش درست کرد، کمی خم شد و بند کفش‌های اسپرت مشکی‌اش را بست.
وقتی کمر صاف کرد، پدرش را دید که بالای سرش ایستاده و منتظر است او بند کفش‌هایش را ببندد. چشم‌های مشکی پدرش را با هیچ رنگ چشم دیگری که متعلق به یک مرد دیگر باشد را عوض نمی‌کرد، حتی اگر آن مرد بنیامین باشد!
با دیدن اهالی این خانه قدیمی، به این پی برده بود که زندگی با بنیامین هم مثل حضور در این خانه کسل آور و خسته‌کننده بود. گوشه‌ی آستین کت مشکی پدرش را به دست گرفت و همراه با هم، بر روی موزاییک‌های طرح دار حیاط گام برداشتند تا به در اصلی رسیدند.
هیچ کس برای بدرقه‌ی آن‌ها نیامده بود و پچ-پچ غیبت‌هایشان از همین فاصله به گوش می‌رسید. کمند لبخندی زد و سرش را به سمت مادرش چرخاند. برق اشکی که درون چشم‌های مادرش نشسته، غیر قابل انکار بود.
دست‌هایش از عصبانیت مُشت شد و هنگامی که صدای بسته شدن در خانه‌ به گوشش خورد، پدرش حین این‌که سوییچ ماشین را از جیب کتش بیرون می‌آورد، گفت:
- کی بستنی می‌خواد؟
گره‌ی دست کمند باز شد، لبخندی بر روی ل*ب نشاند و برای این‌که مادرش را از آن حال و هوا دور کُند، کف دست‌هایش را محکم به هم دیگر کوبید و گفت:
- شکلاتی باشه!
ل*ب‌های پدرش به خنده باز شدند، دستش را به دور شانه‌ی فاطمه حلقه و توجه او را به خودش جلب کرد. با تکان دادن دست‌هایش رو به همسرش گفت:
- بستنی می‌خوای؟
فاطمه پلک محکمی زد و حین این‌که به چشم‌های غمگین و ل*ب خندان کمند نگاه می‌کرد، گفت:
- مثل دفعه قبل زیاد نگیری این بچه مریض شه!
 

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
181
سکه
930
کمند حین این‌که نگاهش را از انتهای کوچه‌ی تنگ و باریک می‌گرفت، با لبخند به مادرش نگاه کرد. روزی را که او می‌گفت را خوب به یاد می‌آورد، آن روز هم از همین خانه بیرون آمدند و بعد به سمت مغازه‌ی بستنی فروشی رفتند.
آن‌ روز، آن‌قدر زخم زبان خورده بودند که کمند دلش می‌خواست، بستنی بخورد تا زخم‌ها را بالا بیاورد و همین‌طور هم شد!
در این خانواده زخم‌ها را با خوردن بستنی به باد فراموشی می‌سپاردند. پدرش حین این‌که دستش را پشت کمر فاطمه گذاشته بود، رو به او گفت:
- بدو بریم که امشب باید نفری دوتا بستنی بخوریم تا آتیش زخم‌ها خاموش بشه!
کمند دستش را به دستگیره‌ی در ماشین رساند و حین این‌که آن را می‌گشود، لبخند دندان نمایی زد و گفت:
- ایول!
برق درون چشم‌هایش طبیعی بود، نیاز داشت زخم‌های قلبش را با خوردن بستنی درمان کند!
بر روی صندلی جا گرفت و بعد از بستن در، صدای استارت ماشین در گوشش پیچید و خانه‌ای که ساعاتی قبل در آن بود، از جلوی چشم‌هایش محو شد.
هرچه که از آن خیابان دورتر می‌شدند، آتش قلبش بیشتر شعله می‌گرفت. شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و مثل همیشه، دستش را از آن بیرون برد. باد گرم اواخر تیر ماه، میان انگشت‌هایش پیچید و باعث شد صدای برخورد دستبندهایش به گوشش برسد.
شقیقه‌اش را به در تکیه داد و ل*ب زد:
- چرا همیشه سهم‌مون بعد از اومدن از اون خونه، دوتا بستنیِ؟
پدرش آیینه‌ی جلوی ماشین را تنظیم کرد تا بتواند صورت کمند را ببیند. با دیدن غم نشسته در چشم‌های کمند، دم عمیقی گرفت و حین این‌که دنده را تعویض می‌کرد گفت:
- چرا بستنی دوست نداری؟
کمند به خوبی فهمید که پدرش، نمی‌خواهد درباره‌ی آن خانه صحبت کند. تحمل ناراحتی پدرش را نداشت، برای همین لبخندی بر روی ل*ب نشاند و اجازه داد چال گونه‌اش، خودش را نمایان کند.
- دوست دارم ولی به نظرم امشب باید یه چیز دیگه رو امتحان کنم.
علی تای ابرویش را بالا پراند و با لبخند گفت:
- مثلاً چی؟
کمند با یادآوری طعم ترش لواشک، پلک‌هایش را با لذت بست و زمزمه کرد:
- لواشک!
با چرخیدن سر فاطمه به سمت کمند، کمند نگاهش را از بیرون گرفت و به مادرش دوخت. با تکان خوردن دست‌های مادرش، تمام توجه‌اش را جمع کرد تا بفهمد چه می‌گوید.
- چی دارین میگین؟
لبخند غمگینی کنج ل*ب‌های کمند نشست، چه می‌شد اگر مادرش سالم بود؟
آه آرامی کشید و گفت:
- هیچی دارم به بابا میگم به جای بستنی برام لواشک بخره.
ابروهای فاطمه بعد از اتمام حرف کمند، به هم دیگر نزدیک شدند. انگشت اشاره‌اش را به بازوی علی زد و گفت:
- برای این بچه لواشک نمی‌خری‌ها!
کمند ل*ب برچید و روبه مادرش گفت:
- چرا؟
فاطمه دستش را از میان صندلی رد و دماغ او را میان انگشت‌هایش اسیر کرد. صدای خنده‌ی پدرش به گوشش رسید و باعث شد او هم بخندد.
فاطمه وقتی که خنده‌ی کمند را دید، دماغ او را رها کرد و گفت:
- من که می‌دونم می‌خوای خودت رو با لواشک خفه کنی و بعدش مریض بیوفتی یه گوشه، از این خبرها نیست کمند خانوم.
فاطمه بعد از اتمام حرفش، مجدد انگشت اشاره‌اش را به بازوی علی زد و گفت:
- یه دونه بستنی بیشتر براش نمی‌گیری!
 

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
181
سکه
930
کمند به نشانه‌ی اعتراض، دست‌هایش را در سینه جمع و لُپ‌هایش را پر از باد کرد.
علی با دیدن صورت کمند، بدون این‌که توجه‌ی فاطمه را جلب کند گفت:
- برات دوتا بستنی می‌خرم به شرط این‌که یه قول بدی بهم!
کمند دستی به موهای کوتاه بیرون آمده از شالش کشید و آن‌ها را به پشت گوشش هدایت کرد.
- چی؟
- قول بدی هرجا حس کردی داره بهت توهین میشه یا کاری ازت می‌خوان که دوست نداری انجام بدی، از حق خودت دفاع کنی!
چیزی در قلب کمند، فرو ریخت. از اتفاقاتی که برایش در موسسه رخ داده، به کسی نگفته بود و حال می‌ترسید پدرش چیزی فهمیده باشد.
زبانی بر روی ل*ب‌هایش کشید و زمزمه کرد:
- باشه.
با پیاده شدن پدرش از ماشین، نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد و به لامپ‌های قرمز و زرد مغازه چشم دوخت. مطمئن نبود که پدرش بعد از شنیدن ماجرا، او را توبیخ نکند و گرنه همان روز، ل*ب به سخن می‌گشود. از این‌که پدرش دیگر به صورت او نگاه نکند، واهمه داشت!
قولی که به پدرش داده بود در ظاهر سخت به نظر نمی‌آمد، اگر پای بنیامین وسط نبود!
***
بر روی مبل، روبه‌روی مادرش نشست و به صفحه‌ی گوشی‌اش چشم دوخت. بعد از یک هفته، یک نفر سفارش طراحی به او داده بود. لپ‌هایش را پر از باد کرد و کلافه ل*ب زد:
- انگار من غول چراغ جادوام و یه شبِ می‌تونم برای ایشون نقاشی بکشم!
این‌که مردم هنر او را یک چیز دم دستی می‌دانستند، به مزاجش خوش نمی‌آمد و برای همین اینترنت گوشی‌اش را خاموش کرد و به مادرش چشم دوخت.
فاطمه مشغول بافتن یک کلاه صورتی رنگ بود و آن‌قدر غرق کار شده، که متوجه‌ی نگاه خیره‌ی کمند نشد.
کمند کلافه پوفی کشید و از روی مبل برخاست، این‌که هنوز بنیامین به او زنگ نزده بود باعث کلافگی‌اش می‌شد. دوست داشت به او پیام بدهد و حقوق دو هفته‌ای که آن‌جا کار کرده بود را طلب کند؛ اما از واکنش او می‌ترسید!
دست چپش را به بازوی دست راستش رساند و حین این‌که به سمت اتاقش گام برمی‌داشت، آهنگ محبوبش را زیر ل*ب زمزمه کرد.
باد کولر میان موهای کوتاهش پیچید و آن‌ها را به هم ریخت. به خاطر وسواس مادرش، هیچ‌وقت موهایش را بلند نگذاشته بود و آرزوی موی بلند همچو کودکان دیگر را در همان کودکی، به خاک سپرده بود.
دستی به صورتش کشید، به نرده‌ها تکیه داد و از بالا به مادرش چشم‌ دوخت‌. بچه‌تر که بود، سکوت همیشگی‌ خانه اذیتش می‌کرد و او ناچار شد از این سکوت، خودش را میان کشیدن نقاشی غرق می‌کرد. آن‌قدر میان نقاشی‌هایش غرق می‌شد که وقتی به خودش می‌آمد، مشغول حرف زدن با مداد‌ها و کاغذهایش بود!
آرنجش را بر روی نرده گذاشت و کف دستش را به زیر چانه‌اش هدایت کرد. دست‌های مادرش، ماهرانه میله‌های بافتنی را جابه‌جا می‌کردند و ل*ب‌هایش مثل همیشه درحال ذکر گفتن بودند.
کمند نفس عمیقی کشید، دست آزادش را به سمت جیب شلوار سفید رنگش برد و گوشی‌اش را از داخل آن بیرون آورد.
با سریع‌ترین حالت ممکن، رمز آن را زد و از مادرش عکسی گرفت. بعد از این‌که صدای «چیک» در گوشش پیچید، انگشت‌هایش را بر روی صفحه‌ی گوشی قرار داد و عکس گرفته شده را زوم کرد تا بهتر بتواند صورت مادرش را ببیند. مطمئن بود که این عکس، به بهترین تابلوی نقاشی‌اش تبدیل می‌شد. بشکنی در هوا زد و حین این‌که مجدد از پله‌ها پایین می‌آمد با خود نجوا کرد:
- امروز چندمه؟
 

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
181
سکه
930
با جرقه‌ای که در ذهنش خورد، دست‌هایش را محکم به هم زد. یک هفته‌ی دیگر تولد مادرش بود و او می‌خواست عکسی که دقایقی قبل، از او گرفته بود را بر روی بوم بکشد. حتی با فکر کردن به آن تابلوی تمام شده، قلبش پر از پروانه می‌شد.
ل*ب پایینش را به داخل دهانش کشید و از جلوی مادرش با احتیاط رد شد، دلش نمی‌خواست تا تمام شدن کارش مادرش متوجه‌ی تابلو بشود.
همین‌که به جلوی در اتاق کارش رسید، نفس عمیقی کشید و ابروهایش را بالا پراند.
- ایول کمند بانو!
با قرار گرفتن دستی بر روی شانه‌اش، از ترس بالا پرید و به عقب چرخید. صورت خندان مادرش جلوی چشم‌هایش نقش بست. دستش را بر روی قلبش گذاشت و رو به مادرش گفت:
- ترسیدم!
فاطمه تک-تک اعضای صورت کمند را زیر نظر گرفت و گفت:
- مشکوک می‌زنی!
کمند گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و با لبخند ساختگی گفت:
- من؟ چرا؟
فاطمه انگشتش را میان ابروهای کمند قرار داد و گفت:
- من رو گول نزن بچه!
بعد از اتمام حرفش، گره‌ی روسری یاسی رنگش را محکم کرد، گامی به عقب برداشت و رو به کمندی که دهانش از تعجب باز مانده بود، گفت:
- می‌خوام برم بازار میوه بگیرم شب مهمون داریم، مواظب غذا باش.
کمند ناباور به مادری چشم دوخت که بعد از ده سال، قصد خرید کرده بود. قبل از این‌که ل*ب به اعتراض بگشاید، مادرش چادر مشکی بر سر کرد و بعد از برداشتن کیف دستی مشکی‌اش، از خانه بیرون رفت.
کمند پلک‌هایش را محکم بست و لبخندی بر روی ل*ب نشاند، از این‌که طلسم ده ساله شکسته شده، راضی بود؛ اما ترس باعث شد که لبخندش محو شود!
با استرس گوشه‌ی ناخنش را به دندان کشید و با لرزش گوشی‌اش، بی‌خیال رفتن به اتاق کارش شد.
حین این‌که به سمت راه پله‌ها، پا تند می‌کرد به اسم نقش بسته‌ی نغمه بر روی گوشی چشم دوخت و بدون فوت وقت تماس را جواب داد.
- سلام، خوب شد زنگ زدی!
دستگیره‌ی درب اتاقش را پایین کشید و به صدای دلنشین نغمه گوش داد.
- سلام بانو، خوبی؟ چی شده؟
کمند نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد و گفت:
- یه کاری کن حواسم پرت شه، دارم از استرس می‌میرم.
- بازی کنیم؟
دست کمند به سمت یقه‌ی پیراهن صورتی رنگش رفت و آن را کمی از گردنش فاصله داد. قلبش محکم می‌کوبید و دهانش خشک شده بود، کاش نمی‌گذاشت مادرش تنها برود.
- باشه.
تختش را دور زد و کنار پنجره ایستاد، پرده‌ را به سمت دیگری سوق داد و پنجره را گشود.
- خب من یه حرف میگم، تو با اون حرف کلمه بگو.
کمند آب دهانش را قورت داد و به خیابان چشم دوخت. میان جمعیت اندک داخل خیابان به دنبال مادرش گشت و بعد از این‌که آن را جلوی نانوایی یافت، نفس آسوده‌ای کشید و گفت:
- خب، شروع کنیم.
صدای «هوم» کشیده‌ی نغمه به گوشش خورد و چشم‌هایش به دنبال مادرش کشیده شد.
- خب با میم، ده ثانیه فرصت داری هر چندتا کلمه‌ای که به ذهنت می‌رسه رو بگی، میم مثل؟
کمند کف دستش را بر روی لبه‌ی پنجره گذاشت و سرش را از آن بیرون برد. دم عمیقی گرفت و گفت:
- میم مثل مترسک، موز، مهتاب، ماه، مادر... .
هنوز کلمه‌ی مادر از دهانش بیرون نیامده بود که جسم مادرش را در هوا دید. قلبش از تپش ایستاد و دهانش باز ماند. مادرش در هوا چه می‌کرد؟
 

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
181
سکه
930
ناباور زمزمه کرد:
- نغمه، چرا مامانم تو هواست؟
صدای نغمه را می‌شنید؛ اما متوجه نمی‌شد چه می‌گوید!
با فرود آمدن مادرش بر روی زمین، پلک محکمی زد، گوشی از دستش سر خورد و محکم بر روی زمین افتاد.
دست‌های سرد و لرزانش را جلوی دهانش گذاشت و فریاد کشید:
- نه!
گامی به عقب برداشت، سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- توهم زدم، می‌دونم!
اما صدای فریاد یاعلی نانوای محله، اجازه‌ی غرق شدن در خیال توهم را به او نداد‌. دستش را به سمت تختش دراز کرد و با لمس یک پارچه، آن را به سمت خود کشید و بدون آن‌که به چیزی که برداشته است توجه کند، آن را بر روی سرش کشید و به سمت در اتاق پا تند کرد.
مسیری را که می‌بایست طی کند تا به در ورودی خانه برسد را فراموش کرده بود. دو زانو بر روی زمین نشست و زمزمه کرد:
- از کجا باید برم؟
پلک محکمی زد تا اشک‌هایش سقوط کنند و تاری دیدش کم شود. کف دست‌هایش را بر روی زمین گذاشت و برخاست. زانوهای لرزانش مانع رفتنش می‌شدند؛ اما او می‌بایست برود!
آب دماغش را بالا کشید و با دیدن پله‌ها، اولین قدم را لرزان برداشت و همین‌که جرقه‌ی مسیری که می‌بایست طی کند به ذهنش خورد، به قدم‌هایش سرعت بخشید و پله‌ها را دوتا یکی پایین رفت‌.
از آخرین پله پایین آمد و به سمت در ورودی دوید. میان راه پایش به مبل گیر کرد و محکم بر روی زمین خورد. درد میان استخوانش پیچید و به شدت اشک‌هایش افزود؛ اما او فرصت اشک ریختن برای درد پایش نداشت. سریع از روی زمین برخاست و دمپایی‌های مادرش را پا زد. بدون این‌که در خانه را ببندد، راهی راه پله‌های ساختمان شد. تحمل فضای بسته‌ی آسانسور را نداشت و فکر می‌کرد با پله می‌تواند سریع‌تر به مادرش برسد.
دستش را بر روی نرده‌های استیل گذاشت و پله‌ها را دوتا یکی رد کرد. هرچه که به طبقه‌ی پایین نزدیک‌تر می‌شد، قلبش بیشتر خودش را می‌رقصاند.
روشنایی در ساختمان به چشمش خورد، بر روی سرامیک‌های کف ساختمان دوید و همین‌که در یک قدمی در رسید، پایش لیز خورد و محکم بر روی زمین افتاد.
صدای گریه‌اش بلند شد و توجه‌ی یکی از زن‌های داخل پیاده رو را به خودش جلب کرد.
زن با ترحم به او نگریست، اویی که یک پارچه پرده را به سر کرده و با لباس نامناسبی پا به بیرون از خانه گذاشته بود.
کمند گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و قبل از این‌که زن به کمک او بیاید، از روی زمین برخاست. صدای همهمه‌ی بیرون، رعشه بر اندامش می‌انداخت.
دستش را به زیر پارچه‌ی پرده رساند و آن را محکم گرفت. تمام توانش را در پاهایش جمع کرد و به سمت در دوید.
با ورودش به پیاده رو، نگاه افرادی که نزدیک به کمند ایستاده بودند، بر روی او قرار گرفت؛ اما کمند دیگر کمند سابق نبود تا از این نگاه‌ها فرار کند!
او کمندی بود که مادرش را در هوا دیده بود بی‌آنکه بال داشته باشد!
دستش را به گردنش رساند و با فرو فرستادن آب دهانش، سعی کرد بغضش را هم پایین بفرستد.
با پشت دستش اشک‌هایش را پس زد و به سمت جمعیت پا تند کرد.
باد گرم وزید و حین این‌که اشک روی گونه‌ی کمند را پاک می‌کرد، میان موهای بیرون زده از پارچه پیچید و آن‌ها را به هم ریخت. صدای جمعیت رفته-رفته بیشتر به گوشش می‌خورد، جمعیتی که مدام سوال می‌کردند این زن کیست!
 

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
181
سکه
930
زبانی بر روی ل*ب‌های خشکش کشید و از بین پاهای جمعیت به خونی خیره شد که آسفالت را گلگون کرده بود. صدای گریه‌اش بلند شد و فریاد کشید:
- مامان!
افرادی که کنار او ایستاده بودند، با شنیدن صدایش کمی کنار رفتند و حال چشمان کمند بر روی مادری ثابت مانده بود که بر روی زمین دراز کشیده!
دستی بر روی شانه‌اش نشست و ثانیه‌ای بعد، صدایی در گوشش پیچید:
- این زن رو می‌شناسی دخترم؟
چانه‌اش از بغض لرزید و قلبش تیر کشید. حین این‌که فاصله‌ی دو قدمی خودش را با مادرش پر می‌کرد، ل*ب زد:
- مادرمه!
بالای سر مادرش ایستاد و نگاهش را از خون‌ها به چشم‌های بازش سوق داد. دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد؛ اما ناگهان یادش آمد که مادرش صدای او را نمی‌شنود. برای همین بر روی زمین زانو زد.‌ گرمی خونی که زیر پایش بود، چشمه‌ی اشکش را مجدد جوشاند.
در چشم‌های باز مادرش زل زد و با زبان اشاره گفت:
- تو رو خدا باهام حرف بزن!
بعد از اتمام حرفش، تند تند پلک زد و به دست‌های مادرش چشم دوخت؛ اما دریغ از یک حرکت کوتاه!
صدای جمعیت آرام گرفته و به دختری چشم دوخته بودند که با زبان اشاره با مادرش حرف می‌زد!
کمند کف دست‌هایش را بر روی زمین گذاشت، صورتش را مماس با صورت مادرش قرار داد و امید داشت که نفس مادرش به صورتش بخورد؛ اما ثانیه‌ها سریع‌تر از آن‌چه که کمند فکر می‌کرد گذشتند!
باد میان پارچه‌ی روی سرش پیچید و آن را بر روی زمین انداخت؛ اما کمند نگران موهای در معرض دیدش نبود، نگران مادری بود که نفس نمی‌کشید.
دست راستش را جلو برد و بر روی صورت مادرش قرار داد. ناباور زمزمه کرد:
- چرا صورتش سرده!
دستش را از روی گونه‌ی راست مادرش به زیر چشم‌هایش سوق داد. حال دیگر خبری از سفیدی صورت مادرش نبود! نصف صورتش بر اثر دست‌های آغشته به خون کمند، سرخ شده بود.
کمند نگاهش را به بالا کشید و رو به زنی که گوشه‌ی چادرش را بر روی سر او می‌انداخت گفت:
- چرا نفس نمی‌کشه؟
چانه‌اش از بغض لرزید و ثانیه‌ای قلبش، از فکری که به ذهنش خطور کرد، تیر کشید. صدای آژیر آمبولانس، خدشه بر قلبش انداخت.
با دست‌هایش صورت مادرش را قاب گرفت و فریاد کشید:
- تو رو خدا باهام حرف بزن، تو رو خدا نفس بکش!
زنی که کنارش نشسته بود، دستش را به دور شانه‌های کمند حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید.
صدای گریه‌ی کمند با صدای آژیر آمبولانس ادغام شده و همه را به سمت آن‌ها کشاند.
کمند نگاهش را بالا کشید و رو به صورت زن گفت:
- حواسم نبود با زبون اشاره باهاش حرف بزنم، برای همین جوابم رو نمیده!
 

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
181
سکه
930
سریع تکیه‌اش را از زن گرفت و به سمت مادرش چرخید. دست‌های خونی‌اش را تکان داد و رو به چشم‌هایی که بسته نشده بودند، گفت:
- تو رو خدا مامان!
- خانوم برید کنار!
کمند نگاهش را بالا کشید و به مردی چشم دوخت که با لباس سفید بالای سرش ایستاده بود.
گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و مجدد به آغوش زنی پناه برد که حتی نمی‌دانست کیست!
دست‌هایش می‌لرزید و نگاهش از سرخی خونی که کف دست‌هایش نشسته بود، جدا نمیشد. آب دماغش را بالا کشید و زمزمه کرد:
- حالش خوبه، آره؟ داشت اذیتم می‌کرد و گرنه نفس می‌کشه!
دست زن بر روی شانه‌اش قرار گرفت و کمند تنها به مأموری زل زد که بی‌اعتنا به او، مشغول انجام دادن کارش بود.
نفسش بالا نمی‌آمد؛ اما او گردآفرید بود، گردآفریدی که تا از حال خوب مادرش مطلع نمی‌شد، از حال نمی‌رفت!
صدای جمعیت که می‌گفتند کسی که به این زن زده، فرار کرده به گوشش می‌رسید؛ اما درکی از حرف‌هایشان نداشت. اصلأ نمی‌دانست چرا مادرش در هوا پرواز می‌کرد!
نگاه پر از تأسف مرد بالا کشیده شد و به دختری چشم دوخت که شلوار سفید پایش، به سرخی تغییر رنگ داده و چشم‌های سبزش، منتظر نفس کشیدن مادرش است. همیشه برایش سخت بود که خبر فوت کسی را بدهد، برای همین تنها زیر ل*ب شروع به خواندن فاتحه‌ای برای زن از دست رفته کرد. دستش را بر روی چشم‌های زن کشید و آن‌ها را بست.
کمند با دیدن بسته شدن چشم‌های مادرش، از حصار چادر زن کنارش بیرون آمد و چهار دست و پا خودش را به مادرش رساند.
قطره‌های اشکش از روی گونه‌هایش سر خوردند و بر روی آسفالت سقوط کردند، بر روی آسفالتی که دقایقی قبل با خون مادرش سرخ شده بود و حال اشک‌های کمند، خون روی آسفالت را می‌شست!
دستش را به مچ مادرش رساند و به دنبال ردی از نبض می‌گشت؛ اما قرار گرفتن پارچه‌ای سفید بر روی جسم بی‌جان مادرش، باعث شد دست از تقلا برای یافتن نبض بکشد به مأمور بنگرد. زبانی بر روی ل*ب‌هایش کشید و زمزمه کرد:
- چرا پارچه سفید می‌ندازین روی مامانم؟ مامانم از گرما متنفره، برش دارین الان اذیت میشه.
بدون آن‌که منتظر حرکتی از جانب مأمور باشد، پارچه را از روی صورت مادرش کنار زد و با دیدن چشم‌های بسته‌اش، فریادی از ته دل کشید.
با پشت دستش، آب دماغش را گرفت، ضربه‌ای آرام به گونه‌ی مادرش زد و گفت:
- چشم‌هاتو باز کن، من الان چه‌جوری باهات حرف بزنم، ها؟
دیگر صدای جوش و خروش پرندگان هم نمی‌آمد، انگار آن‌ها هم به تماشای تراژدی‌ترین صحنه‌ی عمرشان ایستاده بودند و بال نمی‌زدند!
- دخترم؟
کمند بدون این که نگاهش را از مژه‌های بلند مادرش بگیرد، جواب نانوای محله را داد.
- مُرده؟
صدای مأموری که جلویش نشسته بود، زودتر از نانوا به گوشش خورد.
- متأسفم.
کمند سرش را بالا آورد و به چشم‌های مشکی فرد که روبه‌رویش ایستاده خیره شد. بی‌آنکه تسلطی بر روی رفتارهایش داشته باشد از روی زمین برخاست و کف دو دستش را به سینه‌ی مرد کوبید و فریاد
زد:
- متأسف نباش لعنتی!
 

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
181
سکه
930
مرد بدون این‌که تکان بخورد تنها سرش را پایین انداخت. بازوی کمند توسط زن گرفته شد و او را به سمت خودش کشید. کمند بی‌آنکه اعتراضی کند تنها به آغوش زن پناه برد. دلش می‌خواست مادرش بیدار شود و به اشک‌های او بخندد؛ اما وقتی که جسم بی‌جانش را بر روی برانکارد گذاشتند و به سمت آمبولانس بردند از خواب خیالی‌اش بیدار شد. دستش را مشت کرد و محکم به قلبش کوبید. صدای فریادش، بغض نشسته در گلوی زن را هم ترکاند.
- نبرینش، چرا دارین مامانم رو می‌برین؟
دستش را میان موهایش برد و محکم کشید. پایش را بر روی زمین کوبید و با بغض گفت:
- مامان بلند شو!
صدای بسته شدن در آمبولانس، حکم مرگش را داد! روح از تنش جدا شد و با بلند شدن صدای استارت آمبولانس مجدد به تنش بازگشت.
زانوهایش سست شدند و قبل از این‌که بر روی زمین سقوط کند، زن او را محکم‌تر گرفت و روبه فردی که نمی‌دانست کیست گفت:
- محمد زنگ بزن آقا علی.
کمند اسم پدرش را شنید؛ اما درک نکرد که چرا می‌خواهند به او زنگ بزنند!
زن دستی به صورت خیس از اشک او کشید و گفت:
- بیا بریم دست و صورتت رو بشورم.
بدون این‌که منتظر جوابی از جانب کمند باشد، او را به سمت درب خانه هدایت کرد. زن بهتر از کمند مسیر رفتن به خانه را بلد بود چون از او نپرسید که کجا باید برود!
- مامانم بیدار بود نه؟
نگاهش را بالا کشید و به نیم‌رخ زن‌ چشم دوخت، اگر اوضاع قلبش خوب بود حتما به خاطر بینی زیبایش از او تعریف می‌کرد!
زن دستی به موهای کمند کشید و جلوی آسانسور ایستاد. با باز شدن درب، کمند را به داخل هدایت کرد و گفت:
- آره اون الان بهتر از همه‌ی ما بیداره!
کمند بدون حرف، سرش را به آیینه‌ی کنارش تکیه داد و به تصویر دختری چشم دوخت که هیچ شباهتی که نیم ساعت قبلش نداشت!
پلک محکمی زد و به اشک‌هایش اجازه‌ی سقوط داد. پلک دیگری زد و با دیدن قامت مادرش، لبخندی بر روی ل*ب نشاند و با زبان اشاره رو به تصویر نقش بسته مادرش در آیینه، گفت:
- می‌دونم داشتی باهام شوخی می‌کردی!
تصویر مادرش در آیینه به او لبخند زد و زن کنارش با تعجب به کمند چشم دوخت.
- حالت خوبه؟
سوال مسخره‌ای بود! آن‌قدر مسخره که صدای قهقه‌ی کمند فضای آسانسور را در بر گرفت. میان خنده‌هایش، بغض مجدد یقه‌اش را گرفت و باعث شد با زانو محکم بر روی زمین بیوفتد.
نفسش بالا نمی‌آمد و تصویر مادرش در آیینه، همانند مه درحال پاک شدن بود!
دستی به گردنش کشید و فریاد زد:
- نرو، تو رو خدا نرو!
با ایستادن آسانسور، زن خم شد و دستش را به زیر بازوی کمند هدایت کرد؛ اما کمند قصد ایستادن نداشت. بازویش را از حصار دست‌های زن آزاد کرد و گفت:
- ولم‌ کن، من از این‌جا برم بیرون دیگه مامانم رو نمی‌بینم!
 

Maedeh

ماه
خوش‌قلم انجمن
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
181
سکه
930
اما زن بدون توجه به حرف‌های کمند، او را از روی زمین بلند کرد. کمند به تصویر مادرش چشم دوخت و برخلاف تصورش، دیگر خبری از آن تصویر زیبا نبود.
قبل از این‌که دست خونی‌اش را جلو ببرد و آیینه‌ی آسانسور را چنگ بزند، زن او را از فضای آسانسور بیرون آورد و با بسته شدن در، دفتر زندگی کمند هم بسته شد!
چشمه‌ی اشکش خشک و بغض درون گلویش، فضای بیشتری را احاطه کرد.
- در هم که بازه، خداروشکر کسی نیومده چیزی از توی خونه‌تون ببره.
بعد از اتمام حرفش، دستش را به پشت کمر کمند هدایت کرد و کمند آب دماغش را بالا کشید و گامی به جلو برداشت. نگاهش را به داخل خانه دوخت، این‌بار مادرش جلوی در ایستاده و با لبخند به او چشم دوخته بود. نفس عمیقی کشید، آن‌قدر عمیق که عطر خیالی مادرش را در سینه حبس کرد. دست‌های خونی‌اش را در هم قلاب کرد و بی‌توجه به حضور زن، دمپایی‌هایش را از پا در آورد و وارد خانه شد.
پلک محکمی زد و مادرش را این‌بار، طبقه‌ی بالا کنار پله‌ها دید. اخم نشسته بر روی صورت مادرش، از این فاصله قابل رویت بود. کمند لبخندی بر روی ل*ب‌های خشکش نشاند و حین این‌که دست‌هایش را بالا می‌آورد و به تصویر خیالی مادرش نشان می‌داد، گفت:
- الان میرم دست‌هامو می‌شورم، نبینم اخمت رو فاطمه خانوم.
زن که انگار دیدن این حرکات برایش عادی بود، تنها سرش را به نشانه‌ی تأسف پایین انداخت و چادرش را از سر در آورد.
کمند با قدم‌های سست به سمت دستشویی گام برداشت و بدون این‌که به صورتش در آیینه‌ بنگرد، زودتر از آن‌چه که فکرش را می‌کرد، خون‌های نشسته بر دست‌هایش را پاک کرد.
دلش می‌خواست در دنیای خیالاتش سیر کند، خیالاتی که به او می‌گفت سرخی دست‌هایش از خون مادرش نیست و اشک‌هایش هم به خاطر بی‌ادبی بنیامین مدام جاری می‌شوند!
به آرامی سرش را بالا آورد و به تصویر خودش در آیینه چشم دوخت. ل*ب‌های خشکش، بیشتر از چشم‌های سرخش به او دهن کجی می‌کردند!
با کف دستش شیر آب را بست و قبل از این‌که سرش را پایین بیاندازد، قامت مادرش با صورت خونی، پشت سرش نقش بست. قلبش از تپش ایستاد و نگاهش از آیینه جدا نشد. دلش می‌خواست فریاد بکشد؛ اما تارهای صوتی‌اش به او کمک نمی‌کردند!
آب دهانش را فرو فرستاد و مجدد تلاش کرد؛ اما ل*ب‌هایش تنها تکان خوردند بی‌آنکه صدایی از آن‌ها خارج شود. بدون این‌که پلک بزند، به اشک‌هایش اجازه باریدن داد و با تمام توانش، دست‌هایش را بالا آورد و با زبان اشاره رو به مادری که خون از سرش چکه می‌کرد، گفت:
- حالت خوبه؟
مادرش لبخندی بر روی ل*ب‌هایش نشاند، دست راستش را بالا آورد و با همان زبان همیشگی، گفت:
- عالی‌ام!
کمند بدون این‌که نگاهش را از مادرش بردارد، دستش را به سمت شیر آب برد و آن را باز کرد. دست‌هایش را به هم دیگر چسباند و به سمت آب هدایت کرد. بعد از پر شدن دستش از آب، آن را به صورتش پاشید. قطره‌های آب از روی مژه‌هایش سر خوردند و پایین آمدند. پلک محکمی زد، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و رو به جای خالی مادرش، گفت:
- ولی من خوب نیستم مامان!
 
بالا