به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
مارک با صدایی پر اعتماد به نفس شروع به صحبت کرد.
- شب ھمگی بخیر... مادربزرگم ھمیشه می گفت.. اگه خوب از خانوادت مواظبت کنی و پشتشون باشی، اونا ھم ازت مراقبت میکنن و پشتت می ایستن. تو این ھشت ماه گذشته خانواده ی چینوک من صد در صد پشتم بودن و ازم خوب مراقبت کردن..و ازین بابت واقعا قدردانم.

نوراختصاصی روی موھایش می تابید و پیراھن شدیدا سفیدش را سفید تر کرده
بود. و حس درون قلب چلسی کمی شدیدتر شد.
- در این ھشت سال بازی کردن برای چینوک برام افتخار و یه موھبت ویژه بوده. تک تک کسایی که الان اینجان میدونن که برای برنده شدن بیشتر از یک نفر لازم ھست. چیزی بیشتر از بازیکنای عالی. در کنارش نیازمند یک مربی گری بی نظیر ھست و مدیریتی از خودگذشته که یه گوش شنوا برای حرفات دارن و خودشون رو وقف تیم میکنن. پس میخوام از آقای دافی فقید، مربی ھا، تمرین دھنده ھا و بقيه ی دست اندرکارا تشکر کنم. بیشتر از ھمه دخترای قسمت دفتر پرواز که ھمیشه لطف داشتن و چک میکردن اتاقایی که برام رزرو میشه کنار آسانسور نباشه ...

زنی در بین جمعیت فریاد زد:
- دوست داریم مااارک..
- ممنون جنی..
خندید و ادامه داد:
- ...میخوام از ھمه ی اونایی که بعد تصادف باھام تماس گرفتنو برام آرزوی
سلامتی کردن تشکر کنم. میخوام از ھمه ی پسرایی که تا حالا درکنارش بازی کردم تشکر کنم. بیشترشون اینجا حضور دارن. خصوصا میخوام از کسی که تابه حال درکنارش بازی نکردم تشکر کنم..تای ساویج. در طول شش سال گذشته من و تای فقط تو محور بازی ھای پر از دشمنی با ھم ملاقات داشتیم و تنھا ارتباطی که باھم داشتیم بد دھنیامون به ھمدیگه بوده..اون بیشتر اصل و نسبم و زیر سوال می برد منم تمایلاتشو.. اما تنھا چیزی که ھرگز زیر سوال نبردم مھارتشه ‌‌..روی یخ و به عنوان یه رھبر تیم. میدونم که ھمه ی اعضای چینوک از اون به خاطر کار فوق العاده ش و رھبری تیم تحت شرایط طاقت فرسا تشکر کردن...

مارک سربرگرداند و به مردی که کمی عقب تر از او ایستاده بود نگاه کرد و ادامه داد:
- ...اما من مایلم به نوبه ی خودم ازش تشکر کنم.
تای قدمی به جلو برداشت و ھردو به ھم دست دادند. چلسی روزی را که مارک تای را عوضی صدا کرده بود به یاد آورد و نمیدانست حالا نظرش عوض شده یا نه.
چند جمله بین آن ھا رد و بدل شد و سپس تای به میکروفون نزدیک شد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
- پا گذاشتن تو پست کاپتانی چینوک از طرفی ھم آسون بود ھم سخت ترین کاری که تا به حال انجام دادم. آسون بود چون مارک کاپتانی بود که روش رھبریش مثال زدنیه . و سخت بود چون پا گذاشتن جای پاش و دنبال کردن راھش خیلی سخت بود. ھمینطور که ھمه میدونن ھیچکس به اندازه ی مارک لیاقت نداره که اسمش رو این جام باشه .

سکوت حضار با تشویقشان شکسته شد و بعد از چند سخنرانی دیگر ھمه به طرف جام رفتند تا نگاه بھتری به معروفترین جام دنیای ھاکی بیندازند. چلسی کنار بو و جولز در عقب سالن ماند، اما نگاھش روی مردی که کنار جام درخشان ایستاده بود باقی ماند. حتی از این فاصله ھم مارک آرام به نظر می رسید. راحت و طبیعی. چلسی ھرگز این مارک برسلر را نشناخته بود. مارک برسلری که بازیکن ھاکی بود. یک ورزشکار ممتاز. غیر از چیزھایی که در اینترنت و نامه ھای طرفداران خوانده بودچلسی این روی دیگر زندگی مارک را نمیشناخت. چلسی در عجب بود که نکند از این قسمت از او ھم خوشش بیاید.. چون در حال حاضر ھم صرف نظر از شخصیت بدخلق و بی ادبش ، چلسی بیشتر از آن‌چه که باید از او خوشش می آمد.

- نمیتونی برای یه شبم که شده آروم و خونسرد باشی؟..
این را جولز از بو پرسید و توجه چلسی را از جلوی سالن گرفت.
- ...یکم نوشیدنی بخور و خوش بگذرون... ناسلامتی جشنه ھا..
بو از سر جایش بلند شد و کیف دستی اش را از روی میز برداشت.
- ... زودی برمیگردم. بلاخره بعضیامون باید کار کنن... باید با خبرنگار تایمز صحبت کنم..
این را گفت و از دری که پشت سرشان بود بیرون رفت.
جولز لیوان نوشیدنی از را برداشت و لاجرعه سرکشید.
- زودباش یکی ھست که میخوام ببینمش..
چلسی ایستاد و کیف دستی کوچک و درخشانس را برداشت.
- اتفاقی بین تو و بو افتاده؟
جولز کراواتش را تنظیم کرد و بازوی چلسی را گرفت.
- خواھرت بداخلاق ترین و دمدمی مزاج ترین آدمیه که تا حالا دیدم..
بو؟؟! بو خیلی چیزھا بود که سادگی و خوره ی موفقیت بودنش در صدر لیست
بود. اما به ھیچ وجه بداخلاق نبود.
- مگه اتفاقی افتاده؟
در حالیکه راھشان را به سمت یکی از میزھا در جلوی سالن در پیش گرفتند چلسی احساس ماھی ای را داشت که برخلاف جریان آب شنا میکند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بھش گفتم که امشب خیلی خشکل شده و به جای اینکه مثل ھمه ی زنای معمولی بگه ممنون یهو عصبانی شد. گفت که این حرفی که زدم فقط به این خاطر بوده که امشب لباس مارکدار پوشیده.
چلسی لبخند زد.
- آھا..
جمعیت درون سالن سمینار کم کم شروع به رفتن به طرف سالن باشکوھی که جشن اصلی آنجا بود کردند.
- ...خوب این الان با عقل جور در میاد. وقتی ما کلاس پنجم بودیم بو یخورده
خاطرخواه ادی ریچفیلد بود. برای ھمین یه روز بو یه مشت زد تو بازوی ادی. ادی ھم زد زیر گریه و پا به فرار گذاشت، و این عشق ھیچوقت به ثمر نرسید.
جولز با آن قد بلندش نگاھی را پایین انداخت و به چلسی نگاه کرد:
- الان ینی یه نکتھ ای تو این داستان ھست که من باید بگیرمش؟
چلسی به علامت مثبت سر تکان داد و دسته ای از موھای نرمش را پشت گوش زد.
- بو مثل زنای دیگه رفتار نمیکنه.
- برام توضیح بده.
- ھمیشه به مردایی که ازشون خوشش میاد توھین میکنه یا اذیتشون میکنه.
کم کم به صاحب تیم، فیث دافی نزدیک می شدند. این زن از نزدیک حتی زیباتر ھم بود.
- چرا؟..
- تا ببینه میزنی زیر گریه و فرار میکنی یا نه.
- اینکه اصلا با عقل جور در نمیاد.
- خوب این بو عه دیگه ....
فیث رویش را به طرف چلسی راس برگرداند و جولز آن دو را به ھم معرفی کرد.
فیث لبخند زد و دستش را به طرف چلسی دراز کرد.
- از دیدنت خوشحالم چلسی. جولز چیزای خوبی در مورد تو بھم گفته.
چلسی با صاحب تیم دست داد و چند قدم آن طرف تر صدای خنده ی مردانه ی مارک به چلسی رسید و لرزشی مور مور کنان از ستون فقراتش گذشت. پشت چلسی به مارک بود، اما نیازی نداشت او را ببیند تا بفھمد که وسط گروھی از افراد ایستاده و درحال ستایش جام است.
رو به فیث گفت:
- شب پیروزی تیم من تو کی ارنا بودم..به نظر من و بو رمانتیک ترین چیزیه که تو عمرمون دیدیم.
- رومانتیک و شوکه کننده..
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
فیث لبخند زد و نظری به اطراف انداخت:
- ... پس بو کجاست؟
- خودت که میشناسیش..
جولز آھی از سر آزردگی کشید و ادامه داد:
- یه جایی این دور و ورا داره مثل یه فرشته ی کار کار میکنه.
اخمی ابروھای جولز را بھم نزدیک تر کرد و دست چپ فیث را گرفت.
-- این حلقه ی نامزدیه؟
- تای ازم درخواست ازدواج کرد.
- و تو بھش نگفتی نه؟
تای پشت سر فیث ظاھر شد و ھردو دستش را کنار کمر فیث گذاشت:
- چرا باید یه ھمچین کاری بکنه؟..
فیث به شانه ی تای تکيه داد و لبخند زد.
- ...تازه میخواستم ازت درخواست کنم که ساقدوشم بشی.
تای زد زیر خنده و اخم جولز غلیظ تر شد.
- ھه ھه ھه خندیدم..بیمزه..
- شوخی نمیکنم.. میخوام که تو ازدواجم باشی...
درحالی‌که آن سه در مورد نقشه ھای جشن ازدواج بحث می کردند چلسی از آن ھا جدا شد. بیشتر سالن از جمعیت خالی شده بودو چلسی چند قدم فاصله را به سوی سکوی جام برداشت. کنار مارک ایستاد و دوباره آن سنگینی گرم را درون سينه اش حس کرد. دوست داشت به خودش بگوید ھمه ی این ھا به خاطر این است که به مارک افتخار می کند اما گرچه چلسی بازیگر خوبی بود اما اصلا دروغگوی خوبی نبود. خصوصا در دروغ گفتن به خودش.

مارک در حالی که به سمبل تلاش و موفقیت ھایش در تمام عمرش نگاه میکرد یک کلمه ھم حرف نزد. تنھا ھدف زندگیش..تنھا رویایش..چنان به آن خیره شده بود که انگار جادو شده. و یا ھم از درخشندگی آن ھیپنوتیزم شده... و یا شایدھم فقط میخواست دوباره او را نادیده بگیرد.
چلسی گفت:
- بزرگتر از اون چیزیه که فکر می کردم... احتمالا خیلیم سنگینه...
چلسی فقط میتوانست حجم احساساتی که درون مارک به غلیان آمده بود را تصور کند. چلسی با خودش فکر کرد که احتمالا اگر روزی خودش جایزه ی اسکار و یا حتی جامی را می برد صد در صد دیوانه میشد. احتمالا روانی میشد.

- ...چیز زیادی راجع به ھاکی نمیدونم ولی دیدن این ھمه اسم که روی جام ھک شده یه جورایی دھن آدمو باز میذاره...مثل اولین باری که پامو گذاشتم تو موزه
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
یادبود لینکولن. ساختمونش انقدر بزرگ و پر از خاطره و یادبوده که ادم از دیدنش بی حس میشه....
مارک ھنوز صحبت نمی کرد.
- ... اینطور فکر نمیکنی؟
بدون اینکه به چلسی نگاه کند گفت:
- ... لباست خیلی تنگ و چسبونه، این چیزیه که من فکر میکنم.
- چیی؟!!
چلسی برگشت تا به او نگاه کند.
- ...این دیوونگیه . لباسم تقریبا کل بدنمو تا زانوم پوشونده.
- رنگش با رنگ پوستت مو نمیزنه.
- فکر کردم ازش خوشت میاد چون تک رنگه و رنگشم تند نیست.
مارک نگاھش را به صورت چلسی که آن را بالا گرفته بود دوخت. به چشمان درشت آبی و ل*ب ھای صورتیش. مارک از لباسش خوشش می آمد. خیلی ھم خوشش می آمد. فقط اگر با ھم تنھا بودند بیشتر خوشش می آمد.
- تو این لباس انگار لختی ..
و زیبا.
- اصلنم اینطور نیست...
- سلام رییس کوچولو!
مارک در دلش با خشم غرید.
چلسی جواب داد:
- ھی سلام سم!
- امشب خیلی جذاب شدی.
مارک به طور غیر معقولی ناگھان شدیدا مایل بود که سم را بکشد. یا حداقل ممکن، یک مشت محکم نوش جانش کند. زمان زیادی از آخرین باری که مارک به کسی مشت زده بود می گذشت. مطمئنا احساس خوبی داشت.
چلسی لبخندی به مدافع زد و گفت:
- ممنون! تو ھم ھمینطور.
- نظرت چیه بریم طرف سالن جشن؟ اونجا برات نوشیدنی می گیرم.
مارک دست به سينه شد و گفت:
- بار اینجا مجانیه عقل کل.
سم خندید و دستش را روی بازوی چلسی گذاشت.
- نوشیدنی مجانی. ديگه بھتر!
مارک از مردی که روزی دوستش به حساب می آمد پرسید:
- مگه با خودت ھمراه نیاوردی؟
- نع. مجردی اومدم. چندتا از بچه ھای دیگه ھم ھمینطور.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
عالی شد! یه مشت بازیکن ھاکی آتیشی و چلسی .
مارک به آن‌دو که در حال دور شدن بودند نگاه کرد و ھمان موقع بود که اسیدی تلخ فضای معده اش را پر کرد. حسی که داشت ھرگز تجربه نکرده بود، تقریبا با این حس بيگانه بود اما مارک حدس میزد که این حس از کجا آب می خورد. مارک شدیدا حسادت میکرد و اصلا بابت آن خوشحال نبود.
- پیت کوچولو موھاشو رنگ کرده؟
از کنار شانه اش به دروازه بان مارتی دار که نگاه کرد.
- اون پیت کوچولو نیست.. خواھر دوقلوشه ، چلسی.
- تو این لباس انگار ھیچی تنش نیست.
- آره..
نگاھش از ستون فقرات چلسی پایین آمد نیازی نبود مارتی با جزئیات تعریف کند به چه فکر میکند مارک میدانست که ذھن مردک کجاھا می چرخید.
دروازه بان خندید .
- فک کنم توپ میشه اگه برم براش یه نوشیدنی بگیرم..
- انقد عوضی بازی در نیار مارتی...
- چیی؟!!!
مارتی چنان به مارک نگاه می کرد که انگار ناگھان یک شاخ گنده از وسط پیشانیش بیرون زده. انگار که دیگر کاپتان سابقش را نمیشناسد.
در گذشته چنین اظھار نظر ھایی اذیتش نمی کرد... لعنتی.. مطمئنا خودش ھم یک دو سه باری یا حتی چھار بار چنین متلک ھا یا اظھار نظر ھایی کرده بود. اما قوانینی ھم وجود داشت. ھیچکس به ھیچ وجه نمیتوانست در مورد ھمسر یا دوست دختر یکی از ھم تیمی ھا اینطور حرف بزند.
- ھیچی بیخیال.
مارک سر تکان داد و از مارتی جدا شد. چلسی نه ھمسرش بود و نه دوستش . او فقط دستیارش بود و مارک شدیدا سعی کرده بود تا طوری با او رفتار کند که انگار او فقط دختری ست که برای سازمان چینوک کار میکند، نه یک رویای زنده
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
از سالن سمینار خارج شد و قدم درون جمعیت گذاشت. موسیقی فضا را پر کرد
در حالی‌که گروه موسیقی اولین دورشان را اجرا کردند.
- ھی برسلر!
مارک به طرف راستش چرخید و با یکی از بزرگترین مھاجمانی که تا به حال در NHL بازی کرده روبرو شد.
- راب ساتر. حالت چطوره مرد!
دستش را به طرف راب گرفت.
- خیلی وقته ندیدمت. ..
راب مھاجم چینوک بود تا اینکه سال ٢٠٠٤ یک نفر به پایش شلیک کرد و به زندگی حرفھ ایش خاتمه داد.
- مارک این ھمسرم کیته .
- از دیدنت خوشحالم کیت.
مارک با یک زن مو قرمز با چشمانی درشت و قھوه ای دست. و سپس دستش را به زیر انداخت.
- خوب بگو ببینم این روزا چیکارا میکنی؟
راب جواب داد:
- ما یه مغازه ی لوازم ورزشی و یه سوپر مارکت کوچولو تو یه شھر کوچیک تو آیداھو داریم.
- ھمینطور ما یک دختر و دوتا پسر کوچولو داریم.
کیت گفت:
- مارک داره بھشون ماھیگیری یاد میده... باید ببینیشون خیلی خنده دارن. راب لبخند زد.
- قیافشون میشه مثل سه تا گربه ی آب کشیده..
لبخندش محو شد و اخمی ابروھایش را پایین تر کشید:
- گوش کن.. وقتی راجع به تصادف شنیدم خیلی ناراحت شدم..
مارک به نوک کفش سیاه چرمی اش چم دوخت.
- اون اتفاق ھمه چیو عوض کرد..
- میدونم چی میگی..
و اگر فقط یک نفر دیگر در دنیا وجود داشت که میدانست شکسته شدن دنیایت
یعنی چه ، این راب ساتر بود ملقب به ھمر.
- ...یه روز ھمه چی داری و یه روز دیگه میبینی ھیچی نداری.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
مارک نگاھش را بالا آورد.
- ...فکر میکردم زندگیم دیگه ھیچوقت مثل اول نمیشه. ولی حالا زندگیم از قبل، حتی از چیزی که میتونستم تصور کنم ھم بھتر شده. بعضی وقتا خدا نقشه ھای خودشو داره. گاھی وقتا اتفاقای بد یه دلیلی دارن.
خدایا مارک حالا میفھمید که چقدر دلش برای ھمر تنگ شده بود. ھیچکس نمیتوانست مثل راب وقتی صورتش وسط بازی محکم خورده به کناره ی زمین و خورد و خاک شیر شده مثل یک فیلسوف دلیل تراشی کرده و به یک معادله برسد.

- حرفات منو یاد کارتای دعا میندازه.
راب لبخند موزیانه ای زد و ادامه داد:
- وقتی به اندازه ی کافی اھمیت...
- بس کن وگرنه به گریم میندازی.
- اخی دختر کوچولوی نازنازی..
راب خندید و ادامه داد:
- تو ھمیشه احساساتی و دماغو می شدی.
- راااب!
ھردو مرد به کیت نگاه کردند. ابروھای کیت چنان بھم نزدیک شده بود که انگار شوھرش را نمیشناخت.
راب چندین بار پلک زد و گونه ھایش قرمز شدند.
- ببخشید کیت.
و مارک زد زیر خنده.
- لوک رو ندیدی؟
راب دور و بر را نگاه کرد و گفت:
- مارتینو رو میگی؟ ھنوز ندیدمش گرچه فک کنم دیدمش رفت طرف فیشی.
مارک از چند سال پیش که فیشی بازنشسته شده بود او را ندیده بود. راب و مارک ھردو باھم به وسط سالن رفتند جایی که یک گروه موسیقی در حال نواختن بود. میزھایی گرد با چراغ ھای ریز دور پیست رقص چیده شده بود و دو بار مجزا در حال سرو کردن نوشیدنی برای حضار بودند. نگاھش دور تا دور سالن را از نظر گذراند و روی یک لباس بژرنگ آشنا ایستاد. چلسی وسط گروھی ایستاده بود و چنان به سم میخندید که انگار او پادشاه دلقک ھاست.
رویش را به طرف کیت برگرداند و گفت:
- از آشناییت خوشبخت شدم.
با مارک دست داد.
- از دیدنت خوشحال شدم مرد.
- مواظب خودت باش.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
درحالی که مارک راھش را به طرف چلسی در پیش میگرفت ناگھان به ھیو ماینر و ھمسرش می برخورد کرد. ھیو اسطوره ی ھاکی سیاتل بود. مردی با سرشتی خشن که دروازه بان افسانه ای سیاتل چینوک بوده تا اینکه یک سال بعد از اینکه مارک به سیاتل آمده و با تیم قرارداد بست به دالاس منتقل شد.

وقتی نگاھش را به جایی که چلسی بود انداخت، او رفته بود. نگاھش سالن را از نظر گذراند و او را روی پیست رقص با واکر بروکس دید. مارک به طرف ھمسر ھیو خم شد تا صدایش را بشنود اما ھمچنان نگاھش را روی چلسی نگه داشت . انقدر درون آن لباس زیبا بود که اصلا مھم نبود واقعا بلد نیست برقصد.

بعد از اینکه صحبتش با ھیو و می تمام شد رییس کل داربی ھوگو جلوی او را گرفت و به او گفت که پست کمک مربی ھنوز خالی ست و از مارک خواست که دوشنبه بیاید و در این مورد با ھم صحبت کنند. مارک قبول کرد اما در آن لحظه ذھن مارک جای دیگری بود. جایی دقیقا بیست قدم آن طرفتر. در حالی که به حرف ھای داربی گوش می داد، به چلسی نگاه کرد که با فرانکی می رقصید.. بعد ھم با سم..
در دل گفت:
- بیخیالش شو..
و به طرف نزدیک ترین بار رفت. نمیخواست تعقیبش کند یا زیر نظر بگیردش. خصوصا وقتی چیزی نداشت که بگوید و نمیخواست برقصد.

بیشتر اوقات بازیکنان ھاکی رفتاری مناسب و جنتلمنانه روی پیست رقص داشتند. ھمه ی آن ھا دارای مھارت زمانبندی مناسب و ریتم و انعطاف در بدنشان بودند. گرچه مارک زیاد طرفدار رقص نبود اما او ھم مھارت خوبی در رقص داشت اما به این معنی نبود که بخواھد در پیست رقص ولو شود. امشب احساس خوبی داشت. انقدر خوب که عصایش را در خانه گذاشته بود.

ھیچ قرصی مصرف نکرده بود و اگر میخواست به دردش از یک تا ده امتیاز دھد، دردی که حس میکرد فقط در رده ی شماره ی سه بود. تقریبا ھیچ! اما بازھم ھیچ ضمانتی نبود که اگر دست او را بگیرد و به پیست رقص ببرد دوباره به پشت روی زمین نیفتد. درست مثل آن روز در آشپزخانه اش .... اما کارش به نشستن روی زمین و نفس نفس زدن از سر درد و خفه شدن از حس حقارت کشید. جرعه ای طولانی از بطری که در دست داشت نوشید و به چلسی که جولز دستش را گرفته بود و به طرف پیست می برد نگاه کرد. جولز جوان و سلامت بود و
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
ھیچوقت از درد روی زمین نمی افتاد.
اسید معده ی مارک از سینه اش فوران کرد و دقیقا تا حلقش رسید. بطری را پایین آورد و لبخند مسحور کننده ی چلسی را دید. به گونه ای که خودش ھم نمیدانست چطور، در طی دوماه کارش از تلاش کردن برای خلاص شدن از دست این دختر کشیده بود به دنبالش گشتن وسط جمعیت. از نادیده گرفتن او چون از او خوشش نمی آمد به نادیده گرفتن او چون خیلی زیاد از او خوشش می آمد. او تنھا کسی در دنیا بود که به او حس کامل بودن می داد. مثل یک مرد.

ناگھان مارک حس خستگی و پیری کرد. بطری را درون یک سینی خالی گذاشت و به طرف در به راه افتاد. به طور لعنتی ای مسخره بود که تنھا فرد در دنیا که به او حس کامل بودن می داد، از طرفی ھم دقیقا به او یادآوری می کرد که از درون کاملا خالیست....



فصل پانزدھم

چلسی از کنار شانه ی جولز به اطراف نگاه می کرد و گروه موسیقی در حال اجرای نسخھ ی آرامتری از آھنگ « BREATH TO HARDER «بودند. چلسی از جولز خوشش می آمد. مرد جذابی بود با عضلاتی که آدم
را متأثر می کرد، اما مرد جذاب دیگری بود که چشمان چلسی درون سالن تاریک دنبال او می گشت. چند دقيقه قبل مارک را کنار بار دیده بود اما حالا نبود.

جولز در حال صححبت بود.
- ھمین چند سال قبل بود که جان کوالسکی به ھال آو فیم دعوت شده بود.. تو دوران خودش یکی بود مثل برسلر و ساویج که ھیکلش گنده بود اما چنان ضربه ھایی
میزد که سرعت پاک ھاش تقریبا به صد مایل در ساعتم میرسید...
- کجاست؟
- ھمین الان بھت گفتم.. اصلن گوش میدادی چی می گفتم؟
نه..
- ببخشید صدای موزیک خیلی بلنده..
- اون مردی که سمت چپته خیلی گنده ست و داره میرقصه رو دارم میگم. اینجا الان پره از اسطوره ھای ھاکی.
جولز واقعا ھیجان زده به نظر می رسید انقدر انگار نزدیک بود یکی از رگ ھای حیاتی اش را پاره کند. انگار که نزدیک بود دوباره از بر خواندن آمار و ارقام و گل ھا را برشمرد. پس قبل از اینکه چنین جھنمی به پا شود چلسی گفت:
 
بالا