به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
ھا باز شدند و کانی باکوس مدیر بخش مالی و سرمایه داری جلوی آسانسور ایستاده بود. او کانی را سر کشمکش بر سر پرستارھایی که برایش می فرستاد میشناخت.
- سلام مارک.
مارک در را برایش نگه داشت تا سوار شود.
- سلام کانی.
دسته ای از پرونده ھای پر و پیمان را زیر بغلش جا به جا کرد و گفت:
- به نظر خوب میرسی.
- ممنون.. بلاخره حس میکنم خوب شدم..
- دیروز با چلسی راس صحبت کردم. گفت که شما دوتا خوب دارین باھم کنار میاین.
میشد گفت!
- ھمه چی روبه راھه ...چیزی برای نگرانی وجود نداره.
- عالیه.. ما چند ھفته پیش وقتی اونو تو جشن با یک کت مردونه دیدیم یک ذره
نگران شدیم.. فکر کردیم اون کت مال توئه ..
مارک نگاھی به ساعتش انداخت.. در حال حاضر ھم دو دقیقه تاخیر داشت..
- آره مال من بود.. یکم سردش شده بود.. مشکل خاصی نبود.
- خوبه ....
کانی وارد آسانسور شد و مارک دستش را از جلوی در آسانسور برداشت.
- ... متنفر بودیم ازینکه فکر کنیم چلسی بخواد از راه ھای نامعقول دیگه ای سعی کنه اون پاداشو بگیره.
کانی دکمه ای را فشار داد و چنان می خندید که انگار جوک گفته.
در ھای آسانسور شروع به بسته شدن کردند اما به سرعت مارک دستش را بین آن گذاشت و در دوباره باز شد و گفت:
- کدوم پاداش؟!!


فصل شانزدھم

چلسی با بی حوصلگی تمام پشت میز مارک نشسته بود و جواب ایمیل ھا را میداد در حالی که به نظر میرسید مارک برای جلسه ی مھمی به دفتر اصلی چینوک رفته بود. مارک به او نگفته بود که این جلسه در چه موردی ست، و به ھیچ وجه ھم نمیدانست که تا کی برخواھد گشت. سرش را به عقب تکيه داد و نگاھش را روی عکس ھای مختلف و پوستر ھایی که روی دیوار بود گرداند. نگاھش روی عکسی که در آن مارک یک پاک که روی آن ٥٠٠ نوشته شده بود ایستاد. چند روز پیش مارک به او گفته بود که این ھمان پاکی ست که پنج ھزارمین گل دوران کاری اش را به ثمر
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
رسانده. و آنموقع چلسی چنان لبخندی روی ل*ب ھایش جا خوش کرده بود انگار که اھمیت چنین موضوعی را میتواند درک کند و مارک زده بود زیر خنده چون میدانست
که چلسی اصلا چیزی از این مسائل سر در نمی آورد. او گفته بود:
- این یکی از چیزاییه که من توی تو دوست دارم... اینکه تو اصلا دنبال پول و شھرت نیستی.
- اوه.. نمیدونم...
به پاداش فکر کرد. فکر کرده بود شاید باید در مورد پاداش به او بگوید، اما به نظر نمی رسید زمان خوبی باشد. نه درست وقتی که مارک داشت در مورد بی تمایلی او به پول و ثروت حرف میزد. پس به جای آن گفته بود:
- بعضی وقتا دلم میخواد مشھور بشم.. با نقشایی که انگار دقیقا واسه خودم نوشته شده..
- خوب این فرق داره.. اینجا انگیزت کاریه که عاشق انجام دادنشی، نه پول و شھرتی که به دنبال اون میاد. بازیکنای زیادیو میشناسم که پول و شھرتو دنبال کردن
در صورتی که میتونستن بھتر ھاکی بازی کنن.
چلسی نگاھش را دور تا دور خانه چرخانده بود و گفته بود:
- تو ھیچوقت دنبال پول نبودی؟
شانه بالا انداخته بود و گفته بود:
- شاید اولا یکم اینطور بود.. اما خود به خود فھمیدم که اشتباهه .
انگیزه ی چلسی ھم در اول پول بوده.. اما نمیتوانست بگوید که این یک اشتباه بوده. نه حالا.. حالا او عاشق مارک شده بود و ھیچ راه برگشتی نبود.

از روی صندلی بلند شد و به طرف عکس رفت. از بین پرتو نوری که از لابه لای پرده به درون اتاق میتابید گذشت و دستش را به طرف شيشه ی سرد عکس بلند کرد. به صورت خندان مارک نگاه کرد و لبخندی روی ل*ب ھای خودش نشست. انگشتش روی سطح صاف شیشه به طرف پایین سرید و احساس کرد ذره ذره وجودش سرزنده و خوشحال است. ھیچ راھی وجود نداشت که بتواند نظر چلسی را به روزھایی که فکر می کرد مارک یک عوضی بداخلاق است برگرداند. دیگر خیلی دیر بود. چلسی عاشق ھمه چیز مارک بود. عاشق آوای خش دار صدایش و صدای خنده اش. عاشق بو و سنگینی دستش روی بازو یا گودی کمرش. عاشق طرز نگاھش وقتی به او نگاه می کرد و یا وقتی که به سادگی وارد اتاق میشد. عاشق اینکه سپر آھنین سینه اش قلبی لطیف را درون خود داشت.

نمیدانست مارک چه احساسی نسبت به او داشت. گرچه، وقتی که او را انتخاب کرده بود تا رویایش رابا جام به حقیقت برساند فھمیده بود که مارک از او خوشش می آمد. اما خوش آمدن که عشق نبود.میدانست که مارک دوست دارد با او باشد، اما این به معنای یک پیمان محکم نبود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
دستش را کنار بدنش پایین انداخت. ترس درست زیر قلب خوشحالش معده اش را به ھم زد. او واقعا داشت به طور جدی به اینکه کل زندگیش را برای مردی که دوستش دارد تغییر دھد فکر می کرد. تا به حال ھرگز به خاطر یک مرد تغییر نکرده بود، و در ذھنش لیست تمامی دلایلی که ثابت می کرد ماندن در سیاتل نقشه ی خوبی ست را چک کرد. دلایلی که ھیچ ربطی به مارک ندارند.

اول اینکه از سیاتل خوشش می آمد. از حسی که از اینجا می گرفت و ھمینطور
ھوای سردسیر را دوست داشت. اینکه نزدیک خواھرش باشد و ھمینطور چند تبلیغاتی که در آن بازی کرده بود را دوست داشت. شاید ھم برای نقشی در تئاتر قدم به پیش می گذاشت.
البته نه تئاتر موزیکال! چلسی به ھیچ وجه خواننده ی خوبی نبود از طرفی ھم مارک به وضوح از تئاتر موزیکال متنفر بود. لبخند زد، اما خوشحالیش زیاد طول نمی کشید. مجبور بود درمورد پاداش به او بگوید. این مسئله داشت روی ذھنش سنگینی می کرد و میدانست که باید به او بگوید. اگر بخت با او یار باشد ھمینکه این مسئله را برای او توضیح میداد دیگر مشکل به این بزرگی محسوب نمیشد ھمه چیز ختم به خیر می شد. آن پول ھیچ ربطی به احساسش نسبت به مارک نداشت. او حتی قبل از اینکه مارک را ببیند پاداش را قبول کرده بود. چلسی علیرغم تلاش ھایش ممانعت از این اتفاق عاشق او شده بود. اما اخیرا این پول برایش شده بود مثل یک راز بزرگ که داشت از مارک مخفیش می کرد.

سایه ای طرف چھارچوب در نظرش را جلب کرد. برگشت و مارک را دید در حالی‌که به او نگاه میکرد یک شانه اش را به چھارچوب در تکیه داده بود. با دیدن
او قلب کوچک و شاد چلسی از غرور و خوشحالی لبریز شد.
- صدای ماشینتو نشنیدم.
بازوانش را جلوی سینه ی پھن و عضلانی اش در ھم فرو برد و سر تا پای چلسی را به آرامی برانداز کرد.
- ده ھزار دلار پول خیلی زیادیه .. تو کارت خیلی خوبه چلسی.. شاید حتی لیاقتشم داشته باشی..
چلسی فکر نمیکرد این یک تعریف باشد و حس کرد که درد محکم درون بدنش منفجر شده.
- داری راجع به پاداش حرف میزنی؟..
- آره..
به نظر عصبانی نمی رسید. که خوب بود.
- ھمین چند دقیقه پیش درموردش بھم گفتن.
- میخواستم بھت بگم
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
نه .. عصبانی نه.. ولی جبهه گرفته بود اما چلسی میتوانست توضیح دھد، و مطمئنا مارک بعد از آن او را درک می کرد. می فھمید.
- .. فقط دنبال یه فرصت و وقت مناسب بودم.
- زمان مناسب ھمون لحظه ای بود که روی ایوون خونم سر و کلت پیدا شد. ھمون موقع باید میگفتی. یا ھم اگه اون موقع وقت مناسبی نبود نظرت راجع به تمام اون وقتایی که من میگفتم تو اینجا موندی چون... اینجایی چون میخواستی اینجا باشی چی؟ یا تمام اون وقتایی که من یه احمق تمام عیار از خودم ساخته بودم و فکر میکردم تو کسی ھستی که واقعا نیستی؟؟
- من ھمون آدم دیروزیم..
- من اصلا نمیدونم تو کی ھستی!
- میدونی...
چلسی چند قدم به طرف او رفت. میتوانست توضیح دھد. ھمه چیز را درست
کند. ھمیشه کارش در روبراه کردن اوضاع خوب بوده. جزو کارش بوده.
- ... باید بھت میگفتم..میخواستم که بگم اما فکرمیکنم میترسیدم که تو درک نکنی..
- اوه خوب میفھممت... درک میکنم که فکر میکنی من یه بازنده ی بدبختم.
چلسی با درماندگی سر تکان داد.
- من ھیچوقت یه ھمچین فکری نکردم..
- من ھمیشه تو اولین نگاه میتونستم انگیزه ی طرفو از کاری که میکنھ یک آن حدس بزنم..ولی وقتی روی ایوون خونم پیدات شد زندگیم انقدر داغون بود که انگار
عقلمو از دست داده بودمو نمیتونستم درست فکر کنم. تو مثل یه دزد باکلاس چنان از من استفاده کردی که من احمق خامت شدم. واقعا یک بدبخت بازنده بودم..
ناگھان چلسی حس کرد پاھایش مثل دو وزنه ی سنگین روی کف اتاق شده و تمام علائم حیاتی ذره ذره وجودش برای چند لحظه توقف شد.

- چی؟؟! من از تو استفاده نکردم.. اصلا موضوع اینطور که میگی نیست!
- موضوع دقیقا ھمین بوده. تو برای جراحیت به ده ھزار دلار نیاز داشتی. منم
این وسط فقط یه وسيله بودم برای رسیدن به ھدفت...
تکيه اش را از چھار چوب برداشت و ادامه داد:
- ... مجبور نبودی کارو بکشونی به اینجا چلسی.. اصلا نیازی نبود کارو به اونجاھا بکشونی..
از شوک نفس با صدا درون سینه اش حبس شد و سر تکان داد:
- دلیل اینکه من با تو بودم اصلا این نیس... سعی کردم که کارمون اونجا نکشه ... خدا میدونه که تمام سعیمو کردم.. ولی..

یک دستش را بالا گرفت اما دوباره آن را انداخت.
- ... خدا میدونه سعی کردم حرفه ای رفتار کنم..
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
و درست بود چلسی به ھیچ وجه پشیمان نشد. آن ھا روی کاناپه ی بزرگ مارک پیتزا خوردند و جلوی تلویزیون غول پیکر مارک فیلم تماشا کردند. تقریبا مارک ھمه ی کانال ھا را داشت.
- حتی دم و دستگاه تلویزیونتم گنده ست.
مارک خندید و بشقاب خالی چلسی را از دستش گرفت.
- فقط یه دم و دستگاھه که تو باید تو فکرش باشی.
و بشقاب را روی پارکت کنار کاناپه گذاشت. چلسی را به طرف خود کشید و روی پاھایش نشاند. و چلسی نگاھش را به آن چشمان قھوه ای نافذ گره زد.


وقتی خانه ی مارک را ترک می کرد تقریبا ساعت از ده شب گذشته بود و وقتی درون تخت خودش دراز کشید خستگی مفرط وجودش را فرا گرفت. بو یادداشتی گذاشته بود و گفته بود که شب را با جولز سر می کند و دو خواھر درست تا فردای آنروز موقع رفتن سرکار یکدیگر را ندیدند.

ھمینکه به در جلویی خانه ی مارک رسید، ترس بار دیگر درون وجودش سنگینی کرد. صبح روز دوشنبه بود، و ناگھان آخر ھفته ای که با مارک گذرانده بود در پیش نظرش زیادی واقعی آمد.

ھیچوقت نمیخواست جزو آن دسته زنانی باشد که رھا شده اند بدون شغل بایک قلب شکسته. در جلویی خانه ی مارک باز بود و مارک درون دفترش پشت کامپیوترش نشسته و با دو انگشت در حال تایپ چیزی بود. بدون اینکه نگاھش را بالا بیاورد گفت:
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
- ولی انقدام سخت تلاش نکردی.. لعنتی..
چلسی نمیتوانست با آن مخالفت کند. خودش ھم میدانست که آنقدرھا ھم سخت تلاش نکرده بود.
- اولش من به خاطر پاداش اینجا بودم.. ده ھزار دلار پول خیلی زیادیه . شاید برای تو نباشه ولی برای من ھست..

انگشتش را سمت خودش گذاشت.
- ... من درخواست پاداش نکرده بودم. چینوک خودش این پیشنھادو به من داد
منم از خدام بود. به ھیچ وجه ام بابتش پشیمون نیستم و عذرخواھیم نمیکنم. اولش فقط به خاطر پول موندم. تو زندگی رو برام سخت کرده بودی.. ولی این به ھیچ وجه دلیل رابطم باتو یا موندنم نیست..
- پس چرا ھنوز اینجایی؟
به مارک که جلویش ایستاده بود نگاه کرد. مردی که داشت به سختی عصبانیتش را کنترل میکرد و در برابرش جبهه گرفته بود. چلسی عاشق او بود. عشقی بی نھایت شدیدتر از عشق ھایی که در زندگیش تجربه یا تصور کرده بود.

- .. چون میخواستم تو رو بیشتر بشناسم.. و کم کم تو ارزش زیادی برام پیدا کردی..
قلبش داشت میشکست.. و ھیچ راھی برایش نمانده بود جز گفتن حقیقت به
مارک. حقیقتی وحشتناک.
- من عاشقتم مارک..
مارک زد زیر خنده.. اما ھیچ رگه ای از لذت در آن نبود. و بلاخره توانست نشانه ھایی از خشم را در چشمانش ببیند.خشمی سرد و سنگی.

- تلاش خوبی بود، ولی من دیگه یه بدبخت بازنده نیستم.. دیگه نه.. حداقل امروز نه..
ھمین حالا چلسی تمام قلبش را برایش روی دایره ریخت. تمام حسش را به او گفته بود و مارک حرفش را باور نمی کرد... چطور ممکن بود؟؟؟!! یعنی نمیتوانست ببیند این حقیقت چقدر داشت او را آزار میداد؟
- دارم حقیقتو میگم... نمیخواستم عاشقت بشم ولی شدم..
- انتظار داری اینو باور کنم؟؟
میتوانست میزان فشاری که به فک منقبض شده اش می آورد را حس کند.
- .. الان؟ بعد ھمه ی اینا ھمچین انتظاری از من داری؟

خشم، درد و ناراحتی درون سینه اش به ھم آمیختند و باعث شد پشت پلک ھایش شروع به سوزش کند. قطره ھای اشک روی پلک پایینی اش جمع شده و از مژه ھایش سرازیر شدند.
- دارم راستشو میگم..
- این اشکا واقعا خوبن. تو از اون چیزی که فکر میکردم بازیگر بھتری ھستی
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
- من بازی نمیکنم.. ادا در نمیارم..
اشک ھا را از روی گونه اش زدود. دل پیچه ی درون شکمش کم کم داشت جدی میشد. مارک باید میفھمید.. باید کاری میکرد که حرف ھایش را بشنود و او را باور کند.

- من عاشقتم..انگشتش را به طرف مارک گرفت.
- ...تو منو عاشق خودت کردی درست وقتی که خیلی خوب میدونستم این اصلا درست نیست. تو منو عاشق ھمه چیزت ھمه وجودت کردی. ھمینکه قطره اشک دیگری راه گونه اش را در پیش گرفت دستش را کنار بدنش انداخت.
- من عاشق تو شدم انقدر زیاد که فکر نمیکنم تو تمام عمرم انقدر عاشق کسی بوده باشم. مارک سر تکان داد.
- جون خودت..
- دارم راس میگم.. بودن باتو تو این چند ماه خیلی برام ارزش داره... خواھش
میکنم.. حرفمو باور کن..
- حتی اگه حرفتم باور کنم..دیگه ھیچ اھمیتی نداره..

باید داشته باشد. او تا به حال التماس ھیچ مردی را نکرده بود.
- من عاشقتم..
مارک نگاھش را به چشمان آبی اشک آلودش دوخت و آخرین خنجر را درون قلبش فرو برد.
- من عاشقت نیستم.
نفس از سینه اش گریخت چنان که انگار مارک مشتی محکم به شکمش زده باشد. و چلسی از او روی برگرداند. مارک عاشق او نبود. از قبل ھم خودش این را میدانست، اما شنیدن آن از دھان خودش خیلی بیشتر از چیزی که تصور کرده بود دردناک بود. در میان درد زمزمه کرد:
- میدونستم یه روز باعث آزارم میشی..
دردی شدید و کشنده درونش را داشت به معنای واقعی میسوزاند... عصبانی بود.. از دست خودش و مارک.. درد و خشمی که انقدر درونش بزرگ شده بود که میترسید نتواند بیش از این جلوی آن را بگیرد.
- از ھمون اول نظرم راجع به تو درست بود.. اینکه توھم یکی دیگه از ھمین آدم مشھورایی که فکر میکنه میتونه از ھمه استفاده کنه.

- عزیزدلم این تویی که از من سوءاستفاده کردی تا دستت به ده ھزار دلار برسه.
- بھت گفتم اینطور که میگی نیست.. من آدم سوءاستفاده گری نیستم
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قیمت اون خونه تو ایساکو بیست ھزار دلار اومده پایین... این ھمون خونه نبود که از اون کمدای خیلی بزرگ که تو دوس داشتی داشت؟
روی گزینه ی ارسال کلیک کرد و عصایش را که به کنار میز تکيه داده بود برداشت.
- آره.. ھمون کھ کمدش از اتاق خوابتم بزرگتر بود و توش یه دیوار پر قفسه ھای کفش داشت...
ولی چه اھمیت داشت که چلسی خوشش بیاید یا نه؟
- ... حالت خوبه؟ چن روزی بود که ندیده بودم از عصا استفاده کنی.
- یه روز خوبه یه روز نه...
از روی صندلی بلند شد و به طرف چلسی رفت.
- ...اگه نگرانمی میتونی باھم بیای طبقه ی بالا و حالمو خوب کنی..
و دو انگشتش را کنار شقيقه ی چلسی گذاشت و موھایش را پشت گوشش زد.
- این تو حیطه ی وظایف کاری من نیست..
با سختی یک قدم به عقب برداشت.
- ... اگه بخوام به کار کردن برای تو ادامه بدم باید یه خط قرمزایی تعیین کنیم..
شاید اگر قوانینی وجود داشت چلسی این چنین تبدیل به یک ادم ناراحت کليشه ای نمیشد.

مارک گفت :
- چه خط قرمزایی؟
- دوشنبه تا جمعه نه .
- مزخرفھه . اینجوری که فقط آخر ھفته ھا میمونه.
- باشھه.... تو ساعتای کاری نه .
و چلسی در این باره واقعا جدی بود. اگر میخواست این سر سوزن غروری که برایش مانده بود را حفظ کند باید حداقل سعی میکرد روابط شخصیش را از شغلش جدا کند.

- سعی میکنم یادم بمونه.
اما نماند. حتی سعی ھم نکرد. و فقط بسته به چلسی بود که قوی باشد و فاصله را حفظ کند. بار ھا مجبور بود که به او یادآوری کند . و یا موقع تمرین ھاکی با درک نمیتوانست .

در طول آن ھفته چلسی زیاد خواھرش را ندید. اما تعجبی ھم نداشت. بو بود دیگر! چه موضوع کاری باشد چه یک دوست جدید بو خود را با جان و دل تمام وقت صرف آن می کرد. بیشتر اوقات سرانجام روابطش فقط یک قلب شکسته بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
حس خوبی نسبت به جولز داشت، گرچه حسی داشت که به او میگفت اوضاع این دو روبراه خواھد بود. آرزو می کرد کاش میتوانست این حرف را درمورد خودش ھم بزند.

نمیدانست با مارک به کجا خواھد کشید. این مسئله کاملا جدید متفاوت و ترسناک بود. ترسناک تر از ھمه این بود که فکر برگشتن به لس آنجلس داشت جذابیتش را از دست می داد. اصلا نمیخواست یکی از ھمان زنانی باشد که به خاطر یک مرد از رویای زندگیشان دست می کشند.عقل و قلبش در جنگ بودند و چلسی از این وحشت زده بود که انگار قلبش داشت پیر میشد.

در حالی که روی تخت دراز کشیده و در حال تماشای فیلم بودند چلسی گفت:
- آھنگ زنگ مخصوص تو رو عوض کردم.
مارک گوشی اش را از روی پاتختی برداشت و با گوشی چلسی تماس گرفت. ناگھان صدای آھنگ « دردسر » از pink از کیف دستی چلسی بلند شد.
مارک گفت:
- صد درصد این خودتی که دردسری.
- نخیرم تو دردسری.
مارک دست چلسی را گرفت و انگشتانش را بوسید.
- تو سرتا پات دردسره.. دقیقا از ھمون لحظه ای که جلوی ایوون خونم ظاھر شدی ھیچی نبودی جز دردسر...

و باز چلسی در عجب شد که واقعا این را*ب*طه به کجا می کشید..
یک‌شنبه ی ھفته ی بعد مارک چلسی را با بلیط نمايشنامه ی موزیکال سورپرایز کرد. و قلب چلسی در آن لحظه بیشتر فشرده شد. از مارک پرسید:
- تو از نمایش موزیکال خوشت میاد؟
- آره.
عجب دروغگویی!
بعد از تمام شدن نمایش مارک او را به خانه اش برد. و در اتاق نشیمن را باز کرد. اتاق کاملا خالی از ھرگونه اسباب و اثاثیه بود به جز جام استنلی که وسط اتاق روی فرشی سفید جا خوش کرده بود. یک بطری نوشیدنی و بلورھای یخی فضای جام را پر کرده بود و چلچراغ با شکوه کریستالی اشعه ھایی درخشان را به سطح نقره ای براق آن می تاباند.

- اوھه خداااا!
چلسی در حالی که به طرف جام یک متری میرفت ادامه داد:
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
نگاھش را به طرف مارک برگرداند. به طرف آن چشمان قھوه ای درون آن صورت که چلسی با تمام قلب شکسته و روح دردناکش عاشق آن بود.
- ولی ھستی. تو با زندگی مردم بازی میکنی و بعدم میچسبی به زندگی خودت. اصلا اھمیتم نمیدی. تنھا چیزی که بھش اھمیت میدی چیزیه که میخوای بدستش بیاری.
دست ھای چلسی محکم مشت شدند. او را نمیزد. نه.. اما خیلی دلش میخواست..

- تو ھیچ فرقی با بقيه ی آدم مشھورایی که براشون کار کردم نداری. تو مغرور و خودخواه و متکبری. به خودم اجازه دادم فکر کنم که تو فرق داری...
با وجود بغض تلخی که راه گلویش را بسته بود به سختی آب دھنش را قورت داد.
- ...به خودم اجازه دادم فراموش کنم که تو واقعا کی ھستی. تو ھمون مردی ھستی که ھمون روز اولی که ھم دیگه رو دیدیم بھم توھین کرد.. تو فقط یه عوضی به
تمام معنایی...
مارک باز ھم شروع کرد به خندیدن. ھمان خنده ی تلخ قبلی..
- و با ھمه ی اینایی که گفتی تو ھمین الان گفتی عاشقمی.
پیچیده ترین قسمت ماجرا این بود که عاشق اوست. ھیچ اھمیتی ھم نداشت که مارک عاشق او نبود و ھیچ ارزشی برایش نداشت. این مارک بود که دست از سر او برنداشته بود و او را به سمت خود کشانده بود و حالا ھمه چیز تمام شده بود.
- و تو ھمیشه میگفتی که ھیچوقت بازی نمیکنی مگه اینکه بدونی واقعا میبری..
تبریک میگم مارک. تو بردی. من باختم. ھمه چیز رو..

مارک شانه بالا انداخت.
فقط چند ھفته دیگه مونده تا قرار دادت تموم بشه و بعدش پولا مال توئه . بلاخره بدستش آوردی.

چلسی به طرف میز برگشت و کیف دستی اش را برداشت. بغض درون گلویش بزرگتر شد و داشت میسوخت. از کنار مارک گذشت و به طرف در رفت. آخرین چیزی که میخواست این بود که جلوی او بشکند. آخرین چیزی که
میخواست بشنود صدای بیشتر آن خنده ھای بیروح بود. به طریقی توانست خودش را به ماشینش برساند. وقتی داشت سوییج را درون جاسوییچی جا می انداخت دست ھایش میلرزید.

تقریبا انتظار داشت مارک به دنبالش بدود و از او بخواھد که برگردد. کد حرف ھایش را باور کرده و تمام آن حرف ھا فقط از سر خشم و درد بوده. اینکه آن ھا میتوانند ھمه چیز رادرست کنند. اما این ھا فقط حرف ھای قسمت زودباور مغزش بود. قسمتی که ھنوز ھم میخواست باور کند که عشق به مارک در آخر پایان خوشی دارد. اما قسمت دیگر، قسمت منطقی مغزش،
 
بالا