به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
- خوب بگو ببینم کی میخوای خواھرمو به یه قرار واقعی دعوت کنی؟
جولز وسط رقص مکث کرد و سپس گفت:
- ما زیادی جر و بحث می کنیم.
- این به خاطره اینه که شما دوتا دیگه تحمل نادیده گرفتن ھم دیگه رو ندارین.
چلسی ایستاد وبه چشمان سبز جولز نگاه کرد و ادامه داد:
- .. شماھا درست مثل دوتا گربه اینکه تو روی ھم دیگه جیغ میکشن و بھم دیگه چنگ میزنن. به خاطر خدا ھم که شده برو خواھرمو پیدا کن و چیزی که گفتمو انجام بده..
جولز دھانش را باز کرد که چیزی بگوید اما منصرف شد. موزیک قطع شد و چلسی به طرف یکی از میزھای گرد رفت و کیف دستی اش را از روی آن برداشت. از سالن بیرون رفت و درون حال به دنبال علامت سرویس بھداشتی گشت. و مارک را دید که وسط گروھی از مردان و زنان ایستاده. ھمینطور که با دقت به حرف ھای زنی که به نظر می رسید فیث دافی ست گوش میداد سرش به یک طرف خم کرده بود. یک طرف یقه ی کت رسمی زغالی اش را مرتب کرد و یک دستش را درون جیب جلو شلوارش فرو برد. انگار که حضور چلسی را حس کرده باشد، نگاھش را بالا آورد و از کنار شانه ی زن به چلسی نگاه کرد. نگاه قھوه ایش به چشمان چلسی
خیره شد، سپس به طرف ل*ب ھایش پایین آمد. لبخند زد و چیزی به صاحب تیم گفت
لرزشی سوزان از ستون فقراتش به زیر سرازیر شد و قدم ھایش آرامتر شد. خودش را مجبور کرد که به راه رفتن ادامه دھد. پایش را جلوی دیگری بگذارد و ھمینطور دور شود. انقدر که در انتھای ھال وارد سرویس بھداشتی شد و درون یکی از اتاقک ھای خنک آن جا شد.

از میان تمام مردان روی زمین چرا باید حسی به مردی که برایش مسموم کننده بود می داشت؟
وقتی کارش تمام شد از اتاقک بیرون آمد کیف دستی اش را کنار روشویی گذاشت و دستانش را شست. از میان تمام مردان روی زمین چرا باید به او عکس العمل نشان می داد؟ خودش را با اینکه فکر کند این حس عشق است گول نمیزد. بیشتر از حدی که مارک از او خوشش می آمد چلسی از او خوشش نمی آمد.
چیزی که بین آن ھا بود چیزی جز ھوس نبود. از نوعی که شدید و سوزان بود و جان سالم به در بردن از آن ھیچ راھی نداشت.
دستش را خشک کرد و کیف دستی اش را باز کرد. رژ ل*ب صورتی ای از درون آن بیرون آورد و آن را دور تا دور ل*ب ھایش کشید. چلسی به چنین پیچیدگی ھایی در زندگیش نیازی نداشت. می دانست که چه از زندگی می خواھد. برای خودش نقشه ھایی داشت و تنھا کسی که میتوانست تمام آن ھا را خراب کند مارک بود. بھتر بود که دیگر صفحه ی دیگری از کتاب مارک را ورق نزند و از او دوری کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
البته که به ھیچ وجه ممکن نبود. خصوصا وقتی که مارک آن طرف ھال درست کنار در خروجی اضطراری به دیوار تکيه داده بود. ناگھان پشت سرش در سرویس بھداشتی زنانه باز شد و نگاه عمیق مارک در آن فاصله پاھای چلسی را به زمین میخکوب کرد.
- دنبال توالت آقایون می گردی؟
سر تکان داد و گفت:
- دنبال تو میگردم.
- اوه.. چیزی نیاز داری؟
نگاھش به سمت گردنش پایین رفت.
آرھع...
حس سنگینی ای عصبی درون شکمش پیچ خورد. خودش را مجبور کرد که به طرفش برود.
- چی؟
مارک چندبار پلک زد و دوباره نگاھش را به طرف صورت چلسی بالا آورد.
- با اون پسرا بھت خوش گذشت؟
- آره اونا خیلی مھربونن...
اما وقت ھایی که با مارک گذرانده بھتره بوده..
- ... دیدمت که داشتی با تای ساویج حرف میزدی.. واقعا وقتی داشتی می گفتی که ازش ممنونی جدی بودی؟
- شاید. انقدام آدم بدی نیست.
یک گوشه ی لبھایش به پوزخندی بالا رفت و ادامه داد:
- البته به عنوان یه عوضی.
خنده ی عصبی اش به نظر نفس نفس زنان بود.
- حلقه ای که به فیث دافی داده بود رو دیدی؟
- نمیشد ندیدش. انگار که فکر کرده بوده اگه خیلی بزرگ باشه دختره مجبور میشه جواب مثبت بده.
- سخت میشه به ھمچون حلقه ای نه گفت.
- یه حلقه ی گنده به این معنی نیست که تا ھمیشه باھاش میمونی.
سرش را به در پشت سرش تکیه داد و از پشت پلک ھای زیرینش به چلسی خیره شد.
- ... باور کن من میدونم.
به نظر خسته می رسید صورتش کمی بی حال بود.
- میخوای زنگ بزنم به یک راننده تا بیاد دنبالت؟
- نه.
- مشکلی نیست می زنم
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
- پس کن.. من از کار افتاده نیستم.
- میدونم..
چلسی کیف دستی اش را باز کرد و تلفن ھمراھش را بیرون آورد.
- ... ولی اگه ...
- من خودم تا اینجا رانندگی کردم..
- با ماشین خودت؟
- پس چی؟
تلفن را به درون کیفش برگرداند.
- اگه نتونستی یه راننده سرویس گیر بیاری که برسونتت باید به خودم زنگ میزدی.
- چلسی...
ھردو دستش را به صورتش کشید و ادامه داد:
- .. من الان یه ماھه که دارم رانندگی میکنم..
- ولی..
چلسی تا ھمین عصر دیروز ھم او را به قرار دکترش رسانده بود.
- ... ولی تا ھمین دیروز من برات رانندگی می کردم.
- میدونم.


چلسی کفش به دست پاورچین پاورچین پا به درون آپارتمان بو گذاشت.
- شبو کجا بودی؟
ناگھان چلسی با تمام سرعت برگشت و کفش ھایش روی زمین افتاد. جولز وسط آشپزخانه ایستاده بود....
- یا خداا!!!!
چلسی با نفس ھایی بریده این را گفت: یک دستش را روی قلبش گذاشت و ادامه داد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
جولز شانه بالا انداخت و گفت:
- قھوه درست میکنم.
قھوه به نظر عالی میرسید. پس گفت:
- ھمین الان بر می گردم.
و به درون اتاقش پرید. و لباسش را با یک سوییت شرت ورزشی و یک شلوارک عوض کرد. تخت خوابش دست نخورده بود. پس به این معنی ست که کسی روی آن نخوابیده. از ھال گذشت و نگاھی به درون اتاق خواھرش انداخت. بو زیر یک ملحفه ی زرد خوابیده بود. چلسی به درون آشپزخانه رفت و یک فنجان برداشت.
- خوووب؟ بگو ببینم...
فنجانش را پر از قھوه کرد و به مردی که پشت میز نشسته بود نگاه کرد:
- تصمیم داری با خواھرم ازدواج کنی یا نه؟
جولز نگاھش را از روزنامه گرفت و گفت:
- برسلر چی؟ تصمیم داره باھات ازدواج کنه؟
نگاھش را به بخش ورزشی روزنامه برگرداند و ادامه داد:
- ... ھمینطورم خودت بھم گفتی که میری میری مارک رو برسونی خونه.
- این به این معنی نیست که من ... میدونی که... نه مثل تو و بو.
کنار جولز نشست و جرعه ای از قھوه اش نوشید:
- .. اون خونه اگه اشتباه نکنم چیزی حدود شش ھفتا اتاق خواب داره. و ناگھان با ھمان صورت مستقیم و بی حالت دروغی شاخدار گفت:
- .. در ضمن اون حتی اصلا از من خوششم نمیاد.
اخمی روی پیشانیش نشست. شاید انقدر ھا ھم دروغ بزرگی نباشد. درسته مارک او را در رختخوابش دوست داشت.
جولز در حالیکه مشکوک به نظر میرسید، برای باور کردن چلسی در دو راھی بود.
- ینی میگی تو تو یکی از اون اتاق خوابا موندی.
چلسی در حالی که خاطره ی آخرین باری که با مارک بود در ذھنش تداعی می شد به علامت مثبت سر تکان داد. خدایا این مرد باور نکردنی بود حتی چلسی را تا مرز التماس کردن ھم کشانده بود. با تداعی خاطرات بیشتر گونه ھایش گرم شدند و
نگاھش را از جولز دزدید.

- مث روز روشنه داری دروغ میگی!
- از این به بعد میخوای با خواھرم قرار بزاری یا نه ؟
جولز اخم کرد.
- موضوعو عوض نکن.
چلسی لبخند زد و سوالش را تکرار کرد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
- من از بو خوشم میاد. خیلی. من ھرگز ازش سواستفاده نمیکنم.
در این جمله یک نکته وجود داشت، اما قسمت خنده دار این وسط این بود که
چلسی اصلا فکر نمی کرد . شاید کمی بابت آینده نگران بود و از اینکه دوشنبه که چلسی بر میگشت سر کار مارک چگونه با او رفتار می کرد؟ نه.
بو در حالیکه سعی می کرد کمربند کت حوله ایش را ببندد از اتاق خوابش خارج شد و پرسید:
- کی اومدی خونه؟
تا بو دھانش را باز کرد که چیزی بگوید چلسی یک دستش را بالا گرفت و گفت:
- محض اطلاع بگم که مارک شش تا اتاق خواب داره منم تو یکی از اوا رو انتخاب کردم. که البته دروغ ھم نبود .
جولز گفت:
- فکر میکردم اون برات آقای برسلره نه مارک!
چلسی شانه بالا انداخت. توجهش به خواھرش که در حال پر کردن فنجان قھوه
اش بود. بو به آرامی نگاھش به طرف جولز بالا برد و لبخندی نامحسوس گوشه ھای ل*ب ھایش را بالا برد. جولز متوجه آن شد و اون ھم در جواب لبخند زد. چلسی از جایش بلند شد. ناگھان تمام حس تاسف و پشیمانی ای که فکر میکرد بعدا به سراغش خواھد آمد روی سرش آوار شد. اما این دقیقا آن نوع تاسف پشیمانی ای که انتظار داشت نبود . نه.. او تاسف این را میخورد که مارک ھرگز این‌گونه که جولز به بو نگاه کرد به او نگاه نخواھد کرد.
- من میرم تو تختم.
این را گفت و راھش را در طول ھال در پیش گرفت. ترسی که چند دقیقه پیش حس کرده بود تبدیل به دل پیچه شد. دوشنبه صبح باید به مارک چه می گفت؟ و آیا مارک به رویه ی قبل خود برمی گشت و بازھم او را نادیده می گرفت؟

نیاز نبود تا دوشنبه صبر کند تا بفھمد. مارک ظھر ھمان روز به چلسی زنگ زد. چلسی نیمه خواب بود اما بازھم قبل از اینکه بیدار شود میدانست که مارک است. نه به خاطر اینکه دیوانه شده نه، بلکه به خاطر زنگ مخصوص مارک.
- کجایی؟
آھنگ صدایش در چلسی نشست و حسی آرامش بخش و گرم وجودش را فرا گرفت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
- تو تختم.
- چقد طول میکشه تا آماده شی؟
چلسی سر جایش نشست؟
- چرا؟
- تا بریم محله ی ایساکو.
- چرا باید برسونمت ایساکو؟
- میخوام به اون خونه ای که اونجاست نگاه کنم. تو ھم با من میای.
این ھم از مارک ھمیشگی.. درخواست محترمانه در خونش نبود.
- امروز روز تعطیلمه .
- خوب؟
- خوب ازم مودبانه درخواست کن.
مارک نفس عمیق پر صدایی کشید و چلسی تقریبا ھوای نفسش را روی گوشش
حس کرد.
- چلسی، میشه لطفا باھام بیای ایساکو؟
یک پایش را از لبه ی تخت آویزان کرد.
- میخوای ھمون خونه که یه ماه پیش بھت نشون دادم رو ببینی؟
- آره. خبر داری ھنوز تو بازاره یا نه؟
- نمیدونم. چرا زودتر چیزی نگفتی؟
مارک خندید.
- چون میخواستم خونه ھای بیشتری نشونم بدی.
اصلا دلیل قابل قبولی نبود.
- میتونی تو نیم ساعت آماده شی؟
به خواھرش و جولز فکر کرد و گفت:
- یک ساعت بھم وقت بده بعدش جلوی در میبینمت.
نمیخواست خواھرش یا جولز او را با مردی که برایش کار می کرد ببینند. امانیازی نبود نگران باشد. ھمینکه از حمام خارج شد آن ھا رفته بودند . چلسی به سرعت یک دامن بلند آبی که تا وسط ساق پایش می رسید و یک بلوز راحت سفید پوشید. موھایش را به پشت شانه کرد و دم اسبی بست و کفش ھای ژله ایش را به پا کرد. ھمینکه در آپارتمان را پشت سرش بست مرسدس بنز مارک وارد سایه ی جلوی آپارتمان شد. درست جلوی پای چلسی پارک کرد و در ماشین باز شد. یک دست بزرگ و عضله ای چھارچوب در را گرفت و مارک جلوی چلسی ایستاد.

چند قدم به طرف او برداشت. بازھم ھمان تی شرت سفید ساده و شلوار آبی ورزشی را به تن داشت. قدم ھایش نسبت به ھمیشه کمی کند تر بود.
- حالت خوبه؟
- خوبم
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
ابروھایش بر فراز چشمان قھوه ایش از اخم به ھم نزدیک شده بودند انگار که از چیزی عصبانی باشد. عصبانی نه مثل روزی که او را تھدید کرده بود که میکشدش، اما عصبانی بود. یا شاید ھم درد داشت.
- به نظر...
ل*ب ھای مارک روی ل*ب ھایش نفسش را وسط حرف قطع کرد. این درست مثل شب قبل بود .مارک گفت:
- دیگه حق نداری ھرگز، ھیچوقت یواشکی از خونم بری و فرار کنی.
چلسی ل*ب پایینی مرطوبش را لمس کرد.
- اصلنم فرار نکردم..
- کردی.
یعنی فقط چون چلسی نصف شب ترکش کرده بود عصبانی بود؟
- چون قبل اینکه برم بیدارت نکردم ناراحتی؟
- ناراحت نیستم..
نگاھش را از چلسی گرفت و ادامه داد:
- من ناراحت نمیشم.
اما شده بود.
- ببخشید نمیخواستم احساساتتو جريحه دار کنم.
نگاھش را به چشمان چلسی برگرداند و نفس عمیقی از سر نا امیدی کشید.
- احساسات من جريحه دار نمیشه. من که یه دختر تیتیش مامانی نیستم.
چلسی از حرف مسخره ای که زده بود داشت خنده اش میگرفت سعی کرد جلوی لبخندش را بگیرد ولی موفق نشد.
- اره اینو میدونم که دختر نیستی. فکر کنم دیشب خیلی خوب ثابتش کردی. یک گوشه ی ل*ب ھای مارک جمع شد و گفت:
- مطمعنی؟
- یه ذره!
مارک ھردو دستش را قاب صورت چلسی کرد و دقیقا به چشمانش نگاه کرد و گفت:
- تو مثل زنای ھرجایی نیستی که من تو یه بار باھاشون آشنا بشم چلسی... دیگه ھیچوقت بیخبر نزار بری.
- باشه.
دست چلسی را گرفت و او را به طرف در کمک راننده برد.
- دارم از گرسنگی میمیرم. میخوای این دور و بر یک چیزی بخوریم یا بریم ایساکو؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
تا ایساکو چقد راھه؟
- ھمین چند ھفته ی پیش اونجا بودیما.
- تو این چند ھفته ی پیش خیلی جاھا بودیم.
درون صندلی کمک راننده جای گرفت و سرش را بالا گرفت و به مارک که ھنوز آنجا ایساده بود نگاه کرد.
- ..نمیتونم که ھمشونو یادم باشه.
و از طرفی ھم.. احتمالا سر راه ساندویچی چیزی میخوردند. یک ساندویچ ھیچ معنایی نمیتوانست داشته باشد. فقط چند دلار می ارزید و میتوانست سھم خودش را پرداخت کند . و قرار محسوب نمی شد.
- دور و بر ده دقیقه.
سر چلسی را بست و ماشین را دور زد.
- شایدم بخوای نقشه ی شماره ی دو رو اجرا کنیم....
درحالی که درون ماشین می‌نشست ادامه داد:
- ... ینی بریم خونه ی من پیتزا سفارش بدیم و اونجا بخوریم.
چلسی خندید.
- پس ایساکو فقط بهانه بود.
- نه، ولی چرا وقتو ھدر بدیم؟
دنده را جا انداخت و دنده عقب از آنجا خارج شد.
- مگه نمیخواستی خونه رو ببینی؟
- میتونم فردا ببینم..
مارک از کنار شانه اش به او نگاه کرد. نگاه و صدایش درست مثل نوازشی مسموم بود.
- .. انتخاب با خودته .
- نقشه ی شماره ی دو.
چلسی ضعیف بود. گناھکاری بدون ھیچ قدرتی در برابر مارک.
مارک ریز خندید.
- انتخاب خوبیه. پشیمون نمیشی.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
- بلاخره نوبتتو گرفتی!؟
- آرھع.
نگاھش را درون اتاق خالی چرخاند.
- فکر میکردم تمام وقت باید یه محافظ با جام باشه !
- نه تمام وقت..
مارک جلو رفت. از پشت به چلسی نزدیک شد و بازوانش را دور کمرش حلقه کرد.
- .. ھمه ی بچه ھای تیم جامو بردن . واکر
اونو برد بالای نیدل اسپیس. دنیل اونو گذاشته بود تو ماشین اسپورتشو کل شھرو
باھاش پز داده.. ھمه ی بچه ھا که تمام عمرشون رویای بردن این جام رو داشتن از
طرفی ھم رویاھای دیگه ای داشتن که وقتی گرفتنش باھاش چیکار کنن. و الان وقتشه
که من رویای خودمو زنده کنم...
بوسه ی روی موھایش گذاشت و ادامه داد:
- ... اگه از نظر تو مشکلی نداره میخوام جلوی این جام تو رو داشته باشم.
- این رویاییه که ھمیشه می دیدیش؟
مارک سر تکان داد و ل*ب ھایش روی موھای چلسی کشیده شد.
- حتی از اونم بھتره.
قلب چلسی ناگھان چنان باز شد که در واقع درد گرفته بود، و در آن لحظه، در حالیکه وسط آن اتاق ایستاده بود، نتوانست در تمام دنیا یک دلیل پیدا کند که با آن روزی بخواھد این مرد را ترک کند. از بین تمام کسانی که لیاقت داشتند این لحظه را با آن ھا تقسیم کند، او چلسی را انتخاب کرده بود..

- کفشتو در نیار..
مارک در حالیکه بطری نوشیدنی را از درون جام برمیداشت ادامه داد:
- اونا رو دوس دارم.
- میدونستی خیلی راحت راضی میشی؟
- تازه خیلی قانعم ھستم.
که درواقع حقیقت نداشت. مارک با انگشتش در نوشیدنی را فشار داد. با صدای
خفیفی در بطری باز شد و به ھوا پرت شد و آنطرف اتاق به پرده ی بسته خورد. بخاری از بطری خارج شد و به دنبال آن کفی سفید از دھانه ی آن فوران کرد. مارک چند جرعه ی طولانی از آن نوشید و گفت:
- چشماتو ببند.
به آرامی چلسی را روی زمین نشاند درست کنار جام. انعکاس نقره ای جام روی پوست و کناره ی صورت چلسی می بارید. لبخندی نامحسوس روی ل*ب ھای مارک نشست .
مارک صورت چلسی را درون دستانش گرفت و به صورتش زل زد.
- تو و جام... دو تا از بزرگترین رویاھای من...
تو وقتی من تمام سعیمو می کردم که از اینجا بری کنارم موندی..
نگاھش را پایین آورد و به چشمان چلسی دوخت.
- ... و این برام خیلی معنی داره.
- چه معنی ای؟
- مطمئن نیستم. شاید یعنی تو لجبازی..
یا شایدم اینکه تو از ھاکی بازای داغون و شکست خورده خوشت میاد.
چلسی باید در مورد پاداش ده ھزار دلاری به مارک می گفت. اینکه انگیزه ی او در اول این بوده.در برابر گرمی و درد ناشی از فوران اشک در پشت پلک ھایش، چشمانش
را بست و درد درون سینه اش را به وضوح حس کرد. اگر احتیاط نمی کرد، ممکن بود عمل غیرقابل برگشت و احمقانه ای از او سر میزد. اگر واقعا احتیاط نمی کرد، ممکن بود عاشق مارک برسلر شود. و این خیلی بد خواھد بود. چلسی داشت سیاتل را ترک می کرد، و عاشق شدن اتفاق واقعا بدی بود. انقدر بد که مجبور میشد در برابر آن جبهه بگیرد و با این حس بجنگد. و ھمینکار را ھم کرد اما فقط درست صبح روزی که مارک اصرار کرده بود او را به ملاقات دکترش ببرد. در حالیکه چلسی درون اتاق مشغول مشورت با جراح پلاستیک بود مارک در اتاق انتظار نشسته و مجله ھای گولف را مطالعه کرده بود.و در راه برگشت مارک صبر کرده بود تا از دھان چلسی تمام گفتگویش با دکتر
را از دھانش بشنود.

در حالی که روی پل در حال رانندگی بودند چلسی گفت:
- دکتر گفت که ممکنه اون قسمت بی حس بشه..
حالا که از ریسک ھای این عمل بیشتر آگاه بود کمی ترسیده بود.
- تا کی؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- شاید بین شش تا دوازده ماه شایدم برای ھمیشه.
چلسی از قبل ھم در مورد اثرات جانبی آن میدانست اما شنیدن آن ھا از دھان دکتر زیادی واقعی جلوه می کرد.
از پشت فرمان مارک از پشت عینک آفتابی اش به چلسی نگاه کرد .
نگاھش را روی دستانش که روی ران ھایش بود انداخت. با آگاھی از ھمه ی این ھا بازھم می خواست این کار را انجام دھد. نگاھش را به طرف صورت مارک بالا برد.
- خانوادم وقتی بفھمن ديوونه میشن.
اما چیزی که دقیقا چلسی میخواست بداند نظر مارک بود. می ترسید از او بپرسد. میترسید که مارک بتواند نظرش را تغییر دھد.
سکوت بین آنھا برای چند لحظه طولانی شد و مارک گفت:
- من اندامتو دوست دارم و تو درست ھمینطوری که ھستی خشکلی..
دست چلسی را گرفت و چلسی صد درصد منتظر بود که مارک بگوید با خانواده اش ھم عقیده است.
- ...اما اگه تو راضی نیستی، یه کاری براش انجام بده..
سر انگشتانش را روی بند انگشتان چلسی کشید و ادامه داد:
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
- ھرکاری که باعث خوشحالیت میشه رو انجام بده.
و این دقیقا ھمان لحظه ای بود که آن اتفاق افتاد. ناگھان انگار قلبش آمده بود درون دھنش. پشت پلک ھایش سوختند و درست ھمان لحظه ھمانجا دقیقا در اولین خروجی خیابان مدینا، چلسی عاشق مارک برسلر شد. انقدر شدید و سریع که نفس از شش ھایش ربوده شد. عاشق شده بود درست وقتی که خودش از ھمه بھتر میدانست که این کار اصلا درست نیست.

در سومین روز از ماه آگوست مارک سوار مرسدسش شد و به طرف دفتر مرکزی چینوک راند. آن ھا قراری گذاشته بودند تا درمورد پست کمک مربی تیم صحبت کنند.نسبت به قبل لجبازی اش را به این موضوع کنار گذاشته بود. در واقع کمی ھم مشتاق این شغل شده بود. نشستن پای صحبت آن ھا که ضرری نداشت. ماشین را از جاده ی سنگفرشی خانه اش بیرون آورد و به طرف مرکز شھر راند. او به شغل نیاز داشت. خوردن و خوابیدن و بیکار گشتن داشت دیوانه اش میکرد. احتیاج داشت که کاری انجام دھد بجز فکر کردن به اینکه چطور میتواند نظر چلسی را در مورد قانون در ساعات کاری عوض کند.

که البته قانون فوق العاده مزخرفی بود. مارک فقط به این خاطر آن را قبول کرد چون میدانست که میتواند نظرش را عوض کند. اما چلسی حتی یک لحظه ھم از نظرش برنگشت. نه یک ھفته ی اول و نه ھفته ھای بعد. اما به نوعی این انتظار ھا با پایان یافتن ساعات کاری و وصالی که بعد از آن نصیبش میشد شیرین ترین لحظاتی بوده که تا به حال داشته. اما نه به شیرینی شبی که کنار جام استنلی او را برای خودش کرده بود. . اما آن شب خیلی متفاوت بود. آن شب چنان حسی داشت که انگار تمام ذرات بدنش دوباره زنده شده اند. انگار که ناگھان درونش انفجاری رخ داده و وقتی دوباره زنده شده بود، تمام وجود و زندگیش دستخوش تغییر شده بود. طرز نگاھش به زندگی.. ھمینطور طرز نگاھش به چلسی..

نمیتوانست بگوید که عاشق چلسی ست. از آن نوع عشق ھایی که به دنبال آن یک حلقه با یک الماس گنده و پیمان ازدواج می آمد. مارک قبلا چنین عشقی را تجربه کرده بود، اما این بار فرق داشت. این بار حس حس خیلی راحت و پر از آرامش بود درست مثل تضاد فرو رفتن در آب آرام و دلنشین یک استخر و نشستن درون یک جکوزی داغ و پرفشار. حسی که چلسی داشت بدون شک گزینه ی اول بود.

نه نمیتوانست بگوید که عاشق اوست، اما وقتی چلسی از پیشش می رفت دلش برایش تنگ می شد. دلش برای آوای مخملین صدایش و صدای قاپ قاپ کفش ھایش روی کفپوش خانه اش تنگ میشد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
از بودن با او لذت می برد. از صحبت کردن با او و خنداندنش. پیچ وخم افکارش و حس شوخ طبعیش. از اینکه فکر می کرد بی فکر و بی مسئولیت است در حالی‌که مارک میدانست کنترل تمام اوضاح اطرافش را دارد لذت می برد. از نگاه درون چشمانش که مصمم بود به شیوه ی خودش کار کند. مارک خصوصا ھمین نگاه مصمم درون چشمانش را دوست داشت.

نه این را دوست نداشت.. او عاشق این نگاه چلسی بود. عاشق وقتی که با آن دستان ظریفش او را لمس می کرد و می بوسید و کنترل ھمه چیز را در دست می گرفت. عاشق نفس ھای ریزی که از ل*ب ھایش می گذشت.. عاشق خودش .....
وقتی به اولین روزی که روی ایوانش نشسته بود فکر می کرد، خوشحال بود که لجبازی بی حد و حصرش که روزی وقتی تمام تلاشش را می کرد از شرش خلاص شود پدرش را در آورده بود ھمان لجبازی ای بوده که مسبب ماندنش شده بود. خدا می دانست که چلسی میتوانست شغل خیلی بھتری پیدا کند.

شغلی که احتمالا دست
مزد خیلی بھتری نسبت به یک دستیار ساده داشته باشد. اما چلسی بازھم مانده بود. دیگر از مردی که ھشت ماه پیش بود خبری نبود. دیگر یک ھاکی باز سوپراستار نبود. دیگر زندگیش مثل قبل وسیع و باز نبود. نویسندگان ورزشی بیش از این به او توجه نشان نمیدادند و جوھر پیشنھادات قرارداد ھای چندین میلیون دلاری زندگیش خشک شده بود و دیگر خبری از آن ھا نبود. حال او یک ورزشکار سابق داغون بود که ھرصبح با ماھیچه ھایی گرفته بیدار میشد و بیشتر اوقات برای راه رفتن به عصا نیاز داشت.
ماشین را درون پارکینگ راند و کنار آسانسور پارک کرد. به نظر نمیرسید چلسی اھمیتی به این موضوع دھد. با ھمه ی این ھا او کاری می کرد که دوباره حس زنده بودن کند. درست مثل یک مرد، انگار که وقتی به او نگاه میکند زخم ھا و زندگی له و لورده اش را نمیبیند. او در کنار مارک ماند درست وقتی که ھمه او را رھا کردند. نمیدانست که چرا چلسی مانده. فقط خدارا شکر میکرد که ھنوز در زندگیش است.

تقریبا دوماه از آخرین باری که در ورزشگاه کی بوده می گذشت. ھشت ماه از آخرین بازی اش. آن شب در بازی برابر تیم پنگوئن ھا یک حقه زده بود. آنموقع با تمام وجود حس میکرد زندگیش طلاییست. فکر میکرد ھمه چیز دارد. حس می کرد روی ابرھاست..
سوار آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی دوم را فشار داد. مصیبتی اتفاق افتاد و زندگیش را بن کل تغییر داد. وقت آن بود که به جلو پیش رود و گذشته را ھم نزند. در
 
بالا