mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
چلسی استعفا داده؟
- ھفته ی پیش.. فک کنم سه شنبه بود .
درست فردای روزی که از زندگی مارک رفته بود.
- دلیلی ھم برای این کارش آورد؟
- یه چیزایی در مورد برگشتن به لس آنجلس گفت...
چلسی با یک بسته ی روکش کیک پشت میز ایستاده بود و سعی میکرد با آن شکل ھای قلبی روی کاپ کیک ھا درست کند. بعضی از قلبی ھا یک طرفه کج می شدند و روی میز میریختند. اخیرا شانسش ته کشیده بود. اتفاق پشت اتفاق دیگر. چند روز پیش تایر ماشینش پنچر شده بود و دیروز تلفن ھمراھش را گم کرده بود . آخرین باری که آن را دیده بود قبل از اینکه به حمام برود بود.
سه روز میشد که داشت برای جورجیان کوالسکی کار می کرد و با صداقت میتوانست بگوید که انقدرھا ھم بد نبود. بدون شک این سال ھا کار ھای بدتری ھم انجام داده بود.
تصویر جمع کردن موھای یک دختر مشھور از دور گردنش در حالی که درون یک سطل بالا می آورد به ذھنش خطور کرد. ھمچنین برای شغل گارسونی در چندین بار و رستوران درخواست کار داده بود. گرچه نه رستوران و بار ھای ورزشی. ھمچنین مطمئن شده بود که ھیچکدام از آن ھا تلویزیون نداشته باشند.
جورجیان سرش را از پشت یکی از درھای آشپزخانه بیرون آورد و گفت:
- چلسی، یکی اینجاست که میخواد ببینتت.
- کی؟
- من..
صدای مارک بود..و قدم به درون آشپزخانه گذاشت.
قلب چلسی چنان به استخوان ھای قفسه ی سینه اش برخورد کرد که فراموش کرد چطور نفس بکشد.
جورجیان پرسید:
- مشکلی با بودنش اینجا نداری؟
نه. چلسی سرتکان داد و رییسش آشپزخانه را ترک کرد.
- اینجا چیکار میکنی؟
- دنبال تو بودم.
به ھمان قد بلندی و جذابی ای که به یاد می آورد بود. با دیدن او باز قلبش درون سينه
اش فرو ریخت. در میان آن ھمه درد به سختی نفس عمیقی کشید و گفت:
- ما ھیچ حرفی با ھم نداریم مارک.
- من حرفای زیادی برا گفتن دارم. تنھا کاری که باید بکنی گوش دادنه .
- دیگه نمیتونی چپ و راست بھم دستور بدی.
- ھفته ی پیش.. فک کنم سه شنبه بود .
درست فردای روزی که از زندگی مارک رفته بود.
- دلیلی ھم برای این کارش آورد؟
- یه چیزایی در مورد برگشتن به لس آنجلس گفت...
چلسی با یک بسته ی روکش کیک پشت میز ایستاده بود و سعی میکرد با آن شکل ھای قلبی روی کاپ کیک ھا درست کند. بعضی از قلبی ھا یک طرفه کج می شدند و روی میز میریختند. اخیرا شانسش ته کشیده بود. اتفاق پشت اتفاق دیگر. چند روز پیش تایر ماشینش پنچر شده بود و دیروز تلفن ھمراھش را گم کرده بود . آخرین باری که آن را دیده بود قبل از اینکه به حمام برود بود.
سه روز میشد که داشت برای جورجیان کوالسکی کار می کرد و با صداقت میتوانست بگوید که انقدرھا ھم بد نبود. بدون شک این سال ھا کار ھای بدتری ھم انجام داده بود.
تصویر جمع کردن موھای یک دختر مشھور از دور گردنش در حالی که درون یک سطل بالا می آورد به ذھنش خطور کرد. ھمچنین برای شغل گارسونی در چندین بار و رستوران درخواست کار داده بود. گرچه نه رستوران و بار ھای ورزشی. ھمچنین مطمئن شده بود که ھیچکدام از آن ھا تلویزیون نداشته باشند.
جورجیان سرش را از پشت یکی از درھای آشپزخانه بیرون آورد و گفت:
- چلسی، یکی اینجاست که میخواد ببینتت.
- کی؟
- من..
صدای مارک بود..و قدم به درون آشپزخانه گذاشت.
قلب چلسی چنان به استخوان ھای قفسه ی سینه اش برخورد کرد که فراموش کرد چطور نفس بکشد.
جورجیان پرسید:
- مشکلی با بودنش اینجا نداری؟
نه. چلسی سرتکان داد و رییسش آشپزخانه را ترک کرد.
- اینجا چیکار میکنی؟
- دنبال تو بودم.
به ھمان قد بلندی و جذابی ای که به یاد می آورد بود. با دیدن او باز قلبش درون سينه
اش فرو ریخت. در میان آن ھمه درد به سختی نفس عمیقی کشید و گفت:
- ما ھیچ حرفی با ھم نداریم مارک.
- من حرفای زیادی برا گفتن دارم. تنھا کاری که باید بکنی گوش دادنه .
- دیگه نمیتونی چپ و راست بھم دستور بدی.