به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
چلسی استعفا داده؟
- ھفته ی پیش.. فک کنم سه شنبه بود .
درست فردای روزی که از زندگی مارک رفته بود.
- دلیلی ھم برای این کارش آورد؟
- یه چیزایی در مورد برگشتن به لس آنجلس گفت...
چلسی با یک بسته ی روکش کیک پشت میز ایستاده بود و سعی میکرد با آن شکل ھای قلبی روی کاپ کیک ھا درست کند. بعضی از قلبی ھا یک طرفه کج می شدند و روی میز میریختند. اخیرا شانسش ته کشیده بود. اتفاق پشت اتفاق دیگر. چند روز پیش تایر ماشینش پنچر شده بود و دیروز تلفن ھمراھش را گم کرده بود . آخرین باری که آن را دیده بود قبل از اینکه به حمام برود بود.
سه روز میشد که داشت برای جورجیان کوالسکی کار می کرد و با صداقت میتوانست بگوید که انقدرھا ھم بد نبود. بدون شک این سال ھا کار ھای بدتری ھم انجام داده بود.

تصویر جمع کردن موھای یک دختر مشھور از دور گردنش در حالی که درون یک سطل بالا می آورد به ذھنش خطور کرد. ھمچنین برای شغل گارسونی در چندین بار و رستوران درخواست کار داده بود. گرچه نه رستوران و بار ھای ورزشی. ھمچنین مطمئن شده بود که ھیچکدام از آن ھا تلویزیون نداشته باشند.

جورجیان سرش را از پشت یکی از درھای آشپزخانه بیرون آورد و گفت:
- چلسی، یکی اینجاست که میخواد ببینتت.
- کی؟
- من..
صدای مارک بود..و قدم به درون آشپزخانه گذاشت.
قلب چلسی چنان به استخوان ھای قفسه ی سینه اش برخورد کرد که فراموش کرد چطور نفس بکشد.
جورجیان پرسید:
- مشکلی با بودنش اینجا نداری؟
نه. چلسی سرتکان داد و رییسش آشپزخانه‌ را ترک کرد.
- اینجا چیکار میکنی؟
- دنبال تو بودم.
به ھمان قد بلندی و جذابی ای که به یاد می آورد بود. با دیدن او باز قلبش درون سينه
اش فرو ریخت. در میان آن ھمه درد به سختی نفس عمیقی کشید و گفت:
- ما ھیچ حرفی با ھم نداریم مارک.
- من حرفای زیادی برا گفتن دارم. تنھا کاری که باید بکنی گوش دادنه .
- دیگه نمیتونی چپ و راست بھم دستور بدی.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
در حالی که از کنار یک مخلوط کن بزرگ صنعتی می گذشت و به طرف چلسی می رفت لبخند زد.
- عزیزم باید بگم که تو ھیچوقت تو دستور گرفتن از من خوب نبودی. دارم ازت درخواست میکنم که گوش بدی.
- از کجا منو پیدا کردی؟
- با کمک جولز.
جولز که داستان وحشتناک بین آن ھا را میدانست!
- جولز بھت گفت؟!
ای عوضی.. او که میدانست دیدن مارک چقدر برایش دردناک بود.. وقتی امشب او را
میدید این کارش را تلافی می کرد.
-... تھدیدش کرد که اگه نگه انقد بزنمش که خون بالا بیاره... به دلایلی اینن حرفم براش خنده دار اومد..
میز را دور زد و به چلسی نزدیکتر شد.
- چرا از کارت استعفا دادی؟
نگاھش را از مارک گرفت و از او روی برگرداند. از فوران قدرتی که درون چشمان قھوه ایش موج میزد. نیازی نبود بپرسد کدام کار. شانه بالا انداخت و جواب داد.
- نمیتونستم بمونم.. نه بعد از تمام اون اتفاقات.
برای چند لحظه ی طولانی مارک چیزی نگفت...
و بعد گفت:
- من روی اون خونه تو کویین آن پیشنھاد خرید زدم. ھمونی که تو دوست داشتی...
- اوه..
واقعا این ھمه راه تا اینجا را رانندگی کرده بود که این را به او بگوید؟
- پست کمک مربی رو ھم قبول کردم..
- میدونم.
چلسی عاشق او بود اما دیدن مارک حسی شدیدا تلخ و شیرین داشت. حس می کرد قلب تکه پاره شده اش دوباره درحال از ھم دریده شدن است. در حالی که رویش را به
طرف کاپ کیک ھا برمی گرداند گفت:
- دیگه باید برگردم سرکارم..
- من بھت دروغ گفتم..
از کنار شانه اش به مارک نگاه کرد.
- منظورت اینه که شغل کمک مربیگری رو قبول نکردی؟
- نھع!.. آره!!..
سرش را به دو طرف تکان داد و ادامه داد:
- منظورم قبل از اونه .
- در مورد خونه؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
دروغ گفتم وقتی که بھت گفتم تو برام ھیچ ارزشی نداری.. دروغ گفتم وقتی‌که گفتم عاشقت نیستم..
- چی؟!!..
به طرف مار برگشت و ادامه داد:
- چرا!؟
مارک شانه بالا انداخت و جواب داد:
- چون احمق بودم.. چون عاشقتمو میترسیدم که شاید داری دروغ میگی و فقط داری فیلم بازی میکنی. که منو احمق فرض کردی و داری ادا در میاری.. و عصبانی بودم چون نمیخواستم زندگیم برگرده به قبل از او روزی که تو با موھای دورنگتو اون ژاکت نارنجیت سر و کلت رو ایوون خونم پیدا شد. دروغ گفتم چون فکر نمیکردم بتونی عاشقم باشی..

البته که میتوانست عاشقش باشد. حتی نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. بسته ی روکش کیک را از دست چلسی گرفت و کنارش روی میز گذاشت.
- امروز صبح چینوک یه پرستار دیگه فرستاده بود خونم.
- به اونم گفتی عقب افتاده؟
- نه.. باھاش خیلی مھربون بودم..به خاطر تو...
به دلایلی چلسی شک داشت که مارک با او خیلی مھربان بوده باشد.
-... از وقتی تو اومدی تو زندگیم من آدم بھتری شدم... و میخوام بھترم بشم.. به خاطر تو.. من عاشقتم و متاسفم که وقتی بھم گفتی عاشقمی باورت نکردم..

دستش را درون جیب شلوار جینش برد و تلفن ھمراه گم شده ی چلسی را از جیبش بیرون کشید.
- اینو از کجا آوردی!
- جولز برام دزدیدش.
گوشی را به دست پلسی داد و گوشی خودش را بیرون آورد و زنگ زد.
— این آھنگو چند روز پیش از رادیو شنیدم و نمیتونم این ترانه و از سرم بیرون کنم...
انگار که خجالت کشیده باشد گونه ھایش به سرخی گرایید.
-... یه خورده عشقولانه و آبکیه ولی اینطوری ھروقت من بھت زنگ میزنم میفھمی احساسم بھت چجوریه .

شکلش روی صفحه ی گوشیش روشن شد و بعد صدای گلن کمپل بلند شد که در مورد
دیوانه وار خواستن عشقش تا ابد میخواند.
در حالی که قلب چلسی درون سينه اش چنان متورم شده بود که تنگ شده بود و اشک دیدگانش را تار کرده بود نگاھش را به طرف صورت مارک بالا آورد و گفت:
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
جولز اینو برات دانلود کرده؟
- خودم کردم. مجبور شدم سی دی شو بخرمو این اھنگو تو گوشیت ضبط کنم. یکم وقت گیر بود.
ل*ب ھای چلسی از تصور مارک در حال ور رفتن با ترانه و گوشی و سی دی به لبخندی از ھم باز شد و گفت:
- نمیدونستم بلدی ازین کارا بکنی.
- من کارای زیادی میتونم بکنم چلسی...
مارک گوشیش را درون جیبش گذاشت و ادامه داد:
- ..مثلا میتونم عاشقت باشمو خوشحالت کنم..اگه بھم اجازه بدی...
و از درون جیبش یک حلقه بیرون آورد. یک حلقه با الماسی خیلی بزرگ!
نفس با صدا درون سينه ی چلسی حبس شد.
- این واقعیه !؟!
- فک میکنی برات یه الماس تقلبی میخرم؟
چلسی اصلا نمیدانست چه فکر کند. مارک اینجا بود. عاشق چلسی بود و داشت یک حلقه الماس چھار قیراتی دستش میکرد. تمام این ھا خیلی غیرواقعی بود!
- یه زمانی بھم گفتی که سختھ به یه حلقه با الماس بزرگ نه گفت..
مارک سرانگشتانش را زیر چانه ی چلسی گذاشت و به آرامی صورتش را به طرف نگاھش بالا آورد و ادامه داد:
- چلسی از ھمون موقعی که رو ایوون خونم دیدمت میدونستم که تو برام دردسر میشی. رییس بازی در میاوردی و آزاردھنده بودی و تو خورشید رو وارد یک برحه ی زمانی خیلی تاریک تو زندگیم کردی. تو نجاتم دادی حتی وقتی که نمیدونستم نیاز دارم یکی نجاتم بده. به خاطر این ھا عاشقتم.. به خاطر این ھا تا ابد عاشقت میمونم..

مارک پشت انگشتانش را بوسید.
-... خواھش میکنم بگو که تو زندگیم میمونی و تا ابد برام دردسر میسازی..
چلسی سرتکان داد و لبخند بزرگ روی ل*ب ھایش با لبخند فریبنده ی به ھمان بزرگی روی لبھای مارک ھماھنگ شد و گفت:
- بله مارک..عاشقتم.. این چند روز بدون تو وحشتناک بود. مارک چلسی را به آغوشش کشید و به خود فشرد طوری‌که انگار ھرگز قصد نداشت رھایش کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
میدونم که میخوای برگردی لس آنجلس و کار بازیگریتو دنبال کنی. درک میکنم که این برات اھمیت داره. واسه ھمین براش چاره دارم. میتونی بھش بگی نقشه ی شماره ی دو.

چلسی جلوی تی شرت سفید مارک لبخند زد و پرسید:
- خوب نقشه ی شماره ی دو چیه؟
- وقتی که در حال بازیگری تو فیلم یا تبلیغات نیستی میای سیاتل پیش من.. و وقتیم که فصل مسابقات نیست من میام لس آنجلس پیش تو.
- من اینطور فکر نمیکنم.
چلسی سرتکان داد و نگاھش را به طرف چشمان مارک بالا برد. نگاه وحشت زده ی
مارک تقریبا قلب چلسی را شکست.
- اگه من اینجا نباشم کی میخواد مواظب باشه تو دوباره برنگردی ب اون رویه ی بداخلاق و غرغرو بودنت؟ کی میخواد تو رو سرپا نگه داره و کاراتو رو به راه کنه ؟ کی میخواد به ایمیلات جواب بده و باھات ھاکی سه نفره بازی کنه؟ کی میخواد به درک چشم غره بره؟

چلسی لبخند روی ل*ب ھای مارک را دید و ادامه داد:
- من یه نقشه ی دیگه دارم.
- چی؟
- تو یه موقع به من گفتی که تو فقط تو دوتا چیز خوب ھستی. ھاکی و را*ب*طه. تو خودتو دست کم گرفته بودی...
روی پنجه ی پا بلند شد و چانه ی مارک را بوسید.
-... تو تو خیلی چیزا خوبی مارک. تو کارت تو منو عاشقت خودت کردن عالیه. من ھیچ جا نمیرم. می ھمینجا میمونم. مارک دستانش را در طول بازوھای چلسی بالا برد از گردنش گذراند و صورتش را درون دستانش قاب کرد.
- با من.
چلسی لبخند زد و گفت:
- خوش به حالت.
ستاره ی سابق ھاکی و پسر بد کل دنیای NHL مارک برسلر، به چشمان آبی چلسی نگاه کرد و آرام خندید. چلسی لبجباز و یک دنده و ریاست مآب بود و کاری میکرد که مارک به خاطر زنده بودنش شدیدا خوشحال باشد.
- آره.. خوش به حالم!




پایان ......
 
بالا