به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
چلسی برگشت و به او نگاه کرد. ابروھایش بھم نزدیک شده بودند انگار که می دانست از شنیدن جواب خوشحال نخواھد شد.
- چرا؟
- شاید موقع تمرین بزارمت تو دروازه.
ل*ب ھایش چلسی از ھم باز شد و سر تکان داد.
- امکان نداره! اون پسره بھم گفت چشم وزغی.
- بھت گفتم که اینا فقط کورکوری خوندنه. ھمه ی بازیکنای ھاکی باید این مھارتو یاد بگیرن. تازه من حتی قبل از اینکه وارد تیم حرفه ای بشم یاد گرفتم.
- چندسالت بود؟
مارک خامه ی ترش و گوشت را برداشت و به طرف یخچال رفت.
- حول و حوش ده سال.
- کارتم خوب بود ؟
مارک لبخند زد.
- من تو زمین یخ تو خیلی چیزا کارم خوب بود. بد دھنی کردن جزو یکی از استعدادام بود.
چلسی کمرش را به کابینت تکیه داد، ھردو دستش را روی لبه ی آن گذاشت و یک پایش را از روی دیگری رد کرد.
- مثل استعدادت تو جیغ زنا رو در آوردن؟
- چطور مگه؟....
مارک ھمه چیز را درون کشوھای یخچال گذاشت و در آن را بست.
- ... منظورت به حرفاییه که بین من و کریسی زده شد؟
- آره.. یه جورایی اون حرفا وسط اون ھمه خوراکی و غذا عجیب بود.
مارک با آن حرف ھا فقط خواسته بود کفر ھمسر سابقش را در بیاورد. که نتیجه ھم داد. توانسته بود آزردگی را در چشمانش ببیند. نه اینکه چون این حرف ھا وسط فروشگاه برای او توھین آمیز بوده بلکه چون مارک او را به یاد لحظه ھای خوششان و چیزھایی که از دست داده بود انداخته بود. قسمت جالبش این بود که مارک از خیلی وقت پیش دیگر برایش مھم نبود که کریسی چه عکس العملی نشان می دھد یا چه فکر می کند.

- ھنوزم عاشقشی؟
- خدایا معلومه که نه!
پس چرا عمدا کاری کرد که ھمسر سابقش را بیازارد؟ مارک خودش ھم مطمئن نبود که چرا اینکار را کرده بود، اما مطمئن بود که این کارش به طوری که کریسی به دستیارش نگاه می کرد مربوط بود. مارک متوجه طرز نگاھش به دستیارش شده بود. نگاھی که میگفت من از این دختر سر ترم چون خودمو چسبوندم به یه پیرمرد خرفت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
چلسی تکیه اش را از کابینت برداشت و به طرف مارک رفت. صدای کفش ھای پاشنه بلندش تق تق جذابی را درون فضای آشپزخانه پر می کرد.
- چند وقته که طلاق گرفتین؟
چلسی بسته ھای غلات صبحانه را برداشت و به طرف کمدی که کنار اجاق گاز بود رفت. در آن را باز کرد و روی پنجه ایستاد. پاشنه ی یکی از پاھایش از کفش بیرون آمد . جای غلات صبحانه کمد پایین بود، اما چرا با گفتن آن منظره را خراب میکرد؟!
چلسی در حالی که بستھ ی غلات صبحانه را بالا می گذاشت پرسید:
- چه اتفاقی براتون افتاد؟
- کریسی عاشق پوله ... پول بی حساب..
مارک به طرف چلسی رفت درست پشت سر او ایستاد و بسته ی غلات صبحانه را از دستش گرفت.
- ... اون منو به خاطر یه مرد دیگه از من پولدار تر و جایگاه بالاتر تو مراسما ترک کرد.
- یه مرد پولدارتر و پیر؟
- آره.
چلسی روی پاشنه ی پا برگشت و از کنار شانه اش به مارک نگاه کرد.
- نمیتونم تصور کنم فقط به خاطر پول با یکی باشم.
- پس تو با بیشتر زنا فرق داری.
حداقل نه مثل زنانی که مارک میشناخت. مارک از ھمان اول عصر که چلسی در طول خیابان به طرفش می آمد در حالی که باد موھایش را آشفته کرده بود داشت با حس
سوزانی که وجودش را تسخیر کرده بود می جنگید. لعنتی در حقیقت او داشت از ھمان اولین خوابی که دیده بود از چند هفته پیش با این حس می جنگید.دستش را روی شانه ی چلسی گذاشت .
- آقای برسلر؟
- بگو مارک.
- مارک من برای تو کار میکنم..
- تو برای چینوک کار میکنی.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بدنش منقبض شد و اولین اشعه ھای درد از ران ھایش گذشت. چند لحظه بی حرکت ایستاد به امید اینکه درد از بین برود.
- خدا لعنتت کنه ...
درد به شدت عصب ھای ماهیچه اش را شکنجه می داد و مارک محکم لبه ی گرانیت روی کابینت را گرفت تا از افتادنش روی زمین جلوی چلسی جلوگیری کند.
- لعنتی...!
- چی شد؟
درد تا ماهیچه ھای پشتش بالا آمد و مارک نمیتوانست جم بخورد.
- حالت خوبه؟
مارک از درد سرش را پایین انداخت و مشتش را روی لبه ی گرانیت محکم تر
کرد.
- نه ..
قبل از اینکه روی زمین بیفتد تا جایی که امکان داشت با احتیاط در حالیکه تکيه اش به کابینت بود خودش را پایین کشید و نشست. یک دستش روی رانش. ھوا را از
بینی وارد شش ھایش کرد و از دھان بیرون فرستاد. نمیدانست کدام بدتر بود. درد وحشتناکی که داشت می کشید یا حقارتی که در برابر خودش و بدتر از آن در برابر
زنی که جلویش ایستاده بود. احتمالا گزینه ی آخر.. این درد به زودی از بین می رفت.
اما حس حقارت احتمالا تا مدت ھا آزارش میداد.

- مارک..
چلسی کنارش زانو زد .
- چیکار میتونم برات بکنم؟
- ھیچی
نفس عمیقی کشید و آن را بیرون داد. آخرین
موج از درد محو شد اما میدانست که با کوچکترین حرکت اشتباھی باز بر می گشت.
سرش را عقب برد و به کابینت تکيه داد و چشمانش را روی ھم گذاشت.

چلسی داشت از در بیرون می رفت. درست مثل دفعه ی قبل.. چلسی ناز و جذاب بود و مارک از او خوشش می آمد.. اما زنان ناز و جذاب زیادی وجود داشتند که نمی‌گذاشتند مسائل اخلاقی یا یک ھمچون چیزی مانع را*ب*طه ای سحر آمیز شود.

اگر فقط به خاطر یک گرفتگی ماهیچه ی مسخره نبود چلسی حالا با او بود. درست روی ھمین کابینت. تا قبل از آن ھیچ تردیدی در ذھن چلسی وجود نداشت. امروز عصر مارک تنھا کسی نبود که وسط آشپزخانه اش کاملا عقلش را از دست داده بود. و درست مثل وقتی که چلسی ھیچ تردیدی در مورد اتفاقی که قرار بود بیفتد نداشت به ھمان اندازه ھم در مورد اینکه این را*ب*طه فوق العاده خواھد بود شکی نداشت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
واقعا فوق العاده..
انقدر که جیغ بزند.

چلسی نمیدانست به غیر از اندام و جذاب بودنش، گرمی نگاه چشمان قھوه ای اش چه چیز در مارک بود که باعث میشد ذھنش از ھرچیزی پاک شود. از رفتار مطابق اخلاق گرفته تا کارھا و نقشه ھایی که برای آینده اش داشت.

چلسی قبلا ھم برای مردان فوق العاده جذابی کار کرده بود. مردانی که با روش
ھایی مناسب یا نامناسب به او میفھماندند که میخواھند با او باشند. و چلسی ھم ھرگز ترغیب نشده بود. برای آن ھا چلسی فقط زنی بود که به چشمشان جذاب می آمد. فقط یک جسم. به ھیچ وجه شخصی نبود.
مارک فرق داشت. گاھی وقتی به چلسی نگاه میکرد چیزی درون نگاھش بود.
ھاله ای عجیب مارک را احاطه کرده بود که مثل نوعی نیروی مغناطیسی چلسی را به خود جذب می کرد و ذھنش را شستشو می داد. عاری از ھر فکری جز مارک.

و به او حس تمایلی دلپذير میداد. کاری میکرد که تمام عقل و منطق و حس قضاوت و تشخیصش را برباد میداد. و تمام وجودش را لبریز از حس خواستن شدید او می کرد..
آن روز زیر باد خنک کولر وسط فروشگاه چلسی برایش سوال شده بود که این مرد واقعا با زن ھا چکار میکرد که باعث جیغ زدنشان شود. حالا می دانست. و حالا که فھمیده بود نگران بود که احتمالا پشت سر گذاشتن چند روز آینده...لعنتی چند روز
نه..سه ماه آینده مانند شکنجه خواھد بود.

اما نیازی نبود نگران باشد، فردای آن روز مارک سر رفتار قدیمی اش برگشته بود و او را نادیده می گرفت. روز بعد ھم او را نادیده گرفت. در واقع تقریبا کل چند ھفته ی بعد به ھمین منوال گذشت. و تنھا زمانی که واقعا با او حرف میزد فقط اوقاتی بود که میخواست او را به قرار ھایش برساند یا او را به دیدن خانه ھا ببرد. او از خانه ھای زیادی دیدن کرده بود انقدر که چلسی فکر نمیکرد ھرگز خانه ای انتخاب کند. برای او یا خانه ھا زیادی بزرگ بودند یا زیادی کوچک. اگر از طرح کفپوش یک خانه خوشش می آمد از منطقه ای که در آن بود خوشش نمی آمد و یا برعکس. یا خانه ھا زیادی پرت بودند یا زیادی نزدیک مارک شبيه پیرزن ھای غرغرویی شده بود که نمیتوانست آن‌چه که دقیقا مورد نظرش است را پیدا کند.

اغلب با دوستانش بیرون میرفتند و یا اگر در خانه بود یا طبقه ی بالا در اتاق تمرینش بود یا ھم در زمین گلف در حیاط. در مواقع خیلی نادری که با او حرف میزد ھم مارک شدیدا با ادب رفتار می کرد انقدر که چلسی گاھی دلش میخواست مشتی به بازویش بزند و به او بگوید که بس کند. که او را مجبور کند کارھای احمقانه انجام دھد و به ماموریت ھای مسخره بفرستد یا موھا و لباسش را مسخره کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
اما به جای آن مارک فقط در مورد موضوعات بی خطر صحبت می کرد.. مثل
بازیگری چلسی. به او در مورد کارھای سیاھی لشکری که برای HBO انجام داده
بود گفته بود. او برای شرکت در ضبط یک پیام تبلیغاتی در یک کافی شاپ استخدام
شده بود.

برخلاف انتظار ھرچه مارک توجه کمتری به چلسی میکرد، چلسی بیشتر به او توجه می کرد. ھرچه بیشتر مارک او را نادیده می گرفت چلسی چیزھای بیشتری در او می دید و کشف می کرد. مثلا اینکه چطور وقتی حرف میزد صدای او را میکشید یا اینکه وقتی ناراحت و آزرده خاطر است به جای بله گفتن میگفت ھمم. متوجه آوای صدایش از پشت شيشه درحالیکه مشغول تمرین دادن به درک بود شده بود.
متوجه بوی بدنش.. که ترکیب خوشبویی از نوعی صابون عطر و پوست مردانه بود.و ھمینطور متوجه طرز راه رفتنش.. دیگر آتل دستش را نمیبست و عصای طبی اش را به دست راستش منتقل کرده بود. حرکات قدم برداشتنش به نظر راحت تر می رسید. نرم تر..بدون فشار. چلسی متوجه شده بود که این روزھا مارک آرامتر به نظر می رسید و کمتر از درد لبھایش را بھم فشار میداد. ھمینطور ھم مدتی بود که کمتر وسط روز می خوابید گرچه وقتی ساعت کاری اش تمام میشد متوجه میشد که مارک خواب آلود است.

چلسی متوجه کوچکترین نکته ی ریز در مورد او شده بود اما به نظر نمیرسیدکه مارک ھم چنین به او توجه کند. گاھی چلسی عمدا لباس ھایی زیادی روشن می پوشید و مطمئن بود که حتما مارک عکس العملی نشان خواھد داد. اما ھیچ. انگار که عصر آن روز در آشپزخانه ھرگز اتفاق نیفتاده بود.

اما... اما ھنوز ھم چندباری شده بود که چلسی فکر کرده بود نگاه معنا داری در چشمان مارک دیده..نگاھی پر از آن حس خواستن سوزان.. آن اشتیاق غیرقابل کنترل...اما در یک لحظه او برمیگشت و چلسی را تنھا میگذاشت و چلسی با خود فکر میکرد که آیا عقلش را از دست داده یا نه؟

بعد از گذشت یک ماه چلسی به عنوان چیزی مضر به مارک نگاه می کرد. چیزی که شدیدا ھوسش را می کرد. مثل یک بستنی شکلاتی پر چرب و پرملات. چیزی که برایش شدیدا بد بود.

اما ھرچه بیشتر به خودش میگفت که نمیتواند آن را بخورد بیشتر ھوس میکرد و به خودش میگفت که فقط یک قاشق..فقط یک قاشق.. درست مثل بستنی شکلاتی که چلسی میفھمید که نباید ھرگز ھوس خوردن آن به سرش بزند. چون یک قاشق برایش کافی نخواھد بود. برعکس مثل جرقه ای برای یک انبار باروت بود. یک قاشق بستنی به دوقاشق کشیده میشد و دوقاشق به سه..سه به چھار..تا وقتی که کل آن را بخورد و چیزی برایش نماند جز دل درد و پشیمانی و تاسف.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
چلسی دقیقا میدانست از کجا حس غیر قایل کنترلش شروع شده بود.
کار کردن برای او به اندازه ای که سخت بود آسان ھم بود. مجبور نبود که مثل رؤسای قبلیش تمام دعوتنامه ھایش را چک کند تا مطمئن شود که به مکان ھا و چشن ھای مناسبی دعوت شده یا نه. مجبور نبود به طراح ھای معروف لباس زنگ بزند تا مطمئن شود که لباس مناسبی برایش فراھم میشود. مارک به هیچ وجه زیاده خواه نبود. قانع بود. اما رفتار سردی که این روزھا در پیش گرفته بود چیزی بود که ھمه چیز را برای چلسی سخت می کرد.

سه روز قبل از جشن جام استنلی، مارک ناگھان به یاد آورده بود که باید پیرھن
بخرد. چلسی او را به فروشگاه ھوگو باس BOSS HUGOرسانده بود و درحالیکه مارک مشغول امتحان کردن پیراھن ھای مختلف بود چلسی کنار یک آینه ی سه لایه روی یک صندلی نشسته بود. مارک متوجه شده بود که بعد از تصادف یک اینج از دور گردن و کمرش کم شده که به این معنا بود که مجبور است یک لباس رسمی جدید برای خودش بخرد و قبل از جشن آن را اصلاح و فیت تنش کند. یک کت زغالی دو دکمه ای شیک با شلوار مدل کلاسیک را انتخاب کرده بود، و برای پیراھن زیر آن دو پیراھن را امتحان کرده بود. اول یک پیراھن سیاه- زغالی و بعد یک پیراھن سفید براق.

فروشنده چندین کراوات مختلف مناسب با لباس و کت و شلوارش برایش آورد. و مارک یک کراوات ساده به رنگ سبز و آبی انتخاب کرد که روی پیراھن سفیدش ست کرده بود. چلسی درون آینه به مارک که یقه اش را بالا زد و کراوات را دور گردنش انداخت نگاه کرد. با اینکه بیشتر قدرت دست مارک برگشته بود اما باز ھم انگشت سفت شده اش جلوی راه بود. مارک بعد از سه بار امتحان کردن از کوره در رفت..

- لعنتییی!...
چلسی بلند شد و جلوی او ایستاد.
- بذار من انجام بدم.
این را گفت و دست ھای مارک را کنار زد. درحالیکه طول کراوات را دور گردنش تنظیم میکرد پشت انگشتانش به پارچه ی نرم و معروف لباسش کشیده شد.
- قبلا ھم اینکارو انجام دادی؟
چلسی به علامت مثبت سر تکان داد و سعی کرد روی تکه ابریشمی که دردست داشت تمرکز کند تا روی ل*ب ھایی که فقط چند سانت از پیشانیش فاصله دارد.
- تقریبا یه میلیون بار..
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بال طرف ضخیم تر را دوبار دور بال باریکتر چرخاند و پرسید:
- کامل یا نیم دور؟
مارک سر تکان داد.
- مھم نیست یکیشو بزن.
- من نیم دور بیشتر دوس دارم مثل اون یکی گنده نیست.
مارک یک طرف کراوات را گرفت و آن را از دور گردنش کشید.
کاملا واضح بود که او از چلسی شدیدا عصبانی بود. چلسی عاقلانه رفتار کرد و تصمیم گرفت کنار بخش حسابداری منتظر او باشد. جایی که مارک تقریبابیش از
سه ھزار دلار خرج یک دست کت و شلوار دو پیراھن و یک کراوات کرد. در طول راه برگشت به خانه ی مارک سکوتی عجیب و احمقانه فضای اتومبیل را پر کرده بود. حداقل برای چلسی که احمقانه بود. و آن‌روز زودتر خانه ی مارک را ترک کرد. آن شب وقتی بو از سرکار به خانه برگشت درون کمد چلسی دنبال لباسی برای پوشیدن در جشن جام استنلی کرد. چلسی سه ھزار دلار پول بی زبان نداشت که مثل ریگ خرج لباس خریدن کند. اما او ھم برای خودش یک کلکسیون از چندین دست لباس مارکدار داشت.

بعد از نیم ساعت دل دل زدن بو بلاخره لباس سیاه تافته ی مارک دونا کارن را انتخاب کرد. لباس یک پاپیون زیبا کنارش داشت و یک یقه ی Vشکل پشت آن که چلسی آن را تقریبا سه سال پیش در یک جشن اسکار پوشیده بود. البته که لباس کاملا به تن بو نشست و شدیدا به او می آمد.

چلسی نیازی نداشت به این فکر کند که باید چه بپوشد. سال قبل او یک لباس بژ رنگ مارک LEGER HERVE را از یک فروشگاه خریده بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
پارچه ی آن از ریون و اسپندکس بود و روی آن با زنجیر ھا و جواھرات طلایی تزئین شده بود. ھرگز فرصت پوشیدنش را به دست نیاورده بود. تا الان. روز جشن استنلی، دوقلوھا خودشان را آماده کرده بودند. چلسی رنگ قرمز صورتی دم موھایش را از بین برده و کل موھایش را به رنگ بلوند تابستانه ی زیبایی رنگ زده بود. موھایش را کاملا صاف شلاقی کرده بود در حالی که بو فقط موھایش را فر کرده بود. ھردو باھم در آرایشگاه ناخن ھایشان را مانیکور و پدیکور کرده بودند. از خیلی وقت پیش چلسی یاد گرفته بود که تنھا جایی که میتوانست بھترین و حرفه ای ترین و گران ترین آرایش را داشته باشد در غرفه‌ ھای برند ھای معروف در بازارھای زنجیره ای بزرگ بود.

پس دوقلوھا به طرف فروشگاه بزرگ بلوو
رفتند. چلسی آرایشش را در غرفه ی MAC انجام داد درحالی‌که بو غرفه ی BOBY
BROWN را انتخاب کرد
آخرین باری که چلسی و بو انقدر باھم خوش گذرانده بودند شب جشن فارغ
التحصیلیشان بود. گرچه رقص پایان وحشتناکی داشت چون ھمراه ھایشان باھم تصمیم گرفته بودند که دوقلوھا را باھم عوض کنند. اما تا قبل از آن به چلسی و بو خیلی خوش گذشته بود.
بو در حالی که کفش ھای پاشن بلندش را میپوشید و روی تخت می نشست پرسید:
- بالاتنت تو این لباس خیلی بزرگ به نظر میاد.
- بالاتنه ی من خودش بزرگ ھست. مال تو ھم ھمینطور.
چلسی نیمرخ شد و از آینه ی قدی به خودش نگاه کرد. لباس با تیپ ھمیشگی
اش خیلی فرق داشت. برخلاف لباس ھای گشاد ھمیشگی اش این لباس مثل یک پوست دوم به تنش نشسته بود و نسبت به رنگ لباس ھای ھمیشگی اش رنگ این لباس سرد بود.
- میتونی با این لباس بشینی؟
- معلومه.
پاھایش را درون یک کفش پاشنه ده سانتی که پوشیده از جواھرات بود فرو برد و کنار بو نشست تا بند آن را دور مچ پایش قفل کند. آن روز صبح چلسی به مطب جراح پلاستیک زنگ زده بود و یک وقت ملاقات برای صحبت کردن با دکتر گرفته بود. منتظر وقت مناسب بود تا به بو بگوید. آن روز ھردو اوقات خیلی خوشی را سپری کرده بودند پس گفت که حالا ھم فرقی با بعدا ندارد.

- میخوام پولی رو که از سازمان چینوک میگیرم خرج جراحی شونه کنم.
- دھنتو ببند..
چلسی نگاھش را بالا برد و دوباره توجھش را به طرف کفش ھایش برگرداند.
- دارم جدی میگم.
- چرا باید یه ھمچین کار وحشتناکی با بدنت بکنی؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
این کار به این معنی نیست که قعطشون کنم!
بو سرتکان داد.
- این کار اصلنم قطع عضو نیست.
بو ایستاد.
- آخه چرا باید ھمیشه بخوای متفاوت باشی؟
- من اینکارو نمیکنم که فرق داشته باشم. این کارو میکنم تا وقتی پنجاه سالم شد
مثل مامان دولا و قوز دار نباشم. برای دوهفته دیگه یه وقت ملاقات از دکتر گرفتم.
میخوام که باھام بیای.
- این دفعه دیگه حمایتت نمیکنم...
بو سرتکان داد و ادامه داد:
- حتی نمیخوام راجع بھش صحبت کنم.
چلسی کیف دستی کوچک پر از نگینش را از درون کمد برداشت. تنھا کس روی زمین که باید او را درک می کرد و از تصمیمش حمایت می کرد، با او مخالفت می کرد. و تنھا کس دیگر روی زمین که به نظر می رسید او را درک می کند اصلا با او حرف نمی زد.


فصل چھاردھم

سالن سمینار ھتل SEASONS FOUR THE پر شده بود از شمع ھای طلایی رنگی که فضا را درخشنده کرده بود. میزھای اعیانی با رومیزی ھای طلایی رنگ و وسایل تزئینی نفیس چینی آرایش داده شده بود و دسته گل ھایی شورانگیز وسط آن ھا خودنمایی می کرد. پشت پنجره ھای از سقف تا کف ھتل منظره ی شھر می درخشید. تک تک چراغ ھای شھر مثل الماس ھایی روی شھر الیوت بی واشنگتن
بودند. روی یک سکوی بلند در جلو سالن نگین جام ھای دنیای ھاکی قرار داشت. جام استنلی کاپ. نور سالن چنان روی پولیش نقره ایش می درخشید که دقیقا شبيه یک گوی دیسکو شده بود، و چلسی مجبور بود اعتراف کند که حتی از عقب سالن ھم منظره ای تاثر برانگیز بود. به ھمان تاثر بر انگیزی کت تنگ سفید و نیلی جولز و پیرھن مارک فوشیایش.

ھمینکه سرو دسر به پایان رسید مربی نیستروم کنار سکوی جام ایستاد و درمورد فصل ھاکی صحبت کرد. در مورد فراز و نشیب ھایی که امسال تجربه کردند. او در مورد مرگ صاحب تیم، ویرجیل دافی، و تصادفی که تقریبا مارک را به کام مرگ کشانده بود صحبت کرد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
به معنای واقعی کلمه داغون شده بودیم.. نه تنھا در سطح حرفه ای، بلکه مھمتر از او در سطح شخصی. مارک برسلر ھشت سال برای این تشکیلات بازی کرده، که شیش سالشم مسئولیت کاپتانی و رھبری تیم رو به عھده داشته. او یکی از بھترین و بزرگترین ھاکی بازان تمام دورانه ، یک رھبر تمام عیار، و مردی ستودنی. اون عضوی از این خانواده ست، و ھمینکه خبر تصادف و شنیدیم انگار ھمه چیز متوقف شد. ھیچکدوم از ما نمیدونستیم که یکی از اعضای خانوادمون رو از دست میدیم یا جون سالم به در میبره. اما با اینکه نگران مارک بودیم، نمیتونستیم دست بکشیم. بقیه ی اعضای تیم ھم بودن که به فکرشون باشیم. اگه میخواستیم این فصل دووم بیاریم باید سریعا فکر میکردیم و تصمیم می گرفتیم. مجبور بودیم کسیو پیدا کنیم که بتونه جا پای مارک بذاره و جایگاه فوق العاده مھم مارک رو پر کنه. مردی که به برنامه ھا و بازیکنامون احترام بذاره. و ما این ویژگی ھا رو درون تای ساویج پیدا کردیم.

در حالی که مربی در مورد تای صحبت می کرد چلسی به طرف چپ خم شد و درون گوش جولز با زمزمه پرسید:
- آقای برسلر کجاست؟
بو و چلسی در موقعی که پیش غذا در حال سرو بود به ھتل رسیده بودند و آنموقع تقریبا بیشتر از صد نفر درون سالن بودند که بیشتر آن ھا خیلی از خواھرھا بلندتر بودند.
- ردیف جلو قسمت صاحبا و مدیرا.
چلسی از چندباری که با جولز صحبت کرده بود میدانست که نه تنھا جولز دستیار رییس و صاحب تیم است بلکه دوست صمیمی اش ھم بود.
- تو چرا قسمت صاحبا نیستی؟
- دعوتم کرده بودن ولی میخواستم پیش تو و بو بشینم.
چلسی کمی به جلو خم شد و به خواھرش که سمت چپ جولز نشسته بود نگاه کرد. ل*ب ھایش را روی ھم فشار میداد. شاید امشب وقت مناسبی برای پیش کشیدن قضيه قرار با دکتر نبود. تشویق ھا در فضای سالن طنین انداخت و توجه چلسی را یکبار دیگر به طرف جلوی سالن جلب کرد. دو مرد از سرجایشان بلند شدند و به طرف سکوی جام رفتند. ھردو موھای تیره ای داشتند که به یقه ی لباسشان کشیده می شد. ھردو شانه ھایی پھن داشتند. یکی از آن ھا مارک برسلر بود. چلسی نیازی نداشت صورتش را ببیند تا او را بشناسد.

حس غرور و افتخار در سینه اش نشست و انگار سبک شد. اگر چلسی از تصادف خبر نداشت، امشب به ھیچ وجه نمیتوانست به این مسئله پی ببرد. تمام گام ھا نرم و طول قدم ھایش مطمئن بود... تا اینکه به پله ھای سن رسید . برای چند لحظه مکث کرد دستش را روی نرده ی کنار گذاشت و چند پله بالا رفت. در آن پیرھن سفید، کراوات متوسطش و کت فیت تنش مارک سالم و خیلی جذاب به نظر می رسید.
 
بالا