mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
چلسی برگشت و به او نگاه کرد. ابروھایش بھم نزدیک شده بودند انگار که می دانست از شنیدن جواب خوشحال نخواھد شد.
- چرا؟
- شاید موقع تمرین بزارمت تو دروازه.
ل*ب ھایش چلسی از ھم باز شد و سر تکان داد.
- امکان نداره! اون پسره بھم گفت چشم وزغی.
- بھت گفتم که اینا فقط کورکوری خوندنه. ھمه ی بازیکنای ھاکی باید این مھارتو یاد بگیرن. تازه من حتی قبل از اینکه وارد تیم حرفه ای بشم یاد گرفتم.
- چندسالت بود؟
مارک خامه ی ترش و گوشت را برداشت و به طرف یخچال رفت.
- حول و حوش ده سال.
- کارتم خوب بود ؟
مارک لبخند زد.
- من تو زمین یخ تو خیلی چیزا کارم خوب بود. بد دھنی کردن جزو یکی از استعدادام بود.
چلسی کمرش را به کابینت تکیه داد، ھردو دستش را روی لبه ی آن گذاشت و یک پایش را از روی دیگری رد کرد.
- مثل استعدادت تو جیغ زنا رو در آوردن؟
- چطور مگه؟....
مارک ھمه چیز را درون کشوھای یخچال گذاشت و در آن را بست.
- ... منظورت به حرفاییه که بین من و کریسی زده شد؟
- آره.. یه جورایی اون حرفا وسط اون ھمه خوراکی و غذا عجیب بود.
مارک با آن حرف ھا فقط خواسته بود کفر ھمسر سابقش را در بیاورد. که نتیجه ھم داد. توانسته بود آزردگی را در چشمانش ببیند. نه اینکه چون این حرف ھا وسط فروشگاه برای او توھین آمیز بوده بلکه چون مارک او را به یاد لحظه ھای خوششان و چیزھایی که از دست داده بود انداخته بود. قسمت جالبش این بود که مارک از خیلی وقت پیش دیگر برایش مھم نبود که کریسی چه عکس العملی نشان می دھد یا چه فکر می کند.
- ھنوزم عاشقشی؟
- خدایا معلومه که نه!
پس چرا عمدا کاری کرد که ھمسر سابقش را بیازارد؟ مارک خودش ھم مطمئن نبود که چرا اینکار را کرده بود، اما مطمئن بود که این کارش به طوری که کریسی به دستیارش نگاه می کرد مربوط بود. مارک متوجه طرز نگاھش به دستیارش شده بود. نگاھی که میگفت من از این دختر سر ترم چون خودمو چسبوندم به یه پیرمرد خرفت.
- چرا؟
- شاید موقع تمرین بزارمت تو دروازه.
ل*ب ھایش چلسی از ھم باز شد و سر تکان داد.
- امکان نداره! اون پسره بھم گفت چشم وزغی.
- بھت گفتم که اینا فقط کورکوری خوندنه. ھمه ی بازیکنای ھاکی باید این مھارتو یاد بگیرن. تازه من حتی قبل از اینکه وارد تیم حرفه ای بشم یاد گرفتم.
- چندسالت بود؟
مارک خامه ی ترش و گوشت را برداشت و به طرف یخچال رفت.
- حول و حوش ده سال.
- کارتم خوب بود ؟
مارک لبخند زد.
- من تو زمین یخ تو خیلی چیزا کارم خوب بود. بد دھنی کردن جزو یکی از استعدادام بود.
چلسی کمرش را به کابینت تکیه داد، ھردو دستش را روی لبه ی آن گذاشت و یک پایش را از روی دیگری رد کرد.
- مثل استعدادت تو جیغ زنا رو در آوردن؟
- چطور مگه؟....
مارک ھمه چیز را درون کشوھای یخچال گذاشت و در آن را بست.
- ... منظورت به حرفاییه که بین من و کریسی زده شد؟
- آره.. یه جورایی اون حرفا وسط اون ھمه خوراکی و غذا عجیب بود.
مارک با آن حرف ھا فقط خواسته بود کفر ھمسر سابقش را در بیاورد. که نتیجه ھم داد. توانسته بود آزردگی را در چشمانش ببیند. نه اینکه چون این حرف ھا وسط فروشگاه برای او توھین آمیز بوده بلکه چون مارک او را به یاد لحظه ھای خوششان و چیزھایی که از دست داده بود انداخته بود. قسمت جالبش این بود که مارک از خیلی وقت پیش دیگر برایش مھم نبود که کریسی چه عکس العملی نشان می دھد یا چه فکر می کند.
- ھنوزم عاشقشی؟
- خدایا معلومه که نه!
پس چرا عمدا کاری کرد که ھمسر سابقش را بیازارد؟ مارک خودش ھم مطمئن نبود که چرا اینکار را کرده بود، اما مطمئن بود که این کارش به طوری که کریسی به دستیارش نگاه می کرد مربوط بود. مارک متوجه طرز نگاھش به دستیارش شده بود. نگاھی که میگفت من از این دختر سر ترم چون خودمو چسبوندم به یه پیرمرد خرفت.