به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
مارک خندید و گفت:
- چون امروز دامن کوتاه پوشیدی!!
با عصا به درک اشاره کرد و تصمیم گرفت تصور چند روز پیشش را عملی کند چلسی. دامن کدتاه. ھاکی.
- الان میتونی بس کنی. فک کنم الان برای شوت کردن آماده ای..
به طرف گاراژ رفت و وقتی برگشت یک چوب ھاکی در دست راستش داشت. چوب را به چلسی داد و گفت:
- درک، الان باید به طرف چلسی شوت کنی.
- من؟!
- اون؟؟! اونکه یه دختره!
- درسته..
چلسی تقریبا انتظار داشت ھمانموقع حرفی جنسیت پرستانه از دھان مارک خارج شود اما شنید:
- ...اون ریزه میزه ست و فرز، پس باید حواست به خودت باشه درک.
چلسی چوب را تکان داد و به کفش ھایش اشاره کرد:
- من یه کفش پاشنه ھشت سانتی پامه ھا.
- مجبور نیستی تکون بخوری تمام کاری که باید بکنی اینه که جلوی پاک رو بگیری.
- آخه من دامن کوتاه پامهههه !!
- پس حدس میزنم که باید خیلی مواظب باشی که خم نشی..
پشت سایه ای که تا نیمه ی ل*ب بالایش را گرفته بود ل*ب ھای مارک به لبخندی موذیانه از ھم باز شد.
- ... البته من ھیچ مشکلی ندارما ولی مجبوریم تر و تمیز باشیم چون درک بچه
س و من به مامانش قول دادم مواظبش باشم.
- چه کارایی که به خاطر این شغل نکردم..
چلسی کفش ھایش را از پا در آورد و عینک آفتابی اش را تا نوک بینی اش پایین آورد.
مارک چند قدم دورتر ایستاد و به درک اشاره کرد و گفت:
- از بالا اسکیت کن و بعد فقط پاکا رو به طرفش پرت کن.
درک در حالی که به زور میتوانست خودش را نگه دارد که نیفتد در طول جاده حرکت کرد. نه تنھا نمیتوانست اسکیت کند بلکه حتی با چوبش ھم مشکل داشت. بعد از اینکه چند بار نزدیک بود بیفتد بلاخره توانست شوت کند اما انقدر پاک دورتر از چلسی بود که چلسی مجبور شد پشت سر پاک بدود. مارک به درک گفت:
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
- بازم داشتی به پاک نگاه می کردی.. سرت بالا باشه و نگاھت دقیقا جایی که میخوای پاک بره.
درک دوباره سعی کرد و باز ھم درک به سختی میتوانست روی اسکیتش بایستد و دوباره چلسی مجبور شد دنبال پاک بدود. بعد از چھار بار تکرار این روند چلسی کمی بدعنق شده بود. در حالی که پاک را وسط جاده می انداخت گلايه کرد:
- خسته شدم از بس دنبال پاک دویدم.
- درک، اولین قانون ھاکی چیه ؟
- غر زدن ممنوع مربی.
چلسی اخم کرد و نگاھش را از صورت سرخ شده ی پسرک گرفت و به مارک نگاه کرد.
- این دقیقا تو کتاب قوانین نوشته شده؟
- آره. ھمینطور در ادامه ش در مورد اھمیت کور کوری خوندن نوشته شده. درحالی که سعی داشت پای راستش را مستقیم نگه دارد خم شد و پاک را برداشت و در حالی که آن را به دست درک می داد گفت:

- پس بیا یکی از اون خوباشو بشنویم.
- بله مربی.
این بار درک در حالی که به طرف چلسی اسکیت می کرد گفت:
- موھات خیلی مسخره ست و دختره ی چشم وزغی.
و ھمانموقع پاک را به طرفش پرت کرد. پاک به چوب چلسی خورد و روی زمین افتاد
- چی؟
- چشم وزغی.
چلسی دستش را به طرف عینکش بلند کرد و گفت:
- واقعا؟!
درک خندید و مارک سر تکان داد و گفت:
- نه. حرفایی که تو کورکوری خوندن میزنن که قرار نیست راست باشه. فقط کافیه حواس پرت کن باشه.
مارک پاک را از روی زمین برداشت و به درک داد.
- کارت خوب بود درک ولی اگه زیادی روش فکر نکنی بھتر میشه.
این بار وقتی درک شروع به اسکیت کردن طرف چلسی کرد، چلسی آماده بود جمله ای را که به آن فکر کرده بود و سعی کرده بود در حد سن این بچه مناسب باشد را گفت:
- تو انقد لاغر که میتونی از وسط حلقه ھای کوچولوی کورن فلکس صبحونه ھم خودتو رد کنی.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
چلسی این را گفت و در دل به خود آفرین گفت که چه جمله ی خوبی گفته. درک پاک را شوت کرد . اما چلسی توانست بدون دویدن آن را بگیرد.درک سر تکان داد و گفت:
- جمله ت خیلی الکی بود.
این حرف از دھن بچه ای که به او گفته بود چشم وزغی؟!!!!چلسی به مارک نگاه کرد و شانه بالا انداخت.
- شاید باید بیشتر رو کورکوری خوندنات کار کنی.
چلسی تنھا کسی نبود که باید بیشتر روی مھارتش کار کند. جمله ی درک ھم ھیچ جمله ی توھین آمیزی نداشت بجز چشم وزغی که بعد از اینکه درک تقریبا چھار بار او را به این اسم صدا کرده بود چلسی آماده بود که با چوبش به جان پسرک بیفتد. پس وقتی درک پایش پیچ خورد و افتاد آنچنان ھم برایش احساس تاسف نکرد.

- آآخ..
درک روی کمرش برگشت و به آسمان نگاه کرد.
مارک در حالیکه به طرفش می رفت پرسید:
- حالت خوبه؟
- چوب خورد به نقطه ی حساسم..
- اوههههه ...
مارک از بین دندان ھایش نفسی دردناک کشید.
- این افتضاحه. درد نقطه ی حساس بدترین چیز تو ھاکی.
پسرک آنچنان ھم بد به نظر نمی رسید. از درد به خود نمی پیچید. و چلسی میتوانست به چیز ھای دیگری جز ان فکر کند که احتمالا دردناک تر ھستند. مثل وقتی که پاک به صورتت بخورد و دندانت را از ريشه بکند.
- خیلی درد میکنه..
چلسی یادآوری کرد:
- فک کردم غر زدن تو ھاکی ممنوعه.
مارک چنان با اخم به چلسی نگاه کرد که انگار بی احساس ترین حرف دنیا را زده.
- ھمه اجازه دارن در این مورد غر و ناله کنن.
- این دقیقا جمله ایه که تو کتاب قوانین نوشته؟
- اگه ھم نیست باید باشه. ھمه اینو میدونن.
مارک روی یک زانو کنار پسرک نشت و پرسید:
- حالت خوبه؟ میتونی بلند شی؟
درک سرتکان داد.
- فکر کنم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
درک از جایش بلند شد . مارک به درک در بلند شدن کمک کرد وگفت:
- پس واسه امروز کافیه.
چلسی مطمئنا اماده ی کنار کشیدن بود. به طرف جایی که کفش ھایش را از پا در اورده بود رفت ، گرد و خاک کف پاھایش را تمیز کرد و با تکيه دادن به چوب ھاکی کفش ھای پاشنه بلندش را به پا کرد. درک اسکیت ھایش را از پا در آورد و آن ھا را درون کوله اش گذاشت. چوبش را به دست مارک داد و با احتیاط سوار دوچرخه شد.
- من خوبم مربی.
ھمینکه درک با دوچرخه اش از آنجا دور شد مارک به طرف درھای پارکینگ رفت. پرسید:
- امروز برنامه ای داری؟
- فقط جواب دادن به ایمیلای طرفدارا..
چلسی او را دنبال کرد، و گذاشت نگاھش از کلاھش به سوی گردن و شانه اش پایین آید از کمرش بگذرد و به پاھایش برسد. این مرد کاری می کرد ھر لباسی شیک به نظر برسد.
- چطور مگه؟
- فرداشب چندتا از بچه ھا میان اینجا تا دور ھم باشیم و یکمم پوکر بازی کنیم. فکر کردم اگه برات یه لیست بنویسم بتونی بری فروشگاه و چندتا نوشیدنی و ھله ھوله بگیری.
- الان؟
- آره.
چوب ھاکی را از دست چلسی گرفت و آن را روی یکی از طبقه ھا کنار یک کیف ورزشی گذاشت.
- بھت یکم پول نقد میدم.
کیف پولش را از جیب پشتی شلوار جینش بیرون آورد و آن را باز کرد.
- خوب فک کنم بد آوردیم. فقط یه پنج دلاری با خودم دارم.
کیف پولش را درون جیبش برگرداند و در ھمان حال ادامه داد:
- حدس میزنم به این معنیه که باید با ھم بریم.
یکی از ابروھای چلسی بالا رفت.
- تو؟ خرید کنی؟ اونم خرید خوراکی و لوازم خونه؟!!! فک نمیکنی برای اینکار زیادی مھمی؟ یه ستاره بره خرید؟!
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
فک می کنم منو با یکی از اون آدم مشھورایی که باھاشون کار می کردی اشتباه
گرفتی.
به طرف در عقبی خانه رفت و وارد خانه شد و چند دقيقه بعد بایک دسته کلید برگشت. کلید را به طرف چلسی انداخت و گفت:
- یه فروشگاه دم این خیابون ھست.
- تو که نمیخوای باز سر رانندگی غر بزنی؟
- نه.
چلسی ایستاد و حرکتی برای سوار شدن انجام نداد.
- قول میدی؟
مارک دست راستش را برای قسم خوردن بلند کرد اما با وجود انگشت وسط سفت شده اش بیشتر شبيه فحش دادن بود تا سوگند خوردن.
- آره، حتی اگه صاف بری تو یه درخت و از ھستی ساقطم کنی ھم یک کلمه نمیگم.
- وسوسم نکن.
در سمت راننده را باز کرد و سوار شد اما صندلی انقدر عقب بود که حتی دستانش به فرمان نمیرسید چه رسد به اینکه پاھایش را به پدال برساند.
- داشتی رانندگی می کردی؟
- نه..
رویش را از چلسی برگرداند و در را بست.
- دیروز داشتم دنبال یه چیزی میگشتم.
- چی؟
- یه چیزی.
ھرچه بود نمیخواست به او بگوید. خوب اشکالی نداشت. تا موقعی که وسط
رانندگی مثل فرشته ی عذاب غر نزندمیتوانست رازش را برای خودش نگه دارد. و در کمال تعجب روی حرفش ھم ماند. و به هیچ وجه در را*ب*طه با رانندگی چلسی ھیچ شکایتی نکرد. نه حتی وقتی چلسی خواست او را امتحان کند و جلوی علامت ایست محکم ترمز کرد.

آن فروشگاه یکی از فروشگاه ھایی بود که به خدمات خود در را*ب*طه با فروش غذاھای اورگانیک به مردمی که استطاعت خریدش را داشتند می بالید. از آن نوع فروشگاه ھایی که دارای بخش نانوایی که با دیدن محصولات آن قند در دل آب می شد. از آن نوع فروشگاه ھایی که اگر چلسی میخواست برای خودش خرید کند از آن جا دوری می کرد.

چلسی یک سبد خرید برداشت و آن دو اول به طرف بخش نوشیدنی ھا رفتند که مارک از ھمه نوع آن ھا چندین شيشه برداشت حتی آن ھایی که چلسی ھرگز حتی
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
اسم شان را ھم نشنیده بود. یک بسته چیپس و سالسای اورگانیک درون سبد انداخت. ھمینطور اسنک و سه نمونه پنیر خرید. و چندین نمونه ژامبون مرغوب.
در حالی که به طرف ستون مخصوص شیر می رفتند مارک پرسید:
- بلدی ناچو ( چیپس و اسنک ھمراه با مخلفاتی مثل پنیر سبزیجات سالسا زیتون
و ...) درس کنی؟
- نه.
چلسی خطوط قرمز ھایی داشت که در برابر روؤسایش از آن ھا نمی گذشت. بردگی کشیدن در آشپزخانه ی آن ھا ھم یکی از این خط قرمز ھا بود.
- انقدام نمیتونه سخت باشه.
- پس خودت درس کن.
- یه بار سعی کردم...
مارک یک بسته خامه ی ترش و یک بطری بزرگ شیر درون چرخدستی گذاشت.
- ... اما دستمو سوزوندم و تقریبا یه ھفته نتونستم دستکشمو بپوشم.
- اوخی نازی!
- احتمالا بازم این حرفو بزنی. چون اون سوختگی تقریبا تنھا دلیلی بود که باعث شد سال ٢٠٠٧ جام ross art رو نبرم.
- چه جامی؟
- ross art جامیه که به کسی که بیشترین تعداد گل رو در انتھای یک فصل
داشته میدن. یه نفر دیگه فقط به خاطر پنج تا گل اونو ازم گرفت. ھمشم به خاطر یه
ناچوی مسخره.
چلسی ریز خندید.
- واقعا داری راست می گی؟
مارک لبخند زد و باز دستش را به نشانه ی سوگند پیشاھنگی بالا آورد. یک بسته پنیر رنده شده را برداشت و گفت:
- خیلی آسونه. ببین حتی مجبور نیستی پنیر و رنده کنی پنیر رنده شده گرفتم.
- ببخشید اما ناچو درست کردن بیشتر از دستمزدیه که میگیرم.
بسته ی پنیر چدار را درون چرخدستی انداختد و پرسید:
- دستمزدت چقدره؟
- چطور مگه؟
- فقط کنجکاوم بدونم چی باعث شده ھرروز برگردی خونه ی من.
به دروغ جواب داد:
- حس صادقانه و انسان دوستانه ی من نسبت به کسایی که کمک لازم دارن.
مارک سرتکان داد و گفت:
- تلاش خوبی نبود یه بار دیگه سعی کن
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
چلسی خندید و گفت:
- ١٥ دلار در ساعت.
- ١٥دلار در ساعت فقط به خاطر جواب دادن به چندتا ایمیل و روندن ماشین من؟! اینکه پول مفته!
- ھمینطور مجبورم با تو سرکنم حالا که درک ھم بھش اضافه شده.
- درک یه پسر بچه ی تخسه باید به خاطر اون منابع انسانی رو مجبور کنی دستمزدتو چند برابر کنن.
احتمالا کسی راجع به پاداش بزرگ به مارک نگفته بود. چلسی بین دو راھی بود به او بگوید یا نه. سازمان چینوک تا به حال نگفته بود که نباید در این مورد به کسی بگوید. چلسی فکر نمیکرد این مسئله یک راز بشد. اما چیزی او را از گفتن منع کرد.
- ... شایدم یه روز در خواست ھمچین چیزی بدم.. شاید یه روز که نزدیک باشه
قلم پامو خورد کنه.
- ... ولی قبل اون اول باید بتونه رو پاش وایسه..
مارک لبخند زد و باعث شد به چین ھای کنار چشمش افزوده شود.
- سلام مارک.
مارک از کنار شانه به زن قدبلندی که پشت سرشان ایستاده بود نگاه کرد. لبخند به یکباره از صورتش محو شد.
- کریسی.
- حالت چطوره؟
موھای زن استخوانی رنگ بود با چشمانی فیروزه ای. خیره کننده، مثل یک سوپرمدل.
اما درست مثل بیشتر سوپرمدل ھا او بی نقص نبود. بینی اش کمی زیادی کشیده
بود.
مارک بازوھایش را از دو طرف باز کرد و گفت:
- میبینی که خوبم.
در این بین که کریسی در حال از نظر گذراندن مارک بود چلسی شروع کرد به
بررسی کیف دستی بنفش مارک فندی کریسی که قفل نشانه دار معروف فندی
کلاسیک روی آن بود. این روزھا پیدا کردن این کیف تقریبا محال بود. تقریبا تبدیل شده بود به یک افسانه.
- به نظر خوب میای.
- ھنوز پیش اون بابابزرگی که ازدواج کردی ھستی؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
اوخخخخ... به نظر خیلی تلخ و کینه جويانه می رسید، و چلسی حدس زد احتمالا کریسی باید یک دوست دختر سابق یا چیزی در این مایه ھا باشد. این زن از آن زن ھایی بود که چلسی انتظار داشت با مارک ببیند.
- ھاوارد انقدام پیر نیست مارک. و آره، ھنوز با ھمیم.
- انقدام پیر نیست!!! باید حول و حوش ھفتاد و پنج سالش باشه.
- شصت و پنج..
شصت و پنج سال انقدر ھا ھم پیر نبود مگر اینکه ھمسرش سی و پنج سال نداشته باشد. که این دقیقا سنی بود که به کریسی میخورد. اما چلسی کسی نبود که قضاوت کند. احتمالا چلسی ھم با یک پیرمرد ازدواج می کرد تا دستش به آن کیف فندی برسد.
توجه زن به طرف چلسی کشیده شد.
- دوست دخترتو بھم معرفی نمیکنی؟
اینکه کسی چلسی را به جای دوست دختر مارک اشتباه بگیرد خیلی خنده دار بود!!!
- اوه.. ولی من....
مارک وسط حرف چلسی پرید:
- چلسی، این کریستینه . ھمسر سابقم.
ھمسر؟؟ جایی در ذھنش به یادآورد که مارک گفته بود ھمسرش جراحی بینی انجام داده.. چلسی در دل گفت ینی قبلا بینیش چقدر گنده بوده؟
- از آشناییتون خوشوقتم.
دستش را به طرف کریسی دراز کرد.
دست کریسی به زور دست چلسی را لمس کرد قبل اینکه دستش را بیندازد و توجھش را به سمت مارک برگرداند.
- شنیدم ھمین یه ماه پیش از بیمارستان مرخص شدی.
- دسته گلت به دستم رسید. خیلی تاثر برانگیز بود. ھاوارد در مورد اون گلا میدونه؟
کریسی بند کیف فندی را روی شانه اش جابه جا کرد و جواب داد:
- آره البته.. ھنوز تو خونمون زندگی میکنی؟
- منظورت خونه ی منه؟
مارک دستش را روی گودی کمر چلسی گذاشت. با حس سنگینی دستش چلسی کمی از جا پرید. گرمای لمس دستانش پوست چلسی را از روی لباس تپش ھای آتشینی را به طرف ستون فقراتش میراند. این رد مارک برسلر بود. کسی که به خاطرش به چلسی دستمزد میدادند تا برایش کار کند. نباید ھیچ حسی نسبت به او پیدا می کرد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
ھمینکه یه خونه پیدا کردم از اونجا میرم... چلسی داره تو پیدا کردنش کمکم می کنه.
کریسی از چلسی پرسید:
- تو تو بنگاه معاملات املاک کار میکنی؟
- من یه بازیگرم.
گریسی شروع به خندیدن کرد.
- واقعا؟
مارک به جای او جواب داد.
- آره.. اون تو فیلمای زیادی بازی کرده.
- مثلا؟
تبلیغای از چندتا و،csi:miami ،juno ،the bold and the beautiful فیلم -
معروف.
چلسی از اینکه مارک ھمه ی آن ھا را به یاد داشت شوکه شده بود. سرش را بالا گرفت و به مارک نگاه کرد و سپس نگاھش را به طرف ھمسر سابق او برگرداند.
- من بیشتر تو ژانر ترسناک بازی کردم.
کریسی با تحقیر یک ابرویش را بالا برد و گفت:
- منظورت فیلمای خونی و آبکی که توش ھمش جیغ میکشن؟
مارک با صدایی که ناگھان بم و عمیق و مخملین شده بود گفت:
- چلسی یه ملکه ی جیغ محشره... خودت میدونی که من ھمیشه طرفدار پروپاقرص دختراییم که جیغ میکشن..
و لبخندی جذاب و خمار ل*ب ھایش را انحنا بخشید.
- آره اینم یکی از مشکلاتت بود.
- خودت میدونی که این ھیچوقت یه مشکل نبود.
شاید به خاطر لبخند دیوانه کننده اش بود. شاید ھم به خاطر گرمای دستش روی گودی کمرش، اما چلسی نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد و ذھنش به جایی که نباید پر کشید و دردلش در عجب بود که دقیقا مارک چه کاری میکرد که یک زن جیغ بکشد.. چطور..
چشمان کریسی تنگ شد.
- میبینم که تصادف به هیچ وجه تغییرت نداده. ھنوزم مثل یه پیرمرد خرفت بدجنس و بداخلاقی..
- خداحافظ کریسی.
مارک دستش را از پشت چلسی برداشت و چرخ دستی را برخلاف جھت ھمسر سابقش ھل داد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
چلسی خودش را کنار چرخدستی رساند و از گوشه ی چشم به مارک نگاه کرد. با اینکه ھمیشه به خاطر قد بلند مارک نگاه کردن به او کار سختی بوده.
- خیلی جالب بود.
در حالی که از بین بسته ھای غلات صبحانه میگذشتند مارک گفت:
- برای کی؟
- من.. اون دقیقا از اون تیپ زناییه که من انتظار داشتم باھاشون قرار بزاری یا ازدواج کنی.
- و این تیپ که میگی دقیقا چیه؟
- قد بلند. خوشکل. با یک استایل گروه و پولدار.
- من ھیچ نوع تیپ خاص یا یه ھمچین چیزی ندارم...
دو بسته از غلات صبحانه را درون چرخدستی انداخت و ادامه داد.
- یا اینکه حداقل دیگه ندارم..


فصل سیزدھم

مارک آخرین کیسه ی خریدشان را به آشپزخانه برد و روی کابینت گذاشت. عصایش را به لبه ی گرانیتی کابینت تکيه داد و یک بطری شیر و چند بسته پنیر از درون آن برداشت. کمی پیش درد ران ھایش شروع به اذیت کردنش کرده بود برای ھمین چند دقيقه قبل از اینکه درک به آنجا بیایند چند قرص مسکن خورده بود. و حالا با وجود از بین رفتن درد میتوانست نرم و راحت راه برود.

درحالیکه چلسی ھمینطور در کابینت ھا را باز و بسته میکرد تا اینکه جایی که مارک نمک ھایش را می گذاشت را پیدا کرد مارک گفت:
- مجبور نیستی خریدامو مرتب کنی..
- پس تو این یه ساعت چیکار کنم؟
در حالی که مارک از پشت سر به چلسی نگاه می کرد که روی پنجه ی پا استاده و بسته ی نمک دریایی را درون کابینت می گذارد .
مارک دھانش را باز کرد اما فراموش کرد چه چیزی میخواست بگوید. نگاھش
به چلسی میخکوب شده بود و پاھایش چنان به زمین چسبیده بود و به جای یک مرد گنده که نمیتواند بیاد بیاورد انگار دوباره یک نوجوان است و در عطش دیدن . چلسی بازویش را پایین آورد ومارک به طرف یخچال رفت و در آن را باز کرد.

- احتمالا دفعه ی بعدی که درک میاد مجبوری شلوار بپوشی.
بطری شیر و بسته ھای پنیر را درون یخچال گذاشت و بدون اینکه در را ببندد به طرف کابینت برگشت.
 
بالا