mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
میدانست که مارک به دنبالش نخواھد آمد. میدانست که او چیزی بیشتر از پول از دست داده. میدانست که غرورش را از دست داده... و قلبش را..
در حالی که مسافت کوتاه را تا آپارتمان بو رانندگی می کرد اشک ھا از گونه اش روان بودند. ھمینکه رسید، خودش را درون اتاق زندانی کرد و اجازه داد درد و خشم درون بدنش جاری شود. وقتی بو با کلیدش در جلویی را باز می کرد گلویش از فرط گریه درد میکرد و چشمانش قرمز بود و می سوخت.
خواھرش او را صدا زد:
- چلس؟
چلسی نمیخواست کسی را ببیند، نمیخواست با کسی صحبت کند اما آنجا
آپارتمان کوچکی بود و خواھرش او را پیدا می کرد.
- اینجام.
بو میام چھارچوب ایستاد نگاھی به او انداخت و پرسید:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
چلسی نمیدانست از کجا شروع کند.
- ... مارک برسلر کاری کرده؟
بگذار خواھر دوقلویش بدون اینکه کلمه ای از دھان چلسی خارج شود موضوع را بفھمد. نگاھش را به خواھرش دوخت و یک قطره اشک از چشمش به پایین سرید و روی بالش افتاد.
- چیکار کرده؟
ھیچ کار. در کنار اینکه او را عاشق خودش کرده بود. حدس زد که شاید بتواند یک دوغ سر ھم کند اما خواھرش می فھمید و در حال حاضر چلسی برای فکر کردن به یک دروغ باورکردنی زیادی بدحال بود.
- من عاشقش شدم..سعی کردم که نشم ولی شدم..
سر تکان داد و ادامه داد،
- ... اون عاشق من نیست.. در واقع اون اصلا بھم اھمیت نمیده.. حتی یه ذره..
بو روی تخت نشست. چلسی آماده ی شنیدن سیل توبیخ و سرزنش ھایش بود.
در انتظار یک سخنرانی بی پایان در این مورد که چطور بی فکری ھایش ھمیشه او را به دردسر انداخته. اینکه چطور ھیچوقت درس نمیگرفت. اما به جای آن خواھر دوقلویش، نیمه ی دیگر روحش، مکمل تاریک نیمه ی روشنش، چھاردست و پا وسط تخت آمد و او را در آغوش کشید. گذاشت گرمای وجودش سردی و اندوه خواھرش را تسکین دھد. زندگی چلسی متلاشی شده بود. ویران شده بود. ذره ای از وجودش نبود که عاشق مارک نباشد و چلسی نمیدانست چطور میتواند چند ساعت آینده چند ھفته و
در حالی که مسافت کوتاه را تا آپارتمان بو رانندگی می کرد اشک ھا از گونه اش روان بودند. ھمینکه رسید، خودش را درون اتاق زندانی کرد و اجازه داد درد و خشم درون بدنش جاری شود. وقتی بو با کلیدش در جلویی را باز می کرد گلویش از فرط گریه درد میکرد و چشمانش قرمز بود و می سوخت.
خواھرش او را صدا زد:
- چلس؟
چلسی نمیخواست کسی را ببیند، نمیخواست با کسی صحبت کند اما آنجا
آپارتمان کوچکی بود و خواھرش او را پیدا می کرد.
- اینجام.
بو میام چھارچوب ایستاد نگاھی به او انداخت و پرسید:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
چلسی نمیدانست از کجا شروع کند.
- ... مارک برسلر کاری کرده؟
بگذار خواھر دوقلویش بدون اینکه کلمه ای از دھان چلسی خارج شود موضوع را بفھمد. نگاھش را به خواھرش دوخت و یک قطره اشک از چشمش به پایین سرید و روی بالش افتاد.
- چیکار کرده؟
ھیچ کار. در کنار اینکه او را عاشق خودش کرده بود. حدس زد که شاید بتواند یک دوغ سر ھم کند اما خواھرش می فھمید و در حال حاضر چلسی برای فکر کردن به یک دروغ باورکردنی زیادی بدحال بود.
- من عاشقش شدم..سعی کردم که نشم ولی شدم..
سر تکان داد و ادامه داد،
- ... اون عاشق من نیست.. در واقع اون اصلا بھم اھمیت نمیده.. حتی یه ذره..
بو روی تخت نشست. چلسی آماده ی شنیدن سیل توبیخ و سرزنش ھایش بود.
در انتظار یک سخنرانی بی پایان در این مورد که چطور بی فکری ھایش ھمیشه او را به دردسر انداخته. اینکه چطور ھیچوقت درس نمیگرفت. اما به جای آن خواھر دوقلویش، نیمه ی دیگر روحش، مکمل تاریک نیمه ی روشنش، چھاردست و پا وسط تخت آمد و او را در آغوش کشید. گذاشت گرمای وجودش سردی و اندوه خواھرش را تسکین دھد. زندگی چلسی متلاشی شده بود. ویران شده بود. ذره ای از وجودش نبود که عاشق مارک نباشد و چلسی نمیدانست چطور میتواند چند ساعت آینده چند ھفته و