به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
میدانست که مارک به دنبالش نخواھد آمد. میدانست که او چیزی بیشتر از پول از دست داده. میدانست که غرورش را از دست داده... و قلبش را..

در حالی که مسافت کوتاه را تا آپارتمان بو رانندگی می کرد اشک ھا از گونه اش روان بودند. ھمینکه رسید، خودش را درون اتاق زندانی کرد و اجازه داد درد و خشم درون بدنش جاری شود. وقتی بو با کلیدش در جلویی را باز می کرد گلویش از فرط گریه درد میکرد و چشمانش قرمز بود و می سوخت.
خواھرش او را صدا زد:
- چلس؟
چلسی نمیخواست کسی را ببیند، نمیخواست با کسی صحبت کند اما آنجا
آپارتمان کوچکی بود و خواھرش او را پیدا می کرد.
- اینجام.
بو میام چھارچوب ایستاد نگاھی به او انداخت و پرسید:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
چلسی نمیدانست از کجا شروع کند.
- ... مارک برسلر کاری کرده؟
بگذار خواھر دوقلویش بدون اینکه کلمه ای از دھان چلسی خارج شود موضوع را بفھمد. نگاھش را به خواھرش دوخت و یک قطره اشک از چشمش به پایین سرید و روی بالش افتاد.
- چیکار کرده؟
ھیچ کار. در کنار اینکه او را عاشق خودش کرده بود. حدس زد که شاید بتواند یک دوغ سر ھم کند اما خواھرش می فھمید و در حال حاضر چلسی برای فکر کردن به یک دروغ باورکردنی زیادی بدحال بود.
- من عاشقش شدم..سعی کردم که نشم ولی شدم..
سر تکان داد و ادامه داد،
- ... اون عاشق من نیست.. در واقع اون اصلا بھم اھمیت نمیده.. حتی یه ذره..
بو روی تخت نشست. چلسی آماده ی شنیدن سیل توبیخ و سرزنش ھایش بود.

در انتظار یک سخنرانی بی پایان در این مورد که چطور بی فکری ھایش ھمیشه او را به دردسر انداخته. اینکه چطور ھیچوقت درس نمیگرفت. اما به جای آن خواھر دوقلویش، نیمه ی دیگر روحش، مکمل تاریک نیمه ی روشنش، چھاردست و پا وسط تخت آمد و او را در آغوش کشید. گذاشت گرمای وجودش سردی و اندوه خواھرش را تسکین دھد. زندگی چلسی متلاشی شده بود. ویران شده بود. ذره ای از وجودش نبود که عاشق مارک نباشد و چلسی نمیدانست چطور میتواند چند ساعت آینده چند ھفته و
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
یا چندین سال آینده را سر کند. میخواست این درد ناپدید شود. فقط دلش میخواست بی‌حس شود از این ھمه درد. اما سه روز بعد، احساساتش ھنوز ھم ویران کننده بودند و ھنوز ھم ھیچ چیز نمیتوانست جلوی اشک ھایش را بگیرد. زندگیش طوفانی بود. و فکر بودن با مارک در یک ایالت، و احتمالا دیدن صورتش در بین جمعیت، برایش غیر قابل تحمل بود. اما در طرفی ھم، فکر ترک واشنگتن، و احتمالا ندیدن صورت او در بین جمعیت، به ھمان اندازه غیرقابل تحمل بود.

در طول فرار از احساساتش ھمه چیز را امتحان کرده بود از چک کردن آگھی ھای درخواست کمک گرفته تا خوردن ھله ھوله و تلویزیون تماشا کردن کل روز. جولز سه شنبه شب دو خواھر را برای شام به بار ورزشی در خیابان دوازدھم دعوت کرده بود.به نظر میرسید غذاخوری ھای ورزشی مکان ھای مورد علاقه ی جولز بودند که تا وقتی جولز شروع به سخنرانی در مورد آمار و ارقام ھاکی نکند چلسی با آن مشکلی نداشت.
جولز گفت:
- جورجیان کوالسکی یه تجارت غذا داره...تا جایی که میدونم حداقل تا چند سال پیش که داشت.. میتونم بھش زنگ بزنم و بپرسم به کمک نیاز داره یا نه.

- دستمزدش چقده؟
این سوال را در حالی که یک خلال سیب زمینی سرخ شده را درون سس گوجه فرنگی فرو می کرد پرسید. میدانست که جولز و خواھرش به این خاطر او را به شام دعوت کرده اند تا او را سرحال بیاورند. اما نقشه شان واقعا خوب پیش نمیرفت. اما حداقل برنامه ی ورزشی ای که از تلویزیونی غول پیکر پخش میشد سکوت آزار دھنده ی فضا را پر می کرد.
جولز چنگالش را برداشت و جواب داد:
:
- مطمئن نیستم... احتمالا بیشتر از چیزی که الان در میاری.
که البته، یک صفر گنده بود. به این پول نیاز داشت. به اندازه ی کافی برای دوماه اجاره خانه داشت اما به پول بیشتری نیاز داشت. خصوصا اگر تصمیم میگرفت که به لس آنجلس برگردد.

جولز پیشنھاد داد:
- شاید بھتر باشه برای مصاحبه اون تونیک مارک گالتیرتو بپوشی.. و موھاتم شونه کنی.
بو با شور و اشتیاق گفت:
- فکر کنم تو این کار عالی میشی
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بو یک ھویج از سالاد جولز برداشت و آن را درون دھان انداخت. این دو به مرحله ی خوردن غذا درون یک بشقاب رسیده بودند. او و مارک ھرگز غذایشان را با یکدیگر قسمت نکرده بودند ....
- شاید بتونم یکم کارای رسوندن غذا به خونه ی مردمو انجام بدم.
فقط تا جایی که این رساندن غذاھا به خانه ی آدم ھای مشھور و ورزشکار نباشد. و فقط تا موقعی که نمیدانست میخواست با زندگیش چکار کند. برای اولین بار در عمرش چلسی ھیچ نقشه ای نداشت. نه حتی یک خیال مبھم. دیگر ھیچ اشتیاق سوزنده ای برای ھیچ ھدفی یا چیزی نداشت. حس بی حسی ای که شدیدا آن را طلب کرده بود حالا تمام وجودش را در بر گرفته بود و دیگر ھیچ انرژی ای نداشت که بخواھد اصلا ھیچ حسی داشته باشد. تبلیغات بازرگانی یک نوع غذای ورزشی روی صفحه ی غول پیکر تلویزیون ظاھر شد و چلسی خلال دیگری از سیب زمینی سرخ شده برداشت. عمل جراحی انجام نمیشد. این چیزی بود که بیشتر از ھرچیزی در تمام این سال ھای طولانی خواسته بود. اما حالا اصلا برایش مھم ھم نبود. مدیر برنامه ھایش چند قرار با چند کارگردان گذاشته بود اما چلسی به ھمه جواب رد داده بود. او فقط حس میکرد...
خسته است... انگار که زندگیش از یک تصویر رنگی پر از ھزاران رنگ زنده تبدیل
شده به یک تصویر سیاه و خاکستری...

از آنطرف میز بو و جولز به چیزی که به نظر میرسید یک جوک بین خودشان است خندیدند. جولز چیزی درون گوش بو زمزمه کرد که باعث شد بو صورتش را با یک دست بپوشاند و لبخند بزند. چلسی واقعا برای بو خوشحال بود. خوشحال از اینکه خواھر دوقلویش خوشحال بود و غرق عشق، اما قسمتی از وجودش آرزو میکرد کاش چلسی ھم میتوانست اینطور باشد. در حالی که احساس حسادت و خالی بودن می کرد چنگالش را از روی میز برداشت. از پشت شانه ی جولز یک کنفرانس خبری روی صفحه ی تلویزیون شروع شد.

در حالیکه صفحه پر میشد از عکس رییس کل چینوک داربی ھوگو، مربی لری نیستروم و مارک برسلر چلسی نگاھش را بالا آورد. ھمینکه سرش را بالا آورد حس کرد تمام چیز ھای اطرافش از حرکت ایستاد. صدای تلویزیون خیلی کم بود اما خبر زیر نویس شده بود. نوشته بود که مارک قرارداد کمک مربی تیم چینوک را امضا کرده. پشت یک میز کنفرانس نشسته بود و کت و شلوار زغالی و پیراھن سیاھی که درون فروشگاه ھوگو باس باھم خریده بودند را پوشیده بود . ھمان روزی که مارک او را تھدید کرده بود که درست کنار دیوار ھمان فروشگاه کار ناتمامش را تمام کند.

انتھای موھای تیره اش دور لبه ی کلاه چینوکش که روی سرش بود پیچ خورده بود. نگاه قھوه ای اش از پشت نقاب آبی کلاه آشکار بود و روح خالی چلسی آن را مثل
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
جرعه جرعه ی آبی خنک می نوشید. صورتش نسبت به چند روز قبل که او را دیده بود برنزه تر شده بود. احتمالا به خاطر تمرین دادن به درک بوده. زیرنویس خبر اینچنین نوشته شده بود:
برسلر: «- باعث افتخارمه که چنین فرصتی نصیبم شده. ھشت سال تمام با بیشتر این بچه ھا کار کردم و این فصل میخوام از روی نیمکت با بچه ھا به جنگ جام برم.»
مارک به دوربین نگاه کرد اما برای چلسی انگار مارک از تمام تلویزیون ھای دنیا داشت به او نگاه می کرد. در حالی که چنگالش را زمین می گذاشت قلبش درون سینه فشرده شد. عشق و حسرت داشت وجودش را از ھم میدراند. و حس می کرد که انگار مارک داشت دوباره قلبش را پاره پاره می کرد.
- چی شده؟
بو این را پرسید و وقتی به پشت شانه ی جولز نگاه کرد فھمید.
- ... اوه..
چلسی با صدایی که به زور شنیده میشد پرسید:
- اون شغلو قبول کرد؟
- اره .. ھمین امروز صبح.
روی صفحه ی تلویزیون به مارک نگاه کرد که به جلو خم شد و میکروفون جلویش را تنظیم کرد. انگشت سفت شده ی وسطش به طرف بالا بود انگار که داشت به ھمه ی مردم دنیا فحش میداد. ھمان دست مصدومی که با آن او را لمس و نوازش کرده بود و گرمای عشق را در تمام وجودش جاری کرده بود.

مارک به او تھمت زده بود که فقط به خاطر پول با او بوده ...او چنان احساسات پرشور چلسی را مثل یک سیلی به صورتش زده بود که انگار چلسی ھیچ چیز نیست با این حال ھنوز ھم قلب چلسی با دیدن او به تپش می افتاد..ھنوز ھم وجودش تشنه ی وجود او بود.
بو پرسید:
- حالت خوبه؟
- البته..
تنھا فردی که او را بھتر از خودش میشناخت حرفش را باور نکرد. بو از روی صندلیش بلند شد و کنار چلسی نشست.
- ھمه چیز کم کم سر جای اولش بر میگرده..
اشک دیدگانش را تار کرد و نگاھش را از تصویر مارک گرفت و به خواھرش نگاه کرد.
- او قلبمو از سینم در آورد و تیکه پاره کرد بو.. چطوری اوضاع سر جای اولش برگرده؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
- تو از پسش بر میای
- چجوری؟
بو سر تکان داد.
- میشه عزیزم. بھت قول میدم.
چلسی انقدرھا ھم مطمئن نبود اما بو تمام سعیش را می کرد تا او را متقاعد کند چلسی به نشانه ی موافقت سر تکان داد.
- باشه.
جولز از آن سر میز پرسید:
- کاری از دست من برمیاد؟
بو جواب داد:
- میتونی بری حال مارک برسلرو بیاری سرجاش.
چلسی از پشت پرده ی اشک به صورت جولز نگاه کرد و تقریبا زد زیر خنده. جولز مثل یک مرغ پر کنده به نظر میرسید. پس گفت:
- بو داره شوخی میکنه..
چلسی به ھیچ وجه نمیخواست مارک آسیبی ببیند. نه حتی حالا. نه حتی بعد از
اینکه خود مارک چنان صدمه ای به او زده بود که در میان درد به سختی میتوانست
نفس بکشد. مارک شغل کمک مربیگری را قبول کرده بود.. و اگر چلسی تصمیم به ماندن در سیاتل میگرفت مجبور بود تمام وقت او را در اخبار ببیند. با دست اشک ھای روی گونه اش را پاک کرد. باید از سیاتل می رفت. این تنھا را برای خلاص شدن از دست مارک بود.
- فردا میتونی به جورجیان کووالسکی زنگ بزنی؟
به یک شغل نیاز داشت شاید ھم دوتا. ھرچه زودتر بھتر. ھرچه زودتر میتوانست پول جمع کند زودتر میتوانست با حس درد و حسرت از دست دادن او کنار بیاید. و یک زندگی جدید بسازد. زندگی ای که ھیچ نشانه ای از مارک در آن نباشد.


فصل ھجدھم

مارک یک گوشه ی کارت ھایش را گرفت و یک انگشتش را بلند کرد. پخش کننده ی کارت ھای بلک جک یک کارت بی بی گشنیز به او داد و مارک از بازی کنار کشید. شانسش این روزھا ته کشیده بود. درست از ھمان جمعه شبی که با دوستانش به لا*س وگاس آمده بود اوضاعش در پوکر ھمین بود. که ھمین دو روز پیش بود و تا به حال یازده ھزار دلار باخته بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
احساس خوبی نسبت به تصمیمی که گرفته بود داشت. حس خوبی نسبت به انجام دادن کاری به غیر از نشستن در خانه در حالی که زندگیش داشت می گذشت. اگر نمیتوانست شوت کند و گل بزند دستور گل صادر کردن از پشت نیمکت جایگزین خوبی برایش بود. چند ماه پیش، وجودش انقدر از خشم پرشده بود که حتی اصلا نمیخواست به یک پست مربیگری فکر کند. حالا، سخت دنبال برگشتن به جو بازی ھا و تلاش دوباره برای تصاحب جام بود. شاید میتوانست کاری کند نامش دوبار روی آن نوشته شود.
- من دیگه نیستم.
بلند شد و چیپس ھای شرط بندی جلویش را جمع کرد.
سم نگاھش را از کارت ھای درون دستش گرفت و گفت:
- ھنوز که زوده.
ساعت از نیمه شب ھم گذشته بود.

- فردا صبح میبینمتون.
چیپس ھا را درون جیب شلوارش گذاشت و از کلوب خصوصیشان خارج شد و راھش را به طرف آسانسور در پیش گرفت. وقتی سم عصر روز جمعه به او زنگ زده بود و گفته بود که او و چندتا از پسرھا میخواھند به لا*س وگاس بروند مارک به ھیچ وجه نتوانست فرصت خارج شدن از شھر را از دست بدھد. تقریبا از قبل از تصادف پایش را از سیاتل بیرون نگذاشته بود و یک سفر به شھر گناه به نظر نقشه ی طلایی ای میرسید.
البته مشکلات ھم نه.. ترجیحا باید میگفت مشکل. فقط یک مشکل داشت. چلسی راس.


حتی با اینکه داشت از وسط کازینویی که مملو از جمعیت بود میگذشت ھم احساس تنھایی می کرد. خشمی تیره که تقریبا ماه ھا بود حسش نکرده بود وجودش را سرریز کرد و باعث شد ابروھایش پایین تر بیایند.خیلی سخت دچار این زن شده بود.
شدیدتر از آنکه حتی بتواند بیاد بیاورد تا به حال انقدر دچار زنی شده باشد. انقدر شدید
که حتی ھرگز تصورش را ھم نمیکرد که چنین چیزی ممکن باشد. آن دختر روشنی و خنده را به زندگیش وارد کرده بود درست وقتی که در آن زندگی ھیچ چیز نبود جز
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
تاریکی و خشم. درست مثل یک صاعقه وسط آسمان شب و آن را برای چند لحظه خیلی کوتاه روشن کرده بود. و حالا تمام آن تاریکی دوباره برگشته بود. دکمه ی آسانسور را فشار داد و در پشت سرش باز شد. داخل شد و دکمه چندین طبقه بالاتر را فشار داد.
مارک شيفته ی او شده بود اما او فقط برای پول با او بوده. کاری کرده بود که مارک او را بخواھد.. کاری کرده بود که باور کند او ھم مارک را میخواھد. در حالی‌که در تمام مدت او فقط به پول فکر می کرده. و قسمت واقعا مزخرفتر این قضيه این بود که ممکن بود مارک دروغ ھایش را ببخشد. ده ھزار دلار پول خیلی زیادی بود و مارک میدانست که آن پول را برای چه نیاز دارد. لعنتی..مارک میخواست که چلسی آن پول را بدست آورد، میتوانست او را به خاطر ھرچیزی.. ھرچیز لعنتی ای ببخشد فقط برای اینکه او را داشته باشد تا زندگیش را برای مدت طولانیتری روشن کند.

ھرچیزی به جز دروغ آخرش... گفته بود که عاشق اوست و ھمان موقع حسی داغ پر از خشم و تلخی به شدت در وجودش منفجر شده بود. درست درون شکمش مثل یک مشت محکم ناقابل. درست است که او دیگر آن مرد ھشت ماه پیش نیست. درسته که او دیوانه ی بوی شیرین پوست لطیف و دست ھای نرمش است اما اصلا خوشش نمی آمد کسی او را احمق فرض کند و سرش را شیره بمالد و با او بازی کند.

خدایا.. واقعا فکر میکرد میتواند درست جلوی صورتش دروغ بگوید و مارک ھم انقدر بیچاره است که حرفش را باور کند؟
فکر می کرد شاید دور شدن از شھر با دوستانش فکر چلسی را از سرش بیرون میکند. اشتباه می کرد. او ھر لحظه جلوی چشمان و درون وجودش بود اصلا ھم مھم نبود که چقدر دور شود. ھمینکه به اتاقش رسید لباس ھایش را در آورد و درون تخت خزید. نگاه خیره اش را به سقف تاریک دوخت و سخت تلاش کرد تا فکر چلسی را از سرش بیرون کند اما شکست می خورد.
...تو کاری کردی که عاشقت بشم حتی درست وقتی که خوب میدونستم این اصلا کار درستی نیست. کاری کردی عاشق ھمه چیزت بشم... در حالی که اشک ھایش روی گونه ھای زیبایش روان بودند این ھا را گفته بود... من عاشق تو شدم انقدر زیاد که فکر نمیکنم تو تمام عمرم انقدر عاشق کسی بوده باشم.

مارک خواسته بود که باورش کند. درست ھمان لحظه خواسته بود او را بگیردو انقدر درآغوشش بفشارد تا اینکه این دروغش به حقیقت بپیوندد. تا وقتی که مارک بتواند باورش کند. ریموت کنترل تلویزیون را از روی پاتختی برداشت و تلویزیون را روشن کرد. انقدر کانال ھا را زیر و رو کرد که به کانال پرداختی رسید. قسمت فیلم ھای بزرگسال را چک کرد اما ھیچ چیز جالبی پیدا نکرد. گزینه ھا را رد کرد و گزینه ی فیلم ھای
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
ترسناک را انتخاب کرد. و روی صفحه چندین گزینه از فیلم ھای تازه اکران شده و چند فیلم کلاسیک مثل فیلم ھای psycho ،omen the ، و camp slasher بود. یکی از ابروھایش بالاپرید و بلند شد و روی تخت نشست. چه کسی فکر میکرد فیلم camp slasher جزو فیلم ھای کلاسیک باشد؟!! روی نام فیلم کلیک و به بالش ھای پشت سرش تکيه زد. فیلم بدون ھیچ اتفاق شرم آور یا ترسناکی شروع شد. با صاحب کمپ که آمادگی اتاقک ھا را برای شروع فصل جدید چک می کرد. تقریبا ده دقیقه از فیلم گذشته بود که چلسی از پله ھای یک اتوبوس مدرسه پایین آمد. موھای بلوندش با یک کلیپس پشت سرش بسته شده بود و چشمان آبیش از بالای عینک آفتابیش آشکار بود. چلسی درست میگفت. آن ھا او را به خاطر بالاتنه اش استخدام کرده بودند اما این پشت او در آن شرت جین کوتاه بود که توجه مارک را به خود جلب کرده بود. سنگینی ای آزار دھنده درون شکمش حس کرد و قلبش درون سینه اش فشرده شد.در حالی که یک کوله پشتی شل و ول را روی زمین می انداخت گفت:

- سلام به ھمگی! فرشتتون اومد! وقتشه که یه جشن توپ بگیریم!
اینجا درست مثل یک دختر شیطان شده بود.
درست مثل رویای ھمه ی پسرھای نوجوان. درست مثل رویای مارک.
ده دقیقه ی بعدی فیلم فقط روی صاحب کمپ بود که خوراکی ھا و لوازم کمپ را آماده و جابجا میکرد اما توجه مارک کاملا روی صحنه ھای کوچک و کمی که روی چلسی بود متمرکز بود. به آوای صدا و خنده ھایش گوش می کرد و به پاھایش در آن شلوار جین نگاه می کرد. فقط یک نظر تصویر او در یک فیلم ترسناک مخصوص بچه ھای پنج ساله ھم حالش را شدیدا منقلب میکرد.

یک بازیگر با موھای فرفری قھوه ای مثل موج سوارھا که یک تی شرت سبز به تن داشت یک اره برقی که از دیوار آویزان بود پیدا کرد. آن را روی سکوی کنار شومینه گذاشت. مارک به یاد می آورد که چلسی گفته بود در فیلم ھای ترسناک پسر بد داستان اولین نفری ست که کشته میشود. دوربین به طرف پنجره زوم شد و چیزی که شبيه آدمی بود که ماسک زده در میان درختان جنگل به اتاقک نگاه می کرد. صحنه به طرف چلسی برگشت که انتھای یک لنگرگاه ایستاده بود. در حالی که آفتاب صبحگاھی پوست سفیدش را شستشو میداد. زیر لباسش یک لباس شنای دوتکه ی سفید پوشیده بود . چلسی درون آب شیرجه رفت و قبل از اینکه به ساحل برگردد کمی شنا کرد. در حالی که روی شن ھا قدم برمیداشت آب از سر و رو و چانه اش میچکید.

یک مرد وارد صحنه شد که پشت به دوربین بود. از ترس نفس چلسی حبس شد اما بعد لبخند زد. درحالی‌که به طرف آقای موج سوار مو فرفری می رفت گفت:
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
دستی زمخت و کثیف مشتی از موھای فرفری موج سوار را گرفت و با اره سرش را از تنش جدا کرد. خون سرتا پای چلسی پاشید و شروع به جیغ کشیدن کرد.

جیغی کر کننده و شروع به دویدن به طرف جنگل کرد. مارک وقتی که چلسی این صحنه را برای پسرھا تعریف میکرد را به یاد داشت. صبر کرد تا اره گلوی چلسی را ببرد و وقتی این اتفاق افتاد، نگاھش را از تلویزیون گرفت.

مارک برسلر، کاپتان سابق تیم سیاتل چینوک انقدر تجربه ی ریختن خون بازیکنان را داشت که تعدادش از دستش در رفته بود. ھزاران بار شاھد شکستن استخوان ھا و فوران خون بوده. شاھد بریده شدن گوشت بازیکنان با تیغه ی تیز اسکیت ھا و به ھم خوردن تنه ھا بھم با چنان شدتی که کاملا میتوانست صدای خورد شدن استخوان ھا را بشنود. بیشتر آن ھا برایش درست مثل گذراندن یک روز عادی دیگر سر کارش بود. اما این صحنه...نمیتوانست به این صحنه نگاه کند. نمیتوانست ببیند کسی به چلسی صدمه بزند. نه حتی وقتی که ھنوز انقدر از دستش عصبانی بود که درون سينه اش واقعا داشت میسوخت. نه حتی وقتی که میدانست تمام این ھا تقلبی ست. اره.خون. حتی جیغش.

چلسی یک بازیگر بود. او کاری میکرد این ھا واقعی به نظر برسند. درست مثل وقتی که گفته بود « من عاشقتم..» تلویزیون را خاموش کرد.
صبح روز بعد لباس ھایش را درون یک چمدان پرت کرد و با اولین پرواز به سیاتل
برگشت. حالا که برگشته بود حتی بیشتر از وقتی که به لا*س وگاس رفته بود احساس تنھایی می کرد. یکی از مجله ھای پرواز را برداشت و نگاھی به آپارتمان ھای شیک و لوکس اطراف زمین ھای گلف محله ی اسکاتسدیل انداخت. به خانه ھایی که اخیرا
با چلسی دیده بودند فکر کرد. باید ھرچه زودتر انتخاب می کرد.

بعد از پرواز دو ساعته اش، قدم به اتاق خالی اش گذاشت و چمدان از دستش رھا شد. خالی بودن این خانه ی شش ھزار متر مربعی داشت به مارک فشار می آورد. ھیچکس در این خانه منتظر او نبود. نه روشنایی ای... نه خنده ای...نه کسی که
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بخواهد برایش رییس بازی در بیاورد.. زندگیش سرتاپا مزخرف بود. به ھمان بدی موقعی که آن قسمت یخ زده ی خیابان جلوی ماشینش قرار گرفته بود و تقریبا او را
کشته بود. و درست مثل ھمان لایه ی یخی نامرئی احساسش به چلسی تعجب برانگیز و دردناک بود.

زنگ خانه اش به صدا در آمد و درست تا قبل از اینکه در را باز کند تقریبا انتظار داشت چلسی را پشت در ببیند اما نگاه خیره اش به صورت زنی میان سال با موھای سیاه و کوتاه و ھیکلی که شبيه گلابی بود برخورد کرد. در فاصله زمانی سه ثانیه نبضش به طرز سرسام آوری سرعت گرفت و ناگھان متوقف شد.

- من پتی ایگانم. پرستار جدیدتون.
- چلسی کجاست؟
- کی؟؟ من کسی به اسم چلسی نمیشناسم. سازمان چینوک با من از طریق شرکت نیروی زندگی قرارداد بستن.
نیروی زندگی!؟
- من به پرستار احتیاجی ندارم.
- وظایف من بیشتر از یک پرستاره.
این را گفت و توده ای از نامه ھایش را به طرفش دراز کرد. چلسی برای مارک بیشتر از دستیارش بود. معشوقه اش بود. به دلایلی مارک فکر نمیکرد با پتی به چنین مشکلی بربخورد. اما ھنوز ھم نمیخواست یک پرستار
دوروبرش بچرخد و در خانه اش رژه برود. بازه ی زمانی ای در زندگیش بود که احتمالا آنموقع بی ھیچ حرفی در را روی صورت پتی میکوبید و میبست و اصلا ھم عذاب وجدان نمیگرفت و به آن فکر ھم نمیکرد.

چلسی به او گفته بود خودخواه از خودراضی.. حالا حس خوبی داشت که فکر کند دیگر مثل قبل خودخواه نیست.
- ممنون ولی نه...
نامه ھایش را از دست پتی گرفت و ادامه داد:
-... من بھت نیازی ندارم..
شروع به بستن در کرد و قبل از اینکه کاملا بسته شود اضافه کرد:
-... با این حال روز خوبی داشته باشی.
زنگ در دوباره به صدا در آمد اما مارک به آن توجھی نکرد. به طرف اتاق کارش رفت و به کانی باکوس زنگ زد. احتمالا کسی به را*ب*طه ی او و چلسی برده و او را اخراج کرده.
- چرا یه پرستار جدید رو ایوون خونم وایساده؟
- ببخشید که انقد طول کشید تا یه پرستار دیگه پیدا کنیم. اما چلسی راس چنان سریع
السیر استعفا داد که ما ھمینطور مات و مبھوت مونده بودیم. نامه ی درون دستش روی میز افتاد.
 
بالا