به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Gemma

[گوینده انجمن]
نویسنده بـــرتــر
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
61
سکه
1,014
قدم‌های نیمه‌جانم مرا تا سالن پذیرایی یاری می‌کنند. پنج ثانیه صبر و می‌بینم جفت‌شان روی مبل نشسته‌اند. با نگاه سنگین‌شان سرتاپایم را برانداز می‌کنند. بدون هیچ حرفی مقابل‌شان روی یه مبل تک‌نفره می‌نشینم.
- قیافه‌ات شبیه پوسیده‌ها نیست.
پوزخندی می‌زنم و به آدونیس می‌گویم:
- این رفتارها هیچ‌کدوم در شأن یک کتاب‌خون ماهر نیست، نه؟
آن حالت متفکرش موقع گرفتن کتاب نوبادی، آن گشتن یک کتاب نخوانده شده در قفسه‌ی کتابم، حرف‌هایش در را*ب*طه با مرگ. چه خوش‌خیال بوده‌ام!
- همه‌ی اون کارها و اون حرف‌ها واسه این بود که گولم بزنی نه؟ خود واقعیت همینه، نه؟
یک آدمک پست و ناچیز که مقدار بسیاری ادعا هر صبح بعد از بیدار شدن با خود حمل می‌کند.
- ما رو باش کی رو واسه چه کاری انتخاب کردیم!
اوه، جالبش کرد!
- دقیقاً منو واسه چه کاری انتخاب کردید؟
تصویرم عوض می‌شود و می‌بینم از جایش بلند شده. صدایش به گوشم می‌خورد که می‌گوید:
- مسکو، دکترهای فوق‌العاده‌ای داره که می‌تونن تو درمان چشمت بهت گفتن. پدرم یکی از موفق‌ترین جراح‌های مغز و اعصابه، که یه بیمارستان تخصصی به اسم چورگان تو ایالت مرکزی روسیه داره.
که این‌طور، اما اول می‌خواهم بگویی:
- چرا می‌خوای بهم کمک کنی؟
اتاق در سکوت فرو می‌رود اما اندکی بعد می‌گوید:
- چون تو هم قراره بهم کمک کنی.
برو این حرف‌ها را به کسی بزن که پست بودنت برایش ثابت نشده باشد.
- ساده‌ست. آدونیس به درمان تو کمک می‌کنه، تو هم به درمان آدونیس کمک می‌کنی.
آن دوست لاابالی‌اش هم به کمکش آمد. نفسی عمیق می‌کشم و می‌گویم:
- اون‌وقت، چطور؟
- اونش دیگه وقتی رسیدیم به مسکو معلوم میشه.
می‌پرسم:
- تو بیماریت چیه؟
- اونم برای مسکوئه.
- اگه روسیه زندگی می‌کنی چرا این‌جایی؟
- مسکو می‌فهم... .
عصبی می‌شوم و بلند می‌گویم:
- میشه یه لحظه اسم مسکو رو نیاری تا ببینم قراره چه‌ گندی به زندگیم بخوره؟!
- به زندگیت گند بخوره؟ قراره ببرمت یکی از بهترین شهرهای جهان پیش بهترین دکتر اون کشور تا درمان بشی، به زندگیت گند بخوره؟
عصبی می‌خندم و پاسخ می‌دهم:
- من باید بدونم بهای این لطف فوق‌العاده شما دقیقاً چیه.
عرفان می‌گوید:
- پیوند یکم درک کن. ما نمی‌تونیم این چیزها رو فعلاً بهت بگیم.
و مرا به بحث قبلی‌ام وصل می‌کند. از جایم بر‌می‌خیزم و خیره به چشمان رنگی بی‌مصرف‌شان می‌گویم:
- چطوری برای من بلیط گرفتید؟
و هیچ نمی‌گویند. سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- می‌بینید؟ پیوند اون‌قدر احمق نیست!
- من برات بلیط گرفتم.
صدای عرفان بود. مدعی و دفاع‌گر! تو دیگر برایم دمی نزن که سگ اهلی‌ای بیش نیستی.
- آها! میشه مراحل خریدت رو ذکر کنی؟ با کدوم پاسپورت؟ با کدوم اطلاعات؟
- پرونده‌ی پزشکیت. پاسپورت هم که... یه آشنا توی پلیس به علاوه ده و شرکت‌های هواپیمایی.
 

Gemma

[گوینده انجمن]
نویسنده بـــرتــر
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
61
سکه
1,014
نگاه سردم به او خیره می‌ماند.
- پرونده‌ی منو از کجا آوردی؟
و باز خاموش می‌شود.
- اینم جزو اسرارهای سرآمیزه؟
باز سوالم بی‌پاسخ می‌ماند. نگاهی عصبی به اطرافم می‌اندازم. موهایم را عقب می‌زنم و می‌گویم:
- از همون اول انتخابم کرده بودید؟
زمانی که به سوال‌هایم پاسخ نمی‌دهند تازه به عمق فاجعه‌ی این مصیبت پی می‌برم.
- خدا می‌دونه‌ چه نقشه‌ای تو سرتون برام کشیدید.
- تو چقدر خودتو تحویل می‌گیری! چه نقشه‌ای؟
صدای آدونیس بود. همان آدمی که جز تمسخر و چرت‌ و پرت گویی حرفی برای گفتن نداشت.
- تو با ما میای مسکو، کاری که ازت می‌خوایم رو انجام میدی، ما هم در ازاش سلامتیت رو موقع برگشت به ایران تضمین می‌کنیم.
جداً؟ به همین راحتی آقای چورگان؟ خواب دیدی خیر باشد.
- من تا ندونم اون کار چیه، نمی‌تونم جایی بیام.
- نیا! ما هم میریم سراغ نفر بعد.
انگشت اشاره‌اش به سمت من گرفته می‌شود و رو به عرفان می‌گوید:
- عرفان شب اینو برسون بره تو همون روانی‌خونه‌اش.
چرا تصویرهای چشمم انقدر مضحک‌اند؟ عرفان به من می‌گوید:
- چرا داری با زندگیت لج می‌کنی؟
نه جانم عمراً دیگر گول بخورم. می‌گویم:
- ریسک چنین کاری رو نمی‌پذیرم.
چرا؟ زیرا شما آدم‌هایی نیستید که بشود به چشمان‌تان اعتماد کرد.
- تو که چیزی واسه از دست دادن نداری.
دیگر دارد زیاد حرف می‌زند. باز به بحث موردعلاقه‌ام یک سیخک می‌زنم.
- دقیق توضیح ندادی چطوری برام بلیط گرفتی.
باز همان سکوت مسخره! آخر چقدر تو با اعتماد به نفسی! می‌گویم:
- چرا فکر می‌کنی بیشتر از آدونیس بهت اعتماد دارم؟
و بی‌صبرانه منتظر پاسخش هستم.
- من نیازی به اعتمادت ندارم، فقط می‌خوام اون طور که حقته دنیا رو ببینی.
جوری حرف می‌زند انگار درکم می‌کند.
- مگه تو دید من به دنیا رو می‌بینی که چیزی بفهمی؟
و آدونیس می‌گوید:
- تا فردا آخر وقت می‌تونی به تصمیمت فکر کنی.
و به همراه رفیفش، از سالن پذیرایی به اتاقش می‌رود. من هنوز دو پایم را در یک کفش کرده‌ام. چه حجم پاسخ‌هایشان سنگین بود! انقدر به تمام سوالاتم پاسخ دادند که جلویشان بدجور شرمنده شدم. مرا قرار است به مسکو ببرند اما نمی‌گویند چرا. وای! چه بزرگ‌مرد و فوق‌العاده‌اند! از این آدم‌ها دیگر در دنیا کم شده است. چه خوش‌شانسم که این دو مرد فوق العاده همراهم هستند. نفس‌هایم را در سینه جمع می‌کنم و با تمام وجود فریاد می‌زنم:
- ازتون متنفرم!
 

Gemma

[گوینده انجمن]
نویسنده بـــرتــر
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
61
سکه
1,014
***
نمی‌توانم بخوابم.
این جمله را مدام در سرم تکرار می‌کنم تا خوابم نرود. اصلاً وقت مناسبی برای خوابیدن نیست، این را دیگر هر احمقی می‌داند که نباید در چنین موقعیتی بخوابد.
نقشه‌ی فرارم را کشیده‌ام، فقط باید کمی بیشتر از ساعت خوابشان بگذرد، آن‌گاه از این خانه می‌روم و هرگز به پشت سرم نگاه هم نمی‌کنم.
با خود خیلی فکر کرده‌ام، حس می‌کنم اگر بگویم که درخواست‌شان را نمی‌پذیرم مرا شکنجه کرده یا می‌کشند. آدونیس که حق به جانب و کاملاً در آرامش گفت من یک قاتلم، لابد آن رفیقش نیز دستیار قاتل است. من چیزی نمی‌دانم اما به حرف این عیاش‌ها اعتباری نیست. این را دیگر مطمئنم.
ساعت دو نصف شب است، الان دیگه باید در خواب عمیق باشند. از زمانی که بحث‌مان بالا گرفت و جفت‌شان به اتاق‌شان رفتند، صدای در اتاقشان را نشنیده‌ام؛ پس تا به الان بایستی خواب باشند.
آن کاپشن آبی را به‌آرامی تن می‌کنم، طوری که حتی صدای کشیده شدن پارچه روی تنم هم به زحمت به گوش برسد. در اتاق را با احتیاطی مثال‌زدنی باز می‌کنم؛ صدای لولای در مثل جیغی خفه در سکوت شب می‌پیچد و نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. می‌گذارم تصویر تاریک سالن در چشمانم نقش ببندند‌.
ضربان قلبم تا به حال انقدر شدید نبوده است. رگ‌های شقیقه‌ام می‌تپند و هر تپش، سردردم را وحشتناک‌تر می‌کند.
قدم اول را روی پارکت می‌گذارم، جیرجیری گوش‌خراش از زیر پایم بلند می‌شود. می‌خواهم بایستم، نفس نکشم، ناپدید شوم. اما انگار این خانه قصد دارد مرا لو دهد، در واقع مشکل از من نیست.
هر قدم، صدایی بلندتر از قبل ایجاد می‌کند. با نوک پا پیش می‌روم، عضلات پاهایم از شدت تنش می‌لرزند. سکوت شکسته، صدای قدم‌های من و جیرجیر پارکت‌ها، عجب سمفونی‌ای بشود!
بدون شک لو می‌روم، مگر این‌که خواب آدونیس و عرفان سنگین باشد. خواب آدونیس سنگین است؟ من اصلاً تا به حال ندیدم او بخوابد.
معلوم است که ندیدم. مگر چند روز او را می‌شناسم؟ گمانم به زور به یه هفته رسیده باشد. بخش عظیمی از سالن را طی کرده‌ام و خود را به هر بدبختی‌ای به در رسانده‌ام. نفس عمیقی می‌کشم و در میان پنج ثانیه‌هایم نگاهی به در اتاق‌شان می‌اندازم. البته از این زاویه فقط در اتاق آدونیس قابل رؤیت است که همان هم بسته‌ست، خداراشکر.
نگاهم را به دستگیره می‌گیرم و آرام آن را به پایین می‌کشم. مطمئنم قفل است، هیچ شکی در آن ندارم، آن‌قدر احمق نیستند که در را باز بگذارند. به هر حال می‌دانند که فرار می‌کنم؛ اما در کمال حیرت در باز می‌شود. ابروهایم از فرط تعجب بالا می‌روند. نکند آن‌قدر که فکر می‌کنم برایشان حائز اهمیت نیستم؟
- حداقل کاپشن زن عرفان رو نمی‌بردی. کارت زشت نیست؟
 
آخرین ویرایش:

Gemma

[گوینده انجمن]
نویسنده بـــرتــر
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
61
سکه
1,014
الان است که قلبم با این حد از تپش ایست کند و از عالم و آدم راحت شوم. آرام سرم را سمت صدای نکره‌اش می‌گیرم. روی مبل تک‌نفره نشسته و یک لیوان بلند هم دستش است. آن چشمان سبز وحشی‌اش در این تاریکی هم روشنی‌شان را در چشمم فرو می‌کنند. مرده شور آن چشمانت را ببرم! می‌گویم:
- نمی‌خوای جلوم رو بگیری؟
- من که گفتم حق انتخابت با خودته.
در خانه را می‌بندم. دستانم را در جیب کاپشنم می‌گذارم و کمی خودم را به مبلش نزدیک می‌کنم. با تنی آرام می‌گویم:
- می‌خوای باهام چی‌کار کنی؟
صاف به چشمانم خیره است، حداقل در تصویرش که به چشمانم خیره است. می‌توانم این تصویر را در لیست تصویرهای موردعلاقه‌ام جای دهم؟
- باید بهم کمک کنی حقم رو از یکی بگیرم.
- از کی؟
سکوت می‌کند. می‌گوید:
- تو دوستم داری؟
و این‌بار، من سکوت می‌کنم.
اولین‌بار است در مغزم هیچ‌چیز نمی‌شنوم. مغزم هیچ‌ فکری تولید نمی‌کند‌. کاملاً خالی و پوچ است. انگار، مرده‌ام. تصویرم تار می‌شود. دارم گریه می‌کنم؟
- چرا اشک می‌ریزی؟
صدای مبل را می‌شنوم، گویی از رویش بلند شده است. عطرش به بینی‌ام شلاق می‌زند. گرمای دستش را روی پوست صورتم احساس می‌کند. اشک‌هایم را از گونه و چانه‌ام می‌زداید و من صحبت کردن را فراموش کرده‌ام.
- ببخشید این دو روز جلوی عرفان خیلی بد باهات رفتار کردم. دوست ندارم دوباره نقطه ضعف دستش بدم، مجبورم جلوش باهات ‌اون‌طوری بزنم و الکی بحث درست کنم که یه وقت به چیزی شک نکنه.
به چه چیزی شک نکند؟
- می‌دونم این چند وقت خیلی اذیت شدی.
من تمام زندگی‌ام اذیت شده‌ام.
- بابت‌شون متأسفم. فقط می‌خوام بدونی که مجبور بودم اون‌طوری رفتار کنم، وگرنه هیچ‌وقت این‌کار رو نمی‌کردم.
سرم را به زیر می‌اندازم، توان دیدن چشم‌هایش را ندارم، زیرا که بد رامم می‌کند‌. از قصد صدایش را این‌گونه آرام و دل‌نواز می‌کند؟
- پیوند؟
این‌گونه نامم را صدا نکن، من می‌میرم.
- پیوند؟
کاش صدایش انقدر قلبم را آرام نکند.
- جانم؟
ای بر هستی‌ام لعنت!
 

Gemma

[گوینده انجمن]
نویسنده بـــرتــر
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
61
سکه
1,014
دست‌هایش را در دستانم می‌گذارد و گرمای آن‌ها آرام آرام به تک تک سلول‌های بدنم نفوذ می‌کند. احساس می‌کنم که تمام دنیای من در همین لحظه محدود شده و این دو دست بی‌صدا و بدون هیچ کلامی با من سخن می‌گویند. سرم را به پایین می‌گیرم و این تصویر، آز ان تصویرهاست که هیچ‌گاه پاک نمی‌شود. با دقت نگاه می‌کنم به دستان مردانه و سفیدش که دستانم را احاطه کرده‌اند. کاش رهایشان نکنند، کاش همین امشب خواب این تصویر را ببینم. با لحنی آرام و صوتی با زیباییِ غیرقابل توصیف، می‌گوید:
- با من بیا به مسکو. بهت قول میدم کلی اتفاقات خوب برات بیفته. چشمات درمان بشه، حال روحیت عالی بشه، اصلاً شاید تونستیم اقامتت رو هم بگیریم.
دارد برایم خیال‌های خوش‌اش را ردیف می‌کند. نمی‌گذارم تغییر لحنش مرا از تصمیمم منصرف کند. یاد آن روزی افتادم که کنارش به درخت چنار تکیه داده بودم. بهم گفت دکترهای این‌جا کارشان خوب است، شاید درمانت کنند. حالا اصرار می‌کند که برای درمان همراهش به مسکو بروم؛ آدونیس، تو واقعاً کیستی و قصدت چیست؟ ناگهان یادم آمد:
- من برای دو سال، سابقه‌ی بودن تو تیمارستان رو دارم، به من اقامتی نمیدن.
- اون‌که به خاطر بیماری چشمت بوده.
با من شوخی می‌کند؟ می‌خواهد چیزی لو ندهد که به او شک نکنم؟ از قصد خودش را به نادانی می‌زند؟
- نه، نبوده. کسی که یه بیماری چشمی داره رو به بیمارستان روانی نمی‌فرستن. اینو یه بچه‌ی شیش ساله هم می‌فهمه.
- پس چرا اون‌جا بودی؟
تو باید بهتر بدانی.
- تو که به پرونده پزشکیم دسترسی داشتی.
- و دقیقاً کی به این نتیجه رسیدی؟
باز حرف‌های پوچ و تهی.
- زمانی که رفیقت بهش اعتراف کرد.
- من به پرونده‌ی پزشکی تو دسترسی نداشتم، هماهنگی این کارها با عرفان بوده.
در تصویر جدیدم اخم‌کرده و آشفتگی در چشمانش موج‌ می‌زند. سوالی که همیشه آن را بی‌پاسخ رها می‌کند را می‌پرسم. البته، با اندکی تغییر ادبی:
- چرا سوژه‌ای مثل من رو انتخاب کردی؟
و به سکوتش گوش می‌کنم. حالا می‌گوید نمی‌توانم به این سوالت جواب دهم. شرط می‌بندم.
- یک به خاطر این‌که نسبت به تمام بیمارها وضعیت خیلی عالی‌ای داشتی و دو... .
شرطم را باختم. ولی کو باقی پاسخم؟
- و، دو؟
می‌گوید:
- دختر بودی.
می‌خواهم تکان نخورم و، نمی‌خورم. هر چه حدس داشتم از مغزم پریده و کلی حدس‌های منفی دیگر در ذهنم جای گرفته است. حدس‌های منفی و شکاکی مطلق.
- دختر بودن من به چه کارت میاد؟
کثیف‌ترین و منفی‌ترین حدسم را بیان می‌کنم:
- نکنه می‌خوای منو ببری مسکو و حسادت معشوقه‌ت رو تحریک کنی؟
به او نزدیک‌تر می‌شوم و با نهایت جد می‌‌گویم:
- من نمی‌خوام قاطی یه مشت داستان‌های کلیشه‌ایِ احمقانه باشم.
 

Gemma

[گوینده انجمن]
نویسنده بـــرتــر
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
61
سکه
1,014
دستانم را از دستان گرمش جدا می‌کنم؛ اما پشیمان شدم. نباید این‌کار را می‌کردم. ولی اگر واقعاً چنین باشد، بودن در این داستان‌ها برایم کسر شأن دارد.
- من از تو برای تحریک حسادت استفاده نمی‌کنم.
- پس من چه سودی برای تو دارم؟
- بذار پامون به مسکو برسه و درمان بشی، اون‌وقت سیر تا پیاز همه چی رو برات تعریف می‌کنم.
گویی هفت سال دارم و می‌خواهد بچه گول بزند.
- چرا الان نه؟
- اگه الان بگم امکان داره تصمیمات اشتباهی بگیری.
- پس می‌دونی ازشون خوشم نمیاد.
- من نمی‌دونم تو چه حسی بهشون داری، اولویت من الان فقط درمان توئه. بدون هیچ قید و شرطی!
اگر در این تصور است که دارد یک بچه را گول می‌زند، بایستی بگویم کارش را خیلی خوب انجام می‌دهد. قطعاً ‌کودک‌ربای خوبی می‌شود؛ اما من در خیالم چیزی دیگری‌ست.
- بابات، واقعاً می‌تونه منو درمان کنه؟
- اون خیلی حرفه‌ای تر از چیزیه که فکرشو کنی.
رام شده‌ام. لعنتی رامم کرد. یا در بازیگری بسیار فوق‌العاده‌ست یا من بسیار احمقم.
- با من میای مسکو؟
روبرویم دو گزینه‌ی مسکو و تیمارستان را می‌گذاری؟ صبر کن. اصلاً گزینه دو را در اختیارم قرار می‌دهی‌؟
- اگه بگم نه، دوباره میرم به همون تیمارستان؟
- مگه اسمش خونه نبود؟
سوال خوبی بود، کنایه‌ی درونش را راحت‌تر از آب خوردن یافتم. اسم این کارم چه طمع باشد چه خیال باطل، ۹۹ درصد افرادی که جای من باشند، مسکو را انتخاب می‌کنند. من عضو آن یک درصد باشم؟ خیر.
- همراهت میام.
اگر نیایم، از کنجکاوی اتفاقاتی که در مسکو قرار است بیفتد می‌میرم. کمی می‌خندد. خنده‌ی پیروزی‌ست نه؟ کاش منم می‌توانستم خنده‌ای از این جنس داشته باشم.
- پس قضیه‌ی قطعه و رامین موسی‌زاده رو فراموش کن.
ابروهایم بالا می‌رود، اصلاً انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشتم.
- چرا حالا اون؟ ازت بدش میاد؟
- از انتخاب شعرش خوشم نیومد.
لبخند می‌زنم و می‌گویم:
- به کویت آمدیم و آرزوی ما نشد حاصل. ز کویت می‌رویم اینک، هزاران آرزو با ما.
- حالا هر چی که بود. چطور انقدر زود حفظش کردی؟
پاسخ نمی‌دهم اما خب، آن را حفظ نکردم. تصویرهایی که می‌بینم با جزئیات کامل در خاطرم می‌مانند. شاید این تنها ویژگی مثبت این بیماری نحس باشد.
- برو بخواب. فردا دیگه واقعاً میریم بیرون. اونم فقط خودم و خودت، عرفان هم می‌پیچونیم.
از او کمی فاصله می‌گیرم و می‌گویم:
- کجا میریم؟
و با لحنی دلنشین می‌گوید:
- هر جا که تو بگی.
و دعا می‌کنم بتوانم لبخند پهنم را جمع کنم؛ اما نمی‌توانم.
- شبت بخیر.
صدای پاهایش خبر از رفتنش می‌دهند و سرم را به سمتش می‌گیرم. صدای در اتاقش می‌آید که باز و بسته می‌شود. حالا یک تصویر با دری بسته دارم و یک بوی عطر فوق‌العاده که هنوز در فضا پیچیده است. دستم را بر روی قلبم می‌گذارم و می‌گویم:
- شب بخیر.
و آرام به قلبم می‌گویم:
- هر چی می‌کشم از دست توئه.
 
آخرین ویرایش:

Gemma

[گوینده انجمن]
نویسنده بـــرتــر
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
61
سکه
1,014
نگاهی به پیوند آیینه می‌کنم. همان لباس یقه‌‌ اسکی سفید، همان کلاه و همان کاپشن آبی. دیگر دلم نرفت لباس‌های دیگر زن عرفان را تن کنم؛ به همین راضی بودم. در اتاق را باز می‌کنم و به سمت سالن پذیرایی روانه می‌شوم.
دیدنش نفسم را در سینه حبس می‌کند. کت چرم مشکی‌ای که به تن دارد، انگار برای او دوخته شده. روی بدنش می‌نشیند طوری که هر خط و زاویه‌ای را برجسته‌تر می‌کند. دکمه‌هایش را باز گذاشته و زیر آن یک تیشرت تیره پوشیده که بی‌نقص با استایلش هماهنگ است.
موهایش بی‌نظم و درعین‌حال حساب‌شده روی پیشانی‌اش ریخته‌اند، چند تار از آن‌ها بازیگوشانه نزدیک چشمانش قرار گرفته‌اند، همان چشمان جنگلی‌ای که حالا با اخمی خیره به صفحه‌ی گوشی‌اش شده‌اند. آن اخم، چنان در چهره‌اش جا افتاده که انگار همیشه بخشی از او بوده، انگار دنیایی را با نگاهش می‌کاود و چیزی که می‌بیند چندان خوشایندش نیست.
مبل صدفی زیر تنش، نرم و پذیرنده، از گرمای بدنش بهره می‌برد. دستش، بی‌آنکه توجهی کند، روی دسته‌ی مبل لم داده. انگار چیزی در ذهنش می‌گذرد که قرار نیست بروز دهد. در آن لحظه، چیزی در فضا معلق است؛ شاید حسرت، شاید انتظار، شاید چیزی که هنوز نامی برایش پیدا نکرده‌ام.
افکارم را پس می‌زنم. دم عمیقی به ریه‌هایم فرو می‌فرستم و می‌خواهم از جوّ سنگین این محیط بکاهم. تا هم متوجه‌ی حضورم شود، هم از خیرگی‌ نگاهم به دور. صدای رفیق بشاش‌اش را از صبح نشنیده‌ام؛ می‌گویم:
- عرفان کجاست؟
کمی مکث و صدای بی‌مانندش در گوشم می‌پیچد:
- رفت بیرون. یه خورده کار داشت.
در تصویر جدیدم نیز سرش در گوشی‌اش است. یعنی حتی یک لحظه را به دیدن من اختصاص نمی‌دهد؟ یا شاید من آن لحظه را ندیده‌ام. هر چند، من که به اندازه‌ی او دیدنی نیستم. می‌پرسم:
- عرفان دقیقاً برای بابات چی‌کار می‌کنه؟
- کارش مربوط به شغل دوم بابام میشه.
و آن‌وقت بایستی بپرسم:
- شغل دوم بابات چیه؟
و می‌گوید:
- بعداً می‌فهمی.
و گمانم تا آن بعداً از راه رسد دسته‌ای از موهایم سپید می‌شود.
صدای تکان مبل را می‌شنوم و سپس صدای دری که باز می‌شود. خود را با حدس و گمان به در می‌رسانم و می‌گذارم سرمای راهروی دم در، در وجودم رخنه کند. به راه پله که می‌رسیم آهی از سختی راه می‌کشم. ناباور خودش دستم را می‌گیرد و همراه خود بر روی راه پله می‌کشد. دومین‌بار بود که دستم گرمای دست او را دریافت می‌کرد. آن لحظه، قدرت این را داشتم که پرواز کنم. به ماشین که می‌رسیم دستم را رها می‌سازد. نه اصلاح می‌کنم، روحم را رها می‌سازد. در ماشین را برایم باز می‌کند و من را روی صندلی‌ جلو می‌نشانَد. گویی دختری پنج ساله‌ام؛ اما موردی نیست، دوست دارم پنج سالم باشد.
اول صدای در او، و سپس بوی عطرش را می‌شنوم. رائحه‌ی تند عطرش با شیرینی کلامش ادغام می‌شود. می‌گوید:
- خب، حالا دوست داری کجا بریم؟
 

Gemma

[گوینده انجمن]
نویسنده بـــرتــر
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
61
سکه
1,014
نمی‌دانم چقدر ذوق کرده‌ام، حس می‌کنم مقیاسی برای اندازه‌اش وجود نداشته باشد. سر به طرفین تکان می‌دهم و گویم:
- نمی‌دونم.
- بریم کافه؟
و از آن‌جا ‌که تا به حال به کافه نرفته‌ام می‌گویم:
- بریم.
ماشین استارت می‌خورد و اولین چیزی که به گوش می‌رسد، صدای خواننده روسی است. آهنگ را عوض می‌کند و نوای خالی پیانو در ماشین پخش می‌شود. حرکت ماشین را احساس می‌کنم اما سرم را به زیر می‌اندازم. دوست ندارم به پنجره نگاه کنم، توان دیدنش را ندارم؛ زیرا که تصاویر واضح نیست.
خیلی‌وقت است مکانی جز اتاقم ندیده‌ام، دوست ندارم ذهنم را با مکان‌های دیگری پر کنم. چه به اتاق تنهایی و دردم، وفادارم.
- تا حالا هیچ‌وقت بیرون نیومدی؟
به راستی که ذهن‌خوانی‌اش یک مقدار به کار نیاز دارد. کمی خود را روی صندلی ماشین جا‌به‌‌جا می‌کنم و می‌گویم:
-‌ تو پرورشگاه بهزیستی، اردوهای خاص داشتیم.
- همون یتیم‌خونه نه؟
- همشون یتیم نبودن، خیلی‌هاشون پدر و مادر داشتن.
- کسی نیومد تو رو به فرزندخوندگی بگیره؟
چه نسبت به من کنجکاو شده‌ است.
- به خاطر بیماریم و یه چیز دیگه، نه.
- چه چیزی؟
نه مثل این‌که دارد قانون ساختگی‌اش را نقض می‌کند. همان قانونی که می‌گفت خبری از سوال و پاسخ نیست.
- از این به بعد تصمیم گرفتم تا جواب سوالام رو ندی جواب سوالاتت رو ندم.
- کم‌کم داری زرنگ میشی!
با صدایی بی‌تفاوت می‌گویم:
- استاد خوبی دارم.
- باشه، هر چی دوست داری بپرس.
و کمی در شوک فرو رفتم. سکوت می‌کنم و با انگشتانم بازی می‌کنم. ناخن‌هایم را تماشا می‌کنم؛ زیادی بلند شده‌اند، رد گذر زمان را رویشان می‌بینم. شاید لاک بزنم، یکی از همان لاک‌های زن عرفان را که بی‌هیچ دلیل خاصی نظرم را جلب کرده‌است. شاید هم ناخن‌هایم را تا ته بچینم و این فکر را برای همیشه از سرم بیرون کنم.
اما ناگاه سوالی در ذهنم چنگ می‌زند، سوالی که نمی‌دانم چرا انقدر حیاتی به نظر می‌رسد. معشوقه‌ی آدونیس چه شکلی بود؟ آیا ناخن‌هایش همیشه زیبا بود؟ آیا آدونیس، این تجسم زیبایی و وسوسه، ناخن‌های زیبا را دوست داشت؟ آیا آن زن، آن معشوقه‌ی افسانه‌ای، چیزی داشت که من نداشتم؟
دیگر وقت تلف نمی‌کنم. سوال را می‌پرسم، کوتاه، ساده، اما وزنی دارد که تمام وجودم را زیر فشار می‌گذارد. می‌پرسم:
- اسمش چی بود؟
و این اولین سوال من برای وجود به دنیای تاریک شخص کنارم بود. نمی‌گویم که دقیقاً از چه کسی حرف می‌زنم، نیازی نیست. او از من باهوش‌تر است. او می‌فهمد. او همیشه می‌فهمد.
- الکسا.
انگار دنیایم برای چند ثانیه بی‌صدا می‌شود. انگشتانم از حرکت می‌ایستند. درونم از غم و اندوهی غلیظ پر می‌شود، چیزی شبیه خفگی. تمام احتمالات را در ذهنم مرور کرده بودم که شاید بگوید یادش نمی‌آید، شاید بپرسد درباره‌ی چه حرف می‌زنم، شاید بگوید مهم نیست، شاید... اما نه. هیچ درنگی نکرد.
 

Gemma

[گوینده انجمن]
نویسنده بـــرتــر
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
61
سکه
1,014
سوال بعد را با کمی آزردگی می‌پرسم. انگار می‌‌خواهم خودم را شکنجه کنم. انگار می‌خواهم زخمی که تازه سر باز کرده را عمیق‌تر کنم.
- روس بود، نه؟
او باز هم بدون مکث پاسخ می‌دهد. انگار حتی لحظه‌ای نیاز ندارد که به سوالم بیشتر فکر کند.
- یه رگ روس و یه رگ بریتانیایی بود‌.
چقدر عالی. چه ترکیب بی نقصی. نژادش هم خاص بود چیزی که باید در کتاب‌ها درباره‌اش خواند. چیزی که از میان بهترین‌ها زاده شده‌است.
ذهنم بی‌اراده شروع به ساختن تصویرش می‌کند؛ انگار از قبل در جایی ثبت شده بود و فقط کافی بود حالا به سطح بیاید. موهای بلوند طلایی و درخشان، مثل اشعه‌های خورشید روی برف‌های سیبری. چشمانی به رنگ دریاهای طوفانی. از آن‌های که نگاهت را غرق می‌کنند و راه نجاتی برایت نمی‌گذارند. خط لبخندی که چیزی میان شیرینی و
فریبندگی در خود دارد‌. لوند، جذاب، انگار هر حرکتش حساب شده‌است.
بدنی که انگار تراشیده شده؛ با لباس‌هایی که نه تنها آن را
پنهان نمی‌کنند، بلکه مثل قابی بی‌نقص برجسته‌ترش می‌کنند.‌ پارچه‌های ابریشمی که بر پوستش می‌لغزند. لباس‌هایی که دقیقاً می‌دانند کجا تنگ شوند، کجا شل بایستند. ل*ب‌هایی پر و سرخ که در تضاد با بینی عروسکی ظریفش ترکیب خیره کننده‌ای ساخته‌اند. چیزی شبیه یک شاهکار بی‌نقص، یکی از همان‌هایی که همیشه در دسترس نیستند، همان‌هایی که دیگران فقط از دور تحسین‌شان
می‌کنند.
اما من باید یک چیز مهم نیز بپرسم. باید خودم را در این حفره‌ی تاریک، عمیق‌تر فرو ببرم. باید بدانم کجای این قصه خراب شد؟ کجای این افسانه فرو ریخت؟
- چجوری رابطتون خراب شد؟
و منتظر می‌مانم، در حالی که چیزی درونم زمزمه می‌کند، مگر می‌شود چنین چیزی خراب شود؟ مگر چیزی به این
زیبایی فرو میریزد؟
اون، خرابش کرد.
ناخودآگاه لبخندی روی لبم می‌نشیند، اما سریع محو می‌سازمش. این لبخند دگر چه بود؟ مگر می‌شود به چنین چیزی لبخند زد؟ انقدر خبیث و بدذات شده‌ام؟ انقدر در حسد و بی‌حیایی فرو رفته‌ام که از ویرانی دیگران لذت می‌برم؟ پاهایم را روی هم می‌گذارم و با صدایی که بیش از حد آرام به نظر می‌رسد، می‌پرسم:
- چرا؟
و باز هم بدون مکث، بدون لحظه‌ای درنگ، پاسخ می‌دهد؛ گویی از قبل آماده بوده، گویی بارها و بارها این جمله را در ذهنش تکرار کرده است:
- چون کسی که عاشقش بود رو، کشتم.
واژه‌هایش در هوا معلق می‌مانند، در میان ما می‌رقصند، درون سینه‌ام ته‌نشین می‌شوند. شاید خنده‌دار باشد که به خود پاسخش توجه نکردم، بلکه به معنای آن دقت کردم. معشوق او، معشوقه‌ی دیگری بود. پس الکسا هیچ‌وقت علاقه‌ای به او نداشت؟ پس این حسرت، این جنون، این همه آتش، یک‌طرفه بود؟
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Gemma

[گوینده انجمن]
نویسنده بـــرتــر
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
61
سکه
1,014
نگاهم را به او می‌دوزم. مگر ممکن است چنین مرد بی‌نقصی را دوست نداشت؟ این صورت خوش‌تراشی‌شده، این چشمان نافذ، این زیباقامتی... و بااین‌حال، الکسا او را نخواسته؟
نمی‌توانم نپرسم. نمی‌توانم کنجکاوی‌ام را فرو ببرم. کمی خودم را جلو می‌کشم و آرام، با لحنی که بیشتر شبیه وسوسه‌ای است که سرکوب می‌شود، می‌گویم:
- رفتی زندان؟
تن صدایش در آنی رنگ می‌بازد. به گمانم سایه‌ای از یادآوری گذشته در چشم‌هایش می‌دود. انگار روحش را به تاریکی فروخته، اما آن را آشکار نمی‌کند. با لحنی که تلخ و گزنده است، پاسخ می‌دهد:
- نه. هیچ‌کس، حتی خودش هم باور نمی‌کرد ما با هم توی را*ب*طه بودیم. همه فکر می‌کردن دیوونه شدم و تمام خاطراتی که ازش دارم، ساخته‌ی مغزم‌اند.
نفس حبس‌شده‌ام را بیرون می‌دهم. پس الکسا برای او نیز دست‌نیافتنی بوده. برای او نیز، یک سراب بوده که هرچه دست دراز می‌کرده، در مشت‌هایش چیزی جز خلا نمی‌مانده.
به چشم‌هایش زل می‌زنم و نجواکنان می‌پرسم:
- یعنی تو، توی ذهنت باهاش بودی؟
این‌بار کلامش رنگ دیگر می‌گیرد. چیزی شبیه خشم، چیزی شبیه انکار، چیزی که نمی‌خواهم نامش را ببرم. دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و با لحنی که کمی بلندتر از قبل است، می‌گوید:
- نه. ما یه را*ب*طه‌ی واقعی داشتیم.
اما این‌بار، شک به دلم چنگ می‌زند. صدایش، حرکاتش، نگاهش... همه چیز بیش از حد شبیه کسی است که دارد خودش را قانع می‌کند.
لحظه‌ای مکث می‌کنم. بعد، بی‌توجه به نگاه غضب‌آلودش، مستقیم سر اصل مطلب می‌روم:
- چرا اومده بودی مشهد؟
نفسش را آهسته بیرون می‌دهد. کمی کلافه به نظر می‌رسد، انگار که این سؤال را پیش‌بینی نکرده باشد. یا شاید نه... شاید این هم به خاطر الکساست.
- بابام می‌خواست تا می‌تونه منو از مسکو دور کنه.
سرم را تکان می‌دهم. در ذهنم چیزهایی را کنار هم می‌چینم. هنوز برای نتیجه‌گیری زود است، اما تکه‌های پازل آرام‌آرام کنار هم قرار می‌گیرند.
- اگه الان بریم پیشش، برات دردسر نمیشه؟
پلک می‌زند. بعد، با لحنی که عجیب است، نه سرد، نه گرم، نه عاطفی، نه بی‌روح می‌گوید:
- نه. اون پدرمه، تنها چیزی که می‌خواد، خوبی و صلاحمه.
- مامانت هم کاری نداره؟
سکوت.
لحظه‌ای سکوت می‌کند، آرام، اما با دردی که به وضوح در صدایش موج می‌زند، می‌گوید:
- مامانم مرده.
خشکم می‌زند.
در گلویم چیزی می‌سوزد. بغض نیست. اندوه نیست. نمی‌دانم چیست، شاید همدردی. فقط با صدایی که از قبل آهسته‌تر شده، نجواکنان می‌گویم:
- عذر می‌خوام. روحش شاد باشه.
اما او توجهی به همدردی‌ام ندارد. نگاهش دوباره رنگ عوض کرده، مثل دریا در روزهای طوفانی. و بعد، ناگهان، با لحنی که بیش از حد آرام است، بیش از حد مرموز، می‌پرسد:
- نوبت منه. مشکلت چی بود که بردنت تیمارستان؟
و این‌بار، این منم که در جایم خشک می‌شوم.
 
  • بابا خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا