به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
***
قطرات باران، تن خود را با نهایت قوا بر پنجره‌‌های تیمارستان می‌کوبیدند. رعد و برق نعره می‌کشید و نورش، فضای راهروی تاریک تیمارستان را دهشت‌انگیزتر می‌کرد.
کفش‌های پلاستیکی صورتی‌ام، بر کف سرامیک سفید تیمارستان صدای جیر- جیر از خود در می‌آورند و بخار نفس‌هایم، از دهانم به آرامی خارج می‌شوند.
در هوای طوفانی و باغچه‌ هوس کردن، دگر برای خود معرکه‌ای‌ است. آن هم چه ضدحالی که نم- نم آرام باران ناگاه طوفان شود و با همان یک تکه لباس، یک سرماخوردگی شدید نوش جان کنم.
هر چند من دگر در آن حد ساده لوح نیستم که فقط به بهانه‌ی دیدن باران، قوانین‌های تیمارستان را درهم شکنم و در راهروهای خوفناکش پرسه زنم. شاید هم، هستم. چه می‌دانم!
با لباس‌هایی که از سر و رویش آب می‌چکد، در اتاقم را به آرامی باز می‌کنم و کورمال‌وار، با دست، پتوی روی تختم را می‌یابم. آن را دور خود می‌پیچانم و با ضرب روی تخت می‌نشینم. با لبخند نگاهم را به پنجره می‌گیرم و با دیدن تصویر جدیدم، نزدیک است ریغ رحمت را سر کشم. مطمئنم پژواک صدای بلند و وای گویم در تمام راهروهای تیمارستان پیچیده‌ است. کتاب نوبادی را بالا گرفته و مخوف‌وار نگاهم می‌کند.
- اومدم پسش بدم.
نفسی با حرص به بیرون می‌فرستم و سری به تاسف تکان می‌دهم. از روی تخت بلند می‌شوم و می‌گویم:
- زیادی برات غم‌انگیز بود و این وقت شب اومدی برا انتقام نه؟ می‌دونم که... .
- همشو خوندم.
اخمی می‌کنم و سوالی قدیمی را تکرار می‌کنم:
- کلاس تندخوانی رفتی. نه؟
- یاد گرفتن تندخوانی همیشه ملزم به کلاس رفتن نیست. با تمرینات ساده‌ای مثل برعکس خوندن یک کتاب و انگشت‌بری هم میشه راحت یادش گرفت.
کتاب را به سینه‌ام می‌فشارد و صدایش به نزدیک‌ترین شکل ممکن به گوشم می‌رسد.
- برای من که، کمتر از یه ماه طول کشید.
مقابلم ایستاده است و رنگ چشمان جنگلی‌اش، در ظلمات اتاقم گم گشته‌اند. نجواگونه می‌گویم:
- حالا دوسش هم داشتی؟
- به شخصه از خوندن عقده‌های بچگانه و بدنویسی راجب والدین لذت نمی‌برم.
تصویر جدیدم، دست به جیب ایستادنش است. با صدای پرمدعایی که می‌گوید:
- باید بگم، فاجعه بود.
چشمی در کاسه می‌چرخانم و در حالی که کتاب نوبادی را در آغوش گرفته‌ام، به دفاع از او می‌پردازم:
- اون که یک نویسنده‌ی حرفه‌ای و چه می‌دونم خواننده‌ی صدتا کتاب خارجی نبوده، فقط می‌خواسته با نوشتن دل خودش رو خالی کنه.
- به هر حال، ارزش وقت منو نداشته.
با شنیدن صدای پایش، می‌فهمم که از من دور شده است و به سمت کتابخانه‌‌ی کوچک گوشه‌ی اتاقم قدم برمی‌دارد. در تصویر جدیدم، با همان دستانِ در جیب است، با این تفاوت که مقابل کتاب‌های قفسه‌ام کمر خم کرده.
- دیگه چی داری؟
به او یک قدم نزدیک می‌شوم و می‌گویم:
- چطوری اومدی این‌جا؟
- چرا همه سوالاتت رو با چطور شروع می‌کنی؟
- پس با چی شروع کنم؟
همان‌طور که در تصویرم، با نگاهی پر تدقیق به کتاب‌های کتابخانه‌ام می‌نگرد. صدایش آبستن از اهانت می‌شود.
- انتظار دارم شخصی که انقدر اهل مطالعه‌ست و قفسه‌ای به این پر کتابی داره، دایره‌ی لغات فراتری داشته باشه.
- دیگه به این موضوعات اهمیتی نمیدم. به هر حال قراره... .
- پس فردا بمیری، می‌دونم.
 

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
کمرش صاف شده و این‌بار، با نگاهی بی‌ذوق به کتاب‌هایم خیره است. این‌که در این نور کم، مغزم همچنان به پردازش تکه- تکه‌ی تصاویر ادامه می‌دهد خشنودم می‌کند. هر چند، کاش تصاویر متحرک هم می شدند، آن‌گاه دیگر از خوشحالی بالای روی ابرها بودم. مانند گربه‌ای که موشی چموش گرفته باشد و از موقعیتش خوشحال است، لبخندی با ظفر می‌زنم و می‌گویم:
- پس چرا می‌خوای باهام بیشتر وقت بگذرونی؟
- من فقط می‌خوام کتاب بخونم.
- بعد از مرگم می‌تونی همشون رو داشته باشی.
با کمی مکث، دوباره آوای زیبایش را می‌شنوم.
- گمون نکنم فایده‌ای داشته باشه.
صدایش ازم دور شده و گویی به سمت در رفته است.
- همشون رو خوندم.
تصویر دستگیره به دستش را می‌بینم و هول‌زده می‌شوم.
- نرو.
و چرا می‌خواهم نرود؟ می‌بینم که خیره نگاهم می‌کند و انگار منتظر ادامه‌ی حرفم است. لبخندی دستپاچه می‌زنم و می‌گویم:
- چیزه... خیلی وقته با یکی انقدر حرف نزدم.
در حالی که بخاری اتاق، گرمای تن خیسم را محیا نمی‌کرد، خودم را در آغوش می‌گیرم و ضربه‌ی آخر را می‌زنم.
- یه... خواهش قبل از مرگه ساده‌ست.
و مانند همیشه، منتظر می‌مانم. نوک باران شکسته است و دیگر صدایش را نمی‌شنیدم. متوجه می‌شوم از کنارم گذشته و به سمت پنجره می‌رود. سر برمی‌گرداندم و نگاه خیره‌اش به پنجره‌ی باران زده‌ام را می‌بینم. زیرلب از موافقتش تشکر می‌کنم، اما شاید حتی متوجه‌ی تشکرمم نشده باشد. به ماه خیره است. ماهی که لایه‌ای از ابرهای سیاه را پس زده و از مستور ماندن دور شده.
- زاویه‌ی این پنجره از پنجره‌ی اتاق من بهتره، کامل میشه ماه رو دید.
پیروزمندانه لبخندی می‌زنم‌.
- از مرگ می‌ترسی؟
او این را می‌گوید و افکار من، مانند مجسمه‌ی مسیح به صلیب آویخته و خشک شدند.
- ترس از مرگ؟
- آره، از بعدش نمی‌ترسی؟
خنده‌ای آرام می‌زنم و لحنم را معطوف می‌سازم.
- چرا باید بترسم؟ به هر حال تهش مرگه دیگه. چه بخوای، چه نخوای!
خود را گول می‌زنم، خدا می‌داند با گفتن این جمله از جانبش، چه ترسی به جانم افتاده است. حتی یک بار هم به ذهنم خطور نکرده است. می‌دانستم می‌میرم، اما نمی‌دانستم پس از مرگم، قرار است به چه برسم. به کجا بروم و آیا برمی‌گردم؟ هر چند پاسخ سوال آخرم را خود می‌دانم. معلوم است خیر.
- چه خوب، ولی من می‌ترسم.
خیره‌اش می‌شوم، با آن‌که در تصویر سرامیک‌های سرد اتاقم نمی‌بینمش، اما خیره‌اش می‌شوم. تصور کردن تنها چیزی‌ست که هرگز از آن عاجز نبوده‌ام. حال می‌فهمم، من نیز از مرگ می‌ترسم، زیرا او از آن می‌ترسد. اما می‌گویم:
- بود و نبودم فرقی به حال هیچ‌کس نداره، به هر حال مرگ چیزی بوده که به اندازه‌ی کافی انتظارش رو کشیدم، حالا هم که جواب انتظاراتم اومده، پس ازش نمی‌ترسم.
زبان کلام و زبان ذهنم چه دگرسان شده‌اند. آخر عمری، دارم به کجا می‌رسم؟
ریز می‌خندم؛ حرف‌هایم همانند پیرزن‌های دم مرگ شده‌.
- می‌خوای با هم بمیریم؟
چشمانم از فرط گرد شدن نزدیک است از جا دربیایند. می‌خندم. با صدای بلند می‌خندم، انقدر بلند که انگار خنده دارترین جوک جهان را برایم تعریف کرده باشند.
- حالت خوبه؟ همنشین بد تاثیر گذاشته روت‌ها!
- اون همنشین بد تویی؟
- نکنه غیر از من همنشین‌های دیگه هم داری؟
و هیچی نمی‌گوید. کنارش جای می‌گیرم و به ماهی خیره می شوم که محل رهگذری ابرهای سیاه آسمان است. زیباتر از همیشه به نظر می‌رسد. ولیکن نه زیباتر از شخص کنارم. می‌گوید:
- توی این بیمارستان روانی، تنها روانی‌ای که برای همنشین شدن مناسبه، تویی.
می‌گویم:
- الان تعریف کردی یا تخریب؟
- خودت چی فکر می‌‌کنی؟
- فکر می‌کنم زیادی تنهایی. نظرت چیه نمیرم؟ بهم نیاز پیدا می‌کنی... .
ناگاه کلمات دیگرم را قورت می‌دهم. این دیگر چه بود؟
نگاهش می‌کنم اما افسوس که نمی‌توانم عکس‌العملش را ببینم. در چه حالت است؟
دارد لبخند می‌زند؟ چشمانش غمگین است؟ عصبی‌ست؟
پنج ثانیه‌ جان را به لبم می‌رساند و با گذشتش، نمی‌بینمش. صدای قدم‌هایش خبر از رفتنش می‌دهند. صدای بسته شدن در صداقت خبر را به یقین تبدیل می‌کند باز بی‌اطلاع و بی‌پاسخ رفت. شک ندارم، قطعاً ناراحت شده است!
 
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
***
به خون سرخ‌رنگم که در سرنگ پرستار اسیر شده است و با سوزنی بلند به حجمش افزوده می‌شود پوزخند می‌زنم.
پرستار محکم پنبه‌ای به روی آن فشار می‌دهد و دکتر آذر تنها به من می‌نگرد.
- از عمل که نمی‌ترسی، نه؟
خاطرات شب قبل، چون تندبادی پرخاک از ذهنم می‌گذرند. می‌گویم:
- نه، نمی‌ترسم.
و دقیق نمی‌دانم تا چه اندازه دروغگوی خوبی هستم؛ اما اخمی بر روی ابروهای تتو شده‌ی دکتر آذر می‌نشیند، خلاف خواسته‌های پشت دروغم را بیان می‌کند.
- این عمل می‌تونه چشمات رو بهت برگردونه.
- این عمل می‌تونه چشمات رو بهت برگردونه.
- من که ازش نمی‌ترسم.
از باز شدن استخوان جمجه‌ام و برش سطی بر هر دو نمیکره‌ی مغزم هیچ هراسی ندارم؛ حتی با وجود آن که با یک اشتباه کوچک و پاره شدن تنها یک عدد از رشته‌های عصبیم، سرنوشت پر فتوحی انتظارم را نمی‌کشد.
حال فهمیدم، به راستی دروغگوی خوبی هستم.
- ازت می‌خوام فردا هر اتفاقی هم که افتاد پشت خودت رو به هیچ عنوان خالی نکنی. ما هواتو داریم.
می‌دانم که پشت آن چهره‌ی آرایش کرده و چشمان خسته‌ی سبزش، حتی کورسویی از امید یافت نمی‌شود. به امیدهای پوچ و تهی‌اش عادت کردم اما اگر عمل فردایم موفقیت آمیز باشد، به راستی زندگی‌ام تغییر خواهد کرد.
***
تمام محتویات معده‌ام را بالا می‌آورم. سیفون را با چشمانی خیس می‌کشم و در توالت فرنگی را با غضب می‌بندم.
- پیوند، حالت خوبه؟
پس طرفدارانم در پشت در صف کشیده‌اند. در را می‌گشایم و با چهره‌ی آشنای آن پرستار مواجه می‌شوم.
- ممنون، خوبم.
گویی چند ثانیه بعد از استشمام بوی استفراغم چشمانش ریز می‌شود و لبخندش محو.
- چرا بالا آوردی؟ همه چيز روبراهه؟
- از سوپای گندیده‌ی این روانی‌خونه متنفرم!
چند ثانیه‌ای صدایش را نمی‌شنوم اما انگار که تازه حرفم را درک کرده، آرام و مردانه می‌خندد. با لحنی که خود گویی دوستانه و من جاه طلبانه می‌خوانمش، می‌گوید:
- حق با توئه واقعاً افتضاحن، بیا یه چیزه بهتر بهت بدم.
و من نیز همانند دختربچه‌ای که گول غریبه‌های خندان را می‌خورد، پی آن چیزه بهتر به دنبالش راه می‌اُفتم. لباس پرستاری آبی‌رنگش، با کلاه همرنگ آن، تنها لباسی است که در تن او دیده‌ام. دیدارهای اولمان نیست از همان ابتدای حضورم در این‌جا مدام راهم به راهش بر می‌خورده است؛ هر چند تا به الان، حتی نامش را هم نمی‌دانم.
- اسمت چیه؟
- چه اسمی بهم می‌خوره؟
- مهراد، مهرداد، ماهان و اینا.
- می‌بینم اسمای زیادی بلدی!
از پاسخ‌های پوچ و دیالوگ‌های عاری از محتوا هیچ خوشم نمی‌آید؛ پس واکنشی از خود نشان نخواهم داد.
- من امیرم.
سری تکان می‌دهم که می‌گوید:
- البته نه از اون امیرها.
- متوجه نشدم‌.
و ناگاه خود را در زمین و هوا معلق می‌بینم.
- پیوند! خوبی؟
پایم به چیزی که همچنان نمی‌دانستم چیست برخورد کرده و زانوی چپم تیر می‌کشد.
- ببخش، نباید میذاشتم خودت همین جوری بیای. اصلاً حواسم نبود.
- کور که نیستم اعصا بخوام فقط‌... .
- می‌دونم؛ تقصیر من شد. متاسفم.
و بازوهایم را می‌گیرد و کمک می‌کند بلند شوم. به محض بلند شدن بازوهایم را از زیر دستانش می‌کشم و با پایی که از درد کمی لنگ می‌زند این‌بار خودم به جلو می‌روم. حال زمان آن بود که او پشت من راه برود؛ هر چند که بعد از افتادنم، آدرس‌ دادن هر چیز از دهانش نمی‌افتد و من نیز اعتراضی از خود نشان نمی‌دهم.
بعد گذر از چند راهرو متوجه می‌شوم این‌جا بخش آقایان است و به مقصدمان بدبین می‌شوم. با لحنی آمیخته در ظنین می‌گویم:
- این‌جا مگه بخش مردها نیست؟
 
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
- آشپزخونه‌ی اصلی این‌جاست. هر چند غذایی که به هر دو بخش داده میشه یکیه ولی من قراره ناهار خودم رو بهت بدم.
منی که هیچ دل‌ِ خوشی از ترحم و بخشش دیگران ندارم در چنین مواقعی دهانم بسته نمی‌ماند‌.
- ممنون، ولی برمی‌گردم.
متوجه می‌شوم که سد راهم شده و به تکاپو افتاده است.
- هی هی کجا؟ قرار نیست که گشنه بمونم منم همون سوپ مرغ رو می‌خورم.
- از سخاوتمندی‌تون ممنونم ولی باید برگردم.
- عجبا پیوند! اصلاً باشه هر دومون باهم اون چلوکباب رو می‌خوریم.
با شنیدن نام غذا ناخواسته گره‌ ابروهایم باز می‌شود و گمان نکنم این گشوده شدن از چشمان عسلی و تیزبینش دور بماند.
- چلوکباب دوست داری‌، نه؟
پس درست حدس زده‌ام. حتی با ندیدن تصویر جدیدش، می‌توانستم لبخند دندان‌نمایش را در ذهن بپندارم. با این وجود، برای یک سیخ کوبیده و یک پرس برنج به راحتی پرچم سفیدم را برمی‌افراشم.
کوبیده‌ی گرم شده را به همراه قاشق و چنگال مقابل چشمانم می‌گذارد و من نیز آرام مشغول خوردن می‌شوم. او مقابلم روی یک صندلی زوار در رفته نشسته است و نگاه سنگینش را احساس می‌کنم. نه سری بالا می‌آورم و نه حرفی می‌زنم، می‌خواهم ببینم تا چه اندازه می‌تواند با نگاهش قورتم دهد.
- فردا عمل داری نه؟
- گر دانی و پرسی سوالت خطاست.
صدای ریزخند آرامش را می‌شنوم. صندلی‌اش را نزدیکتر می‌کند و صدای قیژ-قیز کشیدنش بر روی زمین، اخمی بر ابرویم می‌آورد.
- دیگه می‌تونی بدون هیچ مشکلی خنده‌ها رو ببینی، به جای این‌که بشنوی. پرواز پرنده‌ها رو ببینی، رقص برگ‌ها به وسیله‌ی باد رو ببینی.
لبخندی بر لبم نشست. اگر بگویم از توصیفات شیرین و پرمعنایش بدم آمد دروغ گفته‌ام.
- شاعری؟
آرام می‌خندد و می‌گوید:
- چشمات به شعر گفتن وادارم می‌کنند.
به زور محتويات دهانم را قورت می‌دهم. باید بحث را عوض کنم. پس می‌گویم:
- شخصی به اسم آدونیس رو می شناسی؟
خود نمی‌دانم چرا ناگاه چنین چیزی از دهانم در آمد. از یک طرف گمان می‌کردم به دلیل این‌که در بخش او نیست چیزی ازش نمی‌داند اما در کمال تعجبم می‌گوید:
- آره، چطور؟
و سیل سوالاتم شروع می‌شود.
- بیماریش چیه؟
- چرا برات مهمه؟
همان سوالی را می‌پرسد که انتظارش را دارم.
- یه دو سه باری دیدمش ولی به نظرم خیلی معمولی می‌اومد و رفتارهای آن‌چنانی نداشت.
- مگه کجاها دیدیش؟ بخش‌هاتون که جداست.
زنانه و مردانه را می‌گفت. من نیز کم نیاوردم و نشانش دادم چندان با هوش خود نمی‌تواند بازیم دهد زیرا که از او حاذق‌ترم.
- تو چرا می‌شناسیش؟ از بخش تو که جداست.
حالت چهره‌اش را که هرگز نمی‌توانم دریابم، اما لحنش به من می‌فهماند چندان از حرفم خوشش نیامده، اما کنایه‌ی آن را دریافته است.
- اوایل که آورده بودنش به دلیل بیماری خاصش زیاد اسمش تو دهن پرسنل پیچیده بود.
- خب؟ بیماری خاصش چی بود؟
تن صدایش کمی آرام می‌شود.
- می‌دونی که بیماری تمام افراد این‌جا یک چیز خصوصی و سریه، نه؟
- بله به قدری سریه که کل این تیمارستان از بیمارهاش گرفته تا نظافتچی‌هاش اسم بیماری من رو می‌دونن.
- بیماری تو هم مثل اون یک بیماری خاصه، ولی خب زیاد این‌جا نمی‌مونه.
- چرا؟
- میگن قراره بره روسیه، پیش خانواده‌ی پدریش.
قاشق پر کرده‌ام را در دهانم می‌گذارم و با دهانی تقریباً پر می‌پرسم:
- تا کی این‌جا می‌مونه؟
و او می‌گوید:
- نمی‌دونم. حتماً تا زمانی که بیماریش درمان بشه.
سری تکان می‌دهم و هجوم افکارِ بی‌معنی امانم نمی‌دهند. کاسه را به او نزدیک می‌کنم و می‌گویم:
- قرار بود تو هم باهام بخوری.
- نه زیاد گشنه‌م نیست.
 

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
و من هم شخصی نیستم که تعارف کنم. سری با بی‌خیالی تکان می‌دهم و خود را به خوردن مشغول می‌کنم.
- خب، قراره تا چند روز فقط روی تخت ببینمت.
- برای چی؟
- خب، یکم بخیه‌هات طول می‌کشن تا خوب بشن.
گمان نکنم چند روز باشد. به گمانم منظورش چند ماه است.
- موهاتم که... .
دستی به موهایم می‌کشم. با لحنی تحسرآمیز می‌گویم:
- کامل می‌زننشون نه؟
موهایم به باسنم می‌رسیدند. یادم نمی‌آمد هیچ‌گاه آن‌ها را تا بالاتر از کمرم کوتاه کرده باشم.
- ولی خیلی قشنگن.
دروغ چرا دلم برایشان تنگ می‌شود. اما می‌گویم:
- مهم نیست. هر چند تا حالا کچل نکردم. شاید بهم بیاد.
- چی میگی دختر؟ کچلی به هیچ‌کس نمیاد.
تصویر چهره‌اش در سرم نقش می‌بندد و بی‌ آن‌که نگاهش کنم می‌گویم:
- به تو شاید بیاد.
و با خنده جواب می‌دهد:
- نه ممنون.
یک دقیقه سکوت و لذتی که کوبیده به من می‌بخشد. اوایل غذا خوردن برایم بسیار سخت بود‌. همچنان نیز سخت است. نمی‌توانم غذا را در یک طرف بشقاب جمع کنم. زمانی که بشقاب زیر دستم است به احتمال هشتاد درصد محتویاتش به این طرف و آن طرف میز می‌ریزند. برای همین همیشه بایستی با کاسه غذا بخورم. تا حداقل گندی بر آب نزنم.
- خب این آدونیس... چرا نظرتو جلب کرده؟
قاشق را در کاسه می‌گذارم.
- گفتم که، رفتارش عجیب نبود.
دلم هوای یک نوشیدنی کرده است.
- نه اونو که می‌دونم، چیزه دیگه‌ای؟
دستی بر شکمم می‌کشم و می‌گویم:
- منظورتو نمی‌فهمم.
- هیچی ولش کن.
می‌خواهم تقاضای نوشابه کنم.
- من میرم یه جا و برمی‌گردم. همین‌جا بمون باشه؟
پس نوشابه‌ی من چه؟
- خودم می‌تونم برگردم.
- نه نه ابداً. خیلی خطرناکه.
بچه نیستم. بیست سال سن از خدا گرفته‌ام.
- پیوند، بهم قول بده جایی نمیری تا برنگردم، باشه؟ همین چند دقیقه پیش نزدیک بود با مخ بیفتی زمین.
- نزدیک نبود، کاملاً افتادم.
- خب ولی خداروشکر که آسیب چندانی ندیدی، اما واسه احتیاط هم جایی نمیری باشه؟
اگر برود از کجا نوشابه پیدا کنم؟
- پیوند؟
- بله؟
- باشه؟
- باشه باشه.
اصلاً در مورد چه حرف می‌زد؟
- الان میام.
و صدای بسته شدن در به گوشم می‌رسد.
من مانده‌ام و یک آشپزخانه‌ی خالی‌. با شکمی که نوشابه تمنا می‌کند.
***
ده دقیقه در آن‌جا مانده بودم. خبری از او نشد. خود را به یقین رساندم که من به حرف او گوش داده‌ام، اما حرف حوصله‌ی سر رفته‌ام بی‌شک مهم‌تر است. از آشپزخانه بیرون آمده و در راهروی مردان چرخ می‌زدم.
بیماری نمی‌دیدم. همه در طبقه‌ی پایین بودند. مانند همیشه.
فکر فردا، مغزم را پر کرده است. فکر به آدونیس، تنها فکری است که از فکر مرگم قوی‌تر است. به او که فکر می‌کنم، بدبختی فردا را از یاد می‌برم.
صدای باز شدن یک در را می‌شنوم و سرم را سریعاً به عقب برمی‌گردانم. بعد از پنج ثانیه چشمانم با دیدن چشمان جنگلی‌اش رنگ حیرت و ذوق پیدا می‌کنند. حتی خدا هم برای تشبیه زیبایی این آدم، عاجز و ناتوان است. مطمئنم. چه حلال‌زاده! به دایی‌اش رفته است؟ اصلاً دایی دارد؟
- سلام.
تازه متوجه می‌شوم که بایستی سلام کنم. با صدایی آرام جوابش را می‌دهم. کتابی با جلد آبی و الفبای روسی دستش است و متاسفانه توان خواندن عنوانش را ندارم‌. اما اشاره‌ای کوتاه به آن می‌کنم و سعی دارم با لحنی شوخ و صميمانه، نام را از زیر زبانش بیرون بکشم.
- به به، درگیر مطالعه‌ای؟
- می‌تونی از دیوارا رد شی؟
 

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
چه پاسخ صریح سوال‌هایم برایش دشوار است. من خود از بی‌پاسخ گذاشتن سوال‌ها تنفر دارم و او در این موضوع به شدت ماهر و توانمند است.
- نه با یکی از پرستارها اومده بودم.
دوباره سعی دارم بحثمان را به کتابی که در دستش است الصاق کنم.
- زبونش روسیه نه؟
- آره.
- باید حدس می‌زدم اسمت هم روسی باشه.
- اسمم روسی نیست.
لحنش سردتر از یخ است. توان شناختش را ندارم. گویی دارای دو روح و دو شخصیت است. گاه ابری و گاه بارانی. گاه آفتابی و گاه به تاریکی شب. با این‌حال، تیر خلاصم را می‌زنم.
- ولی روسی بلدی که کتاب روسی می‌خونی‌!
- الان مسئله‌ی مهمیه؟
- حق با توئه. مسئله‌ی مهم یه چیزه دیگه‌ست.
شتاب زده دستم را اسیر دست مردانه‌اش می‌کنم و او را به سمت اتاقش می‌کشم. تقریباً به داخل هلش می‌دهم و در را از پشت سر می‌بندم. توان دیدن نگاهش را ندارم اما مطمئنم از این حرکت سریع و پیش‌بینی‌ نشده‌ام غافلگیر شده است. می‌دانم تا برگشت امیر زمان چندانی ندارم، پس سریع می‌گویم:
- کی قراره بری؟
- قراره برم؟
- آره، یکی از پرستارها می‌گفت.
جوابی از جانبش نمی‌شنوم. نکند حقیقت ندارد؟
- به جای این‌که از این و اون آمار منو بگیری به عمل فردات فکر کن. همون عملی که قراره توش بمیری!
نقطه ضعف به دستش داده‌ام! البته که داده‌ام. تنها چیزی که به وسیله‌اش می‌تواند از جواب سوال‌های مهمم در برود. از خوش‌شانسی‌‌ خودم و بدشانسی او، بلدم چگونه نقطه ضعف‌هایم را به نقطه قوت تبدیل کنم.
- خب می‌خوام قبل از این‌که بمیرم... .
هنوز از حرفم مطمئن نیستم.
- قبل این‌که بمیرم... .
به خودم جرأت می‌دهم.
- یه سری کار انجام بدم. اونم، با تو.
خدایا کاش دو چشمِ اضافه داشتم تا حرکت چشمان گیج و زیبایش را بنگرم. کاش.
- خب، مردم وقتی زمان مرگشونو می‌فهمن یه لیست قبل از مرگ آماده می‌کنن.
این بد است‌. اصلاً به چیزی که از دهانم در آمده فکر نکردم. چگونه ادامه‌اش دهم؟
- خب، تو الان لیست داری؟
چرا در ذهنم نقشه‌ام کامل‌تر بود و الان گویی چیزی مبهم است؟ معلوم است که ندارم. بی‌محابا می‌گویم:
- نه ولی الان می‌تونم بنویسم.
صدایش نزدیک‌تر می‌شود.
- و من چرا باید کمکت کنم؟
چشمانم در گوی‌های سبز او میخ شده و تن صدایم بی اختیار پایین می‌رود.
- پس کی باید کمکم کنه؟
مکث. گوی‌های سبز. تصویری که نمی‌خواهم هرگز عوض بشود. خدایا، برای اولین بار از داشتن بیماری‌ام خشنودم.
- منو قاطی این مسخره بازیا نکن. از اتاقم برو بیرون!
دلم از لحن بی‌تفاوت و دل سنگش می‌گیرد اما بنده سمج‌تر از این حرف‌هایم. می‌گویم:
- ببین، نمی‌دونم مشکلت چیه یا چرا این‌جایی. ولی توی زندگیم هیچ وقت دلیلی واسه زنده موندن نداشتم و الانم که قراره بمیرم، می‌خوام بدون حسرت کارهایی که نکردم بمیرم.
منتظر جوابش می‌مانم. نفس‌هایش را می‌شمرم. پنج، ده، پانزده. می‌توانم تا ابد به این شمارش ادامه دهم.
- سه تا.
ابروهایم را در هم می‌چینم‌.
- به دلیل کمبود وقت من و مرگ زودرس تو، فقط سه کار رو قبول می‌کنم.
جوابش کمی بیشتر از حد انتظارم بامزه است. بی‌اختیار با صدای بلند می‌خندم و می‌گویم:
- سه تا؟ غول چراغ‌جادویی؟
- شبیهشم؟
تو زیباترین شخصی هستی که تا به عمرم دیدم. با این‌که در زندگی‌ام، اشخاص بسیار کمی را دیده‌ام. پس معلوم است که نیستی.
- باشه، سه تا.
من که باشم که به درخواست‌های او برچسب رد بزنم؟
- خب، اولین کار... .
کمی مکث می‌کنم و مردد می‌گویم:
- برام یه نامه بنویس!
 

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
و باز کمی سکوت و پس از سکوت، صدای بم و پر آوایش‌اش.
- مگه خودت بلد نیستی بنویسی؟
نه، نمی‌توانم بنویسم‌. چون حرکت دستم را نمی‌بینم.
- سه تا کار بود فقط!
در کسری از ثانیه صدای باز کردن کشو و کاغذ را می‌شنوم. لبخند می‌زنم. عشق سنگدلم نیز گاهی می‌تواند مهربان باشد. می‌گویم:
- دست خطت خوبه؟
- مطمئن باش از دست خط نویسنده‌ی موردعلاقه‌ات بهتره.
- ببخشید که نوبادی خاطراتش رو از دوازده سالگیش نوشته. چه خبر از دست خط دوازده سالگی تو؟
متوجه می‌شوم که بر روی تخت نشسته و برگه آچار را روی یک کتاب، بر روی پایش گذاشته و خودکار به دست به چشمانم خیره شده است. حرف‌های چشمانش را می‌خوانم، منتظر است شروع کنم. می‌گویم:
- سلام.
و صدای خودکار به گوشم می‌خورد.
- اولین باره بعد از این همه مدت، برات می‌نویسم. شاید به خاطر اینه که هنوز به خاطر رفتاری که اون روز باهات داشتم حسرت می‌خورم.
قلبم کمی درد می‌کند. حرف‌هایم در آن جسم ماهیچه‌ای سنگینی کرده و این آزادی ناگهانی آن‌ها کار آسانی نیست.
- شاید اگه اون حرف رو بهت نمی‌زدم و چنین رفتاری ازم سر نمی‌زد، پیشم بودی.
آن چهره‌ی آسیایی.
- امید، اگه یه روزی... .
چشمان مهربان‌اش.
- اگه یه روزی... .
و بغضی که می‌شکند و گلویم را رها می‌کند. آرام می‌گریسم. دیگر صدای خودکار نمی‌شنوم. با صدایی غضبناک می‌گویم:
- چرا نمی‌نویسی؟
- حالتو مگه نمی‌بینی؟
لحنش تند است. شاید اخم کرده. شاید!
- مهم نیست تو بنویس. اگه یه روزی... .
و ناگاه ذهنم خالی می‌شود. حرف‌های قلبم کجا رفتند؟
- خب، اگه یه روزی؟
- نه یه روزی رو پاکش کن.
- با خودکار دارم می‌نویسم.
- خب خطش بزن.
- جلوه‌اش بد میشه.
- این نامه منه تو چرا جلوه‌اش برات مهمه؟
- چون دست خطم برام مهمه.
- باشه باشه، نمی‌خواد پاکش کنی.
در لجبازی حریفش نمی‌شوم. در این مورد شاید، بسیار برتر از من باشد. یادم رفت. داشتم گریه می‌کردم.
- خب، ادامه‌اش؟
و حرف‌هایی که با کمی تلخیص به مکانشان برگشتند؛ آن هم در کنار بغضی که از بین رفته و دیگر گلویم را اذیت نمی‌کند. با صدایی آرام می‌گویم:
- اگه یه روزی توی اون دنیا ببینمت، یه دل سیر بغلت می‌کنم و می‌بوسمت. دیگه نمیذارم ازم جدا شی و توی خونه‌ی بهشتی‌مون تا ابد زندگی می‌کنیم.
نفسی عمیق می‌کشم و ادامه می‌دهم:
- دوست داشتم این تصور واقعی باشه، ولی چیزهای عالی هیچ‌وقت واقعی نیستن.
دست‌هایم را محزون در پشت سرم می‌بندم.
- برای نوشتن این نامه خیلی دیر کردم و هر طور حساب می‌کنم، نمی‌تونم قبل از مرگم دوباره ببینمت. می‌دونی، شاید هیچ‌وقت نرسی، شاید زمانی که این نامه به دستت برسه منی نباشه.
اشک‌هایم را با پشت دست می‌زدایم و می‌گویم:
- دوست دارم امیدوار باشم. ولی هیچ‌وقت امید همراه خوبی برام نبوده و هیچ‌وقت باهام نمونده، منظورمم مشخصه. با این‌که رفتنت تقصیر خودم شد، اما تو هم با حضور کمرنگت کم نامردی نکردی. اگه واقعاً روزی اومد که هم این نامه به دستت رسید و هم من زنده موندم، بیا باهم به شرق بریم. همون‌جایی که ازش اومدی. توی یه کلبه چوبی تا ابد با هم زندگی کنیم. امیدوارم تا ابد همه کسم بمونی. بدرود.
تمام شد. حال این جسم ماهیچه‌ای که در قفسه‌ی سینه‌ام جای گرفته، بارش خالی و تپیدن برایش آسان‌تر شده است.
- نمی‌دونستم عاشقی.
صدایش از دفعه‌ی پیش آرام‌تر است. با او چه کردم؟ نکند از سر ترحم است؟ با این‌حال می‌گویم:
- ممنونم ازت.
اما نمی‌گویم چقدر از این‌که برایم ارزش قائلی و به خواسته‌هایم اهمیت می‌دهی، قند در دلم آب می‌شود.
- خب آدرس رو بگو یادداشت کنم.
نه. عمراً چنین جهالتی کنم.
 

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
- نمی‌خواد. خودم می‌فرستمش.
- نمی‌خوای یه کار دیگه از سه تا کار حذف شه؟
می‌گویم:
- آره.
با این‌که به این خاطر نیست. به این خاطر است که می‌خواهم برای دلخوشی خودمم که شده سعی کنم حسادتش را تحریک کنم. اما همین حالا متوجه شدم چنین چیزی هرگز شدنی نیست. زیرا به من حسی ندارد که بخواد حسادت نیز کند. بگذریم. این روزها چه در دروغ‌گویی بی‌پروا شده‌ام.
- پس مغزت هم به این چیزا می‌رسه.
تعریف‌هایش هم با کنایه همراه است. چه شباهتی. شباهت به من.
- خب، دومین کار... .
با حرکتی کاملاً فی البداهه و نمایشی نگاهی به اطراف می‌کنم و ناگاه می‌گویم:
- به نظرت می‌تونیم بریم بیرون؟
و این‌بار به پرسشم قبل از گفتن فکر کرده‌ام.
- محاله ممکنه.
می‌دانستم.
- دوست نداری بریم بیرون؟
- تا حالا نرفتم.
- بیرون؟
- مشهد.
چه شباهتی! من نیز نرفتم. در واقع در زندگی‌ام آدم‌های زیادی ندیده‌ام. زندگی من در یک چهارگوشه دیواری یتیم خانه و مدرسه‌ی شبانه روزی اش منتهی می‌شد. الان هم تنها، مکان و شکل چهار دیواری‌ام متغیر شده است. وگرنه همان است.
- خب پس بلند شو.
دستم را سمتش دراز می‌کنم و با لبخند و ظاهری مثلاً دلیرانه می گویم:
- بیا از این روانی‌خونه بزنیم بیرون.!
- که تو بمیری و منم منتقل کنن به یه جای وحشتناک‌تر؟
- عیب نداره تهش یه ساعته دیگه. فکر نمی‌کردم در این حد ترسو باشی!
- واسه تویی که قراره بمیری معلومه که ترس چیزی نیست. ولی من تازه از اون جای وحشتناک‌تر اومدم و حالا حالاها هم قصد برگشت ندارم.
- مگه چی‌کار کردی که بردنت به یه جای وحشتناک و الانم این‌جایی؟
- آدم کشتم.
متعجب نشدم‌. زیرا به او می‌خورد.
- جداً؟
و سکوت می‌کند. تازه فهمیدم! از قاتل‌های مسکوت خوشم می‌آید.
- آدونیس؟
چه آوردن نامش بر زبانم حس سرخوشی دارد. از بس زیباست.
- پیوند، چی از جونم می‌خوای؟
چه نامم از زبان او زیباست. حتی زمانی که کلافه است.
- می‌خوام که ببرمت بیرون.
- و منم نمی‌خوام برم بیرون!
پریشانم کرده است. ناگاه لحن و صدایم بچگانه می‌شود:
- بی‌خیال، خیلی خوش می‌گذره!
- به تو شاید ولی به من نه.
- با یه ساعت نبود من و تو آب از آب تکون نمی‌خوره.
- ببخش که تو همین یه ساعت تنها جایی که می‌تونیم بریم قبرستونه!
- پس بریم تا قطعه‌ام رو انتخاب کنم!
***
آسمان ابری و بی‌خورشید است. با او جلوی دیوار بلند و سفیدرنگ روان‌خانه ایستاده‌ام. از نزدیک، کمی ترسناک‌تر به نظر می‌رسد. می‌گویم:
- خیلی بلنده.
- و سیم داره.
تازه متوجه‌ی وجود آن سیم‌های خاردار می‌شوم. کارمان قرار نیست آن‌چنان سهل باشد؛ این‌طور به نظر می‌رسد. ناگاه در تصویرم متوجه‌ی چیزی می‌شوم. به مکان کشف شده‌ام اشاره می‌کنم و با خوشحالی می‌گویم:
- نگاه، جا داره! میشه راحت دورش زد.
یک بخش کوچکی از دیوار است که گویی یادشان رفته بر بالایش سیم ببندند. دست‌‌هایم را بر روی کمرم می‌گیرم و می‌گویم:
- خب اول کی؟
می‌گوید:
- من.
گویی قانون همیشگی را یادش رفته است.
- اول خانومان.
- پس چرا می‌پرسی؟
نمی‌دانم. علاقه دارم صدایت همیشه در گوشم باشد. آن هم به هر بهانه‌ای. یکی از صندلی‌های پلاستیکی‌ای که مسیر ورود به پناهگاهم را منع کرده بودن همراه خود آورده بودم. صندلی را به دیوار چسبانده و می‌گویم:
- صندلی رو بگیر نیفتم.
- پایه‌هاش محکمن.
- پایه‌هاش پلاستیکن.
- هر چی!
و با کمی مکث ادامه می‌دهد:
- بازم می‌تونن محکم باشن.
منطقش کجا رفته؟ اصلاً منطقی هم دارد؟
- آدونیس! این صندلی کوفتیو بگیر! می‌خوای قبل مرگم یه دور با خاک روبوسی کنم؟
 

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
صندلی کمی زیرپایم تکان می‌خورد. گویی آن را گرفته. چه عجب!
بالا می‌روم و بر روی دیوار وایمیستم. سرم را پایین می‌آورم و بعد از پنج ثانیه مکث، یکه خورده به زمین خیره می‌شوم.
- ارتفاعشو دیدی گرخیدی نه؟
- خیلی بلنده‌.
- نه پس می‌خوای کوتاه باشه.
سرم را برمی‌گردانم و می‌گویم:
- این صندلی رو بده بذارمش اون‌ور. تو یکی دیگه از اون‌جا بردار.
صندلی را به دستم می‌دهد و کار خود را می‌کنم.
- دوربین داره همه چیو می‌گیره‌ها.
- به درک، وقتی نگهبانی نباشه دوربین هم به هیچ دردی نمی‌خوره.
- خب، می‌بینن نیستیم دوربین ها رو چک می‌کنن و بعد رد مسیر دیوار رو می‌گیرن و پیدامون می‌کنن!
آرام پایم را بر روی صندلی می‌گذارم و با دعا و ذکر، خوشبختانه سالم بر روی زمین پا می‌گذارم. از بهانه‌هایش خسته شدم. می‌گویم:
- آدونیس، اگه می‌خوای نیا! من مشکلی ندارم.
- باشه، خوش بگذره!
و صدای پایی که در حال دور شدن است را می‌شنوم. چند لحظه. چه شد؟ رفت؟
با چشمانی از حدقه در آمده به دیوار خیره شده‌ام. آخر چگونه فکر کردم می‌توانم ذره‌ای برایش مهم باشم؟ خدایا چه بر سرم آمده؟ اصلاً با این همه بی‌تفاوتی من چرا به خود زحمت دهم؟ چرا محبت را گدایی کنم؟ اصلاً خودم می‌روم. به جهنم!
سرعت قدم‌هایم بالاتر از حد معمول است. در اطرافم فقط دار و درخت می‌بینم. تنها و پیاده جاده را دنبال می‌کنم. ده دقیقه است که فقط راه می‌روم و مقصد را نمی‌دانم. کمی دلم گرفته و بغض کرده‌ام. تا حالا تنهایی مطلق در این حد روحم را خراش نداده است. آخر عمری و افسردگی؟ نوبر است. به راستی که نوبر است!
- کار دومت هم انجام شد.
شوک شده‌ام. سرم را به سمتش می‌گیرم و بعد همان ثانیه‌ها می‌بینمش. کاملاً عادی دست‌هایش را در جیب شلوارش گذاشته و در کنارم راه می‌رود. هنوز از دستش ناراحت و عصبانی‌ام. پس با اکراه می‌گویم:
- مرسی از این همه ایثار و فداکاریت!
و او جوابی نمی‌دهد. اصلاً جوابی ندارد که بدهد. من نیز بودم جوابی نداشتم.
- خواهش می‌کنم.
یادم رفت. من او نیستم.
کمی از رفتنمان گذشته. شاید ده دقیقه. درخت‌ها بیشتر شده‌اند. می‌گویم:
- این‌جا مشهد نیست‌ها!
و می‌گوید:
- فکر کردی نمی‌دونم؟ مشهد حدود نیم ساعت با این‌جا فاصله داره.
و اضافه می‌کند:
- البته با ماشین.
سرعت قدم‌هایش بیشتر می‌شود. می‌گوید:
- به هر حال مسافت مشهد مهم نیست، ما مقصدمون قبرستونه.
دستش را به سمت چیزی که نمی‌دانم چیست به شکل اشاره می‌گیرد. به آن چیز نگاه می‌کنم و پنج ثانیه‌ای صبر. قبرستان است. چه زودتر از انتظارم رسیده‌ایم. کاش این قدم زدن تا ساعت‌ها یا شاید سال‌ها ادامه پیدا می‌کرد‌ و اَمان از این کاش‌های محال. اَمان.
- این‌جا عالیه.
و صدایش مسرور می‌شود:
- به قطعه‌ات سلام کن!
یک مکان خالی بین دو قبر است. عجب.
- دقیقاً چرا عالیه؟
- آفتابگیرش خوبه. جلوش درخت نیست و می‌تونی از نور آفتاب لذت ببری. سمت چپت هم خانوم کلثوم شاهی و سمت راستت خانوم اصمت موسوی خوابیده. دو تا خانوم مسن که خوش رو و خوش صحبت هم به نظر می‌رسن. این‌طوری حوصله‌ات هم سر نمیره.
انگار نه انگار، به راستی نه به مرگم اهمیت می‌دهد و نه به وجودم. زودتر می‌خواهد از شرم خلاص شود. خودش برایم قطعه پیدا می‌کند. می‌گویم:
- نظرت چیه همین الان این تیکه رو بِکَنی و منو بذاری توش؟
و کاملاً هم جدی‌ام.
- خیلی مشتاق دیدارشونم!
به مکان خالی دیگری اشاره می‌کنم.
- این قطعه هم خوبه‌ها.
به قبر کنارش می‌نگرم.
- رامین موسی‌زاده. جذابه‌ها! تازه دو ساله این‌جاست.
یک جوانِ مرده که ریش‌های تقریباً بلندش چهره‌اش را گیرا کرده‌اند. در عکس قبرش لبخند زده و به حتم خوش‌خنده بوده است. چشمانش رنگی‌اند اما عکس قبر سیاه و سفید است، دقیق نمی‌دانم چشمانش چه رنگی بوده و بیشتر از متن روی قبرش خوشم آمده است‌.
"به کویت آمدیم و آرزوی ما نشد حاصل
ز کویت می‌رویم اینک، هزاران آرزو با ما"
قلبم کمی از این شعر دردمند می‌شود، اما خنده‌ی سرخوشی می‌کنم و می‌گویم:
- من این‌جا رو می‌خوام!
و مکان خالی دیگری نظرم را جلب می‌کند.
- نه اون‌جا هم خالیه.
جاهای خالی و خوب بی‌شمارند. نظرخواهی می‌کنم. می‌گویم:
- به نظرت پیش یه مرد جوون و خوش‌سلیقه در انتخاب شعر باشم یا دوتا... .
سکوت می‌کنم. خیلی وقت است صدایی از جانبش نشنیدم.
 
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
نکند رفته است؟ به مکان قبلی‌اش نگاه می‌کنم. خداروشکر سرجاش است. اما با اخمی عمیق و دستانی به جیب.
- گوشت با منه دیگه؟
- آره. زمان گرفتی؟
- آره، بیست دقیقه گذشته. برگردیم؟
سه ثانیه‌ای سکوت و می‌گوید:
- اسم این روستائه چیه؟
و می‌گویم:
- نمی‌دونم.
- بریم داخلش؟
جان؟ صدای او بود؟
- با این لباسا؟ سریع می‌فهمن فراری‌ایم. بعد هم زنگ می‌زنن به تیمارستان.
و انگشت شصتم را به حالت مرگ به روی گردنم افقی حرکت می‌دهم و می‌گویم:
- کله‌مون کنده‌ست.
و اصلاح می‌کنم:
- نه ببخشید، کله‌ی آقا آدونیس کنده‌ست. کله‌ی من که خودش قراره زیر تیغ جراحی بره.
صدای نفس عمیقش را می‌شنوم.
- واقعاً قراره جراحیت ناموفق باشه؟
- الکی اومدیم این‌جا واسه انتخاب قطعه؟
- پیوند، من جدیم!
- مگه من نیستم؟
- دکترهای این‌جا واقعاً کارشون خوبه.
- درمانت کردن نکنه؟
- نه، هنوزم انگیزه‌ام به کشتن یکی سرجاشه.
دست بر روی کنجکاوی‌ام نگذار. خود به زور کنترلش می‌کنم.
- مگه چی‌کار کرده؟
- بیا برگردیم. دیر میشه.
- باشه.
و کنجکاوی‌ام را به مرگ برسان. تو تنها کسی هستی که این اجازه را به او می‌دهم. قاتلِ مسکوتِ زیبای من.
صدای پایش را می‌شنوم. به سمت او می‌روم و دستم را برای خداحافظی بالا می‌برم و تکان می‌دهم. می‌گویم:
- رامین جون، چند روز دیگه می‌بینمت!
و او می‌گوید:
- اصلاً شاید زن داشته.
- الان که تنهاست، پس زنی دیگه نیست.
و کمی جا خوردم. نکند حسادت کرده است؟
***
فصل سوم: جنگل جیغ
در چند قدمی تیمارستان قرار داریم و صندلی‌های سفیدمان کنار دیوار بلندش خودی نشان می‌دهند. متاسف سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- نگاه، دو تا صندلیمون اون‌جان! خیلی ضایعیم بخدا.
ناگاه متوجه می‌شوم صدای پایش قطع شده است. سرم را برمی‌گردانم و انتظار ثانیه‌ها را می‌کشم. غرق در فکر است و وسط جاده به آسفالت می‌نگرد. می‌گویم:
- چی شده؟
و صدای پایش از من دور می‌شود. بی‌محابا به سمتش می‌دَوَم و می‌گویم:
- کجا؟
پاسخی نمی‌دهد.
- آدونیس؟
و باز سکوتی شائبه‌برانگیز‌.
- کجا میری؟
می‌گوید:
- مگه نمی‌خواستی بریم مشهد؟
مغزم هنگ کرده است. صدایم بی‌اختیار بالا می‌رود.
- نه! مگه مغز خر خوردم؟
- از سمت جنگل میریم. نه کسی می‌بینتمون و نه کسی متوجه میشه!
معشوقم چه بر سرش آمده؟ من چه کردم؟
- اصلاً تو مگه می‌دونی اون جنگلِ چیه؟
- معلومه که می‌دونم!
آخر عزیزم، معلوم است که نمی‌دانی! اگر می‌دانستی که این‌گونه واسه رفتن به آن‌جا تاخت و تاز نمی‌کردی. با لحنی که در آن پریشانی موج می‌زند می‌گویم:
- خب خطرناکه!
- تو واقعاً به داستاناش باور داری؟
- به چیزای واقعی باور نداشته باشم؟
- ساعت چنده؟
ساعت مهم‌تر است یا سخنان من؟ معلوم است. ساعت.
نگاهی اجمالی به ساعت دستی‌ام می‌اندازم و ناز ثانیه‌ها را می‌کشم.
- سه و نیم.
- تا هوا تاریک شه کلی وقت داریم.
- اون وقت شک می‌کنن که نیستیم.
- شک کنن، مهم نیست!
- تو نبودی که می‌گفتی... .
- حوصله‌ی اون‌جا رو ندارم. مکان کسل‌کننده‌ایه.
- اون‌وقت جنگل جیغ خیلی خفنه؟
- یه ذره آدرنالین مگه بده؟
مزاح می‌کند. مطمئنم. از او چنین چیزهایی بعید نیست. ناگاه برمی‌گردد و می‌گوید می خواستم دستت بندازم، ببینم در چه اندازه ساده‌ای. مطمئنم همین می‌شود. این خط، این نشان.
 
بالا