جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫5٫27
نوشته‌ها
93
پسندها
615
زمان آنلاین بودن
1d 3h 19m
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
منزل عشق!
سکه
1,374
  • #31
در لحن‌اش نه شوخی هست، نه ریشخند. سرد و واقعی. معده‌ام از ترس مچاله می‌شود.
- آدونیس بس کن!
انتظار داشتم بخندد، طعنه بزند، یا مثل همیشه حرف را عوض کند. اما این بار، در کمال تعجبم، بس می‌کند؛ اما جیغ‌ها قطع نمی‌شوند. شیون زنی که انگار در همسایگی آتش ما، پشت تاریکی شب، دردی را فریاد می‌زند.
آدونیس چوب‌های بیشتری در آتش می‌اندازد و زمزمه‌وار می‌گوید:
- لازم نیست بترسی.
می‌خواهم پاسخ بدهم، اما ناگهان در میان شیون‌ها، کلمه‌ای فارسی می‌شنوم. کلمه‌ای نامفهوم، اما آشنا. دلم یخ می‌زند. با هراس از جا می‌پرم:
-‌ شنیدی؟ یه چیزی به فارسی گفت!
-‌ پیوند، داری توهم می‌زنی. می‌دونی که صدای یه نوع جیرجیرکه‌ و من دارم باهات شوخی می‌کنم.
من نیز پاسخ می‌دهم:
-‌ و خودتم می‌دونی که توجیه علمی مسخره‌ایه!
-‌ هر چی! چه جیرجیرک باشه چه ماورا به من و تو کاری نداره.
-‌ اون‌وقت تو از کجا انقدر مطمئنی؟
-‌ چون این‌جا کشته نداده.
-‌ کشته نداده چون هیچ‌کس یه شب تا صبح نتونسته تو جنگل بمونه و از ترس فرار کرده‌.
-‌ خب من و تو فرار نمی‌کنیم.
-‌ تو هم که فقط حرف خودتو می‌زنی!
و به حالتی قهر، دست‌های خود را بر سینه‌ام می‌بندم و با ضرب، می‌شینم.
چشمانم را آرام باز می‌کنم. پلک‌هایم سنگین‌اند، گویی خواب، مثل پتویی ضخیم دورم پیچیده، اما هوای سرد جنگل، اجبارم می‌کند که به هوش بیایم. احساسم می‌گوید ساعاتی گذشته، اما در این تاریکی، نمی‌توانم یقین داشته باشم.
روی چمن‌های نمناک خوابیده‌ام، رطوبت‌شان از میان لباس‌هایم نفوذ کرده و پوستم را سرد کرده است. اما چیزی که در تصویرم می‌بینم، سرمای دیگری را به جانم می‌اندازد. بهتم می‌زند.
آدونیس، درست چند قدم دورتر، پشتش به من است. شانه‌هایش کمی خم شده و نگاهش به چیزی در دستش خیره مانده. اما این خود او نیست که حیرت‌زده‌ام می‌کند. بلکه آن نور آبی‌ست.
نوری که از میان انگشتانش ساطع شده، کمرنگ اما واضح، آشنا اما نامأنوس. چیزی در ذهنم جرقه می‌زند. اما غیرممکن است... مگر نه؟ او موبایل دارد؟
در روان‌خانه، موبایل ممنوع بود. حتی همراهان هم حق نداشتند وسایل ارتباطی شخصی داشته باشند. پس چطور می‌تواند یکی همراه داشته باشد؟
ناخودآگاه نفسم را در سینه حبس می‌کنم. شاید خواب می‌بینم. شاید هنوز در آن مرز باریک بین رؤیا و واقعیت گیر افتاده‌ام‌.
به سختی، بی‌آنکه سر و صدایی کنم، روی آرنجم بالا می‌آیم. سعی می‌کنم بهتر ببینم. در تصویر جدیدم سایه‌اش در برابر نور کم‌سو کشیده شده است. سه تصویر پشت سر هم پنج ثانیه یه بار رد می‌شوند و در هر سه تصویر دو انگشت شستش بر پایین صفحه است. یعنی دارد تایپ می‌کند؟ به گلویم فشار می‌آورم تا نفس بلندی نکشم. به که پیام می‌دهد؟ و مهم‌تر از آن... چرا مخفیانه؟
 
آخرین ویرایش:

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫5٫27
نوشته‌ها
93
پسندها
615
زمان آنلاین بودن
1d 3h 19m
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
منزل عشق!
سکه
1,374
  • #32
در تصویر بعد، دیگر خبری از آن نور آبی‌رنگ نیست و به گمانم گوشی را در جیبش گذاشته باشد. به سرعت دراز می‌کشم و کمی خود را جابه‌جا می‌کنم. صدای قدم‌هایش نزدیک می‌شوند، طوری که انگار صدای قدم‌های او مرا بیدار کرده باشد، چشم‌هایم را می‌گشایم.
کنار تن درازکشم نشسته و به آتش می‌نگرد. انعکاس آتش را در چشمان سبزش می‌بینم. آتشی که در قلبم پدید آورده بی شباهت به این آتش نیست و من نیز، از آتش گریزانم.
آتش همچنان در میان چوب‌های نیم‌سوخته زبانه می‌کشد. صدای ترق و تروق شاخه‌هایی که به آرامی می‌سوزند، در سکوت شب پیچیده است. جنگل جیغ نیز به خواب فرو رفته.
هوا سردتر شده، می‌نشینم و به آتش بیشتر نزدیک می‌شوم. همچنان تصویرش مقابل چشمانم است. سایه‌های شعله‌های آتش بر روی صورتش مهمان‌اند. در تصویر جدیدم سرش را به سمتم برگردانده است. نگاهش را در نور آتش نمی‌توانم درست بخوانم، اما در عمق چشمان سبزش چیزی سنگین موج می‌زند، چیزی که با بی‌حوصلگی یا خستگی عادی فرق دارد.
- چرا بیدار شدی؟
صدایش آرام اما قاطع است، مثل تیغی که آهسته روی پوست کشیده شود. نمی‌دانم فهمیده که متوجه‌ی کار مخفیانه‌اش شدم یا نه. ل*ب‌هایم را به هم می‌فشارم، سعی می‌کنم بی‌تفاوت به نظر برسم. نباید بفهمد که مشکوکم، نباید بویی از درگیری درونی‌ام ببرد.
- زیاد توی یک جنگل جن‌زده عادت به خوابیدن ندارم.
نگاهم را روی چشمانش می‌اندازم، پس از پنج ثانیه باز هم اوست که تنها به آتش زل زده است. شعله‌ها در مردمک‌هایش انعکاس می‌یابند، انگار که چیزی عمیق‌تر از یک آتش ساده در آن‌ها شعله می‌کشد. اگر صحنه‌ی چند دقیقه قبل را ندیده بودم، می‌توانستم فکر کنم که این مرد فقط یک روح سرگردان است که در نور آتش، وجودش شکل گرفته.
در تصویر بعد چوبی را از روی زمین برداشته است. در تصویر بعدش، نوکش را در خاک فرو برده. گویی طرح‌هایی نامفهوم رسم می‌کند. این حرکات، بی‌هدف‌اند یا رازهایی دارند که فقط خودش از آن‌ها خبر دارد؟
می‌گویم:
- تو چرا نمی‌خوابی؟
صدای رقص چوب بر روی خاک قطع می‌شود. دست از خط‌خطی کردن زمین برمی‌دارد اما من به خودم اجازه‌ی سر بلند کردن نمی‌دهم.
- که تو نترسی.
لبخندی گوشه‌ی لبم می‌نشیند، اما تلخ است. چه در دلربایی ماهر است. از کجا تمرین کرده؟
این‌بار به او خیره می‌شوم. واقعاً؟ دلیلش است؟ یا شاید ذهن خودش آن‌قدر درگیر است که خوابش نمی‌برد؟ شاید در آن گوشی‌ای که پنهانی نگاه می‌کرد، خبری بود که او را آشفته کرده.
- ولی به نظرم ذهنت مشغوله که نمی‌خوابی.
در تصویر بعدم چشمانش کمی باریک می‌شوند. لحظه‌ای سکوت میانمان می‌افتد، تنها صدای آتش و باد میان درختان شنیده می‌شود.
- نمی‌خوای چیزی در مورد خودت بهم بگی؟
دیگر نگاهم نمی‌کند. نگاهش از روی من سر خورده و به آتش برمی‌گردد. انگشتانش دوباره چوب را در خاک فرو می‌برند. صدای‌شان را دوست ندارم.
- گفتن‌شون چه فایده‌ای داره؟
فایده‌اش؟ نترس، به تو می‌فهمانم.
-‌ باعث میشه بیشتر بشناسمت. نباید غول چراغ جادوم رو بشناسم؟
-‌ گمون نکنم توی داستان علاءالدین چنین چیزی رو دیده باشم.
سکوت میان‌مان مثل تارهای نامرئی در هوا کشیده می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم.
- لطفاً!
لحظه‌ای مردد می‌شود. انگار که در ذهنش بین گفتن و نگفتن چیزی سرگردان است. بالاخره، حتی در تصویر بعدم بی‌آنکه نگاهم کند می‌پرسد:
-‌ می‌خوای چی بدونی؟
-‌ دلیل حضورت تو اون تیمارستان.
پنج ثانیه. سرش را کمی بالا آورده است، مستقیم نگاهم می‌کند. در چشمانش چیزی عمیق‌تر از بی‌حوصلگی عادی دیده می‌شود، چیزی مثل سایه‌ی خاطراتی که دوست ندارد مرورشان کند.
- دلیلش، قتل بود.
حرارت آتش روی پوستم زبانه می‌کشد، اما انگار سرمایی نامرئی در تمام بدنم می‌دود. چیزی نبود که قبلاً ندانسته باشم.
- قتل کی؟
 
آخرین ویرایش:

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫5٫27
نوشته‌ها
93
پسندها
615
زمان آنلاین بودن
1d 3h 19m
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
منزل عشق!
سکه
1,374
  • #33
دگر نگاهش را از من می‌دزدد. چوب را محکم‌تر در مشتش می‌گیرد، انگار که این یادآوری چیزی را در وجودش زنده کرده باشد. باید به او بگویم تصاویرم زیادی واضح‌اند، خود را انقدر با آن‌ها لو ندهد. من به تک‌تک جزئیات تصاویرم دقت می‌کنم. باید بی‌اغراق بگویم پنج ثانیه برای بررسی یک تصویر، اندکی زیاد نیز هست.
- یه مزاحم.
دود آتش در هوا می‌پیچد، بوی چوب سوخته با رطوبت خاک مخلوط می‌شود. احساس می‌کنم باید بیشتر بدانم.
- چی‌کار کرد که کشتیش؟
چوبی که در دست دارد، آرام در میان انگشتانش می‌شکند. متوجه می‌شوم که از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کند، اما این بار، چیزی در چهره‌اش تغییر کرده است.
- نمی‌خوام در موردش حرفی بزنم.
در تصویرم نگاهش سنگین است، انگار که می‌خواهد مرا از ادامه‌ی این سوالات منصرف کند. اما حالا که زخم را باز کرده، چطور می‌توانم بی‌خیال شوم؟ یک لامپ در ذهنم روشن می‌شود. می‌پرسم:
-‌ پسر بود یا دختر؟
-‌ مگه مهمه؟ من یکیو کشتم! چه فرقی داره پسر بوده یا دختر؟
-‌ اون نفر دوم که می‌خواستی بکشیش کیه؟ اونم یه مزاحمه؟
پنج ثانیه و چشم‌هایش کمی تیره‌تر می‌شوند. لحظه‌ای انگار مکث می‌کند.
- اون یه دوسته.
و برایم سوال است چطور کسی که درگیر قتل بوده، از دوستی حرف می‌زند؟ ذهنم روی تکه‌های پازل می‌چرخد، روی آن لحظه‌هایی که اشاره‌ای مبهم به چیزی کرد که من هنوز درکش نکرده‌ام. روسیه. کلمه‌ای که از قبل در گوشه‌ی ذهنم مانده بود، حالا خودش را به جلو می‌کشاند.
- روسیه، چه ارتباطی به تو داره؟
لحظه‌ای سکوت. انگار که چیزی در درونش در حال فوران است و من نیز از کنجکاوی زیاد، در حال از هم پاشیدن هستم.
- این داستان روسیه رو کی بهت گفته؟
صدا و لحنش تغییر کرده است. دیگر آن آرامش مصنوعی را ندارد. حالا، در نگاهش چیزی دیده می‌شود که تا قبل از این نمی‌دیدم؛ چیزی مثل اضطراب، مثل خشمی فروخورده.
اخم‌هایم درهم می‌روند.
- سوال منو با سوال جواب نده!
نفسش را سنگین بیرون می‌دهد. برای اولین بار، انگار که او هم کمی نگران شده باشد. چیزی در این میان هست که نمی‌خواهد من بدانم، چیزی که شاید کل داستان را تغییر دهد.
سکوتی سنگین میان‌مان می‌افتد. جنگل هنوز همان است، آتش هنوز می‌سوزد، اما حالا چیزی در هوا تغییر کرده. انگار این شعله‌ها، رازهایی را روشن کرده‌اند که شاید قرار نبود بدانم.
نوری که از شعله‌ها بر صورتش افتاده، خطوط چهره‌اش را تیزتر، اخمش را عمیق‌تر و چهره‌اش را گیراتر کرده است. سکوتی که بین جملاتش می‌افتد، سنگین‌تر و طولانی‌تر از آن است که به سادگی بشود نادیده‌اش گرفت. مثل سایه‌ای نامرئی که هر لحظه بزرگ‌تر می‌شود و دور ما را می‌گیرد.
- چرا ندم؟ مگه بازپرسی؟ کارآگاهی؟
در صدایش آرامش سهمگینی دارد، در تصویرم سرش را کمی کج کرده، انگار که می‌خواهد واکنشم را بسنجد؛ اما من اجازه نمی‌دهم چیزی در صورتم پیدا کند.
باید بگویم نخیر، بنده پیوندم. خط و نشان صبح را بی‌خیال شده‌ام، حال دگر چطور خط و نشان بکشم؟
من روزی تو را به صحبت درباره‌ی آن گذشته‌ی پررمز و رازی که این‌طور از آن فرار می‌کنی وادار خواهم کرد.
این خط و این نشان‌. اما حالا، بگذار این گوی بچرخد. بگذار کمی آن‌طور که می‌خواهی بازی کنم، ببینم چه نصیبم می‌شود.
- گفتم که، یه پرستار بوده.
با دقت نگاهش می‌کنم، اما در تصویر بعد و بعدترش نیز کوچک‌ترین تغییری در حالت صورتش نمی‌بینم. انگار به همان اندازه که من مشتاق شنیدن جواب‌ها هستم، او هم عادت دارد سوالات را بی‌پاسخ بگذارد.
- اوکی، حالا بگو چرا این‌قدر زود بهم اعتماد کردی و دنبالم راه اومدی؟
یک‌لحظه بهت‌زده می‌شوم. بعد از این همه حرف، این سوالی است که برایش اهمیت دارد؟
- عجب!
سر تکان می‌دهم و با لحن طعنه‌آمیزی می‌گویم:
- خودت گفتی بریم مشهد!
اما او بی‌تفاوت به حرفم، در تصویرم، مستقیم در چشمانم زل زده‌است.
- تو چرا دنبالم اومدی؟
 
آخرین ویرایش:

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫5٫27
نوشته‌ها
93
پسندها
615
زمان آنلاین بودن
1d 3h 19m
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
منزل عشق!
سکه
1,374
  • #34
اخمی که روی پیشانی‌اش افتاده، سایه‌ای روی نگاهش انداخته که نمی‌توانم درست بخوانمش.
- خب... من که نمی‌تونستم تنهایی برگردم... .
جمله‌ام را نیمه‌کاره می‌گذارم. انگار ناگهان فهمیده باشم این دلیل، بیش از حد ساده و پیش‌پاافتاده است.
- داری مزخرف تحویلم می‌دی!
صدایش محکم‌تر از قبل است. مثل کسی که سعی دارد مرا وادار کند حقیقتی را که نمی‌دانم، بدانم.
- یعنی چی؟ خودت گفتی بریم مشهد رو ببینیم. منم خداخواسته اومدم!
به نظر می‌رسد از این جوابم خوشش نمی‌آید. نگاهش در آن تصویر نکره‌ی بعد دوباره به شعله‌های آتش دوخته می‌شود. مثل کسی که چیزی را در ذهنش سبک‌سنگین می‌کند. بعد، با صدایی که حالا آرام‌تر اما جدی‌تر است، می‌گوید:
- ببین پیوند، در مورد گذشته‌ی من هیچی نپرس! چون داستانش قرار نیست به کارت بیاد.
چشمانم باریک می‌شوند.
- من دیگه قرار نیست به اون روانی‌خونه برگردم، چون یه کار نیمه‌تموم دارم. تو هم چون علاقه‌مند به دیدن بیرون بودی، گذاشتم همراهم باشی.
در دلم پوزخندی می‌زنم. "گذاشتم"؟ انگار که این یک لطف بزرگ بوده! انگار که من یک کودک بی‌پناه بودم که او به من اجازه‌ی همراهی داده است!
- فکر کردم واسه من داری این کارها رو می‌کنی.
ناخودآگاه این جمله را می‌گویم. شاید امیدوار بودم چیز دیگری بشنوم، چیزی متفاوت. اما او با بی‌تفاوتی می‌گوید:
- معلومه که نه!
احساس می‌کنم همان لحظه تمام شده‌ام.
- خودمو سر تو به خطر بندازم؟ می‌دونی اگه بابام... .
و یک‌دفعه سکوت می‌کند. هوای اطرافم سنگین‌تر می‌شود. مثل موجی از غم که به‌یک‌باره بر سرم خراب شده باشد. چیزی در لحنش بود که... نمی‌توانم توضیح دهم. اما هرچه بود، دلگیرکننده بود.
- برگشتن من به اون روانی‌خونه، مساویه با سنگین‌تر شدن جرمم، بالاتر رفتن مدت زمان اون‌جا بودنم و شاید... مرگم!
باید بگویم پس اگر به مرگ است، من اینجا مرگ‌دوست‌ترم!
صدایش قاطع است، انگار که برایش تصمیمی نهایی باشد. اما من، من باید برگردم. نمی‌توانم همین‌جا بمانم.
- ولی من باید واسه عملم برگردم.
نگاه آرامش به من دوخته می‌شود. انگار که بین چیزی مردد باشد. بعد، بی‌احساس می‌گوید:
- اول میریم مشهد و بعد برات یه ماشین می‌گیرم که برسونتت به تیمارستان.
پس قرار است سرپوشی بر کث*افت‌کاری‌هایش باشم. متشکرم آدونیس، روی هم‌جنس‌هایت را چه سفید کرده‌ای!
حالا دیگر نمی‌توانم جلوی تند شدن نفسم را بگیرم. با روی تو بازی کنم چیزی نصیبم بشود؟ چه در آن دقایق خیالی بی‌پروا بوده‌ام.
-‌ تو مگه پول داری؟
-‌ لازم نیست به اونش کاری داشته باشی!
چقدر خونسرد است، انگار که همه‌چیز را از قبل برنامه‌ریزی کرده باشد. انگار که من فقط یک تکه از این بازی باشم.
ناخودآگاه به شعله‌های آتش خیره می‌شوم. صدای سوختن چوب‌ها در گوشم می‌پیچد، مثل خنده‌های کسی که نقشه‌هایش درست طبق انتظار پیش می‌رود. من قربانی بودم، نه معشوقِ خوش‌خیال.
- الانم بخواب. خورشید طلوع کنه حرکت می‌کنیم.
در تصویر کذایی بعد نگاهش از من گذشته و دوباره به شعله‌های آتش خیره می‌شود. من اما، در آتشی دیگر می‌سوزم.
بخوابم؟ به راستی گفت بخوابم؟ صد افسوس که من تو را نمی‌شناسم آقای آدونیس‌. مرا از تخت تیمارستان جدا کردی و بر روی زمین جنگل جیغ خوابانده‌ای. کاش به من صدها سیلی می‌زدی و این را نمی‌گفتی. البته تقصیر تو نیست. من با غریبه‌ای که تنها دو روز می‌شناسمش در یک جنگلم. من بابت نگفتن دوستت دارم به تو احمق شمرده نمی‌شنوم، مرا از اعتماد زود شکل گرفته‌ام به تو احمق می‌خوانند. پس اِی دنیای ابله‌های خندان، به پیوند خوشآمد بگویید!
 
آخرین ویرایش:

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫5٫27
نوشته‌ها
93
پسندها
615
زمان آنلاین بودن
1d 3h 19m
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
منزل عشق!
سکه
1,374
  • #35
***
خورشیدِ لعنتی را آن بالا نمی‌خواهم. دوست دارم جنگل مانند دیشب تاریک باشد. نمی‌خواهم روی زننده‌ی بعضی‌ها را ببینم.
- پیوند! کجا موندی؟
نام کوفتی‌ام را به زبان نیاور! لایق زبانت نیست. اصلاً نمی‌دانم چطور شب را در این جنگل سپری کردم، با آن صداهای جیغ که گاهی خاموش می‌شد و لحظاتی بعد دوباره در تاریکی طنین می‌انداخت، آن سکوت سنگین بین هر فریاد یا سکوت‌های آدونیس و خیرگی‌ بی‌دلیلش به آتش، سوال‌های بی‌پاسخم، همه دست‌به‌دست هم داده بودند تا مرا تا مرز جنون ببرند. اما صبح که رسید، فهمیدم حق با آدونیس بود، واقعاً چیزی نبود که از آن بترسم. به گمانم او از جنگل جیغ، ترسناک‌تر باشد. چیزی که شب مرا تا سر مرگ برد موجودات ناشناخته‌ی این جنگل نبود، خودِ شخص از بود. بی‌پروا می‌گویم:
- من می‌خوام برگردم.
و بی‌حوصله می‌گوید:
- انقدر چرت و پرت نگو!
ای وای آدونیس که از دیشب کینه‌ای چنان چرکین از تو به دل گرفته‌ام که اگر به دستم بود خود برمی‌گشتم و مسیر رفتنت را به کل پرسنل تیمارستان لو می‌دادم‌. بله‌. من نیز بی‌رحمی را بلدم. تو مرا وسیله‌ای برای فرارت کردی. چه انسانِ ذلیلی! من چطور تو را ستایش می‌کردم؟
- سلام‌.
شوکه می‌شوم. صدایی غیر از صدای آدونیس شنیدم.
- ‌سلام.
نزدیک جاده‌ایم، جایی که درختان کم‌کم از هم فاصله گرفته‌اند و زمین از رطوبت و ناهمواری جنگل رها شده است. آسفالت ترک‌خورده‌ی جاده، با خط‌های زرد کم‌رنگی که در اثر گذر زمان محو شده‌اند، زیر نور ملایم صبحگاهی برق می‌زند.
در تصویرم مردی درشت‌اندامی را می‌بینم که مقابل آدونیس ایستاده و به در باز‌ شده‌ه‌ی پژو پارس مشکی‌اش از جلو تکیه داده است. حدوداً سی ساله به نظر می‌رسد، با پوستی سبزه که آفتاب، آن را کمی تیره‌تر کرده است. ته‌ریشی نامرتب روی صورتش نشسته و موهای کوتاه و ژولیده‌اش نشان می‌دهد که مدت‌هاست به فکر مرتب کردنشان نبوده.
لباس‌هایش مشکی است، اما نه از آن مدل‌های مرتب و شیک، پیراهنی کلفت و شلواری که گرد و خاک سفر را به خود گرفته است. انگار که شب را در جایی دور از تخت و آسایش خوابیده باشد، شاید در خود ماشین، شاید هم در جایی که نمی‌خواهم حدس بزنم. با این همه خاک، گورکنی کرده است؟
آدونیس بی‌آنکه نشانی از تردید در حرکاتش باشد ل*ب به سخن باز می‌کند:
- تا مشهد چقدر راهه؟
صدایش محکم است، بی‌تفاوت، مثل کسی که به دنبال مسیر نیست، بلکه فقط می‌خواهد تأییدی بگیرد که جای درستی ایستاده است.
در تصویر جدیدم مرد نگاهی به جاده انداخته است، انگار می‌خواهد مسافت را در ذهنش حساب کند، با صدایی بم و خش‌دار که بیشتر شبیه کسی است که تازه از خواب بیدار شده، می‌گوید:
- زیاد دور نیست. یه ربعی میشه.
در تصویر بعد، چشمان قهوه‌ای روشن‌اش مستقیم به چشمان من خیره شده است. با عوض شدن تصویرم از نگاه سنگین‌اش جا خورده‌ام. در نگاهش چیزی جز شک و تردید نمی‌بینم، شاید باید اندکی نفرت را نیز چاشنی‌ توصیفم کنم. پوست گندم‌گونش در چند نقطه با خراش‌های سطحی پوشیده شده و یک زخم کهنه، باریک و بلند، از کنار گونه‌ی راستش تا نزدیکی چانه امتداد دارد. چهره‌ی آشفته‌ای دارد. انگار شخصی او را شب قبل ویران کرده باشد.
- از بیمارستانی جایی اومدید؟
عذر می‌خواهم؟ ما نیز باید بگوییم با این حال آشفته از کدام قبرستان آمده‌ای. در تصویرم نگاهی به سرتاپایش می‌اندازم، حال لات‌ها را به خود گرفته است؟ نکند مأمور است؟
- آره.
آدونیس! تو دیگر چرا تایید می‌کنی؟ بی‌رحمی به کنار، احمق نیز هستی؟
- با هم چه نسبتی دارید؟
آدونیس سرش را کمی کج کرده است. زیر نور خورشید، آن اخم همیشگی روی پیشانی‌اش عمیق‌تر شده. حس می‌کنم نگاهش را بین مرد و من می‌چرخاند، انگار که در ذهنش هزاران پاسخ را بالا و پایین می‌کند تا بهترین را انتخاب کند.
- خواهرمه.
مبهوت می‌شوم، در ذهنم چندین بار عجب‌گویی را از سر می‌گیرم. حس چندش‌آوری است، مثل این‌که در تاریکی دستت را روی چیزی بگذاری که از جنس گوشت نباشد، اما زنده باشد. پنج ثانیه، مردِ خاکی ابرو بالا انداخته است.
- اصلاً شبیه هم نیستید!
 
آخرین ویرایش:

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫5٫27
نوشته‌ها
93
پسندها
615
زمان آنلاین بودن
1d 3h 19m
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
منزل عشق!
سکه
1,374
  • #36
از بین لایه‌های چرک روی صورتش، حتی بدون آن قانون پنج ثانیه می‌توانم چشمانش را ببینم که بین من و آدونیس جابه‌جا می‌شود. راست می‌گوید. ما هیچ شباهتی نداریم. نه در صورت، نه در صدا، نه در هیچ چیز دیگری.
- ناتنیه.
لبخندی گوشه‌ی لبم می‌لرزد. این یکی را دیگر کجای دلم بگذارم؟ او حالا نه‌تنها فراری‌ام داده، بلکه نسبت فامیلی هم برایم جور کرده!
مرد نگاهش را ریز کرده‌است. هنوز هم چیزی در ذهنش تکان می‌خورد. انگار که پازلی در ذهنش درست جور درنمی‌آید.
- من می‌تونم با گوشی‌تون یه تماس کوتاه بگیرم؟
مرد کمی مکث می‌کند. در تصویر بعد، گوشی را از جیب شلوار کثیفش بیرون آورده و سمت آدونیس گرفته است.
آدونیس بی‌حرف گوشی را گرفته و قدم‌هایش را به سمت درخت‌ها هدایت می‌کند. آن‌قدر بی‌تفاوت و خونسرد که انگار همه‌چیز از قبل برنامه‌ریزی‌شده باشد.
نگاهم روی تصویر قامتش که بین درخت‌ها محو می‌شود، قفل می‌ماند. به همین راحتی ترکم می‌کند؟ خدا باقی این سفر را به خیر کند.
- برادرت نیست، نه؟
گردنم خشک می‌شود. آهسته سرم را به سمتش می‌چرخانم. انگار که نخواهد فقط یک سؤال بپرسد، بلکه چیزی را از میان نگاهم بیرون بکشد. دستانم ناخودآگاه مشت می‌شوند.
دهان باز می‌کنم تا چیزی بگویم، اما نمی‌دانم چه. چشم‌هایش، به رنگ قهوه، مرا می‌کاوند. انگار که از همان اول حقیقت را دانسته باشد و حالا فقط منتظر تأیید من باشد.
- اون...
گلویم خشک می‌شود.
- اون واقعاً داداش ناتنیمه.
پنج ثانیه. لبخند محوی زده است. دستش را روی سقف ماشین گذاشته و کمی خم شده است، انگار که قصه‌ای شنیده باشد که پایانش را از بر است.
- از بیمارستان فرار کردید؟
نمی‌دانم چرا، اما حس می‌کنم این مرد بیش از حد می‌داند. نگاهی به لباس‌های تنم می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم، انگشتانم بی‌قرار پیراهنم را می‌چلانند. جرأت را به صدایم تزریق می‌کنم و می‌پرسم:
- تو چی کاره‌ای؟
و در تصویر چشمانش ریز می‌شوند، نگاهش روی صورتم قفل شده است.
- یه راننده‌ی ساده.
"راننده‌ی ساده"؟ راننده‌های ساده معمولاً لباس‌هایشان این‌قدر خاکی نیست. دست‌هایشان این‌قدر زبر و زمخت نیست. این‌قدر راحت از آدم‌ها سؤال نمی‌پرسند، انگار که خودشان کارآگاه باشند.‌ و همچنین، انقدر زخم‌های کهنه بر روی صورت و تن‌شان نیست.
پیراهن مشکی و یقه‌بازش بدجور خاکی و چروکیده است، گویی مدت‌هاست در آن خوابیده باشد. دکمه‌ی بالایی پیراهنش باز مانده و گردنی عضلانی و پر از رد زخم را نمایان کرده است. دروغ چرا، از او ترسیده‌ام.
آدونیس هنوز برنگشته. جنگل ساکت‌تر از همیشه است. تنها صدای ناموزون قلبم را می‌شنوم که در سینه‌ام می‌کوبد.
با دست‌هایم، که دیگر نمی‌دانم چرا مشت‌شان کرده‌ام، بازی می‌کنم. صدای پرنده‌ای از میان شاخه‌ها بلند می‌شود، اما درونم، انگار چیزی در سکوت فرو می‌ریزد.
به درخت‌ها نگاه می‌کنم. چرا آدونیس این‌قدر طولش داده؟ مگر نمی‌خواست فقط یک تماس بگیرد؟ یا شاید... شاید نقشه‌ای از پیش تعیین شده باشد؟
به مرد خاکی نگاهی می‌اندازم. هنوز همان‌طور ایستاده، نگاهش را از من گرفته و به جاده دوخته. بی‌خیال پاسخ پرسش‌هایش شده، مانند دیشب من.
- تو مشهد زندگی می‌کنی؟
سوال را بی‌هوا می‌پرسم. شاید بخواهد پاسخی ندهد.
-‌ آره.
-‌ اون‌جا قبرستون زیاد داره؟
 
آخرین ویرایش:

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫5٫27
نوشته‌ها
93
پسندها
615
زمان آنلاین بودن
1d 3h 19m
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
منزل عشق!
سکه
1,374
  • #37
به گمانم نگاهش ناگهان به سمتم برمی‌گردد. این یکی را خوب نشانه گرفتم. ل*ب‌هایش در تصویرم کمی باز می‌شوند، اما صدایی نمی‌رسد. انگار که بخواهد چیزی بگوید اما بعد، در آخرین لحظه، منصرف شود.
- منظورت چیه؟
شانه بالا می‌اندازم.
- هیچی. همین‌جوری پرسیدم.
چیزی در چهره‌اش تغییر می‌کند. حالا نگاهش دیگر مثل قبل آرام نیست. انگار فهمیده باشد که این "همین‌جوری" واقعاً همین‌جوری نبوده.
مرد هنوز نگاهم را رها نکرده؛ من هم همین‌طور. اگر قرار است در این بازی سکوت، یکی‌مان اول چشم بردارد، آن من نخواهم بود.
چیزی درونم می‌گوید که او چیزی پنهان دارد. شاید از آن دسته آدم‌هایی باشد که همیشه مراقب‌اند چیزی لو ندهند، اما من دیگر از پنهان‌کاری‌های آدم‌ها خسته‌ام. از آدونیس، از آن تیمارستان لعنتی، از تمام رازهایی که انگار قرار نیست جایی برای من در میان‌شان باشد.
صدای خش‌خش برگ‌ها بین‌مان می‌پیچد. آدونیس است که برمی‌گردد. گوشی را داخل جیب شلوار خودش می‌گذارد، انگار که تمام مدت، صاحبش را به کلی فراموش کرده باشد. یعنی چه؟ گوشی‌اش را پس بده.
مردِ خاکی هنوز به من نگاه می‌کند، اما در تصویر بعد، خیلی آرام و شمرده، چشم از من گرفته و به آدونیس نگاه می‌کند. انگار در ذهنش دارد چیزی را سبک‌سنگین می‌کند. بعد، انگشتش را در جیب شلوارش فرو می‌برد و کلیدی بیرون می‌آورد.
- بفرمایید. سوار شید، می‌رسونمتون.
متوجه می‌شوم. آدونیس بی‌آن‌که حتی لحظه‌ای درنگ کند، جلو می‌رود. چه راحت قبول کرد. من هنوز سر جایم ایستاده‌ام. مطمئنم در یک نقشه به سر می‌برم. هیچ شکی در آن نیست. بی‌گمان دیالوگ‌های مرد از قبل آماده شده‌اند و ماشین از قبل همین‌جا بوده است.
چیزی در من می‌گوید که این دو مرد؟ این وضعیت، این مسیر، همه‌شان اشتباه است. به آدونیس نگاه می‌کنم؛ آرام و بی‌تفاوت، به سمت ماشین قدم برمی‌دارد.
به مرد نگاه می‌کنم. اخمش هنوز باز نشده.
بعد، به جنگل. به راهی که از آن آمدیم و از خودم می‌پرسم، اگر نروم، اگر همین حالا برگردم، چه می‌شود؟
 
آخرین ویرایش:

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫5٫27
نوشته‌ها
93
پسندها
615
زمان آنلاین بودن
1d 3h 19m
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
منزل عشق!
سکه
1,374
  • #38
صدای آدونیس از پشت سرم بلند می‌شود، آرام اما محکم، درست مثل کسی که از قبل جواب را می‌داند و فقط می‌خواهد ببیند من چه دروغی سرهم می‌کنم.
-‌ نمی‌خوای بیای؟
برمی‌گردم و به او خیره می‌شوم. نگاه سبزش هنوز همان است. سرد، بی‌حس، بی‌اعتنا. آن‌قدر که دلم می‌خواهد این نگاه را از چهره‌اش پاک کنم، حتی اگر شده با چند جمله‌ی زهرآلود. اما نه، خسته‌تر از آنم که دست به حمله بزنم. آهی می‌کشم، عمیق و جان‌سوز، و به پاهایم جرأت می‌دهم تا قدم بردارند.
درست است، اگر بخواهم، می‌توانم فرار کنم. اما به کجا؟ آن طرف مرگ است، این طرف نیز که از مرگ بدتر نیست، هست؟
در عقب ماشین را باز می‌کنم و روی صندلی چرم‌مانند که بوی دود و جاده می‌دهد، جا می‌گیرم. در را محکم می‌بندم، گویی این یک عمل اعتراضی است، اما چه فایده؟ آدونیس کنارم می‌نشیند.
نگاه‌اش همیشه عبوس است، انگار کوه‌های یخ قطب در آن لانه کرده‌اند. به گمانم هر روز خدا برج زهرمار باشد. آیا شده یک روز، حتی یک روز، جلوی آینه بایستد و به خودش لبخند بزند؟
مرد راننده بدون حرفی گاز می‌دهد و ماشین به حرکت در می‌آید. تمام شد. خود را در تله‌ی موش گیر انداخته‌ام و دیگر راه فراری نیست. حال بگذار این عذاب، خودش کم‌کم شروع شود و شکل بگیرد.
سرعتمان بیشتر از حد معمول است، طوری که شک می‌کنم پلیس در تعقیبمان است. اما نه، فقط عجله دارد. شاید می‌خواهد هر چه زودتر ما را از سر خود باز کند.
-‌ حالت خوبه؟
آدونیس این را می‌پرسد، ناگهانی، بی‌مقدمه. شاید اگر کسی دیگر این سؤال را از من می‌پرسید، معنایش را درک می‌کردم، اما از دهان او؟ او که بی‌رحمانه‌ترین شب زندگی‌ام را رقم زد؟
سعی می‌کنم تعجبم را پنهان کنم و با همان دروغی که نیمی از آدم‌های دنیا هر روز تکرار می‌کنند، جواب می‌دهم:
-‌ آره، خوبم.
و این تازه مرحله‌ی اول این دروغ است. مرحله‌ی دوم، پافشاری بر آن است. پافشاری بر خوب بودن، از خودِ خوب بودن سخت‌تر است.
اما آدونیس ناگهان مسیر گفت‌وگو را تغییر می‌دهد.
-‌ چند ساله چشمات این مشکل رو دارن؟
حالا او می‌خواهد مرا بیشتر بشناسد. چه عالی اما چرا الان؟ چرا در این ماشین بی‌مقصد و در حضور این مردی که هنوز نمی‌توانم به او اعتماد کنم.
هر چند‌، برخلاف تو آدونیس جان، من از گذشته‌ام نمی‌ترسم. من آن را پذیرفته‌ام. نیازی نیست که بخواهی برای دانستن حقیقت، خط و نشان بکشی، خودت را مضحکه‌ی عالم کنی یا تهدیدم کنی. با صداقت تام و در عین حال بی‌تفاوتی، پاسخ می‌دهم:
-‌ یازده ساله.
و در دلم احساس افتخار می‌کنم که در این زندگی پرتلاطم، با تمام تلخی‌هایش، هیچ‌گاه آن‌قدر گناه نکرده‌ام که از روز قیامتم وحشت داشته باشم. اما تو، آدونیس، تو گنهکاری. تمام گنهکاران از مرگ می‌ترسند. آن‌ها چیزی برای از دست دادن ندارند، اما چیزی در دلشان هست که شب‌ها به خوابشان نمی‌گذارد.
-‌ حرکات برات رو دور آهسته‌ن؟
به فکر فرو می‌روم. شاید از آدونیس ناراحت باشم، اما از خودم بیشتر دلگیرم. چون تمام انتخاب‌ها، انتخاب‌های خودم بودند. من نویسنده‌ی این زندگی غم‌بار بوده‌ام، خط به خط، جمله به جمله، تمام دردهایش را خودم نوشته‌ام.
کاش برمی‌گشتم و کنار قبر رامین موسی‌زاده، قبر خودم را نیز می‌کندم. خاک را همان‌جا روی خودم می‌ریختم و یک خواب ابدی به خود هدیه می‌‌کردم.
-‌ قبلاً بودن، الان شبیه عکس شدن.
آدونیس آهانی می‌گوید، طوری که انگار دارد این زندگی را از زاویه‌ای که من می‌بینم، می‌بیند. چه در نقش‌اش فرو رفته.
-‌ سخت به نظر میاد.
-‌ خیلی وقته بهش عادت کردم.
-‌ قرص‌های خاصی مصرف می‌کنی؟
پوزخندی می‌زنم. آن‌ها؟ قرص‌هایی که رنگ‌هایشان را از بر شده‌ام، قرص‌هایی که نام‌هایشان را مثل اسامی اعضای خانواده‌ام حفظ کرده‌ام.
-‌ تا دلت بخواد!
-‌ باید حتماً بخوری‌شون؟
-‌ روزی نبوده که اون‌ها رو نخورده باشم.
آدونیس سکوت می‌کند، اما وقتی دوباره حرف می‌زند، لحنش متفاوت است.
-‌ خب، همیشه یه استثنائاتی تو روزهای آخر مرگ هست.
به فکر فرو می‌روم. استثنا؟ استثنای او چیست؟ نخوردن قرص؟ مرگ؟ یا چیزی فراتر از آن؟ این را به راستی به جد گفت؟
-‌ خواسته‌ی دیگه‌ای نداری که برآورده کنم؟
پوزخندی می‌زنم.
-‌ تا همین‌جا هم گل کاشتی، خواهشاً دیگه زحمتی نکش.
و بدون دادن ذره‌ای اهمیت به او، چشمانم را می‌بندم و بعد از گذشت دقایقی به عالم خواب می‌روم.
 
آخرین ویرایش:

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫5٫27
نوشته‌ها
93
پسندها
615
زمان آنلاین بودن
1d 3h 19m
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
منزل عشق!
سکه
1,374
  • #39
اتاقم غرق در تاریکی است. تنها منبع نور، هاله‌ی ضعیفی است که از پشت پرده‌های ضخیم سرک می‌کشد، اما نمی‌تواند ظلمت شب را از بین ببرد. هوا سرد است، آن‌قدر که وقتی نفس عمیقی می‌کشم، بخار دهانم در هوا معلق می‌شود، مثل یک روح بی‌قرار که میان مرز خواب و بیداری گرفتار شده باشد.
نوبادی پایین تختم نشسته است.
سرش را میان دستانش گرفته و شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزند. اشک‌هایش بی‌صدا بر روی زمین می‌چکند، اما سنگینی غمش در هوا موج می‌زند. حضورش مانند سایه‌ای است که در آن تاریکی محو شده، اما همچنان حس می‌شود.
در ناگهان باز می‌شود. نور تند و بی‌رحمی از بیرون به داخل می‌پاشد. دکتر آذر با عجله وارد می‌شود، گویی که شنیده من در حال مردنم. قدم‌هایش را می‌بینم، شتابان، محکم، اضطراب در حرکتش آشکار است. در همان لحظه، تازه متوجه می‌شوم که چشمانم تمام جزئیات را ثبت می‌کنند. باز شدن در، لرزش شانه‌های نوبادی، چرخش بخار نفسم در هوا. چه ضدحالی! در رویا هستم.
-‌ پیوند!
صدای مادرم است.
به خوابم آمده؟ وحشت‌زده اطراف را جستجو می‌کنم. صدایم بلند می‌شود، نه، بهتر است بگویم جیغ می‌کشم:
-‌ مامان!
صدای او اما شکسته و دیوانه‌وار نامم را تکرار می‌کند.
و ناگهان او را می‌بینم. شال سفیدش غرق در خون است. از گوشه‌های پارچه خون تازه می‌چکد و روی زمین ناپدید می‌شود. چشمانش دیگر مردمک ندارند، سیاهِ سیاه شده‌اند. موهای بلند و پریشانش بر شانه‌هایش ریخته، مثل روحی که از جهان دیگری آمده باشد.
ترس همچون زهر در رگ‌هایم می‌دود. نکند در آن دنیا عذاب می‌بیند؟ ل*ب‌هایش می‌لرزند، و فقط یک کلمه زمزمه می‌کند:
-‌ برگرد.
به کجا؟ چرا؟ می‌خواهم بپرسم، اما قبل از آن‌که فرصت کنم، تاریکی خواب مرا به بیرون پرتاب می‌کند و به دنیای واقعی بازمی‌گرداند.
چشمانم را به تندی باز می‌کنم. احساس می‌کنم روحم هنوز در آن خواب گیر کرده است، اما جسمم برگشته. پیشانی‌ام از عرق نمناک شده و نفس‌هایم سنگین‌اند. در پنج ثانیه‌ی اول، فقط سیاهی می‌بینم، اما بعد پنج ثانیه‌ی دوم ماشین را تشخیص می‌دهم. هنوز این‌جایم، هنوز زنده‌ام.
-‌ بیدار شدی!
صدای آدونیس است. حالا روی صندلی شاگرد نشسته. جایش را عوض کرده؟ حرکتش آن‌قدر ناگهانی و بی‌دلیل بوده که شک برانگیز شود. مثل اینکه دوست دارد نقشه‌اش را خیلی واضح روی میز بگذارد.
عرق‌های روی پیشانی‌ام را با پشت دست پاک می‌کنم. شال سفیدی که روی شانه‌هایم افتاده را بالا می‌کشم و روی سرم می‌اندازم. احساس خفگی می‌کنم، مثل ماهی‌ای که از آب بیرون افتاده باشد.
-‌ حالت خوبه؟
مرد راننده این را می‌گوید. در آینه نگاهی به من می‌اندازد.
دستم می‌لرزد. به سختی بزاق دهانم را قورت می‌دهم. صدایم لرزان است، شبیه کسی که تازه از مرگ برگشته باشد:
-‌ ب... بله... خوبم.
می‌گوید:
-‌ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟
و موهایم را پشت گوش می‌گذارم، تلاش می‌کنم نفس‌هایم را کنترل کنم.
-‌ چی... زی نیست. یه کابوس معمولی دیدم.
اما مطمئن نیستم کابوس می‌تواند معمولی باشد یا نه.
-‌ مطمئنی کابوست معمولی بود؟
صدای مرد، لحنش... یک چیزی در آن هست. ریشه‌های تمسخر را می‌توانم حس کنم. جوابی نمی‌دهم. به سکوت پناه می‌برم.
مدتی می‌گذرد. بیابان‌های خشک و بی‌جان، کم‌کم جای خود را به نشانه‌های حیات می‌دهند. ساختمان‌ها، تابلوهای تبلیغاتی، ماشین‌های بیشتری در جاده ظاهر می‌شوند. ما وارد شهر شده‌ایم.
چشم‌هایم را به خیابان‌ها می‌دوزم. بعد از مدت‌ها، تصویر ازدحام انسان‌ها را می‌بینم. ولی برای من، مثل دیدن تصاویری پشت یک شیشه‌ی کثیف و ترک‌خورده است.
اگر بخواهم دیدم را توصیف کنم، به بدبختی‌ام خواهید خندید.
وقتی ماشین در حرکت است، همه‌چیز برایم شبیه عکسی است که دست عکاس هنگام گرفتنش لرزیده باشد. تصاویر کشیده، محو، درهم و برهم‌اند. اما وقتی ماشین سرعتش را خیلی کم می‌کند یا توقف می‌کند، جزئیات واضح‌تر می‌شوند، مثل اینکه کسی ناگهان فوکوس دوربین را تنظیم کند.
نفس عمیقی می‌کشم. من باید می‌مردم. امروز، قرار بود بمیرم. ساعت نه صبح جراحی داشتم. قرار بود وارد اتاق عمل شوم. قرار بود بمیرم. پس به چه دلیل هنوز این‌جا هستم؟
 
آخرین ویرایش:

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
1403٫5٫27
نوشته‌ها
93
پسندها
615
زمان آنلاین بودن
1d 3h 19m
امتیازها
63
سن
17
محل سکونت
منزل عشق!
سکه
1,374
  • #40
آدونیس با لحنی محکم و بی‌تعارف می‌گوید:
- بپیچید سمت راست.
راننده بی‌چون‌وچرا فرمان را می‌چرخاند. جاده‌ی اصلی را پشت سر می‌گذاریم و وارد خیابانی فرعی می‌شویم که خلوت‌تر است. ساختمان‌های بلند و سایه‌افکن، نور کم‌جان خورشید را از خیابان دریغ کرده‌اند. سکوت سنگینی در ماشین حکم‌فرماست.
تا این لحظه ترس به دلم رخنه نکرده بود. اما حالا، کابوسم ماجرا را به چشمم عوض کرده. دست‌هایم را در هم قفل می‌کنم تا لرزششان را مخفی کنم. حس ناخوشایندی مثل خطری که از دور نزدیک می‌شود، آرام آرام به وجودم چنگ می‌زند. آدونیس دوباره دستور می‌دهد:
- سمت چپ.
راننده گوش می‌کند، بی‌آن‌که حرفی بزند، پیچ بعدی را نیز رد می‌کنیم‌.
- دوباره راست.
هیچ تردیدی در صدایش نیست و انگار نقشه‌ی این خیابان‌ها را از بر است. من اما، حتی نمی‌دانم به کجا می‌رویم.
یک خیابان دیگر را پشت سر می‌گذاریم. هرچقدر جلوتر می‌رویم، محله‌ شیک‌تر می‌شود و ساختمان‌ها رنگ تجمل می‌گیرند.
- همین‌جاست. ممنونم.
راننده ترمز می‌کند. ماشین می‌ایستد، قلب من نیز. همه‌چیز در یک لحظه متوقف می‌شود. نفس‌هایم را حبس کرده‌ام. نمی‌دانم چه چیزی انتظارم را می‌کشد، اما حس می‌کنم هرچه باشد، هیچ شباهتی به یک پایان خوش ندارد.
آدونیس ناگهان چیزی به یاد می‌آورد.
- راستی، گوشی‌تون دستم مونده بود. متوجه نشدم.
و گوشی را به سمت راننده دراز می‌کند. لحظه‌ای به آن چشم می‌دوزم. به دلیل شک‌ام، آیا واقعاً "متوجه نشده بود"؟
در پنج ثانیه‌ی بعد؛، راننده گوشی را از آدونیس می‌گیرد. نگاهش کوتاه و مشکوک است، انگار برای لحظه‌ای به چیزی شک کرده باشد. اما بعد، بدون کلمه‌ای حرف، گوشی را در جیبش می‌گذارد. سکوت، بُرنده‌تر از همیشه بین‌مان معلق است.
من هنوز از جایم تکان نخورده‌ام. دستم را روی دستگیره‌ی در می‌گذارم، اما بازش نمی‌کنم. هنوز نه. هنوز نمی‌دانم وقتی از این ماشین پیاده شوم، چه چیزی در انتظارم خواهد بود.
آدونیس اما، هیچ تردیدی ندارد. در را باز می‌کند، از ماشین بیرون می‌رود، در تصویری با عمر پنج ثانیه همان‌طور که بیرون ایستاده، سرش را خم کرده و نگاهی به من می‌اندازد. منتظر است.
- نمی‌خوای بیای؟
در را باز کرده و پایم را به روی زمین می‌گذارم. انگار جسمم هنوز به مغزم گوش نمی‌دهد، اما من راهی جز همراه شدن ندارم. ماشین را ترک می‌کنم. هوای بیرون سردتر از چیزی‌ست که فکرش را می‌کردم. صدای باد، میان ساختمان‌های مجلل پیچیده است. خیابان ساکت است. بیش از حد ساکت.
نگاهم بر می‌گردد و در پنج ثانیه‌ی بعد نیز همچنان راننده هنوز همان‌جاست. دستش روی فرمان است، اما حرکت نمی‌کند. نگاه سنگینش را روی آدونیس و خودم حس می‌کنم. آدونیس در سمت من را می‌بندد.
- آقا چقدر تقدیم کنم؟
اما راننده می‌گوید:
- نیازی نیست‌. به سلامت.
و صدای گازش در گوشم سوت می‌زند. حالا من مانده‌ام و آدونیس. فکر می‌کردم این مرد بخشی از نقشه‌ی آدونیس باشد. شاید هم آدونیس از همان اول نقشه‌ای نداشته و من بی‌خود نگران بودم‌. اما هنوز طرز فکرم را نقض نکرده‌ام. برمی‌گردم و ساختمان پشت سر را نگاه می‌کنم.
ساختمان دوطبقه‌ای که مقابلم قرار دارد، ‌کاملاً بافت تجملی این محله را حفظ کرده. نمای سنگ‌های سفیدش در این آسمان ابری مشهد، بسیار براق به نظر می‌رسند. نرده‌های مشکی و شکیلش به طرز عجیبی یادآور خانه‌های اشرافی‌اند، اما در عین حال، نوعی سادگی در طراحی‌اش نهفته است که آن را مدرن و دلنشین می‌کند.
قدم‌هایم کند شده‌اند. دلم به رفتن نیست، صدای مادرم در گوشم سوت می‌کشد. می‌ایستم و با دردمندی نامش را صدا می‌زنم.
- آدونیس؟
 
آخرین ویرایش:

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 7) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین