در لحناش نه شوخی هست، نه ریشخند. سرد و واقعی. معدهام از ترس مچاله میشود.
- آدونیس بس کن!
انتظار داشتم بخندد، طعنه بزند، یا مثل همیشه حرف را عوض کند. اما این بار، در کمال تعجبم، بس میکند؛ اما جیغها قطع نمیشوند. شیون زنی که انگار در همسایگی آتش ما، پشت تاریکی شب، دردی را فریاد میزند.
آدونیس چوبهای بیشتری در آتش میاندازد و زمزمهوار میگوید:
- لازم نیست بترسی.
میخواهم پاسخ بدهم، اما ناگهان در میان شیونها، کلمهای فارسی میشنوم. کلمهای نامفهوم، اما آشنا. دلم یخ میزند. با هراس از جا میپرم:
- شنیدی؟ یه چیزی به فارسی گفت!
- پیوند، داری توهم میزنی. میدونی که صدای یه نوع جیرجیرکه و من دارم باهات شوخی میکنم.
من نیز پاسخ میدهم:
- و خودتم میدونی که توجیه علمی مسخرهایه!
- هر چی! چه جیرجیرک باشه چه ماورا به من و تو کاری نداره.
- اونوقت تو از کجا انقدر مطمئنی؟
- چون اینجا کشته نداده.
- کشته نداده چون هیچکس یه شب تا صبح نتونسته تو جنگل بمونه و از ترس فرار کرده.
- خب من و تو فرار نمیکنیم.
- تو هم که فقط حرف خودتو میزنی!
و به حالتی قهر، دستهای خود را بر سینهام میبندم و با ضرب، میشینم.
چشمانم را آرام باز میکنم. پلکهایم سنگیناند، گویی خواب، مثل پتویی ضخیم دورم پیچیده، اما هوای سرد جنگل، اجبارم میکند که به هوش بیایم. احساسم میگوید ساعاتی گذشته، اما در این تاریکی، نمیتوانم یقین داشته باشم.
روی چمنهای نمناک خوابیدهام، رطوبتشان از میان لباسهایم نفوذ کرده و پوستم را سرد کرده است. اما چیزی که در تصویرم میبینم، سرمای دیگری را به جانم میاندازد. بهتم میزند.
آدونیس، درست چند قدم دورتر، پشتش به من است. شانههایش کمی خم شده و نگاهش به چیزی در دستش خیره مانده. اما این خود او نیست که حیرتزدهام میکند. بلکه آن نور آبیست.
نوری که از میان انگشتانش ساطع شده، کمرنگ اما واضح، آشنا اما نامأنوس. چیزی در ذهنم جرقه میزند. اما غیرممکن است... مگر نه؟ او موبایل دارد؟
در روانخانه، موبایل ممنوع بود. حتی همراهان هم حق نداشتند وسایل ارتباطی شخصی داشته باشند. پس چطور میتواند یکی همراه داشته باشد؟
ناخودآگاه نفسم را در سینه حبس میکنم. شاید خواب میبینم. شاید هنوز در آن مرز باریک بین رؤیا و واقعیت گیر افتادهام.
به سختی، بیآنکه سر و صدایی کنم، روی آرنجم بالا میآیم. سعی میکنم بهتر ببینم. در تصویر جدیدم سایهاش در برابر نور کمسو کشیده شده است. سه تصویر پشت سر هم پنج ثانیه یه بار رد میشوند و در هر سه تصویر دو انگشت شستش بر پایین صفحه است. یعنی دارد تایپ میکند؟ به گلویم فشار میآورم تا نفس بلندی نکشم. به که پیام میدهد؟ و مهمتر از آن... چرا مخفیانه؟
- آدونیس بس کن!
انتظار داشتم بخندد، طعنه بزند، یا مثل همیشه حرف را عوض کند. اما این بار، در کمال تعجبم، بس میکند؛ اما جیغها قطع نمیشوند. شیون زنی که انگار در همسایگی آتش ما، پشت تاریکی شب، دردی را فریاد میزند.
آدونیس چوبهای بیشتری در آتش میاندازد و زمزمهوار میگوید:
- لازم نیست بترسی.
میخواهم پاسخ بدهم، اما ناگهان در میان شیونها، کلمهای فارسی میشنوم. کلمهای نامفهوم، اما آشنا. دلم یخ میزند. با هراس از جا میپرم:
- شنیدی؟ یه چیزی به فارسی گفت!
- پیوند، داری توهم میزنی. میدونی که صدای یه نوع جیرجیرکه و من دارم باهات شوخی میکنم.
من نیز پاسخ میدهم:
- و خودتم میدونی که توجیه علمی مسخرهایه!
- هر چی! چه جیرجیرک باشه چه ماورا به من و تو کاری نداره.
- اونوقت تو از کجا انقدر مطمئنی؟
- چون اینجا کشته نداده.
- کشته نداده چون هیچکس یه شب تا صبح نتونسته تو جنگل بمونه و از ترس فرار کرده.
- خب من و تو فرار نمیکنیم.
- تو هم که فقط حرف خودتو میزنی!
و به حالتی قهر، دستهای خود را بر سینهام میبندم و با ضرب، میشینم.
چشمانم را آرام باز میکنم. پلکهایم سنگیناند، گویی خواب، مثل پتویی ضخیم دورم پیچیده، اما هوای سرد جنگل، اجبارم میکند که به هوش بیایم. احساسم میگوید ساعاتی گذشته، اما در این تاریکی، نمیتوانم یقین داشته باشم.
روی چمنهای نمناک خوابیدهام، رطوبتشان از میان لباسهایم نفوذ کرده و پوستم را سرد کرده است. اما چیزی که در تصویرم میبینم، سرمای دیگری را به جانم میاندازد. بهتم میزند.
آدونیس، درست چند قدم دورتر، پشتش به من است. شانههایش کمی خم شده و نگاهش به چیزی در دستش خیره مانده. اما این خود او نیست که حیرتزدهام میکند. بلکه آن نور آبیست.
نوری که از میان انگشتانش ساطع شده، کمرنگ اما واضح، آشنا اما نامأنوس. چیزی در ذهنم جرقه میزند. اما غیرممکن است... مگر نه؟ او موبایل دارد؟
در روانخانه، موبایل ممنوع بود. حتی همراهان هم حق نداشتند وسایل ارتباطی شخصی داشته باشند. پس چطور میتواند یکی همراه داشته باشد؟
ناخودآگاه نفسم را در سینه حبس میکنم. شاید خواب میبینم. شاید هنوز در آن مرز باریک بین رؤیا و واقعیت گیر افتادهام.
به سختی، بیآنکه سر و صدایی کنم، روی آرنجم بالا میآیم. سعی میکنم بهتر ببینم. در تصویر جدیدم سایهاش در برابر نور کمسو کشیده شده است. سه تصویر پشت سر هم پنج ثانیه یه بار رد میشوند و در هر سه تصویر دو انگشت شستش بر پایین صفحه است. یعنی دارد تایپ میکند؟ به گلویم فشار میآورم تا نفس بلندی نکشم. به که پیام میدهد؟ و مهمتر از آن... چرا مخفیانه؟
آخرین ویرایش: