به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
درخت‌های انبوه و برخط دورمان را فرا گرفته‌اند‌. پرندگان نغمه سر می‌دهند و دیگر دیدی به جاده‌ی کنارمان ندارم. می‌گوید:
- درست مثل یه جنگل معمولیه.
و می‌گویم:
- آره آره. بذار شب شه فقط!
بازویش را گرفته‌ام و مانند کش به دنبالش راه می‌روم. گاه به گاه چوبی زیرپایم گیر می‌کند و از مسیرهای ناهموار مانند این، بدجور انزجار دارم‌. گاهی نگاهش می‌کنم. سرش را بالا گرفته و استوار قدم برمی‌دارد. تنها منم که خودم را به او چسبانده‌ام. تنها منم که به او نیاز دارم.
از دور چند خانه می‌بینم‌. مسرور شده بازویش را به سمت مسیر خانه‌ها می‌گیرم و می‌گویم:
- بیا از این ور بریم تا برسیم به روستاش.
حرفی نمی‌زند و تنها بازویش را از حصار دستانم آزاد می‌سازد. من بدون بازوی محکم او و با این چشمان بی‌استفاده‌ام چه کنم؟
- آدونیس؟ مسیرمون دورتر میشه‌ها!
- به جای غر زدن یکم راه بیا.
صدایش کمی دور به نظر می‌رسد. می‌گویم:
- از این راه می‌رسیم به روستای سربرج. اون‌جا یکم با تیمارستان فاصله داره پس به لباس‌هامون شک نمی‌کنن.
و دیگر صدایی نمی‌شنوم. تا فاصله‌ی خودم و او را می‌بینم شوکه می‌شوم. سریعاَ به سمتش می‌دوم و محکم به او برخورد می‌کنم و لباسش را سفت می‌چسبم. شاکی‌ام.
- هی سینیور! یهویی غیب نشو! مگه مشکل چشام رو نمی‌دونی؟
- تو که این لباسمو از تنم کندی. دیگه چه اعتراضی داری؟
اجازه‌ی اعتراض هم ازم سلب شده است. آهی می‌کشم و این‌بار نمی‌گذارم بازویش ذره‌ای از دستانم دور بشوند. آن‌ها را می‌خواهم. همه‌ی شخص کنارم را، می‌خواهم.
- آدونیس؟
- باز چیه؟
می‌خواستم حرف دل را به او بگویم. بگویم که واقعاً بی‌دلیل و به دور از انتظارم، چه زود به او دل داده‌ام. می‌خواهم بگویم دوستش دارم‌. نوک زبانم است. در ذهنم کامل شده. همین است. من خواهم توانست. به او خواهم گفت. چیزی نمانده. به ل*ب‌هایم التماس می‌کنم تا کمی تکان بخورند. زبانم نمی‌چرخد. چرا نمی‌توانم بگویمش؟ یک جمله‌ی ساده‌ است و گفتنش تنها به یک ثانیه زمان نیاز دارد. چرا زمان از دستم فرار می‌کند؟ چرا زبان، فرمان مغزم را دریافت نمی‌کند؟
- دارم یخ می‌زنم.
نه. این بسیار دور از فرمان ذهنم بود. نکند کار قلبم بوده است؟
- تا تو باشی دیگه هوس مشهد نکنی!
احمق‌. احمقم‌. نتوانستم بگویمش. صبر کن‌! مگر قرار نبود بمیرم؟ می‌گویم:
- پس جراحی فردام چی؟
- تازه یادش افتادی؟ صبحت بخیر!
مگر نزدیک به شب نیست؟
- به جراحی فردام نمی‌رسیم؟
با خود می‌گویم، معلوم است که نمی‌رسیم!
- یه ذره ماجراجویی می‌کنیم و برمی‌گردیم.
درست می‌شنوم؟ می‌خواهد ماجراجویی کند؟ آن هم با من؟ من که باشم که خیر بگویم.
- مادمازل پیوند، ترسیدید؟
کمی دستم را شل می‌کنم اما بازویش را رها نمی‌سازم. خنده‌ای مصلحتی می‌کنم و می‌گویم:
- مگه فراتر از مرگ چیزی هم هست؟
- یعنی چون از مرگ نمی‌ترسی، از هیچ چیز دیگه‌ای هم نمی‌ترسی؟
با خود می‌گویم شاید. اما در جواب به سوالش تنها سر تکان می‌دهم.
- پس نظرت چیه شب این‌جا بمونیم؟
و باز سر تکان می‌دهم. چشمانم گشاد می‌شوند. چند لحظه! الان چه کردم؟
همچنان راه می‌رویم و آسمان تمایل به تیرگی دارد. نسبت به آدونیسم شکاک شده‌ام. من که قرار بود بمیرم، چرا قصد دارد زمان موعودش را به تأخیر بیندازد؟ هدفش چیست؟ می‌خواهم در عمل انجام شده قرارش دهم تا اعتراف کند. می‌گویم:
- نقشه‌تو فهمیدم.
و در نقشم فرو می‌روم.
- چه نقشه‌ای؟
- منو از تیمارستان دور می‌کنی تا جراحی نشم!
- چه ربطی داره؟
- نمی‌خوای بمیرم.
- مردن تو به شخص خودت مربوطه، من فقط به مکانی جز تیمارستان نیاز داشتم.
و متوجه می‌شوم صدایش نزدیک‌تر می‌شود و می‌گوید:
- مگه بیرون رفتن انتخاب تو نبود؟
حال او قصد دارد از پاسخ دادن در برود؟ محال است بگذارم!
- آره، ولی تا یه ساعت دیگه باید برمی‌گشتیم و برنگشتیم.
- جراحی تو چیزی نیست که با چند ساعت عقب افتادن کلاً کنسل بشه.
خوش خیالی، اولین بار بود این خصلت را در او می‌دیدم.
- پس مرگت هنوز سرجاشه ولی مگه قبل مرگت چندتا آرزو نداشتی؟
- ولی من فقط یه آرزوی دیگه برام مونده.
- خب برنامه عوض شد، تا زمانی که بیرون از تیمارستانیم می‌تونی هر آرزویی که بخوای کنی!
و احساس نمی‌کنم گوش‌هایم درست شنیده باشند. با چشمانی گرد شده براندازش می‌کنم. در تصویر او محو می‌شوم. لحنم ناخودآگاه آرام می‌شود.
- و تو هم برآورده‌شون می‌کنی؟
- قول میدم سعی کنم.
کمی مضطربم. شاید هم معذبم. شاید هم سرخ شده‌ام.
- فکرشو نمی‌کردم انقدر خوب باشی!
نسبت به این دقایق لذت بخش، ناباور شده‌ام.
- هندونه زیر بغلم نذار! فقط راه بیا تا دوباره جا نمونی.
لبخندی در لبم جای می‌گیرد. نه یک لبخند معمولی، یک لبخندی با حس و حال شادی، اطمینان، امنیت و عشق.
ناگاه انگشتانش را در انگشتانم قفل می‌کند. یک صدای گوینده‌گونه‌ای که کلافه شده است و می‌گوید:
- خب مثل بچه‌ی آدم دستمو بگیر! می‌خوای دکمه‌هام تو این سرما کنده شه؟
و می‌گویم:
- خب فکر کردم بدت میاد دستتو بگیرم.
و راست گفته‌ام. همچنان باورم نمی‌شود که کنار او در یک جنگل بدنام و خوفناک قدم برمی‌دارم. باورم نمی‌شود دستانم در دست اوست. مانند یک رویاست. رویایی قبل از مرگ!
 

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
***
آسمان کم‌کم دارد لباس تیره‌اش را تن می‌کند. به فرشته‌ام می‌گویم:
- داره شب میشه.
و فرشته‌ام با تدقیق به اطراف می‌نگرد و نسبت به حرفم توجهی نشان نمی‌دهد. باز می گویم:
- چرا هر چی میریم نمی‌رسیم؟
دیگر به او نمی‌گویم فرشته‌. حداقل فرشتگان اهمیتی هر چند کم به انسانی همانند من نشان می‌دهند. کلافه می‌غرم:
- آدونیس!
و کلافه تر از من می‌گوید:
- بله؟
و ناگاه تصویر عوض شده‌ام به بُهت وادارم می‌کند.
- این تنه‌ی درخت، قبلاً هم دیدیمش نه؟
آدونیس ایستاده است. من نیز دستم در دستش حلقه شده و با فکر به دستان او در دستانم، در ابرها سیر می‌کنم.
- ما که داشتیم مسیر رو مستقیم می‌رفتیم.
لحنم حالتی پر استهزا به خود می‌گیرد:
- نخیر، داشتیم دورسر خودمون می‌چرخیدیم!
- ولش کن.
و ناگاه دستش، دستم را رها می‌کند و از میان ابرها سقوط می‌کنم. حزینم. می‌گویم:
- چی‌شده؟
و می‌گوید:
- بیا بخوابیم تا صبح بشه.
به آسمان نارنجی‌فام می‌نگرم و می‌گویم:
- هنوز حتی شبم نشده.
- خب، پس قراره هوا بد سرد بشه!
و از کنارم گذر می‌کند و می‌گوید:
- پس بیا چوب جمع کنیم.
خود را در آغوش می‌گیرم. کف پاهایم تیر می‌کشند. راه زیادی را تا این‌جا آمده‌ایم و من، تا به الان در زندگی‌ام، در این حد راه نرفته بودم‌.
- یکم خستم.
- نکنه می‌خوای از سرما یخ بزنی؟
حق با اوست و من نیز این را نمی‌خواهم. دیگر صدایش را نمی‌شنوم. کمی می‌ترسم و بلند می‌گویم:
- آدونیس؟
و صدایش از پشت سرم بلند می‌شود:
- وای پیوند! تحملت صبر ایوب می‌خواد!
نفسی عمیق می‌کشم. گمان کرده‌ام رفته، اما حالا خیالم تخت شده است. ده دقیقه را با چشمان نیمه‌بینایم چوب جمع کرده‌ام و به دست آدونیس خان داده‌ام‌. هر چند به دور از نامردی، بیشتر چوب‌ها را خودش جمع کرد و من نقش انتقال آن‌ها را داشتم. ماهرانه آتش را روشن می‌کند و آتش، گرمای دلنشین‌اش را مهمان تن نحیف‌ام می‌کند. پنج ثانیه بعد، تصویرش را نیز همین‌طور.
دیگر کاملاً شب شده بود و جایی امن‌تر از تن او در کنارم، سراغ نداشتم. کنارش به درخت تکیه دادم و مانند او به آتش خیره شدم. با وجود کودکی‌ام، هنوز رقص شعله‌ها را به یاد دارم. با این‌که در دیدن رقص‌شان حال ناتوانم. اما باز به تخیلم تکیه می‌کنم.
ناگاه صدایی جز صدای سوختن چوب، گوشم را می‌آزارد. صدای جیغ یک زن است. ترسیده و نالان.
- پس صداش این‌طوریه.
او این را می‌گوید و من ناخودآگاه پیراهن او را چنگ می‌زنم. می‌گویم:
- خیلی شبیه صدای جیغ آدمه.
- چون صدای جیغ آدمه.
در لحنش هیچ‌گونه شوخی یا ریشخندی موجود نیست. بازیگر فوق‌العاده‌ای‌ست. کلافه‌ام! به اندازه‌ی کافی خود ترسیده‌ام. می‌گویم:
- آدونیس بس کن.
و در کمال تعجبم بس می‌کند. دیگر صدایی جز صدای شیون و جیغ بینمان وجود ندارد. صداها به شدت نزدیک هستند. گویی آن طرف درخت‌های کناری‌اند.
- انگار دم گوشمونه.
و در کنار جیغ‌ها، کلمه‌ای نامفهوم به گوشم می‌رسد. با تشویش از جا می‌پرم و می‌گویم:
- شنیدی؟ یه چیزی به فارسی گفت!
- پیوند، داری توهم می‌زنی.
گویی چوب‌های آتش را بیشتر می‌کند و می‌گوید:
- می‌دونی که صدای یه نوع جیرجیرکه‌.
من نیز پاسخ می‌دهم:
- و خودتم می‌دونی که توجیه علمی مسخره‌ایه!
- هر چی! چه جیرجیرک باشه چه ماورا به من و تو کاری نداره.
- اون وقت تو از کجا انقدر مطمئنی؟
- چون این‌جا کشته نداده.
- کشته نداده چون هیچ‌کس یه شب تا صبح نتونسته تو جنگل بمونه و از ترس فرار کرده‌.
- خب من و تو فرار نمی‌کنیم.
- تو هم که فقط حرف خودتو می‌زنی!
و به حالتی قهر، دست‌های خود را بر سینه‌ام می‌بندم و با ضرب، می‌شینم.
 

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
چشمانم را آرام باز می‌کنم. احساس می‌کنم ساعاتی گذشته است. روی چمن‌ها خوابیده‌ام و او چوب به دست، مقابل آتش نشسته و به آن می‌نگرد‌. انعکاس آتش را در چشمان سبزش می‌بینم. آتشی که در قلبم پدید آورده بی شباهت به این آتش نیست و من نیز، یک زرتشت شده‌ام. یکتاپرست شده‌ام. می‌خواهم در قلبش یک آتشگاه ساخته و شب‌ها به عبادت در آن‌‌جا بنشینم. می‌گویم:
- چرا نمی‌خوابی؟
و صدایم کمی خواب‌آلود است.
- زیاد عادت به خوابیدن ندارم.
تصویر نیم‌رخش زیباست. نور آتش تصویر نیم‌رخش را زرد کرده ‌و اخم به ابروهایش رجوع کرده است. با اخم چه جذاب‌تر است! می‌گویم:
- خواب که عادت نیست، یه نیازه.
- تو فکر کن از نیازهام دست کشیدم.
می‌خواهم بدانم اگر من نیز یک روز نیازش شوم، او هم به همین راحتی ازم دست می‌کشد؟ افکار اضافی و احتمالات پوچ را پس زده و به سراغ پیدا کردن دلیل اخمش می‌روم.
- لابد ذهنت مشغوله که نمی‌خوابی.
- نمی‌خوابم که تو خیالت راحت باشه و بخوابی.
بی‌اختیار لبخند می‌زنم‌‌ و امیدوارم لبخندم را ندیده باشد. از حرف قبلش خورده می‌گیرم. می‌گویم:
- پس چرا میگی عادت به خوابیدن نداری؟
- خب... اونم هست!
چه قضیه‌ی جالبی. می‌گویم:
- آدونیس؟
و با جد می‌گوید:
- بله؟
در پسِ ذهنم انتظار داشتم جانم بشنوم که مرا ببخشید، عاشق ساده لوحی‌ام. همین صبح سر دست انداختنم توسط او خط و نشان کشیده‌ام و حال ضایع شدم. هنوز باورم نمی‌شود در کنارم است. هنوز باورم نمی‌شود تنها چیزی که از او می‌دانم نامش است. بالاخره تصمیم خود را گرفته و پیوند کنجکاو را بیدار می‌کنم.
- نمی‌خوای چیزی در مورد خودت بهم بگی؟
- گفتن‌شون چه فایده‌ای داره؟
- باعث میشه بیشتر بشناسمت. نباید غول چراغ جادوم رو بشناسم؟
- گمون نکنم تو قصه‌‌ی علاء‌الدین چنین چیزی رو دیده باشم.
- لطفاً!
به گمانم لحنم زیادی خواهش‌‌انگیز باشد. اما خب او آدونیس است، گمان نکنم چنین لحنی جواب دهد‌.
- می‌خوای چی بدونی؟
لحنم جواب داده است؟ خدا را چه شاکرم!
- دلیل حضورت تو اون تیمارستان.
- دلیلش، قتل بود.
- قتل کی؟
- یه دوست.
- چی‌کار کرد که کشتیش؟
- نمی‌خوام در موردش حرفی بزنم.
من نیز اگر قاتل بودم در مورد شخصی که او را کشتم صحبتی نمی‌کردم. اما یک لامپ در ذهنم روشن شده است. می‌پرسم:
- پسر بود یا دختر؟
- مگه مهمه؟ من یکیو کشتم! چه فرقی داره پسر بوده یا دختر؟
لامپ کنجکاوی‌ام را می‌ترکاند. همین‌قدر ظالم و زودرنج است و در کنارش همان‌قدر زیبارو و خوش‌صدا. می‌پرسم:
- اون نفر دوم که می‌خواستی بکشیش کیه؟ اونم یه دوسته؟
- تا حدودی، آره.
- روسیه، چه ارتباطی به تو داره؟
- این داستان روسیه رو کی بهت گفته؟
عصبانی می‌شوم و اخم می‌کنم‌. می‌گویم:
- سوال منو با سوال جواب نده!
- چرا ندم؟ مگه بازپرسی؟ کارآگاهی؟
نخیر، بنده پیوندم! خط و نشان صبح را بی‌خیال می‌شوم‌. من روزی تو را به صحبت در این باره وادار می‌کنم؛ این خط و این نشان. حال بگذار این گوی بچرخد. می‌گویم:
- گفتم که، یه پرستار بوده!
- چرا انقدر زود بهم اعتماد کردی و دنبالم راه اومدی؟
حال اگر عجب نگویم پس چه گویم؟
- عجب! خودِ تو گفتی بریم مشهد!
- تو چرا دنبالم اومدی؟
حالش خوش است؟ دود آتش به او نساخته؟
- خب... من که نمی‌تونستم تنهایی برگردم... .
- داری مزخرف تحویلم میدی!
- یعنی چی؟ خودت گفتی بریم مشهدو ببینیم. منم خداخواسته اومدم!
 

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
مگر همین‌طور هم نیست؟ نکند جن‌های جیغ‌زن این جنگل او را تسخیر کرده‌اند؟
- ببین پیوند، در مورد گذشته‌ی من هیچی نپرس! چون داستانش قرار نیست به کارت بیاد. من دیگه قرار نیست به اون روانی‌خونه برگردم چون یه کار نیمه‌تموم دارم‌. تو هم چون علاقمند به دیدن بیرون بودی گذاشتم همراهم باشی.
می‌گوید از گذشته‌ام چیزی نپرس و من همین الان برای فهمیدن آن گذشته‌ی کوفتی خط و نشان کشیده‌ام.
- فکر کردم واسه من داری این‌کارا رو می‌کنی.
- معلومه که نه!
صدای شکستن قلبم را شنید؟
- خودمو سر تو به خطر بندازم؟ می‌دونی اگه بابام... ‌.
حرفش را قطع می‌کند و من نیز ارتباطم با این دنیا بعد از حرفش به طور کامل قطع شده است. ناگاه چه سیل عظیمی از حزن و اندوه به تنم برخورد کرده است؛ من شنا بلد نیستم. کمک می‌خواهم‌‌.
- برگشتن من به اون روانی‌خونه، مساویه با سنگین‌تر شدن جرمم، بالاتر رفتن مدت زمان اون‌جا بودنم و شاید... مرگم!
پس اگر به مرگه، من این‌جا مرگ‌دوست‌ترم! می‌گویم:
- ولی من باید واسه عملم برگردم.
- باید خودت تنهایی برگردی!
واقعاً مچکرم از این مردانگیت. روی همجنس‌هایت را چه سفید کرده‌ای!
- یا این‌که... سه روز تو مشهد می‌مونیم و بعد برات یه ماشین می‌گیرم که برسونتت به تیمارستان.
- مگه پول داری؟
- لازم نیست به اونش کاری داشته باشی!
نقشه‌ها را از قبل کشیده است. من قربانی بودم، نه معشوقِ خوش‌خیال.
- الانم بخواب. خورشید طلوع کنه حرکت می‌کنیم.
بخوابم؟ به راستی بخوابم؟ قلبم را شکسته‌ای و بعد من با خیال راحت سر به زمین بنهم؟ خدایا یا این زبان بی‌مصرفم را ازم بگیر یا بگذار صدای اعتراضم گوشش را کر کند‌‌. من تو را نمی‌شناسم آقای آدونیس‌. مرا از تخت تیمارستان جدا کردی و بر روی زمین جنگل جیغ خوابانده‌ای. کاش به من صدها سیلی می‌زدی و این را نمی‌گفتی. چه بی‌مروتی! چه بی‌حمی. البته تقصیر تو نیست. من با غریبه‌ای که تنها دو روز می‌شناسمش در یک جنگلم. من بابت نگفتن دوستت دارم به تو احمق شمرده نمی‌شنوم، مرا از اعتماد زود شکل گرفته‌ام به تو احمق می‌خوانند. دنیای ابله‌های خندان، به پیوند خوشآمد بگویید!
***
خورشیدِ لعنتی را آن بالا نمی‌خواهم. دوست دارم جنگل مانند دیشب تاریک باشد. نمی‌خواهم روی زننده‌ی بعضی‌ها را ببینم.
- پیوند! کجا موندی؟
نام کوفتی‌ام را به زبان نیاور! لایق زبانت نیست.
- من می‌خوام برگردم.
- چرت و پرت نگو!
از دیشب کینه‌ای چنان چرکین از تو به دل گرفته‌ام که اگر به دستم بود خود برمی‌گشتم و مسیر رفتنت را به کل پرسنل تیمارستان لو می‌دادم‌. بله‌. من نیز بی‌رحمی را بلدم. به قول هم‌نسل‌هایم می‌توانم یک سوسولِ مخبر باشم. این‌ها که عددی نیست؛ تو مرا وسیله‌ای برای فرارت کردی! چه انسانِ ذلیل و بِلااستفاده‌ای!
- سلام‌.
شوکه می‌شوم. صدای مردانه‌ای غیر از صدای آدونیس بود.
- ‌سلام.
نزدیک جاده‌ایم و یک مرد سیه‌پوش از ماشین پیاده شده و با آدونیس مشغول صحبت است. خودم را به آن‌ها نزدیک می‌کنم.
- تا مشهد چقدر راهه؟
این را آدونیس می‌گوید.
- زیاد دور نیست. یه ربعی میشه.
لباس‌هایش خاکی و کثیف‌اند. مشکی بودن‌شان کثیفی لباس را بیشتر به رخ می‌کشند. با خاک چکار کرده؟ زمین را کنده است؟ جنازه چال کرده است؟
- از بیمارستانی جایی اومدید؟
ما نیز باید بگوییم با این حال آشفته از کدام قبرستان آمده‌ای.
- آره.
 
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
آدونیس! تو دیگر چرا تایید می‌کنی؟ بی‌رحمی به کنار، احمق نیز هستی؟
- با هم چه نسبتی دارید؟
این شیطان بزه‌کار دارد خوب جواب‌هایی در آستینم جای می‌دهد. بنده عصبانیم برادر، آن روی مرا نبین.
- خواهرمه.
ببخشید؟ من؟ آن هم خواهر تو؟
- اصلاً شبیه هم نیستید!
این فرشته‌ی مغضوب شده را چه به منِ انسان؟ گویند شیطان زیباترین فرشته‌ی دربار خداوند بود. باید مچ آدونیس را بگیرم و تحویل خدا دهم. بگویم شیطانت را پیدا کردم. حال ادبش کن و بگو انقدر دل انسان‌ها را نشکند.
- ناتنیه.
کم‌کم دارد خنده‌ام می‌گیرد. چه روزی شده! مرا بابت توهینم ببخش خورشید، همان‌جا بمان.
- من می‌تونم با گوشی‌تون یه تماس کوتاه بگیرم؟
- باشه.
و آدونیس با تلفن همراه آن شخصِ گورکن به سمت درخت‌ها حرکت می‌کند. چه راحت تنهایم می‌گذارد. خدا باقی این سفر ناخواسته را به خیر کند.
- برادرت نیست نه؟
اخم می‌کنم. به شکم بزرگ او که دکمه‌های لباسش را دارد شکنجه می‌کند نگاه می‌کنم. می‌خواهم پاسخم تنها اخم باشد اما او نیز مانند امیر یک سمج بالقوه است. لازم نیست چیزی بگوید، اخمش مصر بودنش را ثابت می‌کند. می‌گویم:
- چه لزومی داره بدونی؟
- چه لزومی داره با لباس بیمارستان این‌جا باشی؟
- چه لزومی داره سرتاپا خاکی باشی؟
چه کلمه‌ی لزوم به زبانم خوش آمده است. حرفی نمی‌زند. به همین زودی صدای خش‌دارش بریده شد؟ کاش این قدرت حاضرجوابی را مقابل آدونیس هم داشتم.
- گمون نکنم به شما ربطی داشته باشه.
حرف زیبایی زد.
- آفرین! پس به شما هم چی؟
چیزی نمی‌گوید.
- به شما هم چی؟
در تصویرش اخم کرده است. تازه متوجه‌ی چشمان مشکیِ سرخش می‌شوم، گمانم شب خوبی نداشته است که ساعت شش صبح با چنین وضعیتی برای دو غریبه در این جاده‌ی سوت و کور کنار زده است؛ خود کاملش می‌کنم.
- پس به شما هم ربطی نداره!
و چه بی‌ادب شده‌ام. تقصیر آدونیس و تقصیر آن شبِ مزخرف است. کاش از آن جنگل مرده بیرون می‌آمدم تا یک مرده‌ی زنده. گویی هدف تغییر فضای بینمان را دارم. می‌گویم:
- بعد تماس برادرم از حضورتون به سرعت مرخص میشیم. نیاز به نگرانی نیست. بی‌ادبیم رو هم ببخشید.
ولی خب هر ک.س هم باید سرش در کار خودش باشد؛ اگر همه سرمان در کار خودمان بود، دنیای بهتری می‌ساختیم. الان من از تو دلیل این بوی متعفن دهانت را می‌پرسم؟ موهای سیخ‌سیخی و به هم ریخته‌ات را چطور؟ معلوم است که خیر.
- بفرمایید‌.
صدای آدونیس بود که گوشی دکمه‌ای‌اش را به دست او می‌داد.
- می‌خواید جایی برید برسونمتون؟
 
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
تو با این حد از بدگمانیت کم مانده ما را در صندوق عقبت جا کنی و با خود به همان قبرستان ببری.
- نه ممنون. تماس گرفتم الان میان دنبالمون.
به به... چه هوای آدونیس را دارند‌! پس بایستی به خود بفهمانم که او هرگز تنها نبوده است. من تنها بودم که مانند یک آدامس مزاحم به کفِ کفش او چسبیده‌‌ بودم. قسمت خنده‌دارش آن‌جاست که همچنان نیز نقش آدامس را بازی می‌کنم.
آن مرد خداحافظی می‌کند و سوار سمند مشکی‌اش می‌شود و می‌رود. با آن گازی که او داد گمان نکنم ماشینش بیشتر از دو سال دیگر برایش کار کند. البته اگر با چنین وضعیتی هر روز در همین جاده رانندگی کند، شاید تا چند روز دیگر زنده بماند. درخت‌های این‌جا برای تصادف خوب مَلَس‌اند. بزرگ و تنومند هستند؛ قسمت جلویی ماشین را پرس شده تحویلت می‌دهند. با استخوان‌هایت نیز چنین می‌کنند. البته اگر به دلیل سهل‌انگاری‌ات کمربندی نبسته باشی.
آسمان مانند دیروز ابری‌ست و کاش باران می‌آمد. هوای باریدن دارم؛ حالم مانند آسمان گرفته است. باران می‌تواند بهانه‌ی مناسبی برای گریستنم باشد. حتی نمی‌خواهم به آدونیس نیم‌نگاهی بیندازم؛ مانند کودکان دو تا هشت ساله قهر کرده‌ام. با لحنی سرد که تمام سعی‌ام را می‌کنم تا ساعاتی چند حفظش کنم می‌گویم:
- کی داره میاد دنبالمون؟
می‌گوید:
- رفیقم.
کنارم ایستاده و شک ندارم به جاده‌ی کنارمان خیره شده است. به حتم نیز بایستی دست‌هایش در جیبش باشند. به پایین می‌نگرم و بعد از پنج ثانیه صبر نیمچه لبخندی می‌زنم. درست حدس زده‌ام؛ دستانش در جیبش پنهان‌اند. گفت رفیقم. حال که رفیق دارد، شاید معشوقی هم دارد و من بی‌خبرم. با چه رویی خود را عاشق یک مرد دلباخته‌ی یارپرست کرده‌ام؟ پیوندِ دیروز را هرگز نمی‌توانم درک کنم. از رفیقش می‌پرسم:
- رفیقت، مورد اعتماده؟
- نبود بهش زنگ نمی‌زدم.
کسی نبود این را به خودم بگوید. قبل از این‌که از آن دیوار بالا بروم بایستی کسی در گوشم می‌گفت آیا این مرد غریبه مورد اعتماد است و بعد نعش خود را از آن دیوار پایین می‌آوردم.
- حالت خوبه؟
سعی دارم تعجبم را از پرسش ناگهانی‌اش بروز ندهم. می‌گویم:
- آره خوبم.
همان دروغی را بیان کردم که نیمی از آدمان جهان هر روز به زبان می‌آورند.
- از دیشب احساس می‌کنم یکم دمغی.
حال شاهد نتیجه‌ی قهرم هستم. کاش زودتر قهر کرده‌ بودم.
- نه. حالم خوبه.
مرحله‌ی دوم این دروغ، پافشاری است. پافشاری به خوب بودن، از خودِ خوب بودن سخت‌تر است.
- چند ساله چشمات این مشکل رو دارن؟
حال او می‌خواهد مرا بیشتر بشناسد. آدونیس‌جان، برخلاف تو از گذشته‌ام واهمه‌ای ندارم. آن را پذیرفته‌ام و تا حدالامکان به اشخاصی که اعتمادم را جلب کرده‌اند، رویدادهای گذشته‌ام را در میان گذاشتم. خوبی‌ِ کار این است که لازم نیست بابت دانستن گذشته‌ام، خط و نشان بکشی. شرط ببندی یا خودت را مضحک عالم جلوه دهی. با صداقتِ تام می‌گویم:
- یازده ساله.
و به خودم افتخار می‌کنم که در این زندگیِ پرتلاطم و پشت آن ناجوانمردانگی‌های روزگار، هیچ‌گاه گناه نکرده‌ام که از روز پس از مرگم بترسم. تو حق داری بترسی آدونیس، تو گنهکاری! تمام گنهکارها از مرگ هراسیده‌اند. ترسی به جز مرگ در چشمان آن‌ها هویدا نیست. چه به خودت بد کرده‌ای! دلت به حال روز قیامتت نسوخت؟
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
- حرکات برات رو دور آهسته‌ن؟
به فکر فرو می‌روم. شاید از شب قبل از او رنجیده باشم اما، از خودم رنجیده‌ترم. زیرا که انتخاب‌ها همه دست خودم بودند. نویسنده‌ی کتاب زندگی غمبارم، خودم بودم. کاش برمی‌گشتم و کنار قبر رامین موسی‌زاده قبر خود را می‌کندم. خاک را همان‌جا بر روی خودم می‌ریختم و خواب ابدی را به خود هدیه می‌کردم. پاسخ می‌دهم:
- قبلاً بودن. الان شبیه عکس شدن.
- سخت به نظر میاد.
سخت که چه عرض کنم، کابوس است.
- خیلی وقته بهش عادت کردم.
- قرص‌های خاصی مصرف می‌کنی؟
با یادآوری آن‌ها پوزخندی می‌زنم.
- تا دلت بخواد!
- باید حتماً بخوری‌شون؟
- روزی نبوده که اون‌ها رو نخورده باشم.
- خب همیشه یه استثنائاتی تو روزهای آخر مرگ هست.
استثنایی مثل نخوردن قرص؟ این را به جد گفتی؟ باید بگویم من در عالم رویاهایم استثنائاتم را جور دیگری تنظیم کردم؛ که البته از نامشان معلوم است، چیزی جز یک رویای دلخوش‌کننده نیستند.
- خواسته‌ی دیگه‌ای نداری که برآورده کنم؟
تا همین‌جا هم گل کاشته‌ای! خواهشاً دیگر زحمتی نکش.
تصویر دیشب بدجور در ذهنم جاخوش کرده است. من با این کینه‌ی بسیار، چگونه پاهای خسته‌ام را راضی کنم تا این تن اضافه را همراه تو با خود بکشند؟ می‌گویم:
- ازم عذرخواهی کن.
می‌خواهم پاهایم قانع کنم.
- عذرخواهی؟ بابت چی؟
گویند از همان‌جا که رسد درد، همان‌جاست دوا. با آن‌که عذرخواهی‌ات مرهمی بر قلب زخم‌خورده‌ام نخواهد شد، اما حال امروزم را کمی بهتر می‌کند. مرا به ادامه دادن با تو وادار می‌کند. پس:
- فقط ازم عذرخواهی کن‌‌.
سکوت، هوای سرد، جاده‌ی خالی، ابرهای تیره‌ی بارانی. یک قطره آب به گونه‌ام برخورد می‌کند. با لبخند آن را از گونه‌ام می‌زدایم و به آسمان لبخندی می‌زنم. آسمان، ممنون که این بار سنگین حزنت را با من به اشتراک می‌گذاری.
- عذر می‌خوام.
لبخندی می‌زنم و پاسخ می‌دهم:
- عذرتو می‌پذیرم.
می‌خواهم بغضم را بشکنم. به یک باره دیدم تار می‌شود. مسخره است که حتی نمی‌توانم پر شدن چشمانم از اشک را ببینم. هر چه بیشتر می‌گذرد، بیشتر به بدبختی‌ام پی می‌برم. قطره‌ی بعدی که از گونه‌ام سر می‌خورد اشک آسمان نیست، اشک خودم است. گرم و شور؛ غمین و پربار.
- گریه نکن!
اگر گریه نکنم پس چه کنم؟ منتظر شکستن بغض آسمان بودم. می‌گویم:
- هر وقت بارون میاد گریه می‌کنم. خاطرات مزخرفی باهاش دارم.
ابلهانه دروغ می‌گویم؛ به شکل مسخره‌ای نیز باور می‌کند. شایدم نمی‌خواهد در غمی که خود ساخته است دخالتی داشته باشد. شاید می‌خواهد چیزی نگوید تا زمانی که می‌خواهد ترکم کند حرفی برای گفتن داشته باشد. نم‌نم باران شدت گرفته است؛ آسمان خشمناک‌ است. همچون من.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
آسمان غرش‌هایش را آغاز می‌کند؛ من نیز زیر درختی می‌نشینم و به گله‌های آسمان گوش می‌سپارم. کمی بعد، آدونیس هم کنارم جاخوش می‌کند. چشمانش به جاده است و برای آمدن دوستش انتظار می‌کشد. بدون دادن ذره‌ای اهمیت به او، چشمانم را می‌بندم و بعد از گذشت دقایقی به عالم خواب می‌روم.
در اتاق خودم هستم. نوبادی پایین تختم نشسته و کنارم در حال گریستن است؛ اتاق غرق در تاریکی‌ست. نفس عمیقی می‌کشم و از دهانم بخار خارج می‌شود. در باز می‌شود و دکتر آذر به سرعت بالای سرم می‌آید. دویدن او را می‌بینم، باز شدن در را می‌بینم، تکان خوردن شانه‌های نوبادی و رقص بخارم در هوا را می‌بینم. چه ضدحالی! در رویایم.
- پیوند!
صدای مادرم است. به خوابم آمده؟ به سرعت اطراف را کنکاش می‌کنم. بلند می‌گویم:
- مامان!
و او دیوانه‌وار نامم را مدام تکرار می‌کند. از روی تختم بلند می‌شوم. تقریباً کلمه‌ی "مامان" را صدا نکرده بلکه جیغ می‌کشم. می‌بینمش، شال سفیدش غرق در خون است و از گوشه‌هایش خون می‌چکد. چشمانش مردمک نداشته و کامل سیاه است. موهای سیاه بلندش پریشان‌اند و از دیدن این چنینی‌اش در خوابم بد نگرانم. نکند در آن دنیا دارد عذاب می‌بیند؟
- برگرد.
دلیل این حرف مادرم را نمی‌فهمم و خواب به سرعت روحم را به تنم برمی‌گرداند. چشمانم را به تندی باز می‌کنم. پیشانی‌ام توسط عرق نمناک شده است و بعد از پنج ثانیه سیاهی، خود را در یک ماشین می‌بینم.
- بیدار شدی!
صدای آدونیس است که بر روی صندلی شاگرد نشسته و تن چهارشانه‌ی دیگری رانندگی می‌کند.
عرق‌های پیشانی‌ام را با پشت دست می‌زدایم. شال سفیدی که بر روی شانه‌هایم افتاده است را روی سرم می‌کشم. تنگی نفس دارم، حالم روبراه نیست.
- سلام خانم. حالتون خوبه؟
آن مرد راننده این را می‌گوید؛ تنم دارد می‌لرزد. بزاق دهانم را به سختی قورت می‌دهم و با صدایی لرزان می‌گویم:
- ب... بله... خوبم.
- چرا نفس‌نفس می‌زنید؟
موهایم را پشت گوشم می‌گذارم و در حالی که سعی در کنترل نفس‌هایم را دارم می‌گویم:
- چی... زی نیست. یه کابوس معمولی دیدم.
هرچند نمی‌دانم کابوس می‌تواند معمولی باشد یا نه.
- پیوند، عرفان رفیق بیست سالمه. تو تیمارستان که بودم همیشه روزای ملاقات به دیدنم می‌اومد.
الان وقت خوبی برای معرفی نیست آدونیس؛ من دارم می‌میرم‌. چشمان راننده‌ای که به گفته‌ی آدونیس با او رفاقت بیست ساله دارد را در آیینه می‌بینم. آبی نگاهش، همرنگ یخ است. کنار چشمانش چین افتاده، دارد به من می‌خندد؟
- مطمئنی کابوست معمولی بود؟
در لحن گفتارش ریشه‌های تمسخر خودنمایی می‌کنند.‌‌ حتی یک خوشبختم ساده نیز نگفت؛ سریعاً به سراغ مضحکه‌گویی رفت. بوی عطر عربی ماشین را پر کرده است، از چنین رایحه‌‌ای دلخوشی‌ای ندارم. در این مردک چشم آبی نیز شرم و حیا یافت نمی‌شود؛ مانند رفیقش.
- مطمئنید که بهتون اجازه دادم دوم شخص خطابم کنید؟
این را من گفتم. یهویی و بی‌دلیل. نگاه خیره‌اش را از همان آیینه احساس می‌کنم، نیازی به پنج ثانیه‌ صبر هم نیست. جوابی نمی‌دهد؛ من نیز به سکوت دل می‌بندم.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا