درختهای انبوه و برخط دورمان را فرا گرفتهاند. پرندگان نغمه سر میدهند و دیگر دیدی به جادهی کنارمان ندارم. میگوید:
- درست مثل یه جنگل معمولیه.
و میگویم:
- آره آره. بذار شب شه فقط!
بازویش را گرفتهام و مانند کش به دنبالش راه میروم. گاه به گاه چوبی زیرپایم گیر میکند و از مسیرهای ناهموار مانند این، بدجور انزجار دارم. گاهی نگاهش میکنم. سرش را بالا گرفته و استوار قدم برمیدارد. تنها منم که خودم را به او چسباندهام. تنها منم که به او نیاز دارم.
از دور چند خانه میبینم. مسرور شده بازویش را به سمت مسیر خانهها میگیرم و میگویم:
- بیا از این ور بریم تا برسیم به روستاش.
حرفی نمیزند و تنها بازویش را از حصار دستانم آزاد میسازد. من بدون بازوی محکم او و با این چشمان بیاستفادهام چه کنم؟
- آدونیس؟ مسیرمون دورتر میشهها!
- به جای غر زدن یکم راه بیا.
صدایش کمی دور به نظر میرسد. میگویم:
- از این راه میرسیم به روستای سربرج. اونجا یکم با تیمارستان فاصله داره پس به لباسهامون شک نمیکنن.
و دیگر صدایی نمیشنوم. تا فاصلهی خودم و او را میبینم شوکه میشوم. سریعاَ به سمتش میدوم و محکم به او برخورد میکنم و لباسش را سفت میچسبم. شاکیام.
- هی سینیور! یهویی غیب نشو! مگه مشکل چشام رو نمیدونی؟
- تو که این لباسمو از تنم کندی. دیگه چه اعتراضی داری؟
اجازهی اعتراض هم ازم سلب شده است. آهی میکشم و اینبار نمیگذارم بازویش ذرهای از دستانم دور بشوند. آنها را میخواهم. همهی شخص کنارم را، میخواهم.
- آدونیس؟
- باز چیه؟
میخواستم حرف دل را به او بگویم. بگویم که واقعاً بیدلیل و به دور از انتظارم، چه زود به او دل دادهام. میخواهم بگویم دوستش دارم. نوک زبانم است. در ذهنم کامل شده. همین است. من خواهم توانست. به او خواهم گفت. چیزی نمانده. به ل*بهایم التماس میکنم تا کمی تکان بخورند. زبانم نمیچرخد. چرا نمیتوانم بگویمش؟ یک جملهی ساده است و گفتنش تنها به یک ثانیه زمان نیاز دارد. چرا زمان از دستم فرار میکند؟ چرا زبان، فرمان مغزم را دریافت نمیکند؟
- دارم یخ میزنم.
نه. این بسیار دور از فرمان ذهنم بود. نکند کار قلبم بوده است؟
- تا تو باشی دیگه هوس مشهد نکنی!
احمق. احمقم. نتوانستم بگویمش. صبر کن! مگر قرار نبود بمیرم؟ میگویم:
- پس جراحی فردام چی؟
- تازه یادش افتادی؟ صبحت بخیر!
مگر نزدیک به شب نیست؟
- به جراحی فردام نمیرسیم؟
با خود میگویم، معلوم است که نمیرسیم!
- یه ذره ماجراجویی میکنیم و برمیگردیم.
درست میشنوم؟ میخواهد ماجراجویی کند؟ آن هم با من؟ من که باشم که خیر بگویم.
- مادمازل پیوند، ترسیدید؟
کمی دستم را شل میکنم اما بازویش را رها نمیسازم. خندهای مصلحتی میکنم و میگویم:
- مگه فراتر از مرگ چیزی هم هست؟
- یعنی چون از مرگ نمیترسی، از هیچ چیز دیگهای هم نمیترسی؟
با خود میگویم شاید. اما در جواب به سوالش تنها سر تکان میدهم.
- پس نظرت چیه شب اینجا بمونیم؟
و باز سر تکان میدهم. چشمانم گشاد میشوند. چند لحظه! الان چه کردم؟
همچنان راه میرویم و آسمان تمایل به تیرگی دارد. نسبت به آدونیسم شکاک شدهام. من که قرار بود بمیرم، چرا قصد دارد زمان موعودش را به تأخیر بیندازد؟ هدفش چیست؟ میخواهم در عمل انجام شده قرارش دهم تا اعتراف کند. میگویم:
- نقشهتو فهمیدم.
و در نقشم فرو میروم.
- چه نقشهای؟
- منو از تیمارستان دور میکنی تا جراحی نشم!
- چه ربطی داره؟
- نمیخوای بمیرم.
- مردن تو به شخص خودت مربوطه، من فقط به مکانی جز تیمارستان نیاز داشتم.
و متوجه میشوم صدایش نزدیکتر میشود و میگوید:
- مگه بیرون رفتن انتخاب تو نبود؟
حال او قصد دارد از پاسخ دادن در برود؟ محال است بگذارم!
- آره، ولی تا یه ساعت دیگه باید برمیگشتیم و برنگشتیم.
- جراحی تو چیزی نیست که با چند ساعت عقب افتادن کلاً کنسل بشه.
خوش خیالی، اولین بار بود این خصلت را در او میدیدم.
- پس مرگت هنوز سرجاشه ولی مگه قبل مرگت چندتا آرزو نداشتی؟
- ولی من فقط یه آرزوی دیگه برام مونده.
- خب برنامه عوض شد، تا زمانی که بیرون از تیمارستانیم میتونی هر آرزویی که بخوای کنی!
و احساس نمیکنم گوشهایم درست شنیده باشند. با چشمانی گرد شده براندازش میکنم. در تصویر او محو میشوم. لحنم ناخودآگاه آرام میشود.
- و تو هم برآوردهشون میکنی؟
- قول میدم سعی کنم.
کمی مضطربم. شاید هم معذبم. شاید هم سرخ شدهام.
- فکرشو نمیکردم انقدر خوب باشی!
نسبت به این دقایق لذت بخش، ناباور شدهام.
- هندونه زیر بغلم نذار! فقط راه بیا تا دوباره جا نمونی.
لبخندی در لبم جای میگیرد. نه یک لبخند معمولی، یک لبخندی با حس و حال شادی، اطمینان، امنیت و عشق.
ناگاه انگشتانش را در انگشتانم قفل میکند. یک صدای گویندهگونهای که کلافه شده است و میگوید:
- خب مثل بچهی آدم دستمو بگیر! میخوای دکمههام تو این سرما کنده شه؟
و میگویم:
- خب فکر کردم بدت میاد دستتو بگیرم.
و راست گفتهام. همچنان باورم نمیشود که کنار او در یک جنگل بدنام و خوفناک قدم برمیدارم. باورم نمیشود دستانم در دست اوست. مانند یک رویاست. رویایی قبل از مرگ!
- درست مثل یه جنگل معمولیه.
و میگویم:
- آره آره. بذار شب شه فقط!
بازویش را گرفتهام و مانند کش به دنبالش راه میروم. گاه به گاه چوبی زیرپایم گیر میکند و از مسیرهای ناهموار مانند این، بدجور انزجار دارم. گاهی نگاهش میکنم. سرش را بالا گرفته و استوار قدم برمیدارد. تنها منم که خودم را به او چسباندهام. تنها منم که به او نیاز دارم.
از دور چند خانه میبینم. مسرور شده بازویش را به سمت مسیر خانهها میگیرم و میگویم:
- بیا از این ور بریم تا برسیم به روستاش.
حرفی نمیزند و تنها بازویش را از حصار دستانم آزاد میسازد. من بدون بازوی محکم او و با این چشمان بیاستفادهام چه کنم؟
- آدونیس؟ مسیرمون دورتر میشهها!
- به جای غر زدن یکم راه بیا.
صدایش کمی دور به نظر میرسد. میگویم:
- از این راه میرسیم به روستای سربرج. اونجا یکم با تیمارستان فاصله داره پس به لباسهامون شک نمیکنن.
و دیگر صدایی نمیشنوم. تا فاصلهی خودم و او را میبینم شوکه میشوم. سریعاَ به سمتش میدوم و محکم به او برخورد میکنم و لباسش را سفت میچسبم. شاکیام.
- هی سینیور! یهویی غیب نشو! مگه مشکل چشام رو نمیدونی؟
- تو که این لباسمو از تنم کندی. دیگه چه اعتراضی داری؟
اجازهی اعتراض هم ازم سلب شده است. آهی میکشم و اینبار نمیگذارم بازویش ذرهای از دستانم دور بشوند. آنها را میخواهم. همهی شخص کنارم را، میخواهم.
- آدونیس؟
- باز چیه؟
میخواستم حرف دل را به او بگویم. بگویم که واقعاً بیدلیل و به دور از انتظارم، چه زود به او دل دادهام. میخواهم بگویم دوستش دارم. نوک زبانم است. در ذهنم کامل شده. همین است. من خواهم توانست. به او خواهم گفت. چیزی نمانده. به ل*بهایم التماس میکنم تا کمی تکان بخورند. زبانم نمیچرخد. چرا نمیتوانم بگویمش؟ یک جملهی ساده است و گفتنش تنها به یک ثانیه زمان نیاز دارد. چرا زمان از دستم فرار میکند؟ چرا زبان، فرمان مغزم را دریافت نمیکند؟
- دارم یخ میزنم.
نه. این بسیار دور از فرمان ذهنم بود. نکند کار قلبم بوده است؟
- تا تو باشی دیگه هوس مشهد نکنی!
احمق. احمقم. نتوانستم بگویمش. صبر کن! مگر قرار نبود بمیرم؟ میگویم:
- پس جراحی فردام چی؟
- تازه یادش افتادی؟ صبحت بخیر!
مگر نزدیک به شب نیست؟
- به جراحی فردام نمیرسیم؟
با خود میگویم، معلوم است که نمیرسیم!
- یه ذره ماجراجویی میکنیم و برمیگردیم.
درست میشنوم؟ میخواهد ماجراجویی کند؟ آن هم با من؟ من که باشم که خیر بگویم.
- مادمازل پیوند، ترسیدید؟
کمی دستم را شل میکنم اما بازویش را رها نمیسازم. خندهای مصلحتی میکنم و میگویم:
- مگه فراتر از مرگ چیزی هم هست؟
- یعنی چون از مرگ نمیترسی، از هیچ چیز دیگهای هم نمیترسی؟
با خود میگویم شاید. اما در جواب به سوالش تنها سر تکان میدهم.
- پس نظرت چیه شب اینجا بمونیم؟
و باز سر تکان میدهم. چشمانم گشاد میشوند. چند لحظه! الان چه کردم؟
همچنان راه میرویم و آسمان تمایل به تیرگی دارد. نسبت به آدونیسم شکاک شدهام. من که قرار بود بمیرم، چرا قصد دارد زمان موعودش را به تأخیر بیندازد؟ هدفش چیست؟ میخواهم در عمل انجام شده قرارش دهم تا اعتراف کند. میگویم:
- نقشهتو فهمیدم.
و در نقشم فرو میروم.
- چه نقشهای؟
- منو از تیمارستان دور میکنی تا جراحی نشم!
- چه ربطی داره؟
- نمیخوای بمیرم.
- مردن تو به شخص خودت مربوطه، من فقط به مکانی جز تیمارستان نیاز داشتم.
و متوجه میشوم صدایش نزدیکتر میشود و میگوید:
- مگه بیرون رفتن انتخاب تو نبود؟
حال او قصد دارد از پاسخ دادن در برود؟ محال است بگذارم!
- آره، ولی تا یه ساعت دیگه باید برمیگشتیم و برنگشتیم.
- جراحی تو چیزی نیست که با چند ساعت عقب افتادن کلاً کنسل بشه.
خوش خیالی، اولین بار بود این خصلت را در او میدیدم.
- پس مرگت هنوز سرجاشه ولی مگه قبل مرگت چندتا آرزو نداشتی؟
- ولی من فقط یه آرزوی دیگه برام مونده.
- خب برنامه عوض شد، تا زمانی که بیرون از تیمارستانیم میتونی هر آرزویی که بخوای کنی!
و احساس نمیکنم گوشهایم درست شنیده باشند. با چشمانی گرد شده براندازش میکنم. در تصویر او محو میشوم. لحنم ناخودآگاه آرام میشود.
- و تو هم برآوردهشون میکنی؟
- قول میدم سعی کنم.
کمی مضطربم. شاید هم معذبم. شاید هم سرخ شدهام.
- فکرشو نمیکردم انقدر خوب باشی!
نسبت به این دقایق لذت بخش، ناباور شدهام.
- هندونه زیر بغلم نذار! فقط راه بیا تا دوباره جا نمونی.
لبخندی در لبم جای میگیرد. نه یک لبخند معمولی، یک لبخندی با حس و حال شادی، اطمینان، امنیت و عشق.
ناگاه انگشتانش را در انگشتانم قفل میکند. یک صدای گویندهگونهای که کلافه شده است و میگوید:
- خب مثل بچهی آدم دستمو بگیر! میخوای دکمههام تو این سرما کنده شه؟
و میگویم:
- خب فکر کردم بدت میاد دستتو بگیرم.
و راست گفتهام. همچنان باورم نمیشود که کنار او در یک جنگل بدنام و خوفناک قدم برمیدارم. باورم نمیشود دستانم در دست اوست. مانند یک رویاست. رویایی قبل از مرگ!