mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
دوستم بیل اسپینوزا که سمینارهای «لندمارک اجوکیشن» را اداره می کنددر این باره می گوید: «هر آنچه که نمی توانید باشید، مانع از بودن شما می شود.» باید بیاموزید که به تمامی وجود خود اجازه «بودن» دهید. برای آزاد و مستقل بودن بایـد بتوانید «باشید» و دستیابی به این مهم مستلزم آن است که از داوری خود دست بکشیم.
ما باید خود را برای انسان بودن و کاستی داشتن ببخشیم، زیرا هنگامی که خود را و مورد قضاوت قرار می دهیم، خـود بـه خـود نسبت به دیگران نیز پیش داوری روا می داریم و آن چه به دیگران می کنیم، به خود نیز می کنیم. جهان، آینه ای برای بازتاب درون ما است. هنگامی که بتوانیم خود را بپذیریم و ببخشیم، خود به خود می توانیم دیگران را نیز بپذیریم و ببخشیم. آموختن این درس برای من کار چندان ساده ای نبود.
سیزده سال پیش، روزی خود را بر سنگفرش مرمرین و سرد حمام یافتم. بدنم درد می کرد و نفسم بدبو بود. شبی دیگر آکنده از خوش گذرانی و مصرف مواد مخدر و در پی آن داشتن حالت تهوع را سپری کرده بودم.
برخاستم و و خود را در آینه نگاه کردم. می دانستم که دیگر نمی توانم به این وضع ادامـه دهـم. با وجودی که بیست و هشت سال از عمرم می گذشت، هنوز انتظار داشتم کسی از راه برسـد و حـال من را خوب کند، اما آن روز صبح متوجه شدم که قرار نیست کسی بیاید، نه مادرم، نه پدرم و نه حتی شاهزاده رؤیاهایم سوار بر اسبی سفید! در اعتیاد تا جایی پیش رفته بودم که باید تصمیم می گرفتم بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنم. هـیـچ کـس دیگری نمی توانست به جای من این تصمیم را بگیرد و هیچ کس دیگری نمی توانست درد و رنجم را از بین ببرد؛ هیچکس به جز خودم نمی توانست مرا یاری دهد. از زنی که روبه روی خود در آینه دیدم، وحشت کردم! هیچ نمی دانستم او کیست؛ به گمانم نخستین بار بود که او را می دیدم.
ما باید خود را برای انسان بودن و کاستی داشتن ببخشیم، زیرا هنگامی که خود را و مورد قضاوت قرار می دهیم، خـود بـه خـود نسبت به دیگران نیز پیش داوری روا می داریم و آن چه به دیگران می کنیم، به خود نیز می کنیم. جهان، آینه ای برای بازتاب درون ما است. هنگامی که بتوانیم خود را بپذیریم و ببخشیم، خود به خود می توانیم دیگران را نیز بپذیریم و ببخشیم. آموختن این درس برای من کار چندان ساده ای نبود.
سیزده سال پیش، روزی خود را بر سنگفرش مرمرین و سرد حمام یافتم. بدنم درد می کرد و نفسم بدبو بود. شبی دیگر آکنده از خوش گذرانی و مصرف مواد مخدر و در پی آن داشتن حالت تهوع را سپری کرده بودم.
برخاستم و و خود را در آینه نگاه کردم. می دانستم که دیگر نمی توانم به این وضع ادامـه دهـم. با وجودی که بیست و هشت سال از عمرم می گذشت، هنوز انتظار داشتم کسی از راه برسـد و حـال من را خوب کند، اما آن روز صبح متوجه شدم که قرار نیست کسی بیاید، نه مادرم، نه پدرم و نه حتی شاهزاده رؤیاهایم سوار بر اسبی سفید! در اعتیاد تا جایی پیش رفته بودم که باید تصمیم می گرفتم بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کنم. هـیـچ کـس دیگری نمی توانست به جای من این تصمیم را بگیرد و هیچ کس دیگری نمی توانست درد و رنجم را از بین ببرد؛ هیچکس به جز خودم نمی توانست مرا یاری دهد. از زنی که روبه روی خود در آینه دیدم، وحشت کردم! هیچ نمی دانستم او کیست؛ به گمانم نخستین بار بود که او را می دیدم.