به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
در فلسفه ذن داستانی در مورد دو راهب نقل می شود که در مسیر رفتن به خانه کنار رودی پرخروش می رسند. آن جا زن جوانی را می بینند که نمی تواند از رود عبور کند. یکی از راهب ها آن زن را ب*غل می کند تا از رود رد شود و در آن سو او را سالم بر زمین می گذارد. سپس آن دو به راه خود ادامه می دهند. پس از مدتی، راهبی که به تنهایی از رود گذشته بود، دیگر نمی تواند خودداری کند و به سرزنش برادرش پرداخته، می گوید:

«می دانی که دست زدن به زنان خلاف قواعد و قوانین ماست. تو سوگند مقدسمان را زیر پا گذاشتی!» راهب دیگر در پاسخ می گوید: «برادر، من آن زن را در آن سوی رود رها کردم، آیا تو هنوز او را حمل می کنی؟!» هنگامی که به زخم های کهنه می چسبید، مسیر زندگی را با کوله باری سنگین طی می کنید.
تازگی با زن جوان و زیبایی به نام مورگان کار کردم که دچار سرطان معده بود. هنگامی که به دیدنم آمد، میل اندکی به ادامه زندگی داشت و پذیرفته که سرطان، او را خواهد کشت. مورگان آکنده از خشم و نفرت به مادرش بود، زیرا را*ب*طه آن ها بر مبنا زنجیره ای پیوسته از سوء استفاده های احساسی و جسمانی قرار داشت.

او سی ویکی دو ساله بود و هر چند پیش از این در دوره های بسیاری برای رشد و تعالی شرکت کرده بود، اما نمی توانست دشمنی و نفرتی را که نسبت بـه مـادرش احسـاس می کرد، رها کند. من و مورگان به این نتیجه رسیدیم که اگر چه او از نظر جسمانی بسیار ضعیف است، اما باید در دوره من شرکت نماید تا شاید بتواند احساسات زهرآلود خود را رها کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
در بخشی از دوره از هرکس می خواهم پنج واژه ای را که پذیرش آن ها از همه موارد دیگر برایش مشکل تر است، بنویسد. سپس تمرینی دو به دو انجام می دهیم تا آن که دیگر هیچ یک از پنج واژه مذکور برای شخص، باری نداشته باشد. برای نمونه، اگر یکی از واژه های ناراحت کننده برای من «نالایق» باشد، می گویم: «مـن نـالایق هستم!» و یاری که روبه روی من نشسته، به چشمانم نگاه می کند و می گوید: «تو نالایق هستی!» و من تکرار می کنم: «من نالایق هستم!» و او تکرار می کند:

«تو نالایق هستی!» و این تمرین آن قدر ادامه پیدا می کند تا دیگر از این که نالایق باشم و یا آن که کس دیگری مرا به این نام بخواند، ناراحت نشوم. ادا کردن یک واژه با صدای بلند و به دفعات، موجب می شود که مقاومت شخص در برابر آن ویژگی از بین برود. دیگر از این که او را به این نام بخوانند، ناراحت نمی شود و در نتیجه می تواند مالک آن ویژگی گردد. اغلب در ابتدای این تمرین در اتاق قدم می زنم و به واژه هایی که هر یک از حاضرین نوشته است نگاه می کنم، چون معمولاً آن ویژگی های شخص که برای افراد دیگر آشکار، اما از خودش پوشیده است، از قلم می افتد.

هنگامی که به صندلی مورگان رسیدم، مشغول تمرین و پذیرش واژه هایش بود، اما متوجه شدم که او آن واژه ای را که همیشه هنگام سخن گفتن از مادرش به کار می برد، در فهرست خود نیاورده است. می دانستم که تملک این واژه برای وی بسیار مهم است و به همین دلیل به یار مورگان گفتم که با واژه «دیوانه» تمرین کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
مورگان با نفرت به من نگاه کرد و گفت: «من دیوانه نیستم و تو این را می دانی!» گفتم: «اگر ما همه چیز هستیم، پس چگونه تو دیوانه نیستی؟» و اضافه کردم او می تواند مرا «دیوانه» بخواند، من اصلا ناراحت نمی شوم. برای یار مورگان هم مهـم نبود که او را دیوانه بخوانند. مورگان به شدت ناراحت شد، سپس گریه کرد و پس از آن گفت که حالت تهوع دارد. او نمی توانست بگوید که دیوانه است؛ قادر نبود این واژه را بر زبانش جاری سازد.

من و یار مورگان هر دو به او نگاه کردیم و فریاد زدیم: «بگو دیوانه! بپذیر! مورگان دیوانه!» سپس از وی پرسیدم: «مورگان، به من بگو چه هنگام در زندگی دیوانگی کردهای؟» مورگان چند رویداد را بازگو کرد که بدون شک رفتار وی دیوانه وار محسوب می شد، امـا هـنـوز گرفتار این واژه بود. مـن فقـط می خواستم او بگوید: «من دیوانه ام!» می دانستم اگر او بتواند این عبارت را به اندازه کافی تکرار کند، از بار واژه «دیوانه» کاسته می شود و دیگر این کلمه، زندگی او را کنترل نخواهد کرد.

زیرا از هر چه بترسیم، بر سرمان می آید! دیوانگی در زندگی مورگان به شکل بیماری پدیدار شده بود. این واژه، آزادی او را گرفته بود. این زن در آن لحظه در آستانه پذیرفتن و تملک شدید ترین ترس و بدترین کابوس خود بود. آن شب مورگان پیش از رفتن به خانه توانست بگوید: «من دیوانه ام!» اما نتوانست آن را احساس کند. او همان شب به این تمرین ادامه داد و پس از حمام آب گرم و چند ساعت تکرار این عبارت توانستد مانعش را رفع کند. چند ماه بعد او نامه ای به من نوشت:

«باید ترس و تمامی احساساتی را که در کودکی به «دیوانگی» ربط داده بودم، رها می کردم تا بتوانم دیوانگی ام را بپذیرم. باید آن را در آغوش می کشیدم و آزاد می کردم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
پس از این پذیرش، به زانو افتادم و دعا کردم: «خدای عزیزم، خواهش می کنم حجاب را از چشمان من برگیر و بگذار فقط زیبایی مادرم را ببینم!» چهل و پنج دقیقه عمیقاً و با تمام‌ وجود دعا کردم تا دید بدی را که نسبت به خودم و مادرم داشتم از بین برود و بتوانم بپذیرم که مادرم بهترین کاری را که در توانش بوده، در حق من انجام داده است.

همچنین دعا کردم که بتوانم خودم را برای سرزنش های ناآگاهانه، آزار هایی که به وجودم رسانده ام، دوست نداشتن خودم و بیمـار شـدنم ببخشم. پس از آن آرامشی عمیق مرا در بر گرفت. پیش از این تمرین، حتی تفکر دربـاره مـادرم . می شد ناراحت شوم و احساس حقارت کنم، امـا اكـنـون فقـط آرامش و راحتی را حـس می کردم. این تمرین دری را به رویم گشود که باید از آن عبور می کردم.

از آن هنگام پیشرفت سرطان در من متوقف شده و رو به بهبود هستم.» اکنون مورگان به سرطان مبتلا نیست. آزمایش ها نشان داده اند که دیگر هیچ نشانه ای از بیماری در او وجود ندارد. آن لحظه که این زن جوان از نفرت ورزیدن نسبت به ویژگی هایش دست کشید، توانست خود و مادرش را ببخشـد.

امـروز، مورگان به من می گوید، دشوار ترین بخش کار بر سایه برای او پذیرش واژه دیوانه بوده است. وی نمی توانست بپذیرد که مادرش بخشی از وجـود خـود او است و چشمانش را بر این حقیقت می بست. اما هنگامی که متوجه شد از شدت تنفر به حـال مرگ افتاده است، این امکان را به خود داد که تمامیت وجودش را در آغوش بگیرد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
تملک سایه، تمایل طبیعی بدن به یکپارچگی را برآورده می کند. هنگامی که یکپارچه هستید، التیام یافته اید. این تحول ناشی از تغییر نگرش و تغییر عینگی است که با آن به دنیا می نگریم و فقط چند ثانیه وقت می برد. اگر از دیدگاه یک چکش به دنیا بنگریم، همه چیز شبیه به میخ به نظر می رسد، اما اگر از چکش به پیچ تبدیل شویم، همه چیز همچون مهره خواهد بود.

همواره برداشت ما تحت تأثیر آن است که خود را چگونه می بینیم؛ چه چیز را خوب یا بد، درست یا غلط می دانیم و چه چیز را دوست داریم و یا دوست نداریم. اگر عینک خود را از موقعیت «من در جهان هستم» به «من جهان هستم» تغییر دهید، درک خواهید کرد نه تنها اشکالی ندارد که همه چیز باشید، بلکه ضروری است.

می دانم که برای بیشتر ما پذیرش این مفهوم دشوار است، زیرا به ما یاد داده اند که هیچ گاه مطالب منفی را در مورد خود بر زبان نیاوریم. اگر هنگامی که از خواب بیدار می شوم، احساس کنم بی ارزش هستم، باید تظاهر کنم که چنین احساسی ندارم، باید
به خودم تأکید کنم ارزشمند هستم و امیدوار باشـم کـه در طول روز به احسـاس ارزشمند بودن دست یابم. باید در محل کار تظاهر کنم که بی ارزش نیستم، زیرا داشتن احساس بی ارزشی خوب نیست.

باید تمامی روز پشت نقاب با ارزش بودن مخفی شوم و امیدوار باشم کسی به درونم پی نبرد، در حالی که چون نمی توانم بی ارزش بودن خود را در آغوش بگیرم و همان گونه که هستم رفتار کنم در درونم غوغایی به پا لست. ما این جنبه خود را نمی پذیریم و درباره بی ارزش بودن افراد پیش داوری می کنیم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
به ما گفته اند تأیید، حال ما را خوب می کند، اما همانگونه که در سخنرانی هایم می گویم، اگر روی مدفوع را با بستنی بپوشانیم، پس از دو سه قاشق بستنی، دوباره مزه مدفوع را حس خواهیم کرد. هنگامی که ویژگی های منفی را در خود بپذیریم و آن ها را جـزو وجودمان به شمار آوریم، دیگر نیازی به تأیید نداریم، زیرا می دانیم که هم ارزشمند هستیم و هم بی ارزش، هم زشت و هم زیبا، هم تنبل و هم وظیفه شناس.

هنگامی که باور داریم فقط می توانیم این یا آن باشیم، آن گاه نزاع در درونمان ادامه خواهد یافت، زیرا می خواهیم فقط دارای ویژگیهای «درست» باشیم. هنگامی که اعتقاد داریم فقط ما ضعیف، بد اخلاق و خود خواه هستیم، یعنی معتقدیم ویژگی هایی را داریم که دوستان و خویشان ما ندارند، احساس خجالت می کنیم. اما اگر تمامی ویژگیهای هستی را پذیرا شوید، درک خواهید کرد که هر یک از صفات برای شما آموزشی در بردارد. ایـن آموزگاران، تمامی حکمت جهان را در اختیارتان می گذارند.

بعضی اوقات برای آن که بتوانید مالک صفتی شوید، باید خشمی را که نسبت به خود یا دیگران در درون انباشته اید، رها کنید. اغلب، افراد از من می پرسند، آیا اشکالی ندارد که با خودشان خشمگین شوند؟ پاسخ من این است که هر احساسی داشته باشید، خوب است. به خودتان اجازه دهید که هر آنچه در درون دارید، احساس و ابراز کنید. برای آن که بتوانید حقیقتاً خود را دوست بدارید و نسبت به خودتان و دیگران مهربان باشید، باید همه احساسات منفی را از وجودتـان خـارج کنیـد.

شـما شایستگی آن را دارید که احساسات خود را به شیوه ای مناسب ابراز کنید. فقـط هنگامی ابراز احساسات درست نیست که موجب آزار شخص دیگری شود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
فریاد زدن روش خوبی برای رها کردن احساسات سرکوب شده است. بیش تر اوقات صدای ما به مفهوم واقعی کلمه خفه شده است و نمی توانیم گستره کامـل صدایمان را به کار بریم. هنگامی که به خود اجازه می دهید، از ته دل و با تمام وجود فریاد بکشید، می توانید واقعاً انرژی های سرکوب شده را آزاد کنید. اگر نمی خواهیـد مزاحم کسی شوید، سرتان را در بالش فرو ببرید و فریاد بکشید.

اگر هیچ گاه فریاد نکشیده اید و یا در خانواده ای بزرگ شده اید که بیش از اندازه داد و فریاد شنیده اید، شاید تصمیم گرفته باشید که فریاد زدن اصولا کار بدی ست، اما باز هم این گفته را یادآوری می کنم که: «آن چه را نمی توانید باشید، نمی گذارد باشید.» پس فریاد بکشید! مهم است که تمامی گستره احساسات خود را در اختیار بگیرید.
در یکی از دوره هایم خانمی زیبا که نزدیک به هفتاد سال داشت، شرکت کرد.

او هیچ گاه در زندگی صدایش را بلند نکرده بود. ژانت هرگز فریاد نکشیده و دشنام نداده بود. پدرش این عقیده را به او تحمیل کرده بود که افراد خوب این کارها را نمی کنند و اگر او عشق و احترام پدرش را می خواهد باید‌ این قوانین را اطاعت کنـد. ژانـت بـه مدت شصت سال درست همان کاری را کرد که به او گفته بودند، باید بکند و اکنون دچار پولیپ مزمن حنجره شده بود.

اما هنگامی که به دیدار من آمد، آماده بود تا تمامی احساسات انباشته شده درونش را رها و از فرمان پدرش سرپیچی نماید. او بـه ایـن نتیجه رسیده بود که مشکلات جسمانی وی ناشی از احساسات سرکوب شده است، ولی باز هم برایش دشوار بود که صدایش را بلند کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
به مدت پنج روز ما داد و فریاد کردیم و ناسزا گفتیم تا نوبت آن رسید که فحش بدهیم، آن گاه ژانت چه راحت شد! همه بدنش می لرزید. روز بعد لبخندی بر لبانش نقش بسته بود. هر چند که پدرش سال ها پیش فوت کرده بود، اما او مجبور شجاعت وجودش را جمع کند تا بتواند فحش دهد. شش ماه پس از آن، ناراحتی حنجره ژانت کاملاً رفع شد و او بسیار خوشحال بود. از آن پس این زن خود را شادمانه ابراز می نمود و احساس می کرد سرانجام با خود و پدرش آشتی کرده است.

ما باید با خوشحالی خشممان را ابراز کنیم، البته به شرطی که موجب آزار فرد دیگری نشویم. هنگامی که با جنبه ای از وجودتان روبه رو می شوید که دوست ندارید آن را بروز دهید، آن را با این هدف ابراز کنید که تمامی پیش داوری ها، خجالت ها، درد ها و مقاومت هایتان را در برابر باز پس گیری این جنبه طرد شده وجود خود رها سازید.

روش مورد علاقه من برای رها کردن خشم چماق زدن است؛ راکتی پلاستیکی بر می دارم و با تمامی توان بر چند بالش که روی هم انباشته ام، می کوبم. تجسم می کنم که توده بالش همان جنبه ای است که نمی خواهم بپذیرم و تا می توانم آن را می زنم. پس از تخلیه همه احساساتم، رفتن در برابر آینه و پذیرفتن آن جنبه بسیار ساده تر می شود. اگر ما حالتی را از درون پذیرا شویم، دیگر لازم نیست آن را در بیرون متجلی کنیم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
یکی از دوستان نزدیکم به نام جنیفر متقاعد شده بود کسی او را تعقیب می کند. جنیفر هر کجا می رفت، زنی را می دید و مطمئن بود که آن زن در تعقیب اوست. جنیفر به مـن می گفت: «او اهریمنی ست!» و البته از آن جا که من دوست خوبی هستم، به او می گفتم: «خودت اهریمنی هستی!» او از من عصبانی می شد و فریاد می کشید: «مـن اهریمنی نیستم!»

و گوشی تلفن را قطع می کرد. حدود یک سال جنیفر هر کجا می رفت، سر و کله این زن پیدا می شد و برنامه جنیفر را به هم می زد. در اواخـر آن سال جنيفـر بـه هاوایی پرواز کرد تا در کنفرانسی شرکت کند. او ماه ها در انتظار این همایش بود، اما در همان سخنرانی اول، باز هم همان زن را دید و مضطرب از هاوایی به من تلفن کرد: «چکار کنم تا از دست این زن خلاص شوم؟» به او گفتم، احتمالاً این زن جنبه ای طرد شده از وجود او را منعکس می کند. آشکار بود که جنیفر باید آن جنبه را هر چه که بود، در خود می پذیرفت، زیرا به شدت با این زن اتصالی کرده بود. از او پرسیدم: «دربارهٔ اهریمنی بودن چه پیش داوری هایی داری؟» جنیفر گفت: «اهریمنی بودن بسیار بد است و افراد اهریمنی کار ها بدی می کنند.» با هم سعی کردیم زمـان هـایی را که در زندگی اهریمنی بوده است، به یاد آوریم.

او چندین مورد را کـه نسـبت بـه خـواهر کوچکش رفتاری اهریمنی داشت، به یاد آورد. جنیفر به شدت از آن مـوارد احساس خجالت می کرد و در نتیجه تصمیم گرفته بود که شخص خوبی شود. در ذهن او افـراد خوب، اهریمنی نبودند. به وی گفتم: «ما نمی توانیم بـدون شـناخت بد، خوب را بشناسیم، همان گونه که نمی توانیم بدون نفرت، عشق را بشناسیم. اگر بتوانیم بـدی یا نفرت را در وجود خودمان بپذیریم، دیگر نیازی نیست آن را به دیگران فرافکنی کنیم.»

به جنیفر گفتم، سعی کند در برابر آینه حمام بایستید و آن قدر با خود بگوید: «من بد هستم تا دیگر میل نداشت باشد این جنبه وجود خود را انکار می کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
پس از یک ساعت تمرین در برابر آینه، جنیفر آنقدر خشمگین شد که نشست و نامه ای برای آن زن که به گمانش در تعقیب او بود، نوشت. جنیفر به خودش اجازه داد تا هر ناسزایی که به فکرش می رسید به آن زن بگوید و تمامی خشم خود را ابراز کند. او با صداقت هر چه تمام تر این کار را انجام داد و در نتیجه احساس سبکی و راحتی کرد.

جنیفر نیـاز داشت تا درد و خشم خود را ابراز کند. او پس از نوشتن، آن نامه را پاره پاره کرد و بعـد در مقابل آینه بدی خود را پذیرفت. پس از آن که جنیفر توانست با این جنبـه خـود رو به رو شود، توانست آن زن را نیز بپذیرد و به این گونه او به اتصالی خود پایان داد. روز بعد که جنیفر آن زن را دید، به او سلام گفت و بی آن که تحت تأثیر قرار بگیرد به راهش ادامه داد. او دیگر هیچ گاه آن زن را ندید؛ این مفهوم آزادی ناب است!
سپس نقاب ها شخصیتی برای خود به وجود می آوریم تا به خودمان و دیگران بقبولانیم که «آن» نیستیم .

به تازگی هنگامی که به دیدار دوستم رفته بودم، با پدرش نورمن که نمونه کاملی از پدیده ای که شرح دادم است، درباره کارم به گفت و گو پرداختم. نور من که کنجکاوی اش برانگیخته شده بود، از من خواست تا شیوه کارم را به او نشان دهم. از وی خواستم دو واژه ای را که مایل نیست در روزنامه در توصیف او بنویسند، بگوید. نور من پاسخ داد که دوست ندارد او را «خسته کننده» یا «نادان» بخوانند. با صدای بلند خندیدم و گفتم : «دقیقاً! هیچ کدام ازافرادی که امروزه شما را می شناسند ، امکان ندارد بگویند خسته کننده یا نادان هستید!»

نور من که همواره خانواده اش را مقدم می شمرد، فرصت نکرد تا تحصیلات خود را به پایان برساند، اما پس از آن که همسرش بعد از سی سال زندگی زناشویی در گذشت، به دانشکده بازگشت تا در موقع کارشناسی ارشد به تحصیل خود ادامه دهد.
 
بالا