به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بارها و بارها این ابیات را خواندم و هرچه بیشتر می خواندم، بیشتر مبهوت و شگفت زده می شدم. ابیات مورد نظر از این قرار است:

بند 94 : حال، قبل از آنکه جهودان قانون شکن ه.رزه که یک اهریمن صفت قانون شکن هر*زه بر خود آنها حکومت داشت (مجبورشان می کرد تا قانون را رعایت کنند) او، (عیسی)، را دستگیر کنند، همه ما را دور هم جمع کرد و گفت: قبل از آن که مرا به جهودان تحویل دهند، بیایید همه با هم سرودی در ستایش پدر بخوانیم تا بتوانیم از آینده ای که پیش روی مان است، خبردار شویم و آن را بدانیم.

پس او از ما خواست تا در دایره ای دور هم حلقه بزنیم و دست های همدیگر را بگیریم. خود او در میان حلقه جای گرفت و آن وقت به ما گفت: با گفتن آمین، به آواز من جواب دهید. پس شروع کرد به خواندن سرودی که می گفت :

«شکوه و جلال بر تو باد، ای پدر!»
و ما که در حلقه، دست در دست یکدیگر دور او رقص کنان می چرخیدیم، جواب اش را دادیم و گفتیم: «أمين»..
شکوه و جلال بر تو باد، کلمه؛
شکوه و جلال بر تو باد، زیبایی. آمین.
شکوه و جلال بر تو باد، روح؛
شکوه و جلال بر تو باد، وجود قدسی؛
شکوه و جلال بر شکوه و جلال تو باد. آمین.
ما تو را ستایش می کنیم، ای پدر؛
ما تو را شکر می گوییم، ای روشنایی، که تاریکی نمی تواند در تو هستی داشته باشد. آمین
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بند 95 : اکنون که شکرگزاری می کنیم، من می گویم:

من نجات می یابم و من نجات می دهم. آمین.
من رها می شوم و من رهایی می دهم. آمین.
من زخمی می شوم و من زخمی میکنم. آمین
من متولد می شوم و من متولد می کنم. آمین.
من می خورم و من خورده می شوم. آمین.
من می شنوم و من شنیده می شوم. آمین.
من اندیشیده می شوم، کاملا اندیشیده می شوم. آمین.
من شست و شو میشوم و من شست و شو می دهم. آمین
شکوه و جلال میرقصد، من می خوانم، همه تان برقصید. آمین.
من میگریم، همه تان سوگواری کنید. آمین.
عدد هشت (تهليل، یک هشت تایی) با ما سرود ستایش می خواند. آمین.
عدد دوازده در آسمان می رقصد. آمین.
با همه در آسمان، قدر رقص ما شرکت دارند. آمین۔
پس آن کسی که نمی رقصد، نمی داند چه خبر است. آمین.
من می روم و من می مانم. آمین.
من تحسین می کنم و من تحسین می شوم. آمین.
من محل می کنم و من واحد می شوم. آمین.
خانه ای ندارم و خانه ها دارم. آمین.
مکانی ندارم و مکان ها دارم. آمین.
معبدی ندارم و معبدها دارم. آمین.
چراغی هستم برای تویی که مرا مشاهده میکنی. آمین.
آینه ای هستم برای تویی که مرا درک می کنی. آمین.
دری هستم برای تویی که مرا میکوبی، آمین.
راهی هستم برای تویی که مرا می پیمایی آمین.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بند 96: حال پاسخ بده (یا، درحالی که پاسخ می دهی) به رقصيدن من.
خودت را مشاهده کن در من که سخن می گویم و با دیدن آنچه من می میکنم، خاموش بمان و اسرار مرا بروز مده.
ای آنکه میرقصی، آنچه من میکنم را دریاب، زیرا برای توست این مصیبت آدمیت که به زودی بر من فرود می آید. زیرا تو اصلا نمی توانستی بفهمی چه رنجی میکشی، اگر من را همچون کلام خداوندی به سوی تو نفرستاده بودند.

تویی که دیدی من چه رنجی میکشم، و با دیدن آن بر جای خود آرام نماندی، و کاملا تکان خوردی. تکان خوردی برای دانایی برای تو همچون بستری هستم، به من تکیه کن. من که هستم؛ هنگامی که رفتم درک خواهی کرد.

اکنون، آنی از من دیده می شود، که من نیستم. وقتی بیایی، می بینی. اگر دانسته بودی که چگونه رنج بکشی، می توانستی که رنج نکشی. یاد بگیر که چگونه رنج بکشی و می توانی که رنج نکشی، هرچه را نمی دانی من خود به تو می آموزم. من خدای تو هستم، نه خدای آن فرد خائنی که با ارواح مقدس سازگارش می کنم. کلام عقل و خرد را در من بشناس.» دوباره با من بگو:

شکوه و جلال بر تو باد ای پدر؛
شکوه و جلال بر تو باد ای کلمه؛
شکوه و جلال بر تو باد ای روح قدسی.
و اگر بخواهی درباره من بدانی که من چه بوده ام، بدان که من با یک کلمه همه چیز را فریفتم و خود ذره ای هم فریفته نشدم. من جهش کرده ام، اما تو همه اش را می فهمی. آن را که فهمیدی، بگو: شکوه و جلال بر تو باد ای پدر. آمین.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بند 97 : این چنین، محبوب من خداوندگارمان پس از رقص با ما، پیش رفت. و ما همچون مردانی گیج و سرگردان، خواب آلوده به این سو و آن سو گریختیم. سپس وقتی من رنج کشیدن او را دیدم، حتا نزدیک او نماندم و به کوه زیتون گریختم و بر آنچه واقع شده بود، گریستم. و هنگامی که در روز جمعه، شش ساعت از روز گذشته، او را مصلوب کردند، تاریکی همه روی زمین را فرا گرفت. و خداوندگارم که در وسط غار ایستاده بود و همه جا را روشن می کرد، گفت:

«به نظر مردم در آن پایین، در اورشلیم، من را به صلیب کشیده اند و بر دست و پاهایم میخ می کوبند و سرکه و زرداب میدهندم تا بنوشم. اما این جا، با تو سخن می گویم و آنچه را به تو می گویم، خوب بشنو. من به ذهن تو القا کردم که به این کوه بیایی تا در این جا امکان آن را بیابی که بشنوی آن چیزهایی را که و مرید باید از استادش بشنود و بیاموزد، و انسان از خدایش».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بند 98 : و پس از گفتن این سخنان، او صلیبی از نور را به من نشان داد که برپا ایستاده بود. و در اطراف صلیب جمعیت عظیمی گرد آمده بودند که یک شکل نداشتند. و در درون صلیب همه یک شکل و یک هیأت بودند. و خود خداوندگارمان را روی صلیب مشاهده کردم که هیچ شکلی نداشت و فقط صدایی بود، و نه آن صدایی که برایمان آشنا بود، بلکه صدایی دلنشین و پر مهر و واقعا از آن خداوندگار که خطاب به من گفت:

«يوحنا، واجب است که یک نفر این سخنان را از من بشنود زیرا من نیاز دارم که این سخنان شنیده شود. این صلیب نورانی، گاه به نام کلمه خوانده می شود، از جانب من برای خیر و صلاح شما، گاه به نام ذهن، گاه عیسی، گاه مسیح، گاه باب، گاه راه، گاه نان، گاه دانه، گاه رستاخیز، گاه پسر، گاه پدر، گاه روح، گاه زندگی، گاه حقیقت، گاه ایمان، گاه شکوه و جلال. و از طرف انسان ها با این اسم ها خوانده می شود. اما آنچه در حقیقت هست، آن طور که درون خودش تصور می شود و آن طور که برای تو گفته می شود، همان جداسازی همه چیزهاست و تعالی راسخ چیزهایی که از چیزهای ناپایدار ساخته شده اند و هماهنگی عقل و خرد و به واقع عقل و خرد در هماهنگی.

جاهایی هست از دست راست و چپ، همچنین نیروها، اختیارات خدایی ها و شیطانی ها، کارکردن ها، تهديدها، خشم ها، دیوها، شیطان، و ریشه زیرین؛ جایی که طبیعت و سرشت چیزهایی که به وجود می آیند، صادر می شود و جریان می یابد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بند 99 : پس این صلیب، همانی است که همه چیز را توسط «کلمه»، جداگانه ساخته و همه چیز را در خودش پیوسته، و چیزهایی را که از عالم زیرین اند، جدا میکند. و نیز سپس، یکی شده و درون همه چیز جریان می یابد و همه چیز در انتها، یکی می شود. اما این آن صلیب چوبینی نیست که وقتی از این جا پایین میروی، می توانی بینی. من هم آن کسی نیستم که روی آن صلیب است. من را اکنون نمی توانی ببینی.

فقط صدایم را می شنوی. من را آن کسی گمان کرده بودند که نیستم. به نظر خیلی ها من آن کسی نبوده ام که واقعا بودم؛ اما آنها مرا چیز دیگری می دانند و می خوانند، که پست و حقیر است و سزاوار من نیست. پس همان طور که محل آرمیدن نه دیده می شود و نه چیزی درباره اش بر زبان می آید، خیلی بیشتر از آن، من هم نه دیده می شوم و نه سخنی درباره ام گفته می شود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بند 100 : حال، آن گروه ناهمگون و جور واجوری که در اطراف صلیب اند، طبع پست تر و حقیر تری دارند، و آنهایی که درون صلیب می بینی، اگر یک شکل ندارند برای این است که هنوز همه اعضای او که پایین آمده، ادراک نشده است. اما وقتی طبیعت انسانی (یا طبع والاتر) بالا برده شود و دودمان و تباری که به من نزدیک شود و سخنان مرا گوش کند و فرمان ببرد، آن کسی که اکنون صدایم را بشنود، با آن [طبع والاتر) متحد و یکی خواهد شد و دیگر آن چیزی که اکنون هست نخواهد بود و از آنها مردم عادی برتر و بالاتر خواهد بود، همان طور که من اکنون هستم.

زیرا تا وقتی که تو خودت را متعلق به من ندانی و نخوانی، من آنچه هستم، نخواهم بود. اما اگر به من گوش بدهی و صدایم را بشنوی، تو با این شنیدن، همان طور میشوی که من هستم و وقتی من تو را آن طور که من هستم، با خودم داشته باشم، همانی خواهم شد که بودم. زیرا از من، تو آن میشوی که من هستم. پس به زیادي عده و جمعیت اهمیتی نده و آنان که از راز بیگانه اند، حقیر و فرومایه اند. تو والا مرتبه ای چون می دانی که من تمام و کمال با پدر هستم و پدر با من است
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بند 101 : از این رو، هیچ کدام از آنچه که آنان می گویند مرا زجر داده، نبوده؛ نه، همچنین آن رنجی هم که هنگام رقص به تو و بقیه نشان دادم، نبوده؛ و من قرار می گذارم که آن را یک راز بخوانند. برای آنچه هستی، تو می بینی، چون من نشانات دادم؛ اما آنچه من هستم را فقط من می دانم و نه هیچ انسان دیگر.

پس من رنج می کشم تا آنچه را متعلق به من است، حفظ کنم و تا آن چه را متعلق به تو است، از طریق من مشاهده کنی و در حقیقت مرا مشاهده کنی، که من آنچه گفتم، نیستم، بلکه آن چیزی هستم که تو توانایی شناختن اش را داری، زیرا تو به آن شبیه هستی.

تو میشنوی که من رنج کشیدم ولی من رنج نکشیدم؛ و میشنوی که رنج نکشیدم ولی من رنج کشیدم؛ میشنوی که تنم را سوراخ کردند ولی تن من سوراخ نشد؛ میشنوی که مرا به دار آویختند ولی من به دار آویخته نشدم؛ میشنوی که خون از تنم جاری شد، و خونی از سمن جاری نشد؛ و در یک کلام، آن چه آنان درباره من می گویند، بر من فرود نیامده است. اما آنچه را آنان نمی گویند، به آن مبتلا شده ام و از آن رنج میکشم.

اکنون بر تو آشکار می کنمکه آن چیزها چیست زیرا میدانم که تو می فهمی، از این رو در من مشاهده کن و دریاب، ستایش کلمه (لوگوس) را، سوراخ شدن کلمه را، خون کلمه را، زخم کلمه را، دار زدن کلمه را، زجر و عذاب کلمه را، مصلوب کردن و به چهارمیخ کشیدن کلمه را و مرگ کلمه را. پس من این چنین سخن می گویم و از بشر بودن جدا می شوم. بنابراین قبل از هرچیز، مشاهده کن و دریاب کلمه را؛ و آن وقت می توانی خدا را مشاهده کنی و دریابی و در مرتبه سوم، انسان را و رنج ها و مصیبت هایی را که بر او فرود آمده است.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
عطاءالله کرمانی

دمشق


کریسمس آمد و رفت و سپس سال نو فرا رسید و من بی تاب بودم تا مرحله بعدی سفرم را آغاز کنم. با اتومبیل به دمشق رفتم و پس از آنکه اتاقی در هتل گرفتم و جابه جا شدم، برای پیدا کردن عطاء الله کرمانی مسگر به راه افتادم.

از آنجا که دمشق هنوز قسمت بندی ها و ساختار قدیمی اش را حفظ کرده است، بدون دشواری، بازار مسگرها را پیدا کردم. پرس و جویم به دکانی بارونق منتهی شد که پشت پرده های نقشدار آن، عطاء الله کرمانی افسانه ای، هنرمند مسگر، بندهی خداوند متعال، نشسته بود.

بیرون در مرداد ایستاده بودم که صدایی از داخل دکان به گوش ام رسید: «شک و تردید، باعث نابودی عزم و اراده می شود. داخل شوا»
مرد سالخوردهای روی صندلی حصیری نامتناسبی نشسته بود. لباس سفید یک دست و تمیزی بر تن و دستار دنباله دار کردی بر سر داشت. روی میزی خم شده بود و با نهایت دقت، روی ورقه مسی که جلوش بود، حروف و علاماتی را نقش می زد. من همین طور ناشیانه آن جا ایستادم تا او سر بلند کرد و از من خواست که بنشینم.

من نشستم و با جملاتی شکسته بسته، نیمی فارسی و نیمی عربی، از او پرسیدم: «کجا می توانم استاد عطاء الله را بیابم؟»

او سر بلند کرد و با گره ای در پیشانی گفت: «چه کسی و از چه وقتی مرا استاد می خواند؟»
به آرامی گفتم: «شیخ داود کربلایی»
در جواب ام گفت: «این طور نیست» و دوباره سرش را خم کرد و به کار خود مشغول شد.

من فورا به فکر افتادم. آیا شیخ داود این عبارت را به کار برده بود؟ مطمئنا مردی که گرجیف را آموزش داده، استاد است؟
آنگاه خاطره ماجرای قالی به یادم آمد و بلافاصله گفتم: «نه، من خودم صفت استاد را به کار گرفتم زیرا شما به مردی آموزش داده اید که من افتخار میکنم او را استاد خود بدانم».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
پیرمرد از جا برخاست و روی یک دسته تخته پوست نشست. نگاهی به من انداخت و گفت: «تو آن ظرفیت و اهلیت را نداری که بدانی من استاد هستم یا نه. آیا قصد داری مرا ریشخند کنی؟ منی که ریشم بلندتر از ریش توست، حتا اگر از جوانی تا به حال، آن را نتراشیده بودی؟ از این ها گذشته، آن کسی که ادعا می کنی من به او آموزش داده ام، کیست؟»

من گفتم: «گرجیف یا جرجی زاده از اهالی ارمنستان، شیخ داود گفت...» و بقیه حرفام را قطع کردم زیرا شیخ داود چیزی درباره آموزش به گرجیف بر زبان نیاورده بود. او فقط به من گفته بود به دمشق بیایم و کرمانی را پیدا کنم و من خودم چنین استنباط کرده بودم که او هم باید یکی دیگر از استادان گرجیف بوده باشد. پس سخنم را این طور ادامه دادم : «من در جستجوی استادان گرجیف هستم. اگر شما یکی از استادان او نیستید، شاید بتوانید به من بگویید که باید به کجا بروم».

پیرمرد آهی کشید و به پسر بچه ای اشاره کرد تا قهوه بیاورد و سپس رو به من کرد و گفت: «تو با ذهنی انباشته از افکار پیش ساخته، به این جا آمده ای. انباشته از اوهام و تصورات پوچ و بی فایده. و سخنانی بر زبان می آوری که چندان ارزشی ندارد. به هر حال در جواب سؤالات باید بگویم که من به گرجیف آموزش نداده ام بلکه همشاگردی او بودم. ما، هر دو، شاگرد عبدالحی قلندر بودیم که اکنون دیگر در میان ما نیست و ده سال است که از دنیا رفته. این گونه اطلاعات را اگر بخواهی به تو میدهم ولی دیگر سعی نکن از هرچه که سایرین می گویند، معنایی را که خودت می خواهی یا پذیرفتن اش برایت آسان تر است، برداشت کنی.

گرجیف، خیلی وقت پیش در این دکان شاگردی کرده بود. استاد عبدالحی که قلندری از طریقت قادریه بود، به دستور پیران طریقت اش در این جا به کار مسگری مشغول بود.

او به ما یاد داد که چطور مس را شکل بدهیم و عمل بیاوریم، در حالی که خودش ما را شکل داد و عمل آورد. گرجیف سه ماه این جا ماند و با بقیه شاگردان در سرای بالای دکان زندگی می کرد. او نمی توانست عربی حرف بزند ولی زبان های فارسی و ترکی را می دانست و ارمنی هم که زبان مادری اش بود.

او را محسن شاه از قدس (اورشلیم) به این جا فرستاده بود؛ قبلا هم از طرف شیخ حلب، به قدس نزد محسن شاه رفته بود. او میخواست مس را بشناسد، واقعیت وجودی و طبیعت آن را و اینکه چه خاصیت هایی دارد و از آن چه استفاده هایی می شود کرد. در عین حال می خواست خودش را هم بشناسد و همین ها را درباره خودش بفهمد.
 
بالا