به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
تا زمان مرگ گرجیف در ۱۹۴۹، آموزشهایش همه جور بالا و پایین به خود دید و در آمریکای شمالی و جنوبی انتشار یافت.

اما در تمام مدت، چیزی کم داشت. پس از مرگ اش، با گذشت زمان، اقتدار و مثبت بودن اش را - با نبودن سرچشمه اصلی - از دست داد. آیا به خاطر محروم شدن از تماس با منبع و مرجع آموزشها بود؟ هرچه باشد، مکتب او از دهه 1950 به بعد، با تکان اولیه ای که گرجیف به آن داده بود، دوام آورد.

فعالیت ها، مطالعات، تحقیقات و سخنرانی ها ادامه داشت و هر از چندگاه هیأتهایی هم به جست وجوی تماس با استادان فرستاده می شد. آنها دیرهای تکامور و هودا كار را جست وجو کردند. در پنگی حصار کا کشمیر، آنها را نپذیرفتند و همین طور هم در قزل جان ترکستان. شاید اگر دانش آن را داشتند که بفهمند، انتقال آن پیام یک امر لازم و حتمی نبود بلکه مزیتی بود که فقط به کسانی تعلق می گرفت که لیاقت اش را داشته باشند و با تمام وجودشان آن را طلب کنند و در را*ب*طه ی درست با عنصر زمان قرار بگیرند، آن وقت زیاد حرص و جوش نمی خوردند.

همچنین شاید اگر آنها دانش آن را داشتند که بعضی اسامیی را که گرجیف به آنها داده بود، رمزگشایی و کشف کنند، به اسم هایی می رسیدند همچون عاشق الحق Ashuk ul Haq، حکیم بگ Hakim Beg، بدر کرابگ Bedar Kerabeg بها الدین اولیا Bahauddin Evlia، اهل ساز Ahl saz و دیگران.

سال ها به دهه ها پیوست و شاگردان و جانشینان اش، خود را به هدف نزدیک تر نیافتند. دیگر، اینانی که مدعی به ارث بردن قیمومیت بر آموزش های گرجیف بودند را کسی قبول نداشت. شاگردان اش ناراحت بودند و نمی توانستند درباره ی سرنوشت خود به کسانی اطمینان کنند که قادر به جلب اعتمادشان نبودند.

آنها می گفتند: «چطور می شود به کسی اعتماد کرد که می گوید وقتی من سؤالها را جواب می دهم، احساس می کنم خودم باید سؤال هایی بپرسم و یا میگوید ساختن یک انسان کامل، صد هزار سال طول می کشد؟»

این زمینه ای بود که جست وجوی من بر پایه آن شکل گرفت. تا جایی که یافتن منبع آموزش ها مطرح بود، جست وجویم پایان یافته است، اما جست وجو برای شناخت خودم تازه آغاز شده ولی با اطمینان، هدفمند و با انضباطی.


رافائل لفورت
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
حکیم عبد القادر، اندیشمندانه پکی به قلیان زد و دود معطری بیرون داد و قبل از آن که سوال ام را پاسخ دهد از لای پلک های سنگین چشمان اش، نیم نگاهی به من انداخت، و بالاخره گفت: «بله! بله من جرجی زاده Jurjizada با آن طور که شما می گویید، جرج گرجیف را می شناسم. او شاگرد من بود. اما چرا درباره او پرس و جو می کنید؟ جواب چرا و به چه جهت، آسان بود. من آثار آئوسپنسکی، نیکول و خود گرجیف را خوانده بودم؛ سعی کرده بودم جریان بی معنی فعالیت هایی تکراری را دنبال کنم که وارثین آموزش های گرجیف در پاریس ادامه می دادند.

در نهایت، چون آن چه را که باید ببینم ندیدم، تصمیم گرفتم که منبع یا منابع، مدرسه و یا استادانی را جست وجو کنم که به او لحظه ای - نشان داده بودند، عاقبت کار انسان چیست و یا چه می تواند باشد. از پیچ و خم ها، کتاب به کتاب، گروه به گروه، سیر کردم و همه جا مردمی را یافتم که در تار و پود اندیشه ای یا مفهومی، گرفتار و منجمد شده اند که من، آن اندیشه ها و مفاهیم را سازنده و پویا نمی دیدم.

از خود می پرسیدم، آیا گرجیف پیام را اشتباه رسانده است، یا از خودش در آورده و یا به این دلیل بوده است که تکه پاره های حقیقت، بعد ازمرگ او دوام نیاورده اند؟ آیا جانشینان اش فقط سعی می کرده اند گذشته را بازسازی کنند و پاک و درست زندگی کنند، چون آن چه گرجیف به آنان گفته بود را این طور تفسیر کرده بودند؟ من باور نمی کردم که گرجیف همه آموزش هایش را از خودش درآورده باشد.

من باور داشتم، کسانی در جایی هستند که به او آموزش داده اند و قصد داشتم به جست وجوی آنان بروم. هدف من، یافتن منبع راستین فعالیت های پویا و سازنده و اساساً هم آهنگ بود. انحراف از مسیر این هدف، خیلی ساده بود اگر می خواستم فقط به وضعیت متحجر و درجازدن «فعالیت ها» در پاریس و آمریکا توجه کنم و بگذارم تا با آن حرکات و رقص های شان، پرده بر چشمان ام بیندازند و مغزم را شست وشو دهند.

درست است که آن ها از قول گرجیف و «استادان ناپیدا و پنهان» سخن می گفتند، اما آیا ممکن بود چنان جریان ناپويا و ایستایی، اعتباری داشته باشد؟ من که برایش اعتباری قایل نبودم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
دو کتاب گرجیف - همه و همه چیز و ملاقات هایی با مردان برجسته - این احساس را به من می داد که سرنخ آموزش ها باید در مشرق زمین باشد. من اندکی معلومات در زبان های فارسی و ترکی داشتم و پیدا بود که سرزمین از شرق [As Sharq الشرق ؟!] که گرجیف به آن اشاره کرده، به عربی به معنی مشرق بود.

با در نظر داشتن سفرهای مشهورش به شرق نزدیک، پیدا بود که باید جست وجو را از این منطقه آغاز کرد. من کسب و کارم را فروختم و به ترکیه رفتم، درحالی که درست نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. دیگر داشتم خسته و کلافه می شدم. همه جا می پرسیدم، آیا مردی به نام گرجیف یا جرجی زاده می شناسید؟ آیا کسی را نمی شناسید که او را بشناسد آیا مردی را با چنین و چنان مشخصاتی به خاطر می آورید؟

پاسخ منفی بود همیشه پاسخ منفی می گرفتم تا آن که به ادنه Adana رسیدم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
حکیم عبدالقادر

اَدَنه


ادنه در جنوب شرقی ترکیه مرکز تجارتی مهمی برای عرضه کالاهای سوریه، لبنان، عراق و ایران بود و هنوز هم هست. مرا از قونیه مركز دراویش مولوی و مقبره پیرشان، مولانا جلال الدین، به آن جا روانه کرده بودند. را*ب*طه بین گرجیف و دراویش از میان نوشته هایش کاملا پیداست، بعضی از حرکات رقص های گرجیف، همان حرکات رقص های آیینی دراویش [اسماع] است و بعضی دیگر، از حرکات نماز مسلمانان گرفته شده است قونیه به نظر من شهر زیبایی بود.

اما مانع بازدارنده آشکاری میان من و مردمان اش وجود داشت. طريقت های درویشی و صوفی گری در دهه 1920 از طرف حکومت، غیر قانونی اعلام شد و تحت تعقیب قرار گرفت؛ پس صوفیان فعالیت های خود را به صورت مخفی و زیرزمینی ادامه می دهند و یک خارجی نمی تواند نقاب آن ها را کنار بزند و با ایشان را*ب*طه برقرار کند.

من آن قدر در شهر بالا و پایین کردم تا بالاخره یک تاجر فرش در نزدیکی مقبره مولانا به من توصیه کرد به ادنه بروم. او هیچ شخص بخصوص یا نشانی محلی را ذکر نکرد و حتا شاید فقط می خواسته از دستم خلاص شود و دست به سرم کند، اما به هر حال، من به ادنه رفتم. چندین روز در ادنه گشتم. بالاخره نزد قالی بافی رفتم در سرای قالی بافان و اجازه خواستم تا در کنارش بنشینم و تماشایش کنم تا اصول مقدماتی هنرش را فرا بگیرم. او با لحنی موقرانه اعتراض کرد که حاجی عبدالقادر استاد این کار است و نه او.

و اضافه کرد که حاجی Haji بازنشسته شده ولی هنوز گاهی شاگرد قبول می کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
من توانستم حاجی را پیدا کنم. بعد از صرف چند فنجان قهوه مطلب اصلی خود را مطرح کردم و به او گفتم که در جست وجوی کسانی هستم که به گرجیف آموزش داده اند و پرسیدم که آیا او کسی از آن ها را می شناسد؟ پاسخ او باعث شد تا لحظه ای ضربان قلبم متوقف شود و فورا دلایل خود را برای این جست وجو برایش توضیح دادم او جواب داد:

«دوست من! من صوفی Sufi، به مفهومی که شما درغرب از این کلمه می فهمید، نیستم، می توانید مرا برادر ناتنی آن ها به حساب بیاورید که گه گاه کسی را نزد من می فرستند تا بافندگی به او بیاموزم. یکی از پیران طریقت، آن ها را نزد من می فرستد تا دانش يا فن ویژه ای را بیاموزند که ظاهرا هیچ را*ب*طه مستقیمی با تعالیم عرفانی و صوفیانه ندارد.

به من ربطی ندارد که بدانم شاگردم کیست یا در چه مقامی از مقامات تصوف قرار دارد. من قالی بافتن را به آن ها یاد می دهم و بعد پی کار خود می روند. گرجیف هم یکی از آن ها بود. او شاگرد زرنگ و باهوشی بود. او بیش تر به رنگ ها و نقش های قالی توجه داشت تا خود عمل بافتن ولی به طور کلی شاگرد خوبی بود».
من با اصرار پرسیدم: «غیر از بافندگی چه کار دیگری به او یاد دادید؟» حاجی دست هایش را در هوا تکان داد و گفت:

«هیچ کار، من نمی توانم چیزی را یاد بدهم که بلد نیستم. او اصول اولیه قالی بافی، کارکردهای مختلف آن و نحوه عرضه به بازار را از من آموخت. آموزش درونی او برعهده من نبود، برعهده کسان دیگری بود. آن ها به من گفتند: به جرجی زاده آموزش بده و من همان کار را کردم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
من در حالی که قلبم تندتر می تپید، پرسیدم: «آن ها که او را فرستادند، چه کسانی بودند؟» او پاسخ داد: «این را همه می دانند و مخفی نیست. افراد خانقاه نزدیک دماغه کاراتاس. آن ها مریدان شیخ بهاءالدین نقشبند بودند. البته دیگر آن جا نیستند ولی به هرحال فرقی نمی کند چون احتمالا او را از جای دیگری به این خانقاه فرستاده بودند. من قبلا مرتب به آن جا می رفتم، ولی هیچ وقت او را آن جا ندیده بودم.»

من با نگرانی پرسیدم: «از کجا می توانسته اند او را به اینجا فرستاده باشند؟او خندید و گفت: «از شمال، جنوب، شرق، غرب؛ از هزار و یک جای مختلف از محل آموزش دیگری و از طرف استادی دیگر کسی چه می داند که او قبل از آمدن نزد من، چه آموزش هایی دیده است؟ شاید پرورش پرندگان شکاری، شاید موسیقی، رقص، تجاری و هر کار دیگر هیچ راه از پیش تعیین شده و مشخصی برای سیر و سلوک کسی وجود ندارد.»

داشتم می پرسیدم: «افراد خانقاه به کجا می توانند نقل مکان کرده باشند؟» که او سخنم را قطع کرد و گفت: «آن ها نقل مکان نمی کنند؛ هرگاه وظیفه ای را که برعهده دارند، در یک محل به پایان می رسانند، منحل می شوند. بزرگان شان به محل دیگری مأمور می شوند و مریدان و شاگردان هم در مراکز دیگری پخش می شوند. اگر واقعا می خواهی بدانی شیخ آن جا چه کسی بود، من می توانم کمک ات کنم. او ملاعلى جمال اهل کربلا بود.

ولی این را که اکنون او کجاست، نمی دانم. شاید از دنیا رفته باشد؛ شاید هر جایی در این دنیا باشد،» من با تأسف از این مرد نیک جدا شدم، زیرا دوست داشتم نزد او بمانم و آموزش بگیرم. ولی در آن صورت نمی توانستم جست وجویم را ادامه دهم. اکنون سر نخی به دست آورده بودم که مسیر جست و جویم را تا حدی روشن می کرد و به آن جان می بخشید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
وقتی از هتل خارج می شدم تا به سوی دیار بکر و سرحد عراق حرکت کنم، دربان هتل، نامه عجیبی به دستم داد که در آن فقط نوشته بود: عبدالقادر را به یاد داشته باش.» من حیران و مبهوت به راه افتادم مطمئنا من او را فراموش نمی کردم، اما چرا این نامه را فرستاده؟ شاید معنی اش این بوده که مزدی برای دادن اطلاعات اش می طلبد و شاید هم منظورش این بوده که برایش دعا کنم و پا تاماش را در جاهای دیگر برای برقراری ارتباط، ذکر کنم ؟بغداد دیگر آن نگین جواهر صحرایی نیست که در کتاب مقدسی، جغرافی دان اسلامی وصف شده و من آن را خوانده بودم.

هرچند که مقدسی در قرن سیزدهم کتاب اش را نوشته، یعنی قبل از واقعه چنگیزخان که چنان بلایی به سر شهر آورد که هنوز قد راست نکرده و با این که وقت کافی برای بازسازی داشته است اما ظاهرا نیروی کافی ندارد. مرکز شهر، خیابان رشید است. با عبور از روی پل فیصل سابق، ساختمان عظیمی دیدم با گنبدها، پنجره های مشبک و قبه ها. در کتاب راهنما آمده بود که این جا مقبره قطب صوفیه، شیخ عبدالقادر گیلانی است. عبدالقادر؟! آیا این همان عبدالقادری نبود که می بایست به یاد داشته باشم؟شتابان به هتل سميراميس رفتم و اتاقی اجاره کردم و برای گردش در مقبره راهنما گرفتم.

هیچ غیر مسلمانی حق ندارد از دروازه عظیم حرم مقدس عبور کند و وارد محوطه ای شود که شامل مقبره، مسجد، مدرسه و کتابخانه است. طبق گفته راهنمايی، شيخ عبد القادر گیلانی، سر سلسله طریقت قادریه را همه صوفیان، استادی بزرگ و قطب زمان خود می دانند و مرتبه عرفانی و دانش درونی وی به قدری است که همدی طریقت های صوفیه، به أو احترام می گذارند و به استادی قبول اش دارند. مدتی در آن اطراف پرسه زدم ولی نتوانستم اطلاعات به دردخوری کسب کنم.

یک دکان خوش نویسی را نشان کردم تا روز بعد سری به آن بزنم و چند تا از متون خوش نویسی شده ای را که در ویترین مغازه به نمایش گذاشته بود، بخرم. صبح روز بعد به آن جا رفتم. کسی در مغازه نبود غیر از پسرکی در حال درست کردن مرکب که دست ها و لباس اش را سیاه و کثیف کرده بود.

پسرک فقط عربی می دانست و پس از مدتی گفت وگو به زبان ایما و اشاره و با استفاده از حرکات سر و دست و پا، به من فهماند که ارباب اش به مسجد رفته و به زودی باز می گردد. من منتظر ماندم تا بالاخره آمد و توانستم با هاشم محمد خطاط، یکی دیگر از استادان گرجیف آشنا شوم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
هاشم محمد خطاط

بغداد


هاشم محمد خطاط، یک مرد عراقی مؤدب بود که چشمان درخشان و قد و قامت راست و استوارش سن واقعی او را که هشتاد و نه سال بود، پنهان می کرد. او با تواضع و ادبی که مختص زمان های قدیم بوده، مرا پذیرفت و با فارسی دست و پا شکسته ای برایم توضیح داد که نمونه های خوش نویسی خط کوفی که در ویترین دیده بودم، برای فروش نیست و اضافه کرد که اگر مایل باشم، می تواند از روی آن ها بنویسد و بعدا برایم بفرستد.

در حین گفت وگوی مان، سخن از حرم کربلا که مقبرہ نوه پیامبر است، به میان آمد. نام این نوه پیامبر، حسین (ع) بوده است که در جنگی خونین و نابرابر در حوالی کربلا شهید شد. ضمن گوش کردن به این سخنان به یاد شیخ تکیه یا خانقاه صوفیان در کاراتاس افتادم که او هم از اهالی کربلا بود. این فکر، همه ذهنم را پر کرد و باعث شد که بی مقدمه بپرسم: «آیا شما شیخ علی جمال کربلایی را که قبلا در کاراتاس بوده، می شناسید؟»

او جواب داد: «بله او را می شناختم ولی مدت هاست که از دنیا رفته آیا شما هم از دوستان او بوده اید؟ » من گفتم: «نه، ولی من به دنبال کسب اطلاعاتی درباره یکی از شاگردان او به نام گرجیف هستم.»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
دوباره آن سؤال آشنا پرسیده شد: «چرا می خواهی درباره او چیزی بدانی؟» من دلایل خود را برایش توضیح دادم و او پس از مکثی طولانی گفت: «من به جرجی زاده آموزش دادم.»

باز هم تپش قلبم تندتر شد و بی تابانه گفتم: «شما به او آموزش دادید؟! خواهش می کنم به من بگویید که چه جور آموزشی به او دادید و چه طور و...»
هاشم دست اش را بلند کرد و گفت: «صبر کنید من چیزی از حرفه حقیر خودم، به او یاد ندادم. او از شاگردان شیخ مصلح الدین از اهالی اوده بود که در آن زمان، در بغداد سکونت داشت و پنج شنبه شب ها، جویندگان به دیدن اش می رفتند.»

من پرسیدم: «جویندگان؟!»
جواب داد: «بله، جویندگان حقیقت. گروهی از ما، که جزو طریقت قادری هستیم. ما پنج شنبه شب ها تحت هدایت شیخ کلام الدین از اعضای اخوت سرخانی ، به مراقبه و اجرای تمرینات روحانی می پرداختیم.»

من پرسیدم: «درباره گرجیف چه اطلاعاتی می توانید به من بدهید؟ او کجا زندگی می کرد و دوستان و همراهان اش چه کسانی بودند؟»
هاشم گفت: «او در خانه بیوه زنی به نام بنت أحمد، نزدیک مسجد سکونت داشت. او هر روز بعد از نماز صبح، می آمد پیش من و تمام روز را به آموختن خوش نویسی و تراشیدن قلم نی و مخلوط کردن و ساختن مرکب سپری می کرد. ما گاهی با هم در باغ ها و بازارها قدم می زدیم و به داستان های نقالان گوش می کردیم. گرجیف اصلا عربی بلد نبود و فقط کمی فارسی می دانست. ما خیلی کم با هم گفت وگو می کردیم.

گاهی اوقات سعی می کردیم تا درباره ی داستان ملانصرالدینی که استادمان پنج شنبه شب درس داده بود، بحث کنیم و یا درباره کلمات ذکر Zikr گفت وگو می کردیم. او نزدیک به یک سال، یک هفته کمتر، این جا ماند و ظاهرا از این جا به ترکیه رفت.

هاشم خطاط در ادامه سخنان اش گفت: «چیز دیگری درباره او نمی دانم. من کاربرد قلم و خطاطی را به او یاد دادم و چیزی از زندگی اش در این جا نمی دانم. او شاگردی مصمم و سخت کوش بود.»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
من پرسیدم:« او چطور نزد شما آمد؟»
خطاط جواب داد: «شيخ مصلح الدین که بعضی ها به خاطر نیای بزرگ اش در شیراز، او را سعدی می خواندند، جرجی زاده را نزد من فرستاد. او چند ماهی قبل از آن، به بغداد آمده بود. من او را می دیدم که به کتابخانه ها می رفت و در جلسات عمومی آموزش قرآن و حدیث حاضر می شد و گوش می کرد. اغلب اوقات آزاد خود را صرف کشیدن نقشه شهر بغداد می کرد که البته به شکل یک شش ضلعی است.

او چندین بار از من پرسید که چرا مقبره شیخ عبدالقادر گیلانی در موقعیت فعلی اش بنا شده و چنین جایی را در نقشه شهر اشغال کرده است ولی من در جایگاهی نبودم و وظیفه نداشتم که این سؤال او را پاسخ دهم.»

پرسیدم: «اگر می خواستید، آیا می توانستید جواب دهید؟»
هاشم خطاط گفت: «چه دلیلی داشت که بیهوده سخنی بگویم؟ اگر قرار بود او دلیل اش را بداند، آن وقت اطلاعات کافی به او می دادند تا خودش بتواند دلیل اش را بفهمد. من حق نداشتم در کار استاد و شیخ او دخالت کنم. می توانستم به او بگویم که بغداد به شکل نه ضلعی ساخته شده و مقبره شیخ، نهمین گوشه آن است. اما او نمی توانست از این اطلاعات ساده، بهره لازم را ببرد. این واقعیتی نیست که پنهان باشند، اما فقط کسانی می توانند از آن بهره ببرند که ظرفیت و آمادگی لازم را داشته باشند.

اگر همه کتاب های مولانای رومی را بار الاغی بکنید هیچ فایده ای به حال او ندارد، ولی اگر یک ورق از مثنوی را به مردی بی سواد بدهید که مصمم به یادگیری باشد شاید بتواند از آن بهره ببرد.»
 
بالا