***
زانوهایش را ب*غل کرد و به دیوار سفید روبهرویش چشم دوخت. چشمهایش میسوختند؛ اما توان بستن پلکهایش را نداشت. همینکه در دنیای سیاهی فرو میرفت، تصویر خونین مادرش پشت پلکهایش نقش میبست.
دم عمیقی گرفت و دستهایش را از حصار زانوهایش آزاد کرد. با قرار گرفتن استکان چای بر روی عسلی کنارش، نگاهش را بالا کشید و به زهرا دوخت. زبانی بر روی ل*بهای خشکش کشید و زمزمه کرد:
- ممنون.
زهرا لبخندی محجوب بر روی ل*بهایش نشاند، دستی به لبهی روسری مشکیاش کشید و حین اینکه بر روی تخت، کنار کمند مینشست، زمزمه کرد:
- خواهش میکنم!
نگاه کمند به بخارهای چای دوخته شد. استکان چای هم همانند قلب او داغ و سوزان بود و این سوزش را تنها گذر زمان، خنک میکرد!
- کمند؟
- هوم؟
سرش را به چپ متمایل کرد و به صورت زهرا دوخت.
- چرا به مامان بزرگ میگی ماه جبین و اسم درستش رو صدا نمیزنی؟
لبخندی کمرنگ بر روی ل*بهای کمند نقش بست. به خوبی میدانست زهرا، این سوال را برای رها شدنش از فکر و خیال پرسیده!
- چون مِه زودگذره، میاد و میره؛ اما ماه همیشگیه، همیشه هست. برای این من بهجای اینکه بگم مه جبین، میگم ماه جبین؛ چون میخوام حضورش برام همیشگی باشه!
زهرا «هوم»ی زیر ل*ب زمزمه کرد و پاهایش را بر روی هم انداخت. جوابی که کمند به او داده بود، باعث شد دقایقی سکوت کند و به دیوار خیره شود.
کمند دستهایش را در هم گره زد و فکرش به سوی روزی پرواز کرد که خون را از روی دستهایش پاک میکرد. بغض درون گلویش جا خوش کرد و قطره اشکی از گوشه چشمش سُر خورد و پایین آمد.
- خیلی سخته زهرا!
زهرا نگاهش را از دیوار روبهرویش که مزین به عکسهای بچگی کمند بود، گرفت و گفت:
- ولی زندگی در جریانِ!
بعد از اتمام حرفش، دستش را به دور شانهی کمند هدایت کرد و سر او را بر روی شانهی خودش گذاشت.
- مرگ یه چیز خیلی طبیعی توی زندگی ماست، میدونم سخته خیلی هم سخته؛ اما با چیزی که قراره دور یا زود سراغ خودمون هم بیاد نمیشه جنگید.
- میدونم، همه اینها رو میدونم؛ اما نمیشه. نگاه میکنم به آشپزخونه میبینم داره آشپزی میکنه و مثل همیشه حواسش به حضور من نیست. نگاه میکنم به کف دستم، میبینم غرق خونِ. زهرا من از رنگ قرمز میترسم، منی که عاشق رنگها بودم و هیچ کدوم برام برتری نداشتن، الان آرزو میکنم که ای کاش رنگ قرمزی وجود نداشت!
پلک محکمی زد و به اشکهایش اجازهی باریدن داد، اشکهایی که این روزها مدام صورتش را خیس میکردند و ردی از خودشان به جا میگذاشتند!
زهرا دیگر حرفی برای گفتن نداشت، چون نمیدانست چگونه میتواند دختری را تسلا بدهد که مادرش را جلوی چشمهای خودش از دست داده بود. تنها با دستش، شانهی او را نوازش کرد تا از حجم اندوه نشسته بر روی آنها، کاسته شود!
زانوهایش را ب*غل کرد و به دیوار سفید روبهرویش چشم دوخت. چشمهایش میسوختند؛ اما توان بستن پلکهایش را نداشت. همینکه در دنیای سیاهی فرو میرفت، تصویر خونین مادرش پشت پلکهایش نقش میبست.
دم عمیقی گرفت و دستهایش را از حصار زانوهایش آزاد کرد. با قرار گرفتن استکان چای بر روی عسلی کنارش، نگاهش را بالا کشید و به زهرا دوخت. زبانی بر روی ل*بهای خشکش کشید و زمزمه کرد:
- ممنون.
زهرا لبخندی محجوب بر روی ل*بهایش نشاند، دستی به لبهی روسری مشکیاش کشید و حین اینکه بر روی تخت، کنار کمند مینشست، زمزمه کرد:
- خواهش میکنم!
نگاه کمند به بخارهای چای دوخته شد. استکان چای هم همانند قلب او داغ و سوزان بود و این سوزش را تنها گذر زمان، خنک میکرد!
- کمند؟
- هوم؟
سرش را به چپ متمایل کرد و به صورت زهرا دوخت.
- چرا به مامان بزرگ میگی ماه جبین و اسم درستش رو صدا نمیزنی؟
لبخندی کمرنگ بر روی ل*بهای کمند نقش بست. به خوبی میدانست زهرا، این سوال را برای رها شدنش از فکر و خیال پرسیده!
- چون مِه زودگذره، میاد و میره؛ اما ماه همیشگیه، همیشه هست. برای این من بهجای اینکه بگم مه جبین، میگم ماه جبین؛ چون میخوام حضورش برام همیشگی باشه!
زهرا «هوم»ی زیر ل*ب زمزمه کرد و پاهایش را بر روی هم انداخت. جوابی که کمند به او داده بود، باعث شد دقایقی سکوت کند و به دیوار خیره شود.
کمند دستهایش را در هم گره زد و فکرش به سوی روزی پرواز کرد که خون را از روی دستهایش پاک میکرد. بغض درون گلویش جا خوش کرد و قطره اشکی از گوشه چشمش سُر خورد و پایین آمد.
- خیلی سخته زهرا!
زهرا نگاهش را از دیوار روبهرویش که مزین به عکسهای بچگی کمند بود، گرفت و گفت:
- ولی زندگی در جریانِ!
بعد از اتمام حرفش، دستش را به دور شانهی کمند هدایت کرد و سر او را بر روی شانهی خودش گذاشت.
- مرگ یه چیز خیلی طبیعی توی زندگی ماست، میدونم سخته خیلی هم سخته؛ اما با چیزی که قراره دور یا زود سراغ خودمون هم بیاد نمیشه جنگید.
- میدونم، همه اینها رو میدونم؛ اما نمیشه. نگاه میکنم به آشپزخونه میبینم داره آشپزی میکنه و مثل همیشه حواسش به حضور من نیست. نگاه میکنم به کف دستم، میبینم غرق خونِ. زهرا من از رنگ قرمز میترسم، منی که عاشق رنگها بودم و هیچ کدوم برام برتری نداشتن، الان آرزو میکنم که ای کاش رنگ قرمزی وجود نداشت!
پلک محکمی زد و به اشکهایش اجازهی باریدن داد، اشکهایی که این روزها مدام صورتش را خیس میکردند و ردی از خودشان به جا میگذاشتند!
زهرا دیگر حرفی برای گفتن نداشت، چون نمیدانست چگونه میتواند دختری را تسلا بدهد که مادرش را جلوی چشمهای خودش از دست داده بود. تنها با دستش، شانهی او را نوازش کرد تا از حجم اندوه نشسته بر روی آنها، کاسته شود!