به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
79
سکه
400
***
زانوهایش را ب*غل کرد و به دیوار سفید روبه‌رویش چشم دوخت. چشم‌هایش می‌سوختند؛ اما توان بستن پلک‌هایش را نداشت. همین‌که در دنیای سیاهی فرو می‌رفت، تصویر خونین مادرش پشت پلک‌هایش نقش می‌بست.
دم عمیقی گرفت و دست‌هایش را از حصار زانوهایش آزاد کرد. با قرار گرفتن استکان چای بر روی عسلی کنارش، نگاهش را بالا کشید و به زهرا دوخت. زبانی بر روی ل*ب‌های خشکش کشید و زمزمه کرد:
- ممنون.
زهرا لبخندی محجوب بر روی ل*ب‌هایش نشاند، دستی به لبه‌ی روسری مشکی‌اش کشید و حین این‌که بر روی تخت، کنار کمند می‌نشست، زمزمه کرد:
- خواهش می‌کنم!
نگاه کمند به بخارهای چای‌ دوخته شد. استکان چای هم همانند قلب او داغ و سوزان بود و این سوزش را تنها گذر زمان، خنک می‌کرد!
- کمند؟
- هوم؟
سرش را به چپ متمایل کرد و به صورت زهرا دوخت.
- چرا به مامان بزرگ میگی ماه جبین و اسم درستش رو صدا نمی‌زنی؟
لبخندی کم‌رنگ بر روی ل*ب‌های کمند نقش بست. به خوبی می‌دانست زهرا، این سوال را برای رها شدنش از فکر و خیال پرسیده!
- چون مِه زودگذره، میاد و میره؛ اما ماه همیشگیه، همیشه هست. برای این من به‌جای این‌که بگم مه جبین، میگم ماه جبین؛ چون می‌خوام حضورش برام همیشگی باشه!
زهرا «هوم»ی زیر ل*ب زمزمه کرد و پاهایش را بر روی هم انداخت. جوابی که کمند به او داده بود، باعث شد دقایقی سکوت کند و به دیوار خیره شود.
کمند دست‌هایش را در هم گره زد و‌ فکرش به سوی روزی پرواز کرد که خون را از روی دست‌هایش پاک می‌کرد. بغض درون گلویش جا خوش کرد و قطره‌ اشکی از گوشه چشمش سُر خورد و پایین آمد.
- خیلی سخته زهرا!
زهرا نگاهش را از دیوار روبه‌رویش که مزین به عکس‌های بچگی کمند بود، گرفت و گفت:
- ولی زندگی در جریانِ!
بعد از اتمام حرفش، دستش را به دور شانه‌ی کمند هدایت کرد و سر او را بر روی شانه‌ی خودش گذاشت.
- مرگ یه چیز خیلی طبیعی توی زندگی ماست، می‌دونم سخته خیلی هم سخته؛ اما با چیزی که قراره دور یا زود سراغ خودمون هم بیاد نمیشه جنگید.
- می‌دونم، همه این‌ها رو می‌دونم؛ اما نمیشه. نگاه می‌کنم به آشپزخونه می‌بینم داره آشپزی می‌کنه و مثل همیشه حواسش به حضور من نیست. نگاه می‌کنم به کف دستم، می‌بینم غرق خونِ. زهرا من از رنگ قرمز می‌ترسم، منی که عاشق رنگ‌ها بودم و هیچ کدوم برام برتری نداشتن، الان آرزو می‌کنم که ای کاش رنگ قرمزی وجود نداشت!
پلک محکمی زد و به اشک‌هایش اجازه‌ی باریدن داد، اشک‌هایی که این روزها مدام صورتش را خیس می‌کردند و ردی از خودشان به جا می‌گذاشتند!
زهرا دیگر حرفی برای گفتن نداشت، چون نمی‌دانست چگونه می‌تواند دختری را تسلا بدهد که مادرش را جلوی چشم‌های خودش از دست داده بود. تنها با دستش، شانه‌ی او را نوازش کرد تا از حجم اندوه نشسته بر روی آن‌ها، کاسته شود!
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
79
سکه
400
با پیچیدن صدای زنگ گوشی درون اتاق، کمند تکیه‌اش را از زهرا گرفت و نگاهش را به میز عسلی کنارش دوخت. اسم لاتین بنیامین، بر روی صفحه خودنمایی می‌کرد.
کمند آب دهانش را پایین فرستاد و پلک‌هایش را بست. نمی‌دانست چه می‌خواهد به او بگوید و همین ندانستن، باعث شد که اظطراب به جانش بیوفتد.
- نمی‌خوای جواب بدی؟
به آرامی پلک‌هایش را گشود و حین این‌که دستش را به سمت گوشی دراز می‌کرد، جواب زهرا را داد:
- نمی‌دونم.
زهرا کف دست‌هایش را بر روی تخت گذاشت و سپس برخاست. چادرش را بر روی سرش مرتب کرد و حین این‌که به سمت درب اتاق گام برمی‌داشت، گفت:
- جوابش رو بده.
باز شدن درب اتاق توسط زهرا، با کشیده شدن آیکون سبز رنگ تماس توسط کمند همزمان شد. با مکث گوشی را به گوشش نزدیک کرد و به طنین بنیامین، گوش سپرد:
- سلام.
نفس عمیقی کشید و حین این که سعی می‌کرد گرفته بودن صدایش را نشان ندهد، گفت:
- سلام، امرتون!
- شمشیر رو از رو بستی بانو!
دندان‌هایش را بر روی هم سابید، بانو گفتن بنیامین دیگر به مزاجش خوش نمی‌آمد.
- تسلیت میگم.
دندان‌های کمند دست از سابیدن یک‌دیگر برداشتند و پوزخندی بر روی ل*ب‌هایش نشست. بنیامین زنگ زده بود تا بی‌مادری او را یادآوری کند. دستش را بر روی قلبی که تیر می‌کشید گذاشت و زمزمه کرد:
- ممنون!
- نمی‌خوای برگردی سرکارت؟
کمند بدون مکث ل*ب زد:
- نه!
بنیامین که انگار منتظر شنیدن چنین جوابی از جانب او بود، با آرامش گفت:
- پس یه شماره کارت بده تا حقوق این مدتی که کار کردی رو بریزم به حسابت.
کمند موهای رهایش را به پشت گوشش هدایت کرد. کلافه ل*ب‌هایش را به شکل غنچه درآورد و گفت:
- لازم نیست.
- حالا که مادرت مُرده، مانعی برای ازدواج ما وجود... .
خشم سراسر وجود کمند را گرفت، بدون این‌که به او اجازه‌ی تکمیل جمله‌اش را بدهد، تماس را قطع و بنیامین را بلاک کرد.
اشک‌هایی که تازه چشمه‌شان خشک شده بود، مجدد جوشیدند و نفسش بالا نیامد. او مادرش را مانع خطاب کرده بود، بی‌آن‌که به روح خسته‌اش توجه کند. خودش را به عقب پرت کرد و بر روی تخت دراز کشید. نگاهش به لامپ وسط سقف بود و اشک‌هایش، لاله‌ی گوشش را مرطوب می‌کرد. ل*ب‌های لرزانش را به دندان گرفت و زمزمه کرد:
- کاش همه‌ی گوش‌ها می‌شنیدن!
سرش را به راست چرخاند و نگاهش به قوری گل سرخی افتاد، که درون کمدش از پشت شیشه‌ها به او چشمک می‌زد. این قوری را از بچگی داشت، همان روزهایی که آرزویش این بود یک غول جادویی از آن بیرون بیاید و ازش بخواهد سه تا آرزو کند.
حال همسان روزهای کودکی‌اش شده بود، از روی تخت بلند شد و به سمت کمد گام برداشت. درب شیشه‌ای آن را گشود و با احتیاط قوری را از داخل آن بیرون آورد. دستی به بدنه‌اش کشید و زمزمه کرد:
- سه تا آرزو بود دیگه نه؟
بر روی پاشنه‌ی پا چرخید، نگاهش به عکس مادرش که بر روی میزش بود، خورد. زبانی بر روی ل*ب‌هایش کشید و یکی از انگشت‌هایش را بالا آورد:
- اولین آرزوم اینه که همه‌ی گوش‌ها بشنون!
آب دهانش را فرو فرستاد و انگشت دومش را گشود:
- دومین آرزوم اینه که همه‌ بتونن حرف بزنن!
آب دماغش را بالا کشید و انگشت سومش را باز کرد:
- سومین آرزوم اینه که، هیچ تصادفی توی دنیا نباشه!
انگشت‌های باز دستش را بست و سپس، دستش را به سمت سر قوری برد. به آرامی سر آن‌را گشود و با دیدن یک نقاشی غول جادویی که به ته سر آن متصل بود، لبخندی بی‌جان بر روی ل*ب‌هایش نقش بست. انگشت اشاره‌اش را بر روی متنی که زیر عکس غول بود کشید و زیر ل*ب آن را زمزمه کرد:
- آرزوی شما، به زودی برآورده میشه. امضا: غول مخملی!
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
79
سکه
400
اسم این غول را به خاطر رنگ بنفش بدنش، مخملی گذاشته بود. چشم‌های غول را کوچک و بزرگ کشیده و یک کمربند به رنگ طلایی، به دور کمرش آویخته بود. سر قوری را به سر جای خودش برگرداند و به جای خالی دسته‌ی قوری، دست کشید.
این قوری کاردستی بچگی‌هایش بود، همان روزهایی که دبیرها از بچه‌ها می‌خواستند با وسایل دور ریختنی، کاردستی بسازند. لبخندی تلخ بر روی لبش نشست، آن روز از معلمش به خاطر ذهن خلاقش جایزه دریافت کرده بود. جایزه‌ای که به مزاج سایر همکلاسی‌هایش خوش نیامده و آن را خراب کرده بودند. قوری را ب*غل گرفت و رو به عکس مادرش، ل*ب زد:
- پس کی وقتش میشه آرزوهام برآورده شه؟
یک ندا از درونش فریاد کشید:
- آرزوی تو برآورده شده و سهمش رسیده به یکی دیگه!
پوزخندی بر روی لبش نشاند و زمزمه کرد:
- سهم ما هم از دنیا، هیچ بود!
***
بر روی خاک‌ها چهارزانو نشست، بی‌آن‌که توجه‌ای به خاکی شدن لباس‌هایش کُند. لباس مشکی را ساخته بودند که خاکی شود، و گرنه به چه درد می‌خورد؟
قطره اشکی که از گونه‌اش سر خورد و پایین آمد، باعث شد سرش را بالا بگیرد و به قامت پدرش که مشغول آب کردن بطری درون دستش بود، بنگرد. پدری که حس می‌کرد، شانه‌هایش خمیده شده و دوری از لیلی‌اش، او را مجنون ساخته!
کف دستش را بر روی خاک گذاشت، خاک گرم بود و این دلش را گرم می‌کرد! دست دیگرش را بالا آورد و شروع کرد به صحبت کردن با مادرش، آن هم با زبان اشاره!
- خوبی؟ معلومه که خوبی، چون مطمئنم الان می‌شنوی، حرف می‌زنی؛ همون چیزی که آرزوش رو داشتی!
آب دماغش را بالا کشید و به اطراف بهشت زهرا چشم دوخت. افرادی که نزدیک به او بودند، با تعجب نگاهش می‌کردند. آوازه‌ی دختری که مادر ناشنوایش را از دست داده در این قطعه پیچیده بود!
دستش را از روی خاک برداشت و ادامه داد:
- می‌بینی مامان؟ حتی بعد از رفتنت هم دست از خیره نگاه کردن‌شون برنمی‌دارن!
با افتادن سایه‌ای بالای سرش، نگاهش را به بالا دوخت و با دیدن پدرش، لبخندی تلخ بر روی ل*ب نشاند. کمی جابه‌جا شد تا پدرش هم بتواند کنارش جا بگیرد.
علی چشم از خاک گرفت و کنار کمند، بر روی زمین نشست. بطری آب را جلویش گذاشت و ظرف شیشه‌ای که پر از کماچ سِهن بود را بر روی خاک‌ها گذاشت.
کمند دست‌هایش را در هم قلاب کرد و رو به عکس مادرش،گفت:
- بابا یادته یه بار رفتیم رستوران، اون‌جا همه‌ی آدم‌ها به ما خیره شده بودن چون داشتیم به زبون اشاره حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم؟
علی دستش را به دور شانه‌ی کمند هدایت کرد و آن‌را به سمت خودش کشید. دم عمیقی گرفت و عطر کمند را در سینه حبس کرد، دلش می‌خواست باز هم بوی رنگ را حس کند؛ اما می‌دانست که ممکن است دیگر هیچ وقت این بو را حس نکند!
- آره بابا.
کمند بغض کرد، چانه‌اش لرزید و قطره‌های اشکش همسان مروارید بر روی گونه‌های بی‌رنگش جا گرفتند.
- کاش آدم‌ها می‌دونستن خیره نگاه کردن باعث عذاب دادن بقیه میشه، کاش این آدم‌ها این‌جوری نگاه‌مون نمی‌کردن بابا!
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
79
سکه
400
علی ل*ب گزید و سرش را پایین انداخت، حرفی نداشت تا بزند و دل کمندش تسلا پیدا کند؛ چون او بیشتر از همه به تسلا نیاز داشت!
- بابا؟
کمند از آغوش پدرش بیرون آمد و منتظر به او خیره شد. علی دل از عکس همسرش کَند و به کمند چشم دوخت.
- جانم؟
- حالش خوبه؟
- بهتر از من و تو!
کمند بغضش را فرو فرستاد، نم زیر چشم‌هایش را با دو انگشتش کنار زد و گفت:
- وقتی مامانم حالش خوبه، چرا من ناراحت باشم؟
دستش را بر روی خاک گذاشت و کمی به جلو خم شد.
- موافقی مامان؟
نتوانست؛ نتوانست مثل گردآفرید باشد زمانی که خاله‌اش را از دور دید!
مرضیه با دیدن کمند، پا تند کرد و در عرض چند دقیقه خودش را به او رساند. دستش را به دور شانه‌ی او حلقه کرد و کمند مطیع پیشانی‌اش را به قلب او چسباند. تلاشی برای گردآفرید بودن نکرد و ل*ب زد:
- خاله؟
مرضیه دست از فاتحه خواندن برداشت، چانه‌اش را بر روی سر کمند قرار داد و گفت:
- جانم خاله؟
کمند گوشه‌ی چادر مرضیه را در دست گرفت، همسان کودکی شده بود که در شلوغی بازار، مادرش را گم کرده!
- مگه نمیگن خاله مثل مامان آدمِ؟
- آره عزیز دلم.
کمند پلک‌هایش را بست و عمیق عطر مرضیه را بویید!
- پس چرا بوی مامانم رو نمیدی خاله؟ چرا صدای قلبت فرق می‌کنه؟
با شنیدن این حرف، علی بغضش ترکید و صدای گریه‌ی مردانه‌اش فضای قطعه را پُر کرد. مرضیه به اشک‌هایش اجازه‌ی باریدن داد و دستش کمر کمند را نوازش کرد. هیچ‌کدام حرفی برای گفتن نداشتند؛ چون اشک‌هایشان گواه حال بدشان بود!
***
« هنوزم اون شب‌های گریه‌ی مستی رو یادم هست »
کمند بر روی تخت مادرش نشست و به آهنگ گوش سپرد. تک تک چهل شبی را که در سوگ مادرش نشسته بود را به خاطر داشت!
« کجا موهات رو وا کردی، کجا بستی رو یادم هست »
دستش را به سمت شانه‌ی مادرش دراز کرد. هنوز چندتار از موهای مادرش، اسیر دندان‌های شانه شده بود.
کمند شانه را کنارش بر روی تخت گذاشت و دست‌هایش را در هم قلاب و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حق داشتی بری مامان!
دستش را به سمت گوشی‌اش دراز و آهنگی که درحال پخش بود را قطع کرد. چشمش به عکس مادرش خورد که پس زمینه‌ی موبایلش شده بود. همان عکسی که قرار بود تبدیل به تابلوی تولد مادرش شود!
بغضش را قورت داد و مجدد به عکس چشم دوخت. هیچ وقت نشده بود که دلش بخواهد تابلویی بکشد و آن تابلو کشیده نشود. با فکری که در ذهنش جرقه خورد، پلک‌هایش را محکم بست و آرام گشود. حال مادرش را می‌دید که کنارش بر روی تخت نشسته و بی‌توجه به حضور او مشغول کرم زدن به دست‌هایش است.
کمند گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و زمزمه کرد:
- چهل روز دست به رنگ نبردم مامان!
آب دهانش را قورت و ادامه داد:
- اجازه میدی باز هم نقاشی بکشم؟
تصویر خیالی مادرش ل*ب گشود:
- آره!
 
امضا : ماهی

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
79
سکه
400
قلب کمند از تپش ایستاد، مادرش حرف زده بود! صدای مادرش دقیقا همانی بود که خیال می‌کرد.
آب دهانش را فرو فرستاد و قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، تصویر مادرش پر کشید و رفت! دستی به یقه‌ی تیشرت مشکی‌اش کشید و از روی تخت برخاست. همین‌که با چشم خودش دیده بود مادرش حرف می‌زند، برایش کافی بود. با شنیدن صدای در، سرش را به عقب چرخاند و گفت:
- بله؟
در به آرامی باز شد و قامت ماه جبین در چارچوب در نقش بست. لبخندی نیمه‌جان بر روی ل*ب‌هایش نشاند و گفت:
- با این زانوهات چرا این همه پله رو اومدی بالا قشنگم؟
ماه جبین دستی به روسری مشکی‌اش کشید و فضای اتاق را زیر نظر گرفت. آه پر از حسرتی از میان ل*ب‌های خشکیده ماه جبین بیرون آمد و ثانیه‌ای بعد، روی تخت نشست.
کمند قید ایستادن را زد و بر روی تخت خوابید. سرش را بر روی پاهای ماه جبین گذاشت و به سقف چشم دوخت.
ماه جبین دستش را به داخل موهای کمند برد و آن ها را نوازش کرد. کمند آب دهانش را فرو فرستاد و آرام ل*ب زد:
- ماه قشنگم؟
حرکت دست ماه جبین متوقف شد و آرام زمزمه کرد:
- جانم دردونه؟
کمند دست‌هایش را بر روی شکمش گذاشت و فارغ از هیاهوی بیرون از اتاق که خبر از اتمام چهل شب بدون مادر می‌داد، ل*ب زد:
- از مامانم بگو ماه، از همون روزهایی که من به دنیا نیومده بودم!
ماه جبین دم عمیقی گرفت و نم چشم‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد. انگار همین دیروز بود که زهرایش در این خانه، به او گفته بود که از بچه‌دار شدن می‌ترسد! زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- از بچه‌دار شدن می‌ترسید، شرطش هم برای ازدواج با بابات همین بود که هیچ وقت اسم بچه رو نیاره. بابات هم که این‌قدر مامانت رو دوست داشت، بدون چون و چرا حرفش رو قبول کرد. انگار همین دیروز بود که جواب آزمایش بارداریش مثبت شد. اومد پیش من و شروع کرد به گریه کردن، هرچی بهش گفتم مامان چی‌شده چرا گریه می‌کنی، هیچی نمی‌گفت! این‌قدر گریه کرد که نزدیک بود از حال بره، به جون بابات قسمش دادم که حرف بزنه و اون دست از گریه کردن برداشت.
کمند آرام زمزمه کرد:
- چرا از بچه‌دار شدن می‌ترسید؟
- شرایط مامانت عادی نبود، همیشه می‌ترسید اگه بچه‌ام مثل خودم نتونه بشنوه چی، اگه گریه کنه و صداش رو نشنوم چی، اگه بره مدرسه و هم‌کلاسی‌هاش به خاطر من مسخره‌اش کنن چی، اگه خاستگار براش بیاد و به خاطر من منصرف شن چی. کلی از این سوال‌ها توی ذهنش می‌چرخید، حق هم داشت مادر. خودش کم از مادرشوهرش زخم زبون نخورده بود و نمی‌خواست تو هم این‌ها رو بچشی.
 
امضا : ماهی
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
79
سکه
400
- مامان بزرگ از ازدواج بابا با مامان ناراضی بود؟
ماه جبین موهای روی پیشانی کمند را کنار زد و گفت:
- آره مادر، هم از ناشنوا بودنش ناراضی بود هم این‌که تحصیلات مادرت، در حد خانواده‌ی اون‌ها نبود.
کمند سکوت کرد تا اشکش در نیاید! به خوبی تک‌تک حرف‌هایی که ماه جبین می‌گفت را در طول زندگی‌اش حس کرده بود. بارها دیده که مادر بزرگش، به زن عموهایش احترام بیشتری می‌گذاشت.
کمند، سرش را از روی پای ماه‌جبین برداشت و به سمتش چرخید. موهایش را به پشت گوشش فرستاد و ل*ب زد:
- خیلی مامانم رو اذیت کردم، آره؟
ماه جبین دست‌هایش را جلو آورد و صورت کمند را قاب گرفت.
- نه عزیزم، تو از همون بچگیت هم خیلی آروم بودی؛ اصلأ گریه نمی‌کردی. انگار می‌دونستی که باید آروم باشی تا مامانت اذیت نشه.
لبخندی بی‌جان بر روی ل*ب‌های کمند نقش بست، همین‌که می‌دانست با به دنیا آمدنش مادرش را عذاب نداده، برایش کافی بود.
- کمند؟
پلک محکمی زد، دست‌هایش را بر روی دست‌های ماه جبین گذاشت و گفت:
- جونم.
- خانواده آقای قادری الان اومدن این‌جا؛ گفتم بهت بگم که بدونی و شوکه نشی!
نفس کمند بند آمد، دیگر پلک نزد و تنها به آرامی نجوا کرد:
- چی؟
ماه جبین دستش را از روی صورت کمند برداشت و با همان لبخند مهربانش گفت:
- می‌دونستم شوکه میشی برای همین زودتر بهت گفتم.
کمند، آب دهانش را بلعید. نمی‌دانست که چرا ماه جبین فکر کرده او با دیدن آن‌ها شوکه می‌شود، چون اصلأ چیزی از را*ب*طه‌ی دوهفته‌ای خودش با بنیامین، به او نگفته بود. برای همین ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و گفت:
- برای چی باید شوکه بشم؟
ماه جبین نگاه چپ‌چپی حواله‌ی او کرد و حین این‌که از روی تخت بلند می‌شد، گفت:
- چون الان شوکه شدی. من نمی‌دونم چی‌شده، ولی خنگ نیستم مادر می‌فهمم یه چیزی شده!
بعد از اتمام حرفش، از اتاق بیرون رفت و کمند ماند و یک دنیا فکر و خیال. کلافه دستش را میان موهایش برد و آن‌ها را کِشید. از روی تخت بلند شد و به آیینه چشم دوخت. می‌بایست چه بپوشد؟ اصلأ چه رفتاری می‌بایست انجام دهد؟
کلافه پایش را بر روی زمین کوبید و دستش را به سمت مانتوی مشکی رنگش که بر روی تخت بود، دراز کرد. با عجله دکمه‌های مانتویش را بست. موهایش را مجدد به پشت گوش‌هایش هدایت کرد، شال مشکی را از روی صندلی برداشت و بر روی سرش انداخت.
گونه‌های بی‌رنگش به مزاجش خوش نمی‌آمد، از یک سو می‌خواست در نظر خانواده‌ی بنیامین، عالی به نظر برسد و از سوی دیگر مادر از دست داده بود و حس به خود رسیدن را نداشت.
نگاهش را با تعلل، از لوازم آرایشی روی میز گرفت و بدون این که مجدد خودش را در آیینه بررسی کُند، به سمت درب اتاق گام برداشت. دست‌هایش را مشت و زیر ل*ب تکرار کرد:
- غول که نیستن، من می‌تونم برم پایین بدون این که بترسم!
 
امضا : ماهی
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
79
سکه
400
دستگیره‌ی در را پایین کشید و با گام‌های محکم، راهش را به سمت راه‌پله کج و از آن پایین رفت. هرچه که به طبقه‌ی پایین نزدیک‌تر می‌شد، قلبش بیشتر می‌کوبید و صدای جمعیت بیشتر به گوشش می‌خورد. عجیب بود که حس می‌کرد بوی ادکلن بنیامین هم به مشامش می‌رسد.
از آخرین پله پایین آمد و با قرار گرفتن نگاه خیره‌ی افراد حاضر در خانه، که اکثراً اقوام نزدیک آن‌ها بودند، سرش را پایین انداخت.
هیچ وقت این‌گونه نگاه‌های خیره بقیه را تحمل نکرده بود و هربار با قرار گرفتن در این موقعیت، فرار می‌کرد؛ اما این روزها فرق داشت، می‌بایست بماند تا قوت قلبی برای پدرش باشد. پدری که چهل روز به درستی او را ندیده بود!
دستش را از روی نرده برداشت و به سوی مبلی که ماه جبین نشسته بود، پا تند کرد. حوصله‌ی احوال پرسی با بقیه را نداشت و حتی نگاه هم به اطراف نکرد چون اگر نگاهش را به اطراف می‌دوخت، عکس مادرش با آن روبان مشکی به چشمش می‌خورد و اشکش در می‌آمد.
بر روی مبل نشست و دست‌هایش را در هم قفل کرد. قبل از آن‌که سرش را پایین بیندازد، صدای زنی که او را مخاطب قرار داده بود به گوشش خورد. گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و به آرامی سرش را بالا آورد. یک زن چادری با چشم‌های عسلی به او چشم دوخته بود، او را نمی‌شناخت اما ادب حکم می‌کرد که برخیزد و سلام کند. برای همین از روی مبل برخاست و گفت:
- سلام خوش اومدید!
و در دل ادامه داد:
- ممنون از این‌که اومدین و یادم انداختین مادر ندارم!
نگاهش را از زن گرفت و به دختری چشم دوخت که مشغول پذیرایی از مهمان‌ها بود، دختری که از هیکلش می‌توانست تشخیص بدهد نغمه است!
به سمت نغمه که کمی با او فاصله داشت گام برداشت و دستش را بر روی شانه‌ی او قرار داد.
نغمه کمر صاف کرد و به سمت او چرخید. لبخند مهربانی بر ل*ب نشاند و سینی را به سمت دختر عموی کمند گرفت. دستش را بر روی شانه‌ی کمند گذاشت و گفت:
- دل از اون اتاق کَندی بالاخره.
کمند ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد، سرش را چرخاند و به پله‌ها چشم دوخت.
- نه، هیچ وقت دل نمی‌کَنم.
دست نغمه پشت کمرش قرار گرفت و او را به سمت جلو هدایت کرد. ثانیه‌‌ای بعد، هر دو بر روی مبلی نشسته بودند که در خلوت‌ترین کنج خانه قرار داشت.
کمند از آن‌جا می‌توانست به راحتی، نگاهش را در خانه بچرخاند و فرد مورد نظرش را پیدا کند.نا امید از پیدا نکردنش، سرش را به سمت نغمه چرخاند و گفت:
- تو ندیدیش؟
نغمه دستی به لبه‌ی روسری مشکی‌اش کشید و گفت:
- گوشیش زنگ خورد رفت بیرون.
کمند نفس آسوده‌ای کشید و به پشتی مبل تکیه داد. پلک‌هایش را بست و زمزمه کرد:
- خسته‌ام نغمه. دلم می‌خواد همه‌ی این شلوغی‌ها تموم شه و من تو خلوت خودم زندگی کنم!
 
امضا : ماهی
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
79
سکه
400
نغمه حرفی برای گفتن نداشت و تنها سرش را پایین انداخت. کمند که انگار تازه زبان دلش باز شده بود، ل*ب‌هایش را تر کرد و گفت:
- حالم خوب نیست نغمه، هم دلم می‌خواد ببینمش و هم ازش ناراحتم!
نغمه دستش را بر روی دست‌ کمند گذاشت و حین این‌که به سمت او می‌چرخید، گفت:
- چرا می‌خوای ببینیش؟
- نمی‌دونم!
- مگه میشه ندونی؟
با ورود بنیامین به داخل خانه، قلب کمند از تپش ایستاد. نگاهش میخ پیراهن مشکی بنیامین بود و ل*ب‌هایش بی‌اختیار جنبید:
- واقعاً نمی‌دونم!
دستش را از زیر دست نغمه برداشت و با استرس لبه‌ی شالش را مرتب کرد. نغمه خودش را به کمند نزدیک کرد و گفت:
- یادت نره که چی بهت گفته، خب؟
کمند آب دهانش را فرو فرستاد و سرش را پایین انداخت. بنیامین او را ندیده بود و او، نمی‌دانست که باید بابت این موضوع شاد باشد یا غمگین!
دست‌هایش را در هم قلاب کرد و به کوبش قلبش توجه نکرد. او می‌بایست نقش دختری را بازی کند که مادر از دست داده! با یادآوری این موضوع، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سر خورد و پایین آمد. دیگر تلاشی برای مهار کردن قطره‌هاش اشکش انجام نمی‌داد؛ چون مهم نبود که بقیه به او خیره شوند. هرچند که بقیه هرچه او بیشتر گریه می‌کرد، کمتر درباره‌اش حرف می‌زدند!
مردم بد بودند که هنگام حضور در یک مجلس عزا، به جای آن که فاتحه‌ای بفرستند به دنبال این بودند که کدام یک بیشتر گریه می‌کند!
با پیچیدن عطر آشنایی زیر بینی‌اش، به آرامی سرش را بالا آورد. بنیامین در یک قدمی‌اش ایستاده بود و برخلاف تصورش، با ترحم به او نگاه نمی‌کرد.
کمند پلک محکمی زد و نگاهش را به پشت سر بنیامین، جایی که پدر بزرگش نشسته بود دوخت. پدر بزرگی که بعد از شنیدن خبر فوت مادرش، تنها یک شبانه روز خودش را در اتاق حبس کرده و صدای صوت قرآنش، دل اهالی خانه را به درد آورد بود. در این لحظه از این‌که پدر بزرگش نابینا بود، عمیق خوشحال شد؛ چون نمی‌توانست خرد شدن نوه‌اش را ببیند!
بنیامین دستش را به داخل جیب شلوارش هدایت کرد و به دیوار سمت چپش تکیه داد. نغمه نگاه نگرانی به کمند انداخت که محو بنیامین شده بود و برای این‌که آن دو راحت باشند، بر خلاف میل باطنی‌اش، از سرجایش برخاست و به سمت آشپزخانه گام برداشت.
صدای قرآن در خانه پیچیده و شیون خاله‌هایش، قلبش را ریش‌ریش می‌کرد. چرا او مثل چهل روز قبل صدای گریه‌اش بلند نمی‌شد؟ جواب این سوال را به خوبی می‌دانست، در چهل روز قبل بنیامین نبود، حرف‌هایش نبود، زخم‌هایش نبود و حال، یک زخم جلویش ایستاده بود!
بنیامین زبانی بر روی ل*ب‌هایش کشید و گفت:
- خوبی؟
پوزخندی بر روی ل*ب‌های بی‌رنگ کمند نشست، کلیشه‌ترین سوال ممکن را پرسیده بود؛ اما او دیگر کمند سابق نبود که به هربهانه‌ای بخواهد سر صحبت را با این مرد باز کند، برای همین دست‌هایش را در هم قلاب کرد و گفت:
- مسخره‌ترین سوال ممکن رو پرسیدی.
- تو هم به مسخره‌ترین روش ممکن، جواب دادی!
 
امضا : ماهی
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
79
سکه
400
کمند تای ابرویش را بالا داد و زمزمه کرد:
- چون یه آدم مسخره جلوم ایستاده!
بنیامین سکوت کرد، نگاه خیره‌اش را از چشم‌های کمند برنداشت؛ انگار در پس مردمک چشم‌هایش، دنبال کمند سابق می‌گشت. هیچ کس تا به حال با او این‌‌گونه سخن نگفته بود و حال، او عصبانی بود!
- هیچ‌کس حق نداره با من این‌جوری صحبت کنه!
بغض در گلوی کمند نشست. این مرد تک‌تک کلماتش خنجری بود که به قلبش فرو می‌رفت و باعث می‌شد هر لحظه از خودش بپرسد، از چی این مرد خوشش آمده! دست‌هایش را مشت کرد و دست از خیره نگاه کردن او برنداشت. روزگار به او ثابت کرده بود که باید خیره نگاه کند، تا آدم حسابش کنند! دم عمیقی گرفت و بوی حلوایی که مطمئن بود دست‌پخت ماه جبین است درون ریه‌هایش حبس شد. زبانی بر روی ل*ب‌هایش کشید و گفت:
- چه برتری نسبت به بقیه داری؟ بقیه باید با تو مودبانه حرف بزنن و تو هرطور که لایق خودته، با بقیه صحبت کنی؟
نفس در سینه‌ی بنیامین حبس شد، دیگر این دختر را نمی‌شناخت! پوزخندی بر روی ل*ب نشاند و از موضع خودش پایین نیامد، گامی به عقب برداشت و با بی‌رحمی گفت:
- من رو بگو دلم برات سوخت گفتم یه فرصت دیگه بهت بدم!
کمند گوشه‌ی لبش را اسیر دندان‌هایش کرد و گفت:
- فرصت؟
بنیامین چشمکی حواله‌ی صورت رنگ پریده‌ی او کرد و گفت:
- هوم، می‌خواستم دوباره پیشنهاد ازدواجم رو باهات مطرح کنم و بگم من هنوز سر حرفم هستم!
بعد از اتمام حرفش نگاهش را به یک زن دوخت و حین این‌که مجدد گامی به عقب برمی‌داشت، گفت:
- آخه می‌دونی، کسی نمیاد دختر یه کر و لال رو بگیره!
پوزخندی بر روی ل*ب نشاند و به سمت زن رفت. حال کمند مانده بود با بغضی که ترکیده و صدای گریه‌ای که بلند شده!
دستش را بر روی قلبش گذاشت و پارچه‌ی مانتویش زیر دستش مچاله شد. چرا مداوم زخم می‌زد؟ بنیامین بود دیگر، کاری جز زخم زدن بلد نبود، انگار نافش را با زخم بریده بودند!
کمند لبه‌ی شالش را پایین آورد تا صورتش مخفی شود، دستی که روی قلبش بود به سمت گلویش هدایت شد و اشک‌هایش صورتش را خیس کردند. میان گریه‌هایش، زمزمه کرد:
- مامان من هم آدم بود، نفس می‌کشید، می‌دید، می‌چشید، می‌خندید، گریه می‌کرد، فقط نمی‌شنید!
چانه‌ و ل*ب‌هایش شروع به لرزیدن کردند و سرما به جانش افتاد. قلبش یخ زده بود و توان پمپاژ کردن خون را نداشت. دلش خواب عمیقی می‌خواست، از همان خواب‌ها که وقتی بیدار می‌شد، می‌دید که همه‌ی آن‌ها وهم بوده. از زیر تار و پود شال، نگاهش قفل درب ورودی شد، مادرش آن‌جا ایستاده بود، با همان لبخند همیشگی. دست از گریه کردن برداشت و زیر ل*ب آهنگی که یک روز قبل از فوت مادرش، بر روی کلیپی که قرار بود پست جدید اینستاگرامش شود، گذاشته بود را خواند:
« من شکسته‌ام ببین
بی‌تو خسته‌ام از این
جهانی که باید از تو بگذرم
پابه‌پای من بمان
بمان آشنای من بمان
بگو من غم تو را کجا ببرم؟»
 
امضا : ماهی
  • بغض
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

ماهی

ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
79
سکه
400
***
سه روز از مراسم چهلم مادرش می‌گذشت و او و پدرش ساکن خانه‌ی ماه جبین شده بودند‌. آن خانه با تمام خاطراتش به آن‌ها دهن کجی می‌کرد و علی قصد داشت که به جای دیگر نقل مکان کنند. سخت بود دل کندن از خاطرات‌شان؛ اما نمی‌توانست ببیند تنها یادگار همسرش، جلوی چشم‌هایش لحظه به لحظه نابودتر می‌شود!
کمند نگاهی به تصویر خودش در آیینه‌ی قدی خانه‌ی ماه جبین انداخت. پیراهن چهارخانه‌ی مشکی و خاسکتری‌اش تا روی ران‌هایش بود و تنها لازم بود یک شال بر روی موهایش بندازد. پنج شنبه بود و او دلش هوای مادرش را کرده و برای رفع دلتنگی می‌خواست ساعاتی جلوی درب خانه‌ی ماه جبین بنشیند.
از روی جالباسی کنار آیینه، شالش را برداشت و بر روی سرش انداخت. بدون این‌که پا به آشپزخانه بگذارد، صدایش را بلند کرد و گفت:
- ماه، میرم جلوی در بشینم!
قبل از این‌که دل از چشم‌های خسته‌اش که در آیینه نقش بسته بود، بکَند؛ دستش را به سمت گوشی‌اش دراز کرد و آن را برداشت. حین این‌که سیم هندزفری متصل به گوشی را جدا می‌کرد، به سمت درب ورودی گام برداشت. با باز شدن در، هوای مطبوع صبح تابستانی به صورتش خورد و طرح محوی از لبخند، بر روی لبش نشست.
دمپایی‌های سرمه‌ای ماه جبین را پا زد و با گام‌های استوار به سمت در رفت. مادرش دوست نداشت پایش را بر روی زمین بکشد و برود، برای همین این‌کار را انجام نداد؛ هرچند که جانی در پا نداشت تا آن‌ها را استوار بردارد.
در را به آرامی گشود و بدون این که نگاهی به اطراف بیاندازد، روی پله‌ای که جلوی در بود نشست. سرمای سرامیک روی پله، به جانش نفوذ کرد؛ اما او قرار نبود دل از آن پله بِکند. دست‌هایش را دور زانوهایش حلقه کرد و نگاهش را به انتهای کوچه، همان‌جایی که همیشه ماشین‌ها جلوی درب آن خانه به ردیف ترمز می‌کردند، دوخت. با این که صبح بود؛ اما باز هم دو ماشین جلوی درب آن خانه دیده می‌شد. ماه جبین می‌گفت که صاحب آن خانه، فرزندان زیادی دارد و دلیل شلوغی همیشگی آن‌جا، همین است.
دستش را به زیر شالش هدایت کرد و موهایش را به پشت گوشش فرستاد و نگاهش را از انتهای کوچه گرفت. سکوت صبح‌گاهی کوچه را دوست داشت و پرنده‌ی خیالش به راحتی می‌توانست به هر سو بپرد. مقصد اول پرنده، جایی بود که کمند اولین کادوی روز مادر را به مادرش داده بود. همان نقاشی که هنوز، در کمد مادرش می‌توانست آن را پیدا کند. با یادآوری آن روز، به یاد نقاشی افتاد که هرگز کشیده نشد و جشن تولدی که بدون مادر و کادو بود! گوشه‌ی لبش را اسیر دندان‌هایش کرد و زیر ل*ب گفت:
- با این که یک ماه گذشته؛ اما دلیل نمیشه این تولدت هم بدون کادو بمونی مامان!
نگاهش به سنگ ریزه‌ی کوچک کف کوچه بود و مخاطب حرف‌هایش، مادری که حس می‌کرد کنارش بر روی پله نشسته.
با شنیدن صدای پا، سرش را به چپ چرخاند. از انتهای کوچه یک‌ دختر خردسال با یک کاغذ به سمت او می‌دوید. دختری که موهای کوتاه مشکی رنگش، صورت سفیدش را قاب گرفته بود و دامن قرمزش را بالا گرفته بود تا زیر پایش نرود. دختر کنار او ایستاد و حین این که نفس‌نفس می‌زد، کاغذ و یک مداد سیاه به سمت او گرفت.
نگاه کمند به چشم‌های عسلی او دوخته شد. ل*ب‌هایش تر کرد و بدون این‌که کاغذ را بگیرد، گفت:
- چی‌شده؟
دختر لبخندی بر روی ل*ب نشاند و چال روی گونه‌ی چپش را به رخ کمند کشید. حین این که دم عمیقی می‌گرفت تا نفسش بالا بیاید، گفت:
- شنیدم شما نقاشی‌تون خوبه، امروز تولد مامانمه. میشه برام یه نقاشی بکشین؟
 
امضا : ماهی
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا