گامی به راست برداشت و تا خواست از پشت در فاصله بگیرد، شنیدن اسمش از زبان بنیامین باعث شد ثابت بایستد.
- آره کمند.
گوشهایش تیز شدند تا مکالمهای که ظاهراً به او مربوط بود را بشنوند! صدای دخترانهای به گوشش خورد و ثانیهای بعد، صاحب آن صدا را تشخیص داد؛ بهار!
- مطمئنی؟
هوم کشیدهای که بنیامین گفت باعث شد گامی به چپ بردارد و فاصلهاش را با در کمتر کند. صدای خندهی بهار باعث شد ابروهایش را به هم نزدیک کند، گوشهی لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد:
- دارن جوک برای هم تعریف میکنن؟
قلبش تند-تند میکوبید و ذهنش کنجکاو شده بود تا حرفهای آنها را بیشتر بفهمد. آب دهانش را قورت داد و به صدای بنیامین گوش سپرد.
- آره، از اینکه مثل خمیر توی دستمه و من میتونم به هرشکلی که دوست دارم، تغییرش بدم راضیام!
زانوهای کمند سست شدند، به خودش امیدواری میداد که مخاطب حرفهایش کمند دیگریست نه او؛ اما این امید واهی بیش نبود!
عقلش میگفت بمون و دلیل رفتنت رو از موسسه پیدا کن اما قلبش فریاد میکشید که «برو، من میشکنم!»
- آره از قیافهاش مشخص بود که آدم ندیده!
حرفی که بهار زد برایش گران تمام شد. پردهی اشک چشمهایش را پوشاند و برای جلوگیری از افتادش، دستش را به در رساند. حال میخواست برود و دیگر هیچ نشنود؛ اما پاهایش او را یاری نمیکردند!
- تنها دلیلی که جذبش شدم همین بود، ظاهرش هم بدک نیست فقط دماغش میمونه که اونم اگه دو-سه بار دیگه اصرار کنم، حتماً میره عمل میکنه. موسسه هم بعد از اینکه بابا بمیره، تعطیل میشه و برای همین میخوام از الان کمند رو بفرستم سمت کارمند شدن. چیه این نقاشی که این دختر چسبیده بهش؟
بر روی زمین زانو زد. پردهی نشسته بر روی چشمهایش کنار رفت و اشکهایش دانه-دانه بر گونههایش نشستند. کاخ آرزوهایش فرو ریخت و شرحه-شرحه شدن قلبش را به وضوح حس کرد.
میبایست بلند شود و برود؛ اما تکههای قلبی که اینجا شکسته شده بود را چگونه جمع میکرد؟
کف دستهایش را بر روی زمین گذاشت و به آرامی برخاست. چانهاش از بغض لرزید و زمزمه کرد:
- کسی که منتظره باباش بمیره، دیگه دل شکستهی من براش مهم نیست!
این تنها دلیلش بود که پا به داخل موسسه نگذارد و سیلی به صورت بنیامین نزند! با ب*غل انگشت اشارهاش، اشکهایش را پاک کرد و سپس نگاهش را به آسمان دوخت. چون ده سال از عمرش را وقف مادرش کرده بود میبایست این چنین تحقیر شود؟
دستش را بر روی قلبش گذاشت، احساس سرما میکرد آنهم زمانی که پیشانیاش پوشیده از عرق شده بود. گام کوچکی به عقب برداشت و شنیدن صدای بنیامین باعث شد بیآنکه بخواهد، مجدد بایستد.
- اینکه اجتماعی نیست برای من خیلی خوبه، راحت میتونم مطابق میل خودم بسازمش چون هرچی بگم نه نمیاره!
با درد پلکهایش را بر هم فشرد، کاش بنیامین لال میشد و او دیگر صدایش را نمیشنید!
دم کوتاهی گرفت، بر روی پاشنهی پا چرخید و با تندترین حالت ممکن، از موسسه دور شد. آنقدر دور که وقتی به خودش آمد تنها رنگهای مختلف تابلویش از دور مشخص بود!
- آره کمند.
گوشهایش تیز شدند تا مکالمهای که ظاهراً به او مربوط بود را بشنوند! صدای دخترانهای به گوشش خورد و ثانیهای بعد، صاحب آن صدا را تشخیص داد؛ بهار!
- مطمئنی؟
هوم کشیدهای که بنیامین گفت باعث شد گامی به چپ بردارد و فاصلهاش را با در کمتر کند. صدای خندهی بهار باعث شد ابروهایش را به هم نزدیک کند، گوشهی لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد:
- دارن جوک برای هم تعریف میکنن؟
قلبش تند-تند میکوبید و ذهنش کنجکاو شده بود تا حرفهای آنها را بیشتر بفهمد. آب دهانش را قورت داد و به صدای بنیامین گوش سپرد.
- آره، از اینکه مثل خمیر توی دستمه و من میتونم به هرشکلی که دوست دارم، تغییرش بدم راضیام!
زانوهای کمند سست شدند، به خودش امیدواری میداد که مخاطب حرفهایش کمند دیگریست نه او؛ اما این امید واهی بیش نبود!
عقلش میگفت بمون و دلیل رفتنت رو از موسسه پیدا کن اما قلبش فریاد میکشید که «برو، من میشکنم!»
- آره از قیافهاش مشخص بود که آدم ندیده!
حرفی که بهار زد برایش گران تمام شد. پردهی اشک چشمهایش را پوشاند و برای جلوگیری از افتادش، دستش را به در رساند. حال میخواست برود و دیگر هیچ نشنود؛ اما پاهایش او را یاری نمیکردند!
- تنها دلیلی که جذبش شدم همین بود، ظاهرش هم بدک نیست فقط دماغش میمونه که اونم اگه دو-سه بار دیگه اصرار کنم، حتماً میره عمل میکنه. موسسه هم بعد از اینکه بابا بمیره، تعطیل میشه و برای همین میخوام از الان کمند رو بفرستم سمت کارمند شدن. چیه این نقاشی که این دختر چسبیده بهش؟
بر روی زمین زانو زد. پردهی نشسته بر روی چشمهایش کنار رفت و اشکهایش دانه-دانه بر گونههایش نشستند. کاخ آرزوهایش فرو ریخت و شرحه-شرحه شدن قلبش را به وضوح حس کرد.
میبایست بلند شود و برود؛ اما تکههای قلبی که اینجا شکسته شده بود را چگونه جمع میکرد؟
کف دستهایش را بر روی زمین گذاشت و به آرامی برخاست. چانهاش از بغض لرزید و زمزمه کرد:
- کسی که منتظره باباش بمیره، دیگه دل شکستهی من براش مهم نیست!
این تنها دلیلش بود که پا به داخل موسسه نگذارد و سیلی به صورت بنیامین نزند! با ب*غل انگشت اشارهاش، اشکهایش را پاک کرد و سپس نگاهش را به آسمان دوخت. چون ده سال از عمرش را وقف مادرش کرده بود میبایست این چنین تحقیر شود؟
دستش را بر روی قلبش گذاشت، احساس سرما میکرد آنهم زمانی که پیشانیاش پوشیده از عرق شده بود. گام کوچکی به عقب برداشت و شنیدن صدای بنیامین باعث شد بیآنکه بخواهد، مجدد بایستد.
- اینکه اجتماعی نیست برای من خیلی خوبه، راحت میتونم مطابق میل خودم بسازمش چون هرچی بگم نه نمیاره!
با درد پلکهایش را بر هم فشرد، کاش بنیامین لال میشد و او دیگر صدایش را نمیشنید!
دم کوتاهی گرفت، بر روی پاشنهی پا چرخید و با تندترین حالت ممکن، از موسسه دور شد. آنقدر دور که وقتی به خودش آمد تنها رنگهای مختلف تابلویش از دور مشخص بود!