به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
گامی به راست برداشت و تا خواست از پشت در فاصله بگیرد، شنیدن اسمش از زبان بنیامین باعث شد ثابت بایستد.
- آره کمند.
گوش‌هایش تیز شدند تا مکالمه‌ای که ظاهراً به او مربوط بود را بشنوند! صدای دخترانه‌ای به گوشش خورد و ثانیه‌ای بعد، صاحب آن صدا را تشخیص داد؛ بهار!
- مطمئنی؟
هوم کشیده‌ای که بنیامین گفت باعث شد گامی به چپ بردارد و فاصله‌‌اش را با در کمتر کند. صدای خنده‌ی بهار باعث شد ابروهایش را به هم نزدیک کند، گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد:
- دارن جوک برای هم تعریف می‌کنن؟
قلبش تند-تند می‌کوبید و ذهنش کنجکاو شده بود تا حرف‌های آن‌ها را بیشتر بفهمد. آب دهانش را قورت داد و به صدای بنیامین گوش سپرد.
- آره، از این‌که مثل خمیر توی دستمه و من می‌تونم به هرشکلی که دوست دارم، تغییرش بدم راضی‌ام!
زانوهای کمند سست شدند، به خودش امیدواری می‌داد که مخاطب حرف‌هایش کمند دیگریست نه او؛ اما این امید واهی بیش نبود!
عقلش می‌گفت بمون و دلیل رفتنت رو از موسسه پیدا کن اما قلبش فریاد می‌کشید که «برو، من می‌شکنم!»
- آره از قیافه‌اش مشخص بود که آدم ندیده!
حرفی که بهار زد برایش گران تمام شد. پرده‌ی اشک چشم‌هایش را پوشاند و برای جلوگیری از افتادش، دستش را به در رساند. حال می‌خواست برود و دیگر هیچ نشنود؛ اما پاهایش او را یاری نمی‌کردند!
- تنها دلیلی که جذبش شدم همین بود، ظاهرش هم بدک نیست فقط دماغش می‌مونه که اونم اگه دو-سه بار دیگه اصرار کنم، حتماً میره عمل می‌کنه. موسسه هم بعد از این‌که بابا بمیره، تعطیل میشه و برای همین می‌خوام از الان کمند رو بفرستم سمت کارمند شدن. چیه این نقاشی که این دختر چسبیده بهش؟
بر روی زمین زانو زد. پرده‌ی نشسته بر روی چشم‌هایش کنار رفت و اشک‌هایش دانه-دانه بر گونه‌هایش نشستند. کاخ آرزوهایش فرو ریخت و شرحه-شرحه شدن قلبش را به وضوح حس کرد.
می‌بایست بلند شود و برود؛ اما تکه‌های قلبی که این‌جا شکسته شده بود را چگونه جمع می‌کرد؟
کف دست‌هایش را بر روی زمین گذاشت و به آرامی برخاست. چانه‌اش از بغض لرزید و زمزمه کرد:
- کسی که منتظره باباش بمیره، دیگه دل شکسته‌ی من براش مهم نیست!
این تنها دلیلش بود که پا به داخل موسسه نگذارد و سیلی به صورت بنیامین نزند! با ب*غل انگشت اشاره‌اش، اشک‌هایش را پاک کرد و سپس نگاهش را به آسمان دوخت. چون ده سال از عمرش را وقف مادرش کرده بود می‌بایست این چنین تحقیر شود؟
دستش را بر روی قلبش گذاشت، احساس سرما می‌کرد آن‌هم زمانی که پیشانی‌اش پوشیده از عرق شده بود. گام کوچکی به عقب برداشت و شنیدن صدای بنیامین باعث شد بی‌آن‌که بخواهد، مجدد بایستد.
- این‌که اجتماعی نیست برای من خیلی خوبه، راحت می‌تونم مطابق میل خودم بسازمش چون هرچی بگم نه نمیاره!
با درد پلک‌هایش را بر هم فشرد، کاش بنیامین لال می‌شد و او دیگر صدایش را نمی‌شنید!
دم کوتاهی گرفت، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و با تندترین حالت ممکن، از موسسه دور شد. آن‌قدر دور که وقتی به خودش آمد تنها رنگ‌های مختلف تابلویش از دور مشخص بود!
 
امضا : ماهی

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
سرش را به چپ چرخاند و با دیدن پله‌های جلوی بانک، بدون مکث به سمت‌شان حرکت کرد و روی آن‌ها نشست. نگاه خیره‌ی آدم‌هایی که به بانک می‌رفتند برایش مهم نبود چون فقط جسمش در آن‌جا حضور داشت!
دستمالی از جیب کیفش بیرون آورد و با آن نم زیر چشم‌هایش را پاک کرد. خسته بود و دلش آغوش ماه‌جبین را می‌خواست؛ اما از رویارویی با آن‌ها خجالت می‌کشید.
دست‌هایش را در هم قلاب کرد و سرش را پایین انداخت. زبانی بر روی ل*ب‌های خشکش کشید و زمزمه کرد:
- به خاطر کار رفتم اون‌جا نه دل و قلوه دادن، برم به ماه‌جبین چی بگم آخه؟
با درد پلک‌هایش را بر هم فشرد. معده‌اش تیر می‌کشید و سرش گیج می‌رفت.
- خانوم؟
آرام سرش را بالا آورد و به زنی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد. زن چادر مشکی‌اش را کمی جلو کشید و دستش را به سمت او دراز کرد.
- بلند شو عزیزم.
نگاهش را از دست زن گرفت و بدون کمک او برخاست. مطمئن بود لباس‌هاش غرق خاک شده اما حال کثیف شدن لباس‌هایش مهم نبود!
آب دهانش را قورت داد و زمزمه کرد:
- ممنون!
سرش را پایین انداخت و دستش را به دیوار رساند تا از افتادنش جلوگیری کند. کاش سر وقت به سرکار می‌رفت و هوس پیاده‌روی به سرش نمی‌زد!
با دیدن باز بودن درب یک فروشگاه مواد غذایی، تمام توانش را در پاهایش جمع و حین این‌که به سمت آن طرف خیابان قدم برمی‌داشت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اگه هم نمی‌رفتم، دست بنیامین رو نمی‌شد!
نگاه مرد فروشنده، با دیدن کمند رنگ ترحم به خود گرفت. از پشت میزش برخاست و رو به کمند گفت:
- خوش اومدید، چی لازم دارید؟
کمند گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و آرام زمزمه کرد:
- یه آبمیوه لطفاً.
مرد سرش را بالا و پایین کرد و سپس به سمت یخچال گام برداشت. کمند با دو انگشت، چشم‌هایش را فشرد تا سوزشان کمتر شود.
- بفرمایید.
نگاهش را بالا برد و با دیدن تیله‌های قهوه‌ای مرد که رنگ ترحم به خود گرفته بود، در دل بنیامین را نفرین کرد و بعد از پرداخت هزینه‌ی آبمیوه، از مغازه بیرون آمد.
دم عمیقی گرفت و به خیابانی چشم دوخت که کم-کم درحال شلوغ شدن بود.
چشم‌هایش را در پیاده‌رو چرخاند، مغازه‌ها درحال باز شدن بودند و او نمی‌توانست بر روی پله‌های جلوی آن‌ها بنشیند.
ناچار به سمت درخت کاج کنار خیابان قدم برداشت و شانه‌اش را به آن‌ تکیه داد. با دست‌های بی‌حسش نی آبمیوه را جدا کرد و جرعه‌ای نوشید.
خون درون رگ‌هایش جریان پیدا کرد و سرگیجه‌اش کمتر شد. حال کلماتی که می‌بایست به سمت بنیامین پرتاب کند، به ذهنش خطور کرد.
با یک دست، گوشی‌اش را از کیفش بیرون آورد و بی‌مکث شماره‌ی موسسه را گرفت. صدای بوق در گوشش پیچید و آواز پرندگان توجه‌اش را به سمت آسمان جلب کرد.
- بله؟
با شنیدن صدای بهار، ابروهایش را در هم کشید و بدون این‌که سلام کند، گفت:
- امروز کلاس نمیام و به آقای قادری هم بگین برای ادامه‌ی همکاری با موسسه نیاز به فکر کردن دارم، روز خوش!
بدون این‌که به بهار فرصت حرف زدن بدهد، حرفش را زد و گوشی‌ را قطع کرد. لبخندی بر روی لبش نقش بست و باعث شد چال روی گونه‌اش نمایان شود.
- ایول کمند!
دلش می‌خواست محکم برای خودش کف بزند، آن‌قدر محکم که کف دست‌هایش بسوزد و او بیشتر ذوق کند. تنها دلیل کف زدنش این بود که توانست بعد مدت‌ها، حرف دلش را به بقیه بزند و نگذارد به او بی‌احترامی کنند و گرنه هنوز زخم‌های قلبش از حرف‌های بنیامین، می‌سوختند!
 
امضا : ماهی

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
با قلبی که اندکی حال خوب نصیبش شده بود، نی را به ل*ب‌هایش نزدیک کرد و تمام آب‌میوه را یک نفس سر کشید.
بعد از اتمام آب‌میوه‌اش، آن‌را درون سطل زباله‌ی سبز رنگی که کنارش قرار داشت، انداخت. زبانی بر روی لبش کشید و آخرین قطرات آب‌میوه را خورد.
دیوانه شده بود و گرنه کدام آدم عاقلی بعد از شنیدن کلی حرف، این‌گونه لبخند می‌زد؟
موهای ریخته شده بر پیشانی‌اش را به داخل مقنعه هدایت کرد و آیینه‌ای از جیب کیفش بیرون آورد. با حفظ لبخند روی لبش، آیینه‌ای که جلدش بنفش بود را جلوی صورتش آورد.
با دیدن چهره‌ی نقش بسته‌اش در آیینه، لبخند بر روی ل*ب‌هایش ماسید. ریملی که صبح به مژه‌هایش زده بود زیر چشم‌هایش ریخته شده و گونه‌هایش به زردی می‌زد.
ل*ب برچید و زمزمه کرد:
- متأسفم از این‌که حالت بد شد!
مخاطب حرفش، خودش بود چون هیچ کس جز خودش نمی‌توانست به او دلداری بدهد!
بطری آبی که همیشه در کیفش داشت را بیرون آورد و بعد از این‌که مشتش پر از آب شد، آن را به صورتش پاشید.
قطره‌های آب از روی مژه‌هایش سر خوردند، با اشک‌هایش قاطی شدند و پایین آمدند. از نگاه خیره‌ی افرادی که از کنارش رد می‌شدند ناراضی بود، برای همین دستمالی از کیفش بیرون آورد و صورتش را خشک کرد.
مجدد آیینه را جلوی صورتش آورد و تک-تک اعضای صورتش را زیر نظر گرفت. دیگر خبری از رد گریه نبود اما حس نشسته در چشم‌هایش، چیز دیگری می‌گفت.
با خشونت درب آیینه را بست و آن‌را به داخل کیفش پرت کرد. با دیدن تاکسی زرد رنگ، سریع از روی جوی پرید و دستش را تکان داد. تاکسی جلوی پای او ایستاد و کمند بدون معطلی، درب عقب ماشین را گشود و بر روی صندلی‌های چرکین نشست.
دستی به لبه‌ی مقنعه‌اش کشید و رو به راننده‌ی جوان گفت:
- میرم جنگل قائم.
مرد از داخل آیینه با چشم‌های مشکی رنگش به او خیره شد، عجیب بود که این وقت صبح کسی تقاضای رفتن به جنگل قائم را می‌کرد.
کمند سرش را پایین انداخت تا نگاه خیره‌ی راننده را کمتر حس کند. لرزش گوشی‌اش باعث شد بدون این‌که سرش را بالا بیاورد، دستش را به داخل کیفش هدایت کند.
با دیدن اسم لاتین بنیامین، ابروهایش را در هم کشید و تماس را رد کرد. برای اولین بار در زندگی‌اش می‌خواست برای رضایت بقیه، دست به تغییر خودش و رفتارهایش نزند!
نفس عمیقی کشید و به صدای گوینده‌ی رادیو گوش داد. عجیب نبود که هیچ چیز از حرف‌های او نمی‌فهمید چون ذهنش حوالی کلماتی می‌چرخید که امروز از دهان بنیامین بیرون آمده بود!
دستش را به دستگیره‌ی شیشه‌ی ماشین رساند و با چرخاندن آن، شیشه را پایین کشید. باد به داخل ماشین وزید و عرق نشسته بر پیشانی‌اش را خشک کرد.
ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و به آسمان آبی چشم‌ دوخت. کاش ذات آدم‌ها هم مثل آسمان آبی و صاف بود، حداقل این‌گونه کمتر هوای دل بقیه را ابری می‌کردند!
به ماشین‌هایی که رفته-رفته زیاد می‌شدند چشم دوخت و به یاد بچگی‌هایش تا رسیدن به مقصد، شروع به شمردن ماشین‌هایی کرد که رنگ‌شان سفید بود.
با شنیدن صدای پیام گوشی‌اش، دست از شمردن ماشین سی‌ام برداشت و به صفحه‌ی گوشی‌اش چشم دوخت.‌ «این حرف‌هایی که تحویل بهار دادی یعنی چی؟»
دلش می‌خواست هرچه که به ذهنش می‌رسید را برای بنیامین تایپ می‌کرد؛ اما او کمند بود و دست پرورده‌ی ماه جبین. ماه جبین به او یاد داده بود که هیچ‌گاه به کسی ناسزا نگوید، حتی اگر حق با او باشد!
 
امضا : ماهی

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
برای همین تنها دکمه‌ی ب*غل گوشی را فشرد و صفحه‌ی آن را خاموش کرد.
- رسیدیم خانم.
دم عمیقی گرفت و بعد از پرداختن کرایه راننده، از ماشین پایین آمد. نگاهش را به درخت‌های سر به فلک کشیده دوخت و با لبخندی که بر روی لبش نقش بسته بود، به سمت جنگل گام برداشت. دلش می‌خواست روی زمین بخوابد و از پایین به درخت‌ها بنگرد، در اصل برای صحبت کردن با درخت‌ها به این‌جا آمده بود؛ چون آن‌ها رازهای بقیه را جار نمی‌زدند، عیب‌هایشان را به رخ‌شان نمی‌کشیدند و از همه مهم‌تر، آن‌ها را نصحیت نمی‌کردند!
از کنار درخت‌های زیادی عبور و به زنگ خوردن مداوم گوشی‌اش توجه نکرد. با پیدا کردن جای مناسب، بدون معطلی بر روی زمین نشست و‌ نگاهش را به آسمان دوخت. نفس عمیقی کشید، طعم‌ اکسیژن این‌جا را دوست داشت چون بدون دود و آلایندگی بود!
کف دست‌هایش را بر روی خاک‌ها گذاشت و زمزمه کرد:
- این‌که می‌خوام همه ازم راضی باشن خیلی بده، نه؟
ل*ب برچید و به درختی که سمت راستش قرار داشت تکیه داد. دست‌هایش را دور زانوهایش حلقه کرد و رو به درختی که روبه‌رویش قرار داشت گفت:
- دلم تجربه‌های جدید می‌خواست؛ ولی این‌ تجربه هنوز نیومده دلم رو زد!
شانه‌هایش را بالا انداخت، تلاشی برای پس زدن قطره اشکی که گوشه‌ی چشمش نشسته بود نکرد و گفت:
- از این‌که اولین برخوردم با یه آدم غریبه این مدلی شده، حس بدی دارم.
با لرزش گوشی‌اش، زبانی بر روی ل*ب‌هایش کشید و به اسم بنیامین که بر روی صفحه نقش بسته بود، چشم دوخت. کلافه پوفی کشید و گفت:
- می‌بینی؟ من می‌خوام بهش بد و بیراه نگم ولی خودش دلش می‌خواد فحش بخوره!
نگاهش را از درخت روبه‌رویش گرفت و قبل از این‌که تماس قطع شود، انگشت اشاره‌اش را بر روی آیکون سبز رنگ قرار داد و تماس را وصل کرد.
- این حرفت یعنی چی؟
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- واضح گفتم، برای ادامه‌ی همکاری باید فکر کنم!
صدای پوزخند عصبی بنیامین به گوشش خورد، مطمئن بود الان پاهایش را بر روی هم انداخته و یکی از آن‌ها را مدام تکان می‌دهد.
- همکاری؟! تو مجبوری بیای این‌جا و کار کنی!
کمند تای ابرویش را بالا پراند و با تمسخر گفت:
- چرا اون وقت؟
- چون من میگم!
گوشه‌ی لبش را گاز گرفت، خودش را کنترل می‌کرد تا حرف نامربوطی نزند؛ اما بنیامین امروز قصد داشت قفل دهان او را بگشاید!
- تو‌ کی هستی اون وقت؟
سکوت طولانی بنیامین، لبخند بر روی ل*ب‌هایش آورد. بالاخره او را کیش و مات کرده بود!
- من کی‌ام؟
با لبخندی که قصد جدا شدن از لبش را نداشت، تکیه‌اش را از درخت گرفت و چهارزانو نشست.
- آره دقیقاً تو‌ کی هستی! تصمیمم رو گرفتم دیگه موسسه نمیام.
صدای بلند بنیامین به گوشش خورد و باعث شد گوشی را کمی از خود دور کند.
- تو غلط می‌کنی، همین الان میگی کجایی و گرنه زنگ می‌زنم به بابابزرگت و میگم نوه‌اش چه غلطی کرده!
 
امضا : ماهی

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
برای چند ثانیه، قلبش از تپش ایستاد. خودش را لعنت کرد که چرا نقطه ضعف نشان داده!
با درد پلک‌هایش را بست و گوشه‌ی لبش را اسیر دندان‌هایش کرد. ذهنش قفل کرده بود و راه درست را نمی‌یافت. صدای بنیامین باعث شد لبش را از میان دندان‌هایش آزاد کند و به قلبش اجازه‌ی تپیدن بدهد.
- چی‌شد؟
چشمه‌ی اشکش جوشید و با بسته شدن پلک‌هایش، قطره‌های اشکش همسان مروارید بر روی گونه‌هایش سر خوردند و پایین آمدند.
- جنگل قائمم.
پارچه‌ی مانتویش را میان دستش فشرد و در دل به خودش بابت ضعیف بودنش، لعنت فرستاد.
- رفتی جنگل قائم که چی بشه؟
پلک‌هایش را به سرعت گشود، ابروهایش را به هم‌دیگر گره زد و با خشونت گفت:
- به تو ربطی نداره، می‌فهمی؟
سپس بدون این‌که فرصت پاسخ دادن به او بدهد، تماس را قطع کرد. دم عمیقی گرفت و ل*ب زد:
- اگه ماه جبین بفهمه چه‌کار کردم چی میشه؟
کف دست‌هایش را بر روی زمین گذاشت و سپس برخاست. انگار چندین کیلو بار بر روی دوشش گذاشته بودند چون احساس خستگی می‌کرد و دلش تشک گرم و نرم تختش را می‌خواست!
بند کیفش را میان دست‌هایش گرفت و گامی به جلو برداشت. نم نشسته زیر چشم‌هایش را با گوشه‌ی انگشت‌هایش پاک کرد و روبه درخت‌ها گفت:
- انگار شما‌ها تحمل حرف‌های من رو نداشتید و آرزو کردید که زودتر از این‌جا برم، و گرنه چه دلیلی داشت بنیامین به من زنگ بزنه؟
آه عمیقی کشید و دل از شاخه‌های سر به فلک کشیده‌ی درختان کَند و به سمت خروجی جنگل گام برداشت.
با هر گام ذهنش به سویی پرتاب و قطره اشکی از چشم‌هایش جاری می‌شد.
خورشید در آسمان می‌درخشید اما این درخشش مثل همیشه به چشمش نمی‌آمد چون آسمان چشم‌هایش ابری بود!
صفحه‌ی گوشی‌اش را جلوی صورتش آورد و با دیدن رنگ پریدگی صورتش، تصمیم گرفت گوشه‌ای بایستد و آرایش کند. مسخره‌ترین کار ممکن را می‌خواست انجام دهد؛ اما این‌کار برای حفظ روحیه‌اش جلوی بنیامین لازم بود!
کرم پودر را از کیفش بیرون آورد و از زردی گونه‌هایش کاست. رژ ل*ب قرمزش را از گوشه‌ی کیف بیرون آورد و حین این‌که به صورتش در آیینه می‌نگرید، رژ را با دقت بر روی ل*ب‌هایش کشید.
حال دختری در قاب آیینه نقش بسته بود که صورتش هیچ اثری از گریه نشان نمی‌داد؛ اما چشم‌هایش گواه همه‌چیز بودند.
دم عمیقی گرفت و آیینه را به داخل کیفش برگرداند. به پشت سرش چشم دوخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دعام کنین تا بتونم حرف‌هام رو به بنیامین بزنم!
چشم از درخت‌ها که مخاطب حرف‌هایش بودند گرفت و از جنگل بیرون آمد. ده دقیقه از زمان تماسش با بنیامین گذشته بود و مسلماً تا ثانیه‌ای دیگر سر و کله‌اش پیدا می‌شد.
دستش را بر روی قلبش گذاشت و با پیچیدن صدای زنگ گوشی در جنگل، نفسش را در سینه حبس کرد و به اسم بنیامین که بر روی صفحه‌ی گوشی نقش بسته بود، چشم دوخت.
 
امضا : ماهی

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
زبانی بر روی ل*ب‌هایش کشید و تماس را وصل کرد.
- کجایی؟
نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد و قبل از این‌که جوابی بدهد، بنیامین گفت:
- دیدمت.
بعد از اتمام حرفش تماس را قطع کرد و کمند نگاهش را به اطراف چرخاند تا بتواند او را پیدا کند. با دیدن ماشین پژو پارسی که متعلق به بنیامین بود، زیر ل*ب یاعلی زمزمه کرد و گامی به جلو برداشت.
ثانیه‌ای بعد ماشین جلوی پایش ترمز زد و بنیامین بدون این که دل از صندلی ماشینش بِکَند، به سمت در خم شد و آن‌را گشود. عینک آفتابی روی چشم‌هایش را به سمت موهایش هدایت کرد و گفت:
- سوار شو.
کمند ناچار، بند کیفش را بر روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و دستش را به در ماشین رساند. اخمی بر روی صورتش نشاند و سوار شد. بوی سیگار فضای ماشین را در بر گرفته و باعث تعجب کمند شده بود. در دل از خود پرسید:
- مگه این سیگاری بود؟
تا به حال بوی سیگار به مشامش نخورده و برای همین ناراضی ابروهایش را به هم نزدیک کرد و دست به سینه نشست.
دو لیوان شیر موز بر روی داشبورد ماشین به او چشمک می‌زدند و سکوت بنیامین، اعصابش را خدشه‌دار می‌کرد.
کلافه پوفی کشید و گفت:
- اگه قصد نداری حرکت کنی یا حرفی بزنی پیاده شم!
بنیامین آرنجش را به لبه‌ی پنجره تکیه داد و با دست دیگرش دنده را جابه‌جا و ثانیه‌ای بعد ماشین را به حرکت در آورد.
- حرف می‌زنیم؛ اما این‌جا نه!
کمند دم عمیقی گرفت و با حبس شدن بوی سیگار درون ریه‌هایش، ناراضی شیشه‌ی ماشین را پایین کشید.
بنیامین از گوشه‌ی چشم به او نگریست و با لبخندی که کنج لبش نشسته بود گفت:
- سرده، شیشه رو بکش بالا!
اما کمند سرمایی احساس نمی‌کرد! درونش انگار آتش روشن کرده بودند و دانه‌های عرق از کمرش پایین می‌آمدند. از این‌که نمی‌دانست پایان این را*ب*طه به کجا ختم می‌شود، می‌ترسید!
زبانی بر روی ل*ب‌های خشکش کشید و گفت:
- سردم بشه بهتر از اینه که خفه بشم!
بعد از اتمام حرفش سرش را به شیشه‌ی پایین آمده نزدیک کرد و هوای تازه را بلعید. بنیامین لبخندی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و حین این‌که دستش را به راهنمای ماشینش می‌زد، دست دیگرش را جلو آورد تا گونه‌ی کمند را اسیر کند؛ اما کمند سریع صورتش را عقب کشید و با عصبانیت گفت:
- حق نداری به من دست بزنی!
بنیامین دست در هوا مانده‌اش را به سمت سوییچ ماشین برد و آن‌را خاموش کرد. عینک روی موهایش را برداشت و بر روی داشبورد گذاشت.
- از دنده چپ بلند شدی امروز؟
کمند دم عمیقی گرفت و‌ نگاهش را به پارک سمت راستش دوخت. ظاهراً به مقصد رسیده بودند و او می‌بایست برای اولین بار در عمرش، حرف‌های دلش را بی‌پروا بزند بدون این‌که نگران ناراحت شدن شخص مقابلش باشد!
دستش را به دستگیره‌ی ماشین رساند و حین این‌که در را می‌گشود گفت:
- زودتر حرفت رو بزن، وقت اضافی ندارم هدر بدم!
پایش را از ماشین بیرون گذاشت و با برخورد باد به بدنش، لرز خفیفی از سرما کرد.
انگشت‌هایش را به زیر مقنعه‌اش برد و کمی آن‌را از گلویش فاصله داد. هوای سرد به گردن عرق کرده‌اش خورد و کمی از استرس درونش را کاهش داد.
 
امضا : ماهی

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
با پیچیدن صدای در درون گوشش، گامی به جلو برداشت و به سمت نزدیک‌ترین نیمکت نارنجی رنگ رفت.
صدای گنجشک‌ها باعث آرامشش می‌شد و از این‌که بچه‌ای نبود تا درون سرسره‌ها بازی کند، راضی بود.
دست‌هایش را در سینه جمع کرد و کیفش را بر روی پاهایش گذاشت.
بنیامین بعد از قفل کردن درب ماشین، با دو لیوان شیر موز به سمت او گام برداشت و ثانیه‌ای بعد کنارش جا گرفت.
- بگیرش.
کمند نگاهش را از پلاک خاکی ماشین بنیامین گرفت و به لیوان شیر موز چشم دوخت. با مکث نگاهش را از صورت نقش بسته‌اش در صفحه‌ی ساعت مچی بنیامین، گرفت و لیوان را از حصار دست‌های او آزاد کرد.
بدون این‌که ل*ب به محتویات درون لیوان بزند، آن را میان دو دستش گرفت و به چند پیرمرد و پیرزنی نگریست که گوشه‌‌ای از پارک نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. با دیدن آن‌ها دلش هوای ماه‌جبینش را کرد و از رفتار دیشبش بیشتر پشیمان شد.
- دلیل این حرف‌هات چیه؟
قلبش از تپش ایستاد، حال می‌بایست حرف بزند و این یعنی دشوار ترین کار ممکن برای کمند!
آب دهانش را قورت داد و زمزمه کرد:
- خودت بهتر می‌دونی!
- من؟
کمند نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت بنیامین چرخاند، حال می‌توانست به راحتی در چشم‌هایش زل و حرفش را بزند؛ اما باز هم می‌ترسید. ندایی از درونش بر سرش فریاد می‌کشید که یک بار در عمرت حرفت را بزن!
برای همین ل*ب‌هایش را محکم بر روی هم فشار داد و نگاه بنیامین به سمت چال گونه‌اش کشیده شد.
- آره خود تو، این‌که من هرچی تو میگی رو قبول می‌کنم به این دلیل نیست که آدم ندیدم! من یاد گرفتم به خواسته‌ی طرف مقابلم احترام بزارم؛ اما نه تا جایی که طرف مقابلم فکر کنه هرچی بگه من بدون مکث انجام میدم.
دم عمیقی گرفت و به چهره‌ی شوک‌زده‌ی بنیامین نگاه کرد. در پس چشم‌هایش تعجب هویدا بود، انگار درخت‌ها برایش دعا کرده بودند و او توانسته بود از مرحله‌ی اول جنگ با بنیامین بگذرد.
رو به بنیامین که حال از تعجب زبانش بند آمده بود، گفت:
- برای همین دیگه قصد ندارم بیام موسسه، قصد ندارم ببینمت و قصد ندارم به این را*ب*طه ادامه بدم.
بنیامین آب دهانش را فرو فرستاد و نی درون لیوان را به ل*ب‌هایش نزدیک کرد. خون‌سرد بودنش باعث شد ابروهای کمند هم‌دیگر را به آغوش بکشند!
از هر سلاحی استفاده می‌کرد، مرد روبه‌رویش باز از او قوی‌تر بود!
- دیشب چه کتابی خوندی؟
کمند تای ابرویش را بالا پراند و لیوان در دستش را روی نیمکت، بین خودش و بنیامین گذاشت.
- چرا فکر می‌کنی کتاب خوندم و دارم این حرف‌ها رو بهت می‌زنم؟
- چون مشخصه کتاب خوندی، کتابش هم مطمئنم روان‌شناسی بوده!
 
امضا : ماهی

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
کمند لپش را از داخل دهانش گاز گرفت تا جیغ نزند! نگاهش را به موهای خوش‌حالت بنیامین سوق داد و در دل آرزو کرد که ای کاش می‌توانست دستش را میان آن‌ها برده و دانه به دانه‌ی آن‌ها را جدا می‌کرد!
پوزخندی بر روی لبش نشست و گفت:
- من اصلأ کتاب نمی‌خونم!
کتاب می‌خواند؛ اما فقط برای پدر بزرگ نابینایش! این‌که بخواهد ساعت‌ها یک کتاب را به دست بگیرد و شروع به خواندن کند، هیچ‌وقت به مزاجش خوش نیامده بود.
- مطمئنی؟
با پیچیدن صدای اس‌ام‌اس گوشی‌اش، دست از جواب دادن به بنیامین کشید و به صفحه‌ی موبایلش چشم دوخت. مادرش به او پیام داده و حالش را جویا شده بود. لبخندی بر روی ل*ب نشاند و قفل گوشی را گشود و شروع به تایپ کردن کرد« خوبم، یک ساعت دیگه میام دنبالت بریم پیش ماه قشنگم » بعد از اتمام پیامش، یک دور آن‌را خواند و دکمه‌ی ارسال را فشرد.
- به کی داری پیام میدی؟
دکمه‌ی بغلش گوشی را فشرد و ل*ب زد:
- مامانم!
بنیامین خودش را کمی جلو کشید و کنجکاو گفت:
- به مادرت پیام میدی و می‌خندی؟
کمند ابروهایش را در هم کشید و ل*ب زد:
- فکر نکنم به تو ربط داشته باشه!
بنیامین لیوان خالی از شیر موزش را به سمت جوی آب پرت و کمند با دیدن این حرکت از او، در دل گفت:
- بی‌فرهنگی ازش می‌باره!
- اتفاقاً به من ربط داره، همین الان زنگ می‌زنی تا صدای مادرت رو بشنوم!
زبان کمند بند آمد، چگونه می‌بایست به او بفهماند که مادرش ناشنوا است؟
اشک در چشم‌هایش جا گرفت و از نگاه تیزبین بنیامین دور نماند!
- لال شدی چرا؟
کمند نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- نمی‌تونم زنگ بزنم!
بنیامین کف دستش را بر روی نیمکت گذاشت، خودش را به جلو خم کرد و گفت:
- چرا؟ مشخصه چه کاری کردی و با کی داشتی چت می‌کردی.
پوزخندی بر روی ل*ب نشاند و ادامه داد:
- نیاز نیست خودتو ثابت کنی!
کمند گوشه‌ی لبش را گاز گرفت تا اشکش سرازیر نشود. این مرد بی‌رحمانه قضاوت می‌کرد بی‌آنکه به شکستن دل آدم مقابلش توجه کند. لرزش صدایش را کنترل کرد و گفت:
- برای چی باید خودم رو بهت ثابت کنم؟
- چون می‌خوام بیام خواستگاریت!
قلب کمند از تپش ایستاد، او به رفتن از موسسه و ندیدن بنیامین فکر می‌کرد و بنیامین ذهنش حوالی خواستگاری می‌چرخید. زبانی بر روی ل*ب‌هایش کشید و گفت:
- دلیلی نمی‌بینم خودم رو بهت ثابت کنم، چون جوابم مشخصه!
صدای خنده‌ی بنیامین بعد از اتمام حرفش در گوشش پیچید. برای چه خنده می‌کرد؟
- نه بابا، ظاهراً کتاب‌ها خیلی روی ذهنت اثر گذاشته!
دسته‌ی کیف میان دست‌های کمند فشرده شد. نفس‌ عمیقی کشید و با ابروهای در هم، از روی صندلی برخاست و عصبانی گفت:
- تو حق این رو نداری که به من به چشم یه مجسمه نگاه کنی. من مجسمه‌ای نیستم که طبق خواسته‌ی تو تغییر کنم و از همه مهم‌تر، تو آدمی نیستی که من بخوام به خاطرش دست به تغییر بزنم! من همینم، یه دختر خجالتی که به‌خاطر ناشنوا بودن مادرش سال‌ها از آدم‌ها دور مونده، آره من یه نقاشم و به هنرم افتخار می‌کنم، تو به چی خودت می‌نازی؟ هیچ هنری داری اصلاً؟ چرا همه باید مطابق میل تو باشن؟ تو کی هستی اصلأ؟!
 
امضا : ماهی

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
بنیامین که گویی هیچ‌کدام از حرف‌های او را متوجه نشده بود، تنها ل*ب زد:
- گفتی مادرت چیه؟
کمند نگاهش را به انتهای پارک، جایی که یک حوض آب وجود داشت دوخت و گفت:
- ناشنواست!
- و تو الان باید این رو به من بگی؟
تای ابروی کمند بالا رفت و صورتش را به سمت بنیامین چرخاند. هیچ‌کدام از حرف‌های او را درک نمی‌کرد!
- چرا می‌بایست بهت بگم؟
دست‌های گندمی بنیامین، از عصبانیت مشت شد. این که مادر کمند، یک ناشنوا باشد در ذهنش نمی‌گنجید.
- چون قصدم ازدواج بود و تو می‌بایست به من بگی.
بعد از اتمام حرفش برخاست، انگشت اشاره‌اش را به سمت کمند گرفت و گفت:
- منِ لعنتی رفتم به خانواده‌ام گفتم برای خاستگاری آماده باشن و تو الان باید به من بگی مادرت کَر و لالِ؟
اشک در چشم‌های کمند نشست و بغض در گلویش جا خوش کرد. دست‌هایش از عصبانیت مُشت شد، طی یک تصمیم ناگهانی به سمت لیوان شیر موزش رفت و تمام محتویات آن‌را بر روی صورت بنیامین پاشید.
بنیامین که انتظار این حرکت را نداشت، دهانش از تعجب باز ماند و تلاشی برای پس زدن قطره‌های شیر موز، از روی صورتش نکرد!
کمند انگشت اشاره‌اش را به سمت بنیامین گرفت و با صدایی که بغض در آن جولان می‌داد، گفت:
- حق نداری به مادرم توهین کنی، می‌فهمی حق نداری!
جمله‌اش را با فریاد گفت، آن‌قدر بلند که سوزش گلویش را حس کرد!
- آره مادرم کَر و لالِ؛ اما یه تار از موهاش می‌ارزه به تویی که گوش داری ولی چیزی که بخوای رو می‌شنوی، زبون داری ولی ازش درست استفاده نمی‌کنی و هرچی رسید میگی!
لیوانی که درون دستش بود را به سمت سینه‌ی پهن بنیامین پرتاب کرد و حین این‌که گامی به عقب برمی‌داشت، گفت:
- امروز صبح هرچی که می‌بایست بشنوم رو شنیدم، دیگه نمی‌خوام ریختت رو ببینم و اگه ببینم، دیگه اون آدم قبلی نیستم که هر غلطی دلت خواست بکنی و من ساکت بشینم. یادت باشه هیچ‌وقت پات رو روی خط قرمز‌های یک آدم نزاری جناب قادری!
بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و جلوی چشم‌های متعجب و حیران بنیامین، پا تند کرد و از پارک بیرون آمد. منتظر بود هر لحظه حضور بنیامین را حس کند و سیلی به گوشش بزند؛ اما انگار کاری که کرده بود باعث خلع سلاح شدن بنیامین شده بود.
آن‌قدر تند گام برداشت که بعد از ده دقیقه، از پارک دور شده بود و نفسش بالا نمی‌آمد. کنار یک تلفن عمومی ایستاد و دستش را بر روی گونه‌های ملتهبش گذاشت. پلک آرامی زد و پرده‌ی اشک نشسته بر روی چشم‌هایش کنار رفت. ثانیه‌ای بعد حین این‌که نگاهش را به خیابان پر از ماشین می‌دوخت، دست‌هایش را از روی گونه‌های خیسش برداشت.
صدای بوق ماشین‌ها خدشه بر اعصابش می‌انداخت و نگاه خیره‌ی افرادی که از کنارش رد می‌شدند، او را اذیت می‌کرد.
دلش می‌خواست به اتاقش پناه ببرد و ساعت‌ها اشک بریزد؛ اما می‌دانست با حضور مادرش در خانه این‌کار غیر ممکن بود.
دلش مجدد شکسته و تکه‌‌هایش را در پارک جا گذاشته بود. مردی که امروز روبه‌رویش قرار گرفته بود، کسی نبود که دو هفته پیش رویای ازدواج با او را می‌دید!
از خودش بدش آمد که چرا ثانیه‌ای به ازدواج با او فکر کرده بود. دلش می‌خواست یک قیچی بردارد و تمام دو هفته‌ی پیش را بِبُرَد.
بغض راه نفس را بر او بسته بود و برای رهایی از این مخمصه، دست چپش را بر روی دهانش گذاشت و صدادار گریه کرد. نگاه خیره‌ی بقیه برایش مهم نبود تا وقتی که نفسی برای کشیدن نداشت!
صدای چهچه‌ی پرندگان به نظرش غمگین‌ترین آهنگی بود که تا به حال به گوشش رسیده. با قرار گرفتن دستی بر روی شانه‌اش، ترسیده نگاهش را به عقب چرخاند و با فکر این‌که ممکن است بنیامین باشد، گریه‌اش بند آمد!
 
امضا : ماهی

ماهی

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
57
سکه
285
با دیدن زن چادری، دم عمیقی گرفت و آب دهانش را فرو فرستاد. زن دستی به لبه‌ی چادر مشکی‌اش کشید و با چشم‌های کشیده‌اش به او زل زد.
کمند با پشت دست، اشک‌های نشسته زیر چشم‌هایش را پاک کرد و با صدای گرفته گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
زن لبخندی بر روی ل*ب‌های بدون رژش نشاند و گفت:
- نه عزیزم، خواستم ببینم مشکلت چیه و اگه کمکی از دستم برمیاد انجام بدم.
کمند نگاهش را از چشم‌های قهوه‌ای زن گرفت و به خیابان دوخت. یک مسجد در انتهای خیابان به او چشمک زد. زبانی بر روی لبش کشید و زمزمه کرد:
- مشکل من کَر و لال بودن مادرم و دل‌بستن به یه آدم اشتباهه، ممنونم ازتون!
بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و بدون آن‌که به زن توجه کند، به سمت مسجد گام برداشت. بهترین جا برای اشک ریختن، بی‌شک همان‌جا بود!
«پایان فصل دوم»
***
« فصل سوم: میم مثل...! »
بی‌حوصله بر روی مبل جابه‌جا شد و به دیوار سفید روبه‌رویش چشم دوخت. هیچ وقت خانه‌ی مادربزرگش را دوست نداشت چون صمیمتی در آن نمی‌یافت!
مادرش کنار او نشسته بود و مثل همیشه تنها به ل*ب‌های اهالی خانه چشم دوخته تا متوجه حرف‌هایشان شود.
کمند دلش می‌خواست زودتر از شر دیوارهای خانه راحت شود و به تختش پناه ببرد. جای امنش طی این یک هفته از اتاقی که در آن نقاشی می‌کشید به تختش تغییر مکان داده بود!
عموهایش مشغول صحبت کردن بودند و تنها کسی که میان جمع مردانه‌ی آن‌ها، حرفی نمی‌زد پدر بزرگش بود.
مادر بزرگش هم مثل همیشه کنار عروس‌های دیگرش نشسته و با آن‌ها حرف می‌زد. هیچ‌کس آن‌جا به کمند و مادرش توجه نمی‌کرد!
کمند آب دهانش را پایین فرستاد و رمز گوشی‌اش را زد. برخلاف یک هفته‌ی پیش دیگر خبری از پیام‌های بنیامین نبود و زنگ اس‌ام‌اس گوشی‌اش را به کل فراموش کرده بود!
انگشت اشاره‌اش را بر روی آیکون برنامه‌ی اینستاگرامش گذاشت و ثانیه‌ای بعد حین این‌که یک پیج لوازم تحریر را چک می‌کرد، آرنجش را بر روی دسته‌ی چوبی مبل قالی گذاشت و خودش را به سمت مادرش کج کرد.
نگاه فاطمه از دیوار روبه‌رویش جدا و به سمت کمند کشیده شد. کمند وقتی نگاه مادرش را حس کرد، لبخندی بر روی ل*ب نشاند و با زبان اشاره گفت:
- از این دفترها کدومش قشنگ‌تره؟ می‌خوام سفارش بدم.
فاطمه دستش را جلو آورد، گوشی‌را از حصار دست‌های کمند آزاد و شروع به چرخیدن میان پست‌های پیج کرد.
- چه خبر عزیزم؟
کمند دم عمیقی گرفت، صاف بر روی مبل نشست و به سمت زن عموی کوچکش چرخید. لبخند تظاهری بر روی ل*ب نشاند و زمزمه کرد:
- سلامتی.
زن عمویش که مهتاب نام داشت، دستی به روسری اناری رنگش کشید. صدای برخورد النگوهایش در فضا پخش شد و ثانیه‌ای بعد ل*ب زد:
- هنوز هم نقاشی می‌کشی؟
کمند که منتظر شنیدن این سوال بود، بر خلاف قبل بدون آن‌که کوتاه جواب بدهد، گفت:
- هنرم نقاشیه و مسلماً تا آخر عمرم نقاشی می‌کشم!
 
امضا : ماهی
بالا