مهتاب از شنیدن جواب کمند، جا خورد. هیچ وقت ندیده بود که کمند، اینگونه جواب دهد!
کمند که سکوت زن عمویش را دید، نگاهش را به سمت مادرش چرخاند و قبل از اینکه حرفی به مادرش بزند، صدای زن عمویش خدشه بر اعصابش انداخت.
- حالا دکتر هم نیستی اینجوری از کارت دفاع میکنی!
دندانهای کمند بر روی هم سابیده شدند، قفسهی سینهاش از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد؛ اما میدانست که اگر خودش را خونسرد جلوه دهد، فرد روبهرویش بیشتر حرص میخورد!
برای همین، لبخندی بر روی ل*ب نشاند، به سمت زن عمویش چرخید و گفت:
- هرکاری جای خودش اهمیت داره، من برای این کار عمرم رو گذاشتم و طبیعیه ازش در مقابل افرادی که هیچی از هنر نمیدونن، دفاع کنم!
بعد از اتمام حرفش، لبخندی زد و بیتوجه به صورت سرخ مهتاب، به سمت مادرش چرخید و خودش را مشغول دیدن لوازم تحریرها کرد.
چشمهایش در ظاهر پستهای پیج را میدید؛ اما در باطن روحش پی حرفهای مهتاب بود!
کاش میتوانست سیلی به گوشش میزد؛ اما این کار برای کمند جز محالات بود. دم عمیقی گرفت و با نشاندن لبخندی بر ل*ب، همان گُرد آفریدی شد که تمام این یک هفته، وجودش را از او سلب کرده بود.
گوشهی لبش را اسیر دندانهایش کرد، کاش میتوانست یک پاک کن بردارد و یک ماه اخیر را پاک کند. کاش یک غول جادو از قوری گل سرخی ماه جبین بیرون میآمد و از او میخواست آرزو کند. مسلماً اولین آرزویش، حذف شدن بنیامین از زندگیاش بود. بنیامینی که در ظاهر به او فکر نمیکرد؛ اما در باطن، دلش برای افکار اقتصادیاش تنگ شده بود.
احمقانه بود دلتنگ شدن برای آدمی که، آدم نبود!
با شنیدن صدای پدرش که از او میخواست بلند شود تا به خانه روند، لبخند کم جانی بر روی ل*بهایش نقش بست. گوشیاش را از مادرش گرفت و دل از مبلی که ساعتها بر روی آن نشسته بود، کَند.
مهتاب نگاه برزخیاش را حوالهی کمند کرد و برای اینکه دیگر حرفی با او نزند، دست پسر هشت سالهاش را گرفت و به سمت دستشویی رفت.
کمند با دیدن این حرکت، لبخند روی لبش را عمیقتر کرد. ظاهراً توانسته بود به او بفهماند که حرفش بد بوده، هرچند که تنها کمند اینگونه فکر میکرد و در ذهن مهتاب، چیز دیگری میچرخید.
از مادرش فاصله گرفت و به سمت جالباسی چوبی، گوشهی خانه رفت. زنجیر کیفش را به دست گرفت و بر روی پاشنهی پا چرخید. هال و نشیمن را زیر نظر گرفت که همهی افراد حاضر در آنجا، ایستاده بودند.
دلش میخواست نفرتش را در چشمهایش بریزد و به آنها بنگرد؛ اما او دست پروردهی ماه جبین بود و ماه جبین از او خواسته که هیچگاه با نفرت به کسی نگاه نکند، هرچند که حق با او باشد!
دستی به صورت بدون کرم پودرش کشید و گامی به جلو برداشت. قالیهای سرمهای، زیر پایش صدای تمیزی میدادند و شیشههای پنجرهی بزرگی که سمت چپش قرار داشت، برق میزدند. همهی اینها نشان دهندهی وسواس مادر بزرگش بود!
دم عمیقی گرفت و بوی خورشت فسنجانی که شام امشب بود را در سینه حبس کرد، شامی که نفهمید کی خورد و تمام شد؛ چون ذهنش پی بنیامین و نبودش میچرخید.
کمند که سکوت زن عمویش را دید، نگاهش را به سمت مادرش چرخاند و قبل از اینکه حرفی به مادرش بزند، صدای زن عمویش خدشه بر اعصابش انداخت.
- حالا دکتر هم نیستی اینجوری از کارت دفاع میکنی!
دندانهای کمند بر روی هم سابیده شدند، قفسهی سینهاش از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد؛ اما میدانست که اگر خودش را خونسرد جلوه دهد، فرد روبهرویش بیشتر حرص میخورد!
برای همین، لبخندی بر روی ل*ب نشاند، به سمت زن عمویش چرخید و گفت:
- هرکاری جای خودش اهمیت داره، من برای این کار عمرم رو گذاشتم و طبیعیه ازش در مقابل افرادی که هیچی از هنر نمیدونن، دفاع کنم!
بعد از اتمام حرفش، لبخندی زد و بیتوجه به صورت سرخ مهتاب، به سمت مادرش چرخید و خودش را مشغول دیدن لوازم تحریرها کرد.
چشمهایش در ظاهر پستهای پیج را میدید؛ اما در باطن روحش پی حرفهای مهتاب بود!
کاش میتوانست سیلی به گوشش میزد؛ اما این کار برای کمند جز محالات بود. دم عمیقی گرفت و با نشاندن لبخندی بر ل*ب، همان گُرد آفریدی شد که تمام این یک هفته، وجودش را از او سلب کرده بود.
گوشهی لبش را اسیر دندانهایش کرد، کاش میتوانست یک پاک کن بردارد و یک ماه اخیر را پاک کند. کاش یک غول جادو از قوری گل سرخی ماه جبین بیرون میآمد و از او میخواست آرزو کند. مسلماً اولین آرزویش، حذف شدن بنیامین از زندگیاش بود. بنیامینی که در ظاهر به او فکر نمیکرد؛ اما در باطن، دلش برای افکار اقتصادیاش تنگ شده بود.
احمقانه بود دلتنگ شدن برای آدمی که، آدم نبود!
با شنیدن صدای پدرش که از او میخواست بلند شود تا به خانه روند، لبخند کم جانی بر روی ل*بهایش نقش بست. گوشیاش را از مادرش گرفت و دل از مبلی که ساعتها بر روی آن نشسته بود، کَند.
مهتاب نگاه برزخیاش را حوالهی کمند کرد و برای اینکه دیگر حرفی با او نزند، دست پسر هشت سالهاش را گرفت و به سمت دستشویی رفت.
کمند با دیدن این حرکت، لبخند روی لبش را عمیقتر کرد. ظاهراً توانسته بود به او بفهماند که حرفش بد بوده، هرچند که تنها کمند اینگونه فکر میکرد و در ذهن مهتاب، چیز دیگری میچرخید.
از مادرش فاصله گرفت و به سمت جالباسی چوبی، گوشهی خانه رفت. زنجیر کیفش را به دست گرفت و بر روی پاشنهی پا چرخید. هال و نشیمن را زیر نظر گرفت که همهی افراد حاضر در آنجا، ایستاده بودند.
دلش میخواست نفرتش را در چشمهایش بریزد و به آنها بنگرد؛ اما او دست پروردهی ماه جبین بود و ماه جبین از او خواسته که هیچگاه با نفرت به کسی نگاه نکند، هرچند که حق با او باشد!
دستی به صورت بدون کرم پودرش کشید و گامی به جلو برداشت. قالیهای سرمهای، زیر پایش صدای تمیزی میدادند و شیشههای پنجرهی بزرگی که سمت چپش قرار داشت، برق میزدند. همهی اینها نشان دهندهی وسواس مادر بزرگش بود!
دم عمیقی گرفت و بوی خورشت فسنجانی که شام امشب بود را در سینه حبس کرد، شامی که نفهمید کی خورد و تمام شد؛ چون ذهنش پی بنیامین و نبودش میچرخید.