با شنیدن صدای پا، نقاب خونسردی به صورت زد و نگاهش را به راهرو دوخت.
بنیامین حین اینکه دست چپش را به داخل جیب شلوار مدادی رنگش، هدایت میکرد، تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- سلام.
کمند سریع از روی مبل برخاست و با لبخند ل*ب زد:
- سلام.
بنیامین دستی به چانهی گردش کشید، سپس بر روی مبل نشست و پاهای کشیدهاش را بر روی هم انداخت.
- خب، خوبی؟
تعجب در چشمهای کمند موج مکزیکی رفت، با یک بار دیدار آدمها حق داشتند صمیمی شوند؟
زبانش را بر روی لبش کشید و حین اینکه بر روی مبل مینشست گفت:
- ممنون.
بعد از اتمام حرفش، نگاهش را به ساعت صفحه گرد بنیامین دوخت و آب دهانش را قورت داد.
بنیامین با لبخندی که به جذابیت صورتش اضافه میکرد، گفت:
- قدیمها، احوال طرف مقابل رو هم میپرسیدن!
کمند بدون این که نگاش را از ساعت او بگیرد، نفس عمیقی کشید و لپش را از داخل گاز گرفت. در دل به بنیامین پاسخ داد:
- حتماً احوالت مهم نبوده برام!
اما همهی این حرفها تنها در دلش ماند و برای رهایی از نگاه خیرهی بنیامین، آرام ل*ب زد:
- خب، میشه بهم بگین باید توی کدوم کلاس تدریس کنم؟
پوزخند صدادار بنیامین در گوشهای کمند پیچید و باعث شد به حرفی که زده بود فکر کند، اما چیزی که باعث پوزخند شود را در حرفش نیافت!
بنیامین از روی مبل برخاست، پایین لباس طوسی رنگش را به دست گرفت و آن را مرتب کرد. دستهایش را درون جیبش سوق داد و با خنده گفت:
- تدریس؟
کمند تای ابرویش را بالا داد، بیاختیار به چشمهای بنیامین خیره شد و ل*ب زد:
- پس چی؟
بنیامین که انگار خندهدارترین جوک سال را شنیده باشد، زیر خنده زد و شانههای پهنش از شدت این خنده، لرزیدند.
کمند تک-تک اعضای صورت او را زیر نظر گرفت، چینهای گوشهی چشمهایش جذابیت صورتش را اضافه میکرد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهن کمند خطور کرد این بود که واقعاً آدمها هنگام لبخند زیبا میشوند!
بنیامین دست از خندیدن کشید، با انگشت اشارهاش، زیر بینیاش را لمس کرد و گفت:
- دوتا خط یاد دادن که اسمش تدریس نیست!
دهان کمند باز ماند و همانند کسی که قدرت تکلمش را از دست داده باشد تنها به بنیامین خیره شد. از افکار این مرد هیچ نمیدانست و هرثانیه او را شگفت زده و عصبانی میکرد!
دلش میخواست زبان باز کند چیزی به او بگوید، اما اگر دوباره به او میخندید چه میشد؟
سلولهای بدنش به جنب و جوش افتاده بودند و از او میخواستند که حرفی بزند اما زبان کمند به او کمک نمیکرد زیرا عقلش او را از صحبت باز داشته بود.
تنها کاری که توانست انجام دهد این بود که با عصبانیت از روی مبل بلند شود و دستهی کیفش را بین دستش محکم فشار دهد!
بنیامین به دستهای کمند که حال به سرخی میزد خیره شد. از اذیت کردن این دختر لذت میبرد برای همین به لبخندش عمق بخشید و حین اینکه به سمت راهرو گام برمیداشت، گفت:
- دستهاتو لازم داری!
بنیامین حین اینکه دست چپش را به داخل جیب شلوار مدادی رنگش، هدایت میکرد، تای ابرویش را بالا داد و گفت:
- سلام.
کمند سریع از روی مبل برخاست و با لبخند ل*ب زد:
- سلام.
بنیامین دستی به چانهی گردش کشید، سپس بر روی مبل نشست و پاهای کشیدهاش را بر روی هم انداخت.
- خب، خوبی؟
تعجب در چشمهای کمند موج مکزیکی رفت، با یک بار دیدار آدمها حق داشتند صمیمی شوند؟
زبانش را بر روی لبش کشید و حین اینکه بر روی مبل مینشست گفت:
- ممنون.
بعد از اتمام حرفش، نگاهش را به ساعت صفحه گرد بنیامین دوخت و آب دهانش را قورت داد.
بنیامین با لبخندی که به جذابیت صورتش اضافه میکرد، گفت:
- قدیمها، احوال طرف مقابل رو هم میپرسیدن!
کمند بدون این که نگاش را از ساعت او بگیرد، نفس عمیقی کشید و لپش را از داخل گاز گرفت. در دل به بنیامین پاسخ داد:
- حتماً احوالت مهم نبوده برام!
اما همهی این حرفها تنها در دلش ماند و برای رهایی از نگاه خیرهی بنیامین، آرام ل*ب زد:
- خب، میشه بهم بگین باید توی کدوم کلاس تدریس کنم؟
پوزخند صدادار بنیامین در گوشهای کمند پیچید و باعث شد به حرفی که زده بود فکر کند، اما چیزی که باعث پوزخند شود را در حرفش نیافت!
بنیامین از روی مبل برخاست، پایین لباس طوسی رنگش را به دست گرفت و آن را مرتب کرد. دستهایش را درون جیبش سوق داد و با خنده گفت:
- تدریس؟
کمند تای ابرویش را بالا داد، بیاختیار به چشمهای بنیامین خیره شد و ل*ب زد:
- پس چی؟
بنیامین که انگار خندهدارترین جوک سال را شنیده باشد، زیر خنده زد و شانههای پهنش از شدت این خنده، لرزیدند.
کمند تک-تک اعضای صورت او را زیر نظر گرفت، چینهای گوشهی چشمهایش جذابیت صورتش را اضافه میکرد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهن کمند خطور کرد این بود که واقعاً آدمها هنگام لبخند زیبا میشوند!
بنیامین دست از خندیدن کشید، با انگشت اشارهاش، زیر بینیاش را لمس کرد و گفت:
- دوتا خط یاد دادن که اسمش تدریس نیست!
دهان کمند باز ماند و همانند کسی که قدرت تکلمش را از دست داده باشد تنها به بنیامین خیره شد. از افکار این مرد هیچ نمیدانست و هرثانیه او را شگفت زده و عصبانی میکرد!
دلش میخواست زبان باز کند چیزی به او بگوید، اما اگر دوباره به او میخندید چه میشد؟
سلولهای بدنش به جنب و جوش افتاده بودند و از او میخواستند که حرفی بزند اما زبان کمند به او کمک نمیکرد زیرا عقلش او را از صحبت باز داشته بود.
تنها کاری که توانست انجام دهد این بود که با عصبانیت از روی مبل بلند شود و دستهی کیفش را بین دستش محکم فشار دهد!
بنیامین به دستهای کمند که حال به سرخی میزد خیره شد. از اذیت کردن این دختر لذت میبرد برای همین به لبخندش عمق بخشید و حین اینکه به سمت راهرو گام برمیداشت، گفت:
- دستهاتو لازم داری!