نفسش را با دهان بیرون فرستاد و قبل از اینکه ل*ب بگشاید و از گرمای هوا شکایت کند، در باز شد و چهره خندان یوسف در چارچوب در نقش بست.
- سلام، خوش اومدین.
یوسف از جلوی در کمی کنار رفت و نگاه کمند به جاکفشی که پشت سر یوسف قرار داشت کشیده شد.
میان کفشهای جفت شده، دنبال یک جفت کفش مشکی زنانه میگشت که متعلق به ماهجبین بود.
بعد از پیدا کردن کفشها، لبخندی بر روی ل*بهایش نقش بست که از چشم یوسف دور نماند و حین اینکه قدمی به عقب میگذاشت گفت:
- بفرمایید تو تا کمند جان هم زودتر به دیدار یار برسن!
همه از علاقهی زیاد کمند به ماهجبین خبر داشتند، ماهجبین برای کمند تنها یک مادر بزرگ نبود، بلکه یک مادر بود!
کمند تکخندهی کوتاهی کرد، دستی به روسریاش کشید و با گفتن «ببخشید»ی کوتاه، زودتر از پدر و مادرش به داخل خانه گام برداشت.
کفشهایش را سریع از پا در آورد و مرتب درون جاکفشی گذاشت. باد خنک کولر از همان بدو ورودش به خانه، به صورتش خورد و گرما را از تنش ربود. با قرار گرفتن دستی پشت کمرش، سرش را به عقب چرخاند و یک جفت چشم سبز جلوی نگاهش نقش بست.
مادرش با زبان اشاره گفت:
- زیر لفظی میخوای؟ زود برو تو دیگه!
دست راستش را بر روی چشمش گذاشت و سپس از روی تک پلهای که روبهرویش قرار داشت بالا رفت.
بوی مرغ زعفرانی که مطمئن بود دستپخت ماهجبین است زیر بینیاش پیچید.
سرش را به سمت چپ هدایت کرد، ماهجبین جلوی چشمهایش نقش بست که بر روی مبل قالی، درون نشیمن نشسته بود.
دستهی کیفش را بر روی شانهاش مرتب کرد و سپس بر روی قالیهای سرمهای خانه به راه افتاد.
خوشبختانه جز ماهجبین کسی داخل نشیمن نبود و او زودتر میتوانست خودش را در آغوشش حل کند!
فاصلهی پنج قدمی خودش را با ماهجبین پر کرد و بر روی مبلی که کنار مادربزرگش بود، نشست.
کیفش را بر روی پاهایش گذاشت، صورتش را به صورت گندمگون ماهجبین نزدیک کرد و بوسهای بر روی گونهاش کاشت.
- سلام ماه خوشگلم!
ماهجبین، لبخندی بر روی ل*بهای کشیدهاش نشاند و گفت:
- سلام عزیزم.
سپس مثل همیشه دستش را دور شانهی ظریف کمند حلقه کرد، او را به سمت خودش کشید و بوسهای بر روی موهایش کاشت.
با آمدن فاطمه، ماهجبین دستش را از دور شانهی کمند جدا کرد و آغوشش پذیرای دخترش شد.
با پیچیدن صدای گریهی نوزاد درون گوشش، لبخندی بر روی ل*بهای کمند نقش بست.
دستهایش را بر روی دستههای چوبی مبل گذاشت و برخاست.
روی پاشنهی پا چرخید و به پشت سرش، جایی که آشپزخانه قرار داشت، چشم دوخت.
با دیدن قامت آشنای خالهی بزرگش، از نشیمن بیرون آمد و وارد آشپزخانه شد.
کنار میز چوبی وسط آشپزخانه ایستاد و گفت:
- سلام خاله.
مرضیه دست از هم زدن غذا کشید و به سمت او چرخید. مثل همیشه روسری سرش نامرتب و موهای کوتاهش بر روی صورتش ریخته شده بود. با دیدن کمند، کفگیر درون دستش را در قابلمه رها کرد و آغوشش را برای او باز کرد.
- بیا ببینمت.
کمند کیفش را بر روی میز گذاشت، صدای برخورد زنجیر کیف بر روی شیشهی میز در گوشش پیچید.
فاصلهی سه قدمی خودش را با مرضیه پر کرد و درون آغوشش جا گرفت.
- سلام، خوش اومدین.
یوسف از جلوی در کمی کنار رفت و نگاه کمند به جاکفشی که پشت سر یوسف قرار داشت کشیده شد.
میان کفشهای جفت شده، دنبال یک جفت کفش مشکی زنانه میگشت که متعلق به ماهجبین بود.
بعد از پیدا کردن کفشها، لبخندی بر روی ل*بهایش نقش بست که از چشم یوسف دور نماند و حین اینکه قدمی به عقب میگذاشت گفت:
- بفرمایید تو تا کمند جان هم زودتر به دیدار یار برسن!
همه از علاقهی زیاد کمند به ماهجبین خبر داشتند، ماهجبین برای کمند تنها یک مادر بزرگ نبود، بلکه یک مادر بود!
کمند تکخندهی کوتاهی کرد، دستی به روسریاش کشید و با گفتن «ببخشید»ی کوتاه، زودتر از پدر و مادرش به داخل خانه گام برداشت.
کفشهایش را سریع از پا در آورد و مرتب درون جاکفشی گذاشت. باد خنک کولر از همان بدو ورودش به خانه، به صورتش خورد و گرما را از تنش ربود. با قرار گرفتن دستی پشت کمرش، سرش را به عقب چرخاند و یک جفت چشم سبز جلوی نگاهش نقش بست.
مادرش با زبان اشاره گفت:
- زیر لفظی میخوای؟ زود برو تو دیگه!
دست راستش را بر روی چشمش گذاشت و سپس از روی تک پلهای که روبهرویش قرار داشت بالا رفت.
بوی مرغ زعفرانی که مطمئن بود دستپخت ماهجبین است زیر بینیاش پیچید.
سرش را به سمت چپ هدایت کرد، ماهجبین جلوی چشمهایش نقش بست که بر روی مبل قالی، درون نشیمن نشسته بود.
دستهی کیفش را بر روی شانهاش مرتب کرد و سپس بر روی قالیهای سرمهای خانه به راه افتاد.
خوشبختانه جز ماهجبین کسی داخل نشیمن نبود و او زودتر میتوانست خودش را در آغوشش حل کند!
فاصلهی پنج قدمی خودش را با ماهجبین پر کرد و بر روی مبلی که کنار مادربزرگش بود، نشست.
کیفش را بر روی پاهایش گذاشت، صورتش را به صورت گندمگون ماهجبین نزدیک کرد و بوسهای بر روی گونهاش کاشت.
- سلام ماه خوشگلم!
ماهجبین، لبخندی بر روی ل*بهای کشیدهاش نشاند و گفت:
- سلام عزیزم.
سپس مثل همیشه دستش را دور شانهی ظریف کمند حلقه کرد، او را به سمت خودش کشید و بوسهای بر روی موهایش کاشت.
با آمدن فاطمه، ماهجبین دستش را از دور شانهی کمند جدا کرد و آغوشش پذیرای دخترش شد.
با پیچیدن صدای گریهی نوزاد درون گوشش، لبخندی بر روی ل*بهای کمند نقش بست.
دستهایش را بر روی دستههای چوبی مبل گذاشت و برخاست.
روی پاشنهی پا چرخید و به پشت سرش، جایی که آشپزخانه قرار داشت، چشم دوخت.
با دیدن قامت آشنای خالهی بزرگش، از نشیمن بیرون آمد و وارد آشپزخانه شد.
کنار میز چوبی وسط آشپزخانه ایستاد و گفت:
- سلام خاله.
مرضیه دست از هم زدن غذا کشید و به سمت او چرخید. مثل همیشه روسری سرش نامرتب و موهای کوتاهش بر روی صورتش ریخته شده بود. با دیدن کمند، کفگیر درون دستش را در قابلمه رها کرد و آغوشش را برای او باز کرد.
- بیا ببینمت.
کمند کیفش را بر روی میز گذاشت، صدای برخورد زنجیر کیف بر روی شیشهی میز در گوشش پیچید.
فاصلهی سه قدمی خودش را با مرضیه پر کرد و درون آغوشش جا گرفت.