نفس عمیقی کشید و حین این که زنجیر طلایی رنگ کیفش را به دست میگرفت، رو به خودش در آیینه گفت:
- تو میتونی!
لبخندی بر روی ل*ب نشاند و سپس با چند قدم خودش را از دیوارهای استرسزای اتاقش، دور کرد. بدون اینکه به اطراف نگاهی بندازد، از پلههایی که به طبقهی پایین ختم میشد پایین رفت.
زنجیر کیفش را بر روی شانهاش جابهجا کرد و از آخرین پله پایین آمد. نگاه سر-سری به داخل نشیمن انداخت و با یافتن پدرش که مشغول خواندن روزنامه بود، به سمتش پا تند کرد.
علی با شنیدن صدای پا، سرش را بلند کرد و با دیدن کمند که ظاهر آراستهای داشت، روزنامهی درون دستش را بر روی میز روبهرویش گذاشت و گفت:
- آمادهای؟
کمند کنار گلدان گل ایستاد. دستش را به برگهای آن رساند و آرام ل*ب زد:
- آره.
علی دستهایش را بر روی زانوهایش گذاشت و سپس از روی مبل برخاست. حین اینکه با انگشت اشارهاش عینک روی بینیاش را بالاتر میفرستاد از کنار کمند رد شد و بوی ادکلنش، بینیاش را نوازش داد.
لبخندی بر روی ل*ب نشاند و رو به کمند که استرس از تک-تک اعضای صورتش میبارید گفت:
- با زدن ادکلن، استرست کم نمیشه!
کمند با شنیدن این حرف، دهانش مانند ماهی باز و بسته و رفتن پدرش به سمت پلهها را نظارهگر شد.
ضربان قلبش هر ثانیه بالا میرفت و کف دستهایش عرق کرده بود. نفسش را با دهانش بیرون فرستاد و زمزمه کرد:
- کاش همه چیز رو بهم نمیگفتی بابا!
عرق نشسته بر کف دستش را با گوشهی مانتویش پاک کرد، بیخیال ایستادن شد و به سمت آشپزخانه گام برداشت.
مادرش در ظاهر بیخیال از احوال کمند، مشغول خرد کردن گوشت بود و زیر ل*ب ذکر میگفت. با پیچیدن بوی ادکلن کمند زیر بینیاش، کارد مشکی درون دستش را روی تخته گذاشت و سرش را بالا أورد.
کمند تکیهاش را از چارچوب در آشپزخانه گرفت و رو به مادرش گفت:
- استرس دارم.
فاطمه نگاهش را از او گرفت، تکه گوشتی به سمت خود کشاند و مشغول خرد کردنش شد. کمند همچنان به مادرش چشم دوخت تا جوابی بشنود و دلش آرام بگیرد.
گوشهی لبش را گاز گرفت و به سمت میز وسط آشپزخانه گام برداشت. دستش را بر روی شیشهی میز گذاشت و کمی خم شد تا صورتش مماس صورت مادرش قرار بگیرد.
فاطمه بدون اینکه کارد درون دستش را زمین بگذارد، نگاهش را به بالا دوخت و باعث شد چینهای روی پیشانیاش، بیشتر نمایان بشوند. زبانش را بر روی ل*بهایش کشید و گفت:
- استرس نداشته باش، فقط کافیه الکی یه تابلو رو خط-خطی نکنی و مثل آدم نقاشی بکشی!
شانههای کمند خمیده شدند و قبل از اینکه جوابی به مادرش بدهد، صدای پدرش به گوشش خورد که از او میخواست زودتر کفشهایش را به پا کند تا دیر به قرارش نرسد.
دستش را به معنی خداحافظی برای مادرش تکان داد و ثانیهای بعد، حین اینکه دستی به شالش میکشید، درب خانه را بست و سوار آسانسور شد.
در عرض چند دقیقه که برای کمند اندازهی یک روز کامل گذشت، جلوی در موسسه ایستاده و به تابلوی سر در آن چشم دوخته بود.
- تو میتونی!
لبخندی بر روی ل*ب نشاند و سپس با چند قدم خودش را از دیوارهای استرسزای اتاقش، دور کرد. بدون اینکه به اطراف نگاهی بندازد، از پلههایی که به طبقهی پایین ختم میشد پایین رفت.
زنجیر کیفش را بر روی شانهاش جابهجا کرد و از آخرین پله پایین آمد. نگاه سر-سری به داخل نشیمن انداخت و با یافتن پدرش که مشغول خواندن روزنامه بود، به سمتش پا تند کرد.
علی با شنیدن صدای پا، سرش را بلند کرد و با دیدن کمند که ظاهر آراستهای داشت، روزنامهی درون دستش را بر روی میز روبهرویش گذاشت و گفت:
- آمادهای؟
کمند کنار گلدان گل ایستاد. دستش را به برگهای آن رساند و آرام ل*ب زد:
- آره.
علی دستهایش را بر روی زانوهایش گذاشت و سپس از روی مبل برخاست. حین اینکه با انگشت اشارهاش عینک روی بینیاش را بالاتر میفرستاد از کنار کمند رد شد و بوی ادکلنش، بینیاش را نوازش داد.
لبخندی بر روی ل*ب نشاند و رو به کمند که استرس از تک-تک اعضای صورتش میبارید گفت:
- با زدن ادکلن، استرست کم نمیشه!
کمند با شنیدن این حرف، دهانش مانند ماهی باز و بسته و رفتن پدرش به سمت پلهها را نظارهگر شد.
ضربان قلبش هر ثانیه بالا میرفت و کف دستهایش عرق کرده بود. نفسش را با دهانش بیرون فرستاد و زمزمه کرد:
- کاش همه چیز رو بهم نمیگفتی بابا!
عرق نشسته بر کف دستش را با گوشهی مانتویش پاک کرد، بیخیال ایستادن شد و به سمت آشپزخانه گام برداشت.
مادرش در ظاهر بیخیال از احوال کمند، مشغول خرد کردن گوشت بود و زیر ل*ب ذکر میگفت. با پیچیدن بوی ادکلن کمند زیر بینیاش، کارد مشکی درون دستش را روی تخته گذاشت و سرش را بالا أورد.
کمند تکیهاش را از چارچوب در آشپزخانه گرفت و رو به مادرش گفت:
- استرس دارم.
فاطمه نگاهش را از او گرفت، تکه گوشتی به سمت خود کشاند و مشغول خرد کردنش شد. کمند همچنان به مادرش چشم دوخت تا جوابی بشنود و دلش آرام بگیرد.
گوشهی لبش را گاز گرفت و به سمت میز وسط آشپزخانه گام برداشت. دستش را بر روی شیشهی میز گذاشت و کمی خم شد تا صورتش مماس صورت مادرش قرار بگیرد.
فاطمه بدون اینکه کارد درون دستش را زمین بگذارد، نگاهش را به بالا دوخت و باعث شد چینهای روی پیشانیاش، بیشتر نمایان بشوند. زبانش را بر روی ل*بهایش کشید و گفت:
- استرس نداشته باش، فقط کافیه الکی یه تابلو رو خط-خطی نکنی و مثل آدم نقاشی بکشی!
شانههای کمند خمیده شدند و قبل از اینکه جوابی به مادرش بدهد، صدای پدرش به گوشش خورد که از او میخواست زودتر کفشهایش را به پا کند تا دیر به قرارش نرسد.
دستش را به معنی خداحافظی برای مادرش تکان داد و ثانیهای بعد، حین اینکه دستی به شالش میکشید، درب خانه را بست و سوار آسانسور شد.
در عرض چند دقیقه که برای کمند اندازهی یک روز کامل گذشت، جلوی در موسسه ایستاده و به تابلوی سر در آن چشم دوخته بود.