mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
این یکی را ھم حذف کرد. ھیچ بھانھ ای وجود نداشت که باعث شود کسی چنین چیز وحشتناکی نسبت به فردی بنویسد، و فکر ھم نمیکرد که باید با جواب دادن دن را مفتخر کند.
به چند ایمیل دیگر نیز جواب داد و بعد به این ایمیل رسید:
« مارک
من و پسرم ھیچکدوم از بازی ھای خانگی چینوک و شانس دیدن بازی تو رو از دست نمیدیم. تو یک الھام زنده برای پسر ھشت سالم درک ھستی که تابستان گذشته تو کمپ ھاکی جوانان باھات آشنا شد. تو اونجا مربیش بودی و بھش یاد دادی که ھرگز تسلیم نشه . اون شب و روز درمورد تو حرف میزنه و به خاطر حس شجاعت و جراتی که بھش دادی میخواد در آینده یک بازیکن حرفه ای ھاکی بشه.
مری وایت»
چلسی سرش را از روی صفحه ی کامپیوتر بلند کرد و به پوستر ھا جام ھا و دیگر یادبود ھای موجود در گوشه گوشه ی اتاق نگاه کرد. یک لباس تیم چینوک با شماره ی ١٢ و نام « برسلر» که پشت آن چاپ شده بود و زیر یک چوب ھاکی شکسته روی
دیوار زده شده بود نگاه کرد.
گوشه ی دیگر اتاق عکسی از او که لباس تیم به رنگ آبی سیر پوشیده بود روی دیوار خودنمایی می کرد. موھایی به ھم ریخته و خیس . خنده ای روی ل*ب ھایش جاخوش کرده و دندان ھای ردیف و سفیدش را نمایان کرده بود. یک پاک در یکی از دست ھایش بود که روی آن نوشته ی محوی وجود داشت. عدد ٥٠٠.
ھمه ی این چیزھا برای او با ارزش بودند و داستان زندگیش را گویا بودند. زندگی ای پر از قھرمان ستایی، ھاکی، و الھام ھمه ی پسران جوان بودن.
مارک مثل کتاب قطور و پیچیده ای بود که ھرگز نخوانده و واقعا نمیتوانست درک کند. او واقعا پیچیده بود داستان ھای زیادی در خود دارد و واقعا خوش شانس است اما ھنوز خروشان از خشم و عصبانیت بود. مثل این بود که دکمه ای را فشار داده و
سنسور خنده و لبخند ھای سحر آمیزی که در ویدیو ھایش دیده بود را خاموش کرده بود.
مارک برسلری که میشناخت بیشتر شبيه مارکی بود که در ویدیو ھای بازی ھایش دیده بود، بازیکن ھاکی خشنی که با جنگ و مشت و خون روی زمین یخ کارزار میکرد.
به چند ایمیل دیگر نیز جواب داد و بعد به این ایمیل رسید:
« مارک
من و پسرم ھیچکدوم از بازی ھای خانگی چینوک و شانس دیدن بازی تو رو از دست نمیدیم. تو یک الھام زنده برای پسر ھشت سالم درک ھستی که تابستان گذشته تو کمپ ھاکی جوانان باھات آشنا شد. تو اونجا مربیش بودی و بھش یاد دادی که ھرگز تسلیم نشه . اون شب و روز درمورد تو حرف میزنه و به خاطر حس شجاعت و جراتی که بھش دادی میخواد در آینده یک بازیکن حرفه ای ھاکی بشه.
مری وایت»
چلسی سرش را از روی صفحه ی کامپیوتر بلند کرد و به پوستر ھا جام ھا و دیگر یادبود ھای موجود در گوشه گوشه ی اتاق نگاه کرد. یک لباس تیم چینوک با شماره ی ١٢ و نام « برسلر» که پشت آن چاپ شده بود و زیر یک چوب ھاکی شکسته روی
دیوار زده شده بود نگاه کرد.
گوشه ی دیگر اتاق عکسی از او که لباس تیم به رنگ آبی سیر پوشیده بود روی دیوار خودنمایی می کرد. موھایی به ھم ریخته و خیس . خنده ای روی ل*ب ھایش جاخوش کرده و دندان ھای ردیف و سفیدش را نمایان کرده بود. یک پاک در یکی از دست ھایش بود که روی آن نوشته ی محوی وجود داشت. عدد ٥٠٠.
ھمه ی این چیزھا برای او با ارزش بودند و داستان زندگیش را گویا بودند. زندگی ای پر از قھرمان ستایی، ھاکی، و الھام ھمه ی پسران جوان بودن.
مارک مثل کتاب قطور و پیچیده ای بود که ھرگز نخوانده و واقعا نمیتوانست درک کند. او واقعا پیچیده بود داستان ھای زیادی در خود دارد و واقعا خوش شانس است اما ھنوز خروشان از خشم و عصبانیت بود. مثل این بود که دکمه ای را فشار داده و
سنسور خنده و لبخند ھای سحر آمیزی که در ویدیو ھایش دیده بود را خاموش کرده بود.
مارک برسلری که میشناخت بیشتر شبيه مارکی بود که در ویدیو ھای بازی ھایش دیده بود، بازیکن ھاکی خشنی که با جنگ و مشت و خون روی زمین یخ کارزار میکرد.