به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
چلسی قاشقش را روی میز گذاشت. نامطمئن از اینکه معده اش تحمل بیشتر از این را دارد یا نه.
-... اگه الان اون تای رو داره که کمکش کند تو راجب شغلت نگران نیستی؟
جولز سر تکان داد و شانه بالا انداخت.
- نه واقعا. فک کنم تای میخواد به عنوان سرپرست کار کنه یا ھم یه نقش در را*ب*طه با پیشرفتای بازیکنا. پس فیث ھنوزم یه دستیار میخواد. وقتی برگشت درموردش باھاش صحبت می کنم.
- کی برمی گرده؟
شخصا متنفر بود که مثل جولز شغلش رو ھوا باشد. خوب شاید بیشتر از چیزی که الان رو ھواست. فقط ھم به خاطر مارک برسلر.
- احتمالا تا قبل از جشن برگرده.
- چه جشنی؟
جولز به پشتی صندلیش تکيه داد.
- ماه بعد یه جشن برای جام تو ھتل seasons for .احتمالا بیست و چھارم این ماه. ماه قبل قرارش گذاشته شد اما مطمئنم که مارک دعوتنامه بھش رسیده. یا خیلی زود میرسه. البته که مارک به او نگفته بود.
- ھرکس که دعوتنامه بگیره مجازه که یک ھمراه ھم با خودش بیاره. میتونی با بو
بیای. با بردن اسم خواھرش صدای ناله ی بلند و کش دار بو در حالی که از ھال میگذشت و به طرفشان می آمد به گوش رسید.
- لعنت به تو چلسی... بعد ازآخرین باری که برای دیدنت اومدم لس آنجلس تا حالا انقد حالم بد نبوده .
سرش را روی میز گذاشت و در ھمان حال روی صندلی نشست.
- ...قھوه درس کردی؟
چلسی سر تکان داد و قوطی نوشابه را به دست خواھرش داد.
- من درست کردم.
جولز بلند شد و یک فنجان قھوه برایش ریخت.
بو در حالی که باز ھم سرش را روی میز میگذاشت گفت:
- دیگه داریم واسه این کارا پیر میشیم.
چلسی در دلش با خواھرش موافق بود. ھردوی آن ھا سی ساله بودند و از نقطه نظراتی در زندگی ھرکسی زمانی میرسد که خوش گذرانی و جشن گرفتن در حد از دست دادن کنترل جذابیت خود را از دست می دھد. واقعا رقت انگیز بود و قبل از
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
اینکه بداند زمانی میرسد که متوجه می شود یکی از زنانی بوده که زندگیش ھیچ و پوچ بوده و الکی گذشته.سعی کرد قاشق دیگری از صبحانه اش بخورد و با دقت جوید. چلسی نمیخواست تبدیل به یکی از آن زن ھا با صدای خش دار از مصرف زیاد الکل با موھای خشک و وزوزی شود. با دندان ھایی خراب و بد ریخت و پوسیتی چروکیده و تیره.

نمیخواست روزی دوست پسری با نام کوتر داشته باشد که به جرم دزدی مسلحانه ده تا بیست سال آبخنک میخورد.
جولز فنجان قھوه را جلوی بو گذاشت و سپس سرجایش نشست.
- شما دخترا بوی مواد کپکی که چن سال پیش کارخونشو پلمپ کردن میدین.
بو در حالیکه فنجان قھوه را به طرف ل*ب ھایش می برد گفت:
- تو اجازه نداری به مدت دو روز اسمشو بیاری.
جولز خندید و گفت:
- اطاعت‌ میشه پیت کوچولو.
شب قبل، وقتی چلسی به بو گفته بود که بازیکنان پشت سرش او را پیت کوچولو صدا می کنند جولز انقدر خندیده بود که نزدیک بود خفه شود. اما دوقلوھا چیز خنده داری در آن نمیدیدند. اما برای اینکه بو حس بدی نداشته باشد اعتراف کرد که آن ھا او را رییس کوچولو صدا میزنند.
- امروز اصلا حوصله ندارم جولز بس کن...
سپس بو قھوه اش را روی میز گذاشت و گقت:
- لباست کو؟
جولز با شیطنت خندید و طوری بازوانش را بالا آورد و ماهیچه ھایش را نشان داد که انگار وسط مسابقه بدنسازی بود.
- فک کردم شما دخترا یکم از منظره ی آقای تفنگدار لذت ببرین.
چلسی ناله ای کرد و گفت:
- اھھھه تو رو خدااا ھمینجوریشم حالمون بدھھھ..
خواھرش در ادامه گفت:
- ھمین الان تو دھنم بالا آوردم.
جولز خندید و بازوھایش را پایین آورد و گفت:
- تفنگامو غلاف میکنم تا بعد.
بو پرسید:
- خداااا از وقتایی که شنگولی متنفرم چرا تو بد نیستی؟
- چون دیشب من راننده ی جنابعالی بودم. یادت نمیاد؟
- کم.
چلسی میخواست بداند آیا خواھرش جولز را به خاطر داشت یا نه؟ شاید نباید به او یادآوری کند. ھرگز. گاھی اوقات ھست که به خاطر نیاوردن بھترین اتفاق است.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- یادت میاد یه اھنگ رو خونده باشیم؟
- چلسی پرسید:
- منظورت اھنگ شاھزاده ست؟
اصلا به خاطر نداشت آھنگ شاھزاده را خوانده باشند. دونا و سلندیون به اندازه ی کافی با خواندن این ترانه گند زده بودند.
جولز گفت:
- آره شما دوتا تو آھنگ Suurvive Will I غرق شده بودین.
ظاھرا لیست بلند بالایی از اجراھای دیشبشان وجود داشت. چرا ھیچکس جلویشان را نگرفته بود؟ بدون شک دیشب واقعا وحشتناک بوده.
- تو یادت میاد که اھنگ Suurvive Will Iرو بخونیم؟
- نع من از این اھنگ بدم میاد چرا باید بخونمش؟
جولز نمک روی زخم پاشید و گفت:
- واقعا تو حسش رفته بودین. چنان میخوندینش انگار آھنگ خودتونه.
بو زمزمه کنان گفت:
- احتمالا عالیه که بیشتر اتفاقات دیشبو یادمون نمیاد.
چلسی موافقت کرد.
- آره..
جولز قاشقش را برداشت و به خوردن ادامه داد و ھمچنان گفت:
- نگو که شما دوتا ھیچی یادتون نمیاد!! بذار ادامه بدم...
بو پیشانین را روی دستش گذاشت و میان آھی از سر شکنجه گفت:
- کاری نکن بکشمت جولز... امروز وقتش نیست. حال و حوصله تمیز کردن گندکاری بعدش رو ندارم.
بعد از اینکه جولز آنجا را ترک کرد ھردو خواھر روی کاناپه ولو شدند و شروع به دیدن ریالیتی شوھا کردند. زیر باد خنک کولر و چند قوطی کوکاکولای خنک.
چلسی به ستاره ی برنامه ی ریالیتی که درحال اجرای اولین برنامه اش در شو
love of flavor بود اشاره کرد و گفت
- قبلا اندامش خوشگل تر بود از وقتی عمل کرده اندامش بھم ریخته.
بو سرتکان داد و گفت:
- سیستر پاترسون باید یکی میزد تو سرش تا با زمین یکی شه. چرا یه زن باید یه ھمچین کاری بکنه؟
سوالش کاملا نکته دار بود.
چلسی تصمیم گرفت خواھرش را امتحان کرده و ببیند ایا نظرش تغییر کرده یا نه؟
- گرچه من کاملا موافقم.....
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- آره ولی تا حالا دیدی چجوری انجامش میدن؟ یخ جورایی قطع عضو به حساب میاد.
چلسی حدس زد که احتمالا این جواب سوالش باشد.
- انقدرا بدم به نظر نمیرسه. نه مثل قبلنا. دیگه زخمی که بعدش میمونه حتی قابل دیدن ھم نیست.
- نگو که بازم داری راجبش فکر میکنی.. اونا تیکه ھای بزرگی از گوشت تنتو میکنن.. مثل یه کدو حلوایی.
بو دقیقا مثل مادرشان به نظر میرسید. ھیچ راھی برای صحبت کردن در مورد این مسئله با او نبود. پس ترجیح داد دست از موضوع بکشد.
یادته ما یه ویدیو برای مسابقه world real فرستادیم؟
چلسی شروع به خندیدن کرد . ان زمان تقریبا نوزده ساله بودند و از جایی خبر دار شده بودند که فیلم بعدی شبکه ی mtv در ھاوایی فیلمبرداری خواھد شد و ھردوی آن ھا به بدترین شکل ممکن دلشان میخواست به ھاوایی بروند.
- آرههههه تقریبا مطمئن بودیم مارو انتخاب میکنن چون دوقلو بودیم.
بو گفت:
- انقد مطمئن بودیم مارو انتخاب میکنن که شروع کرده بودیم ھمینطور لباسای شنا خریدن.
- قرار بود من اون قل بدجنس باشم که با اعضای مرد گروه فیلمبرداری حرف میزنه تو ھم کسی که سخنرانی تحویلم میدی.
با اعتقاد به اینکه این استراتژیشان صد درصد کارگر خواھد شد در ویدیوی آزمایشیان ھم این سناریوی قل بد و قل خوب را اجرا کرده بودند. بو موھایش را به عقب شانه میکرد و یک عینک قلابی میزد تا به نقشش بیاید در حالیکه چلسی موھایش را به رنگ بنفش رنگ زده بود و یک کت چرمی از یکی از دوستانش قرض گرفته
بود. از بیرون شاید اینطور به نظر میرسید که این دو ھنوز ھم در زندگیشان درحال اجرای آن نقش ھستند. اما چلسی در ھیچ نقشی بازی نمیکرد. او فقط خودش بود.
چلسی راس خواھر دوقلو و دختر دوست داشتنی. یک بازیگر و دستیار شخصی یک سوپراستار ھاکی با مشکل حاد بداخلاقی. درحالیکه به خوک مسخره ی پیام‌های بازرگانی نگاه می کرد به این فکر می کرد که واقعا زندگیش تا یک سال آینده چه شکلی خواھد بود؟
احتمالا در عرض یک سال آینده او باز در لس آنجلس زندگی می کرد و به دنبال بازیگری. در تعقیب رویای زندگیش، اما این بار میخواست کارھا را به روشی
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
متفاوت انجام دھد تا زندگیش تلف نشود. بیشتر از این نمیخواست برای ستاره ھای ھالیوود کار کند. شاید یک شرکت مشاور شغلی تجاری راه اندازی می کرد. شاید ھم یک دستیار برای خودش استخدام میکرد و رییس بازی ھایش را سر او خالی کند. البته نه اینکه بدجنس یا غیر منطقی با او برخورد کند.قبلا با مشاوران تجاری زیادی کار کرده بود و خودش ھم از برنامه ریزی چیزھای باحال خوشش می آمد. استعداد خوبی ھم در این کار داشت و درکل ھم از این که در بین مردم باشد خوشش می آمد. وارد شدن به چنین حیطه ی شغلی ای نیازمند پول زیادی نبود و احتمالا در این شغل وقت بیشتری برای پی گرفتن کارھای بازیگری اش باشد.

و سال اینده ھمین موقع دلش میخواست مردی کنار خود داشته باشد. مردی مھربان با اندامی ورزیده. تصویری از مارک برسلر در ذھنش خودنمایی کرد. به خود نھیب زد:« اون نه! گفتم یه مرد مھربون!» احتمالا جریان ذھن بو ھم روی ھمین فرکانس بود. گاھی این موضوع اصلا چلسی را متعجب نمی کرد.

خواھر دوقلویش پرسید:
- فک می کنی ماھم یه روزی نیمه ی گم شدمونو پیدا می کنیم؟
- آره.
- چطور میتونی انقد مطمئن باشی.
چلسی کمی فکر کرد و جواب داد:
- خوب وقتی اون دخترای وامونده تو برنامه ی ھمسر گنده ی جنوبی من میتونن شوھر پیدا کنن پس ما ھم میتونیم.
وحشت چشمان بو را فراگرفت و گفت:
- اون مردا از بچگی تو مزرعه ھا با خوکا کشتی می گرفتن، از گوشت حیوونای فلک زده ای که تو خیابون مردن و گندیدن میخورن و لباسای زشت ارتشی میپوشن..
چلسی دستش را تکان داد و برای از بین بردن نگرانی خواھرش گفت:
- فک کنم بھتر باشه بگم غیر از مردایی که تیشرت تنشون نیست وجنوبیایی که شلوارای بی ریخت ارتشی می پوشن و با لهجه ھای افتضاحشون میگن « کارشو بسااااز!» استاندارد خاص دیگه ای نداریم.
بو گوشه ی لبش را گزید و گفت:
- دیشب که داشتی با یه مرده که کلاه کابوی جنوبیایی که تکه کلامشون کارشو بسازه خوش و بش می کردی.
- اصلنم خوش و بش نمی کردم.. جنوبی ھم نبود..
چلسی مطمئن بود چون دندان ھایش را چک کرده بود. ھیچکدومشون خراب نبود و ھیچکدومم نیفتاده بود. فقط یه یارویی بود که سعی می کرد ادای جنوبی ھا را در بیاورد
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
بو این را گفت و نگاھش را به طرف تلویزیون برگرداند و ادامه داد:

- نگا نیویورکیا دارن یه بز و میبندن.
- نوچ نمیتونی حواسمو پرت کنی. خودم دیدمت.
- احتمالا یه دختر قدکوتاه دیگه با موھای تیره بوده.
- اره شایدم تو راست میگی شایدم یه دختر دیگه بوده که دقیقا شبيه خواھر دوقلوی من بوده.

- باااشه.


بو آھی کشید و صورت رنگ پریده اش را به طرف خواھرش برگرداند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
فصل دھم

سه شنبه مارک حتی ناراحت تر ھم به نظر می رسید و چهارشنبه که رسید مارک چنان رفتار می کرد که گویی چلسی مرتکب گناھی غیر قابل بخشش شده بود.
انگار که چلسی لگدی به پای آسیب دیده اش زده یا اتومبیل مرسد نازنینش را داغان کرده.
صبح روز پنجشنبه با یک کارمند معاملات املاک صحبت کرده بود و لیستی از املاکی که مارک نظر احتمالا مساعدی به ان ھا نشان داده را به او داد تا قراری برای دیدن آن ھا تنظیم کند. سپس به دنبال مارک شروع به گشتن در آن خانه ی تو در تو کرد. بعد از پنج دقیقه گشتن از راه پله ی نیم پیچ به طرف طبقه ی دوم بالا رفت. تا به
حال درست و حسابی به طبقه ی دوم توجه نکرده بود پس ایستاد و نگاھش را از به اطراف گذراند. از در باز اتاق خواب بزرگ و شاھانه به درون آن نگاه کرد.

ملحفه ھای چروک سفید رنگ و پتوی ضخیم پشم شیشه ای آبی رنگ از کناره ی تختی بھم ریخته آویزان بود. دو شلوار راحتی دو و کفش ھای ورزشکار یک کاناپه که رویش پر از وسایل بود روی زمین گذاشته بود. و آنطرف تخت دری وجود داشت که به حمامی با کفی سنگی منتھی می شد. صدای پشت سرھم خوردن چیزی به ھم توجه چلسی را به خود جلب کرد و چلسی به طرف انتھای ھال حرکت کرد. از چند اتاق خالی گذشت و جلوی آخرین در سمت راست ایستاد. اتاق یک ورزشگاه خانگی کامل بود. چلسی میدانست که مارک گاھی با یک فیزیوتراپیت این بالا تمرین می کند ولی امروز او تنھا بود. مارک جلوی پرس پا نشسته بود و وزنه را با پایش می کشید و درحال تماشای
انجام ورزشش در دیوارھای پوشیده از آینه بود. صدای طبیعت از بلندگوھای مخفی فضای اتاق را با آھنگ sun hole black پر کرده بود. عرق موھای سر و بدنش را مرطوب کرده بود. مارک فقط یک شرت کتان خاکستری بر تن داشت و یک کفش سفید ورزشی. زخمی زشت و صورتی رنگ که از کنار ران تا زانوانش ادامه داشت
خودنمایی می کرد. برای چند لحظه چلسی ایستاد و از آینه او را تماشا و ریتم ثابت
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
پاھای قدرتمندش را دنبال کرد. نگاھش را بھ طرف شانه ھای قدرتمندش بالا برد و بر ل*ب ھایش که در اثر جمع کردن صورتش به یک طرف کج شده بود رسید.
به طرف دکمه ھای کنترل از راه دور روی دیوار رفت و صدای آھنگ black sun hole را کم کرد وزنه ھا با صدای بلندی پایین افتادند و مارک به سرعت رویش را برگرداند و به چلسی نگاه کرد. نگاه خیره ی عمیق و تیره اش روی صورتش ماند. قبل از اینکه دھانش را به کلامی باز کند به اندازه ی چند تپش قلب به او خیره ماند.
- چی میخوای؟
چلسی ورقه ھایی که در دست داشت را بالا گرفت و پرسید:
- میخواستم اطلاعات چندتا خونه که بھشون توجه نشون دادی رو برات لیست گرفتمو بھت بدم.
مارک پایش را پایین اورد و روی زمین گذاشت، با دست سالمش وزنه ای برداشت و ایستاد. به طرف یک نیمکت تمرینی که چند قدم آنطرف تر بود اشاره کرد و گفت:
- بذارشون اونجا و برو.
به جای اینکه ھمین کار را انجام دھد ورقه ھا را رول کرد و ان را ارام به پای خودش زد.
- امروز کاری کردم که باعث عصبانیتت شده؟
مارک حوله ای برداشت و آن را به گردنش کشید.
- امروز؟....
گوشه ھای ل*ب‌هایش را پایین کشید و سرتکان داد. ادامه داد:
- نه. ولی ھنوز امروز تموم نشده.
چلسی به طرف نیمکت وزنه زنی رفت و برگه ھا را روی آن گذاشت. باید راجع به چند چیز با مارک صحبت می کرد. مطمئنا مارک به سوال ھایش می گفت فضولی. اما چلسی به این می گفت انجام وظيفه.
- دعوت نامه ی جشن بزرگ جام استنلی رو دریافت کردی؟
مارک با حوله صورتش را پوشاند و چلسی از پشت حوله زمزمه ی «آره» گفتنش را شنید.
- میخوای بری؟
شانه ھای پھن و بزرگش را بالا انداخت و گفت:
- احتمالا.
- لباس رسمی برای جشن داری؟
مارک خندید و حوله را دور گردنش انداخت و گفت:
- اره. لباس رسمی دارم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
چلسی کنار کاغذ ھا روی نیمکت نشست و یک پا رو روی پای دیگرش انداخت. امروز او یک تونیک توری نارنجی پوشیده بود با کمربند چرمی قھوه ای و یک شلوار کوتاه و تنگ. از وحشی بودن استایلش کاسته شده بود. چلسی میخواست بداند ایا مارک متوجه شده یا نه؟
- به راننده نیاز داری که ببرتت؟
- عجب! نمیخوای واسه شغل رانندگیت اصرار کنی؟
- من اخر ھفته ھا کار نمی کنم..
سر تکان داد و ادامه داد:
- ... ولی حتی اگه اخر ھفته ھم نبود قراره که با خواھرم به جشن بیام پس نمیتونم در خدمتت باشم.
یک ابروی مارک رو پیشانیش بالا رفت و گفت:
- ھمم خواھر کوچولو. باید جالب باشه.
چلسی شک داشت آیا کلمه ی جالب به منظور خوبی ادا شده باشد یا نه؟
- رو موضوع تورنمنت خیریه ی گلف فکر کردی؟
مارک سرش را به یک طرف خم کرد اما جواب نداد.
- .. یا مربی گری ھاکی جوانان؟
مارک دست مصدومش را بالا گرفت و چلسی متوجه شد که آتلش را نبسته.
- بس کن.
- ھمه ی این کارا واسه اینه که متنفرم ببینم ھمینجوری تو خونه بست نشستی وقتی کارای زیادی ھست که میتونی انجام بدی.
مارک دستش را بالا برد و میله ی بارفیکس را گرفت. انگشت وسط مصدومش به طرف سقف نشانه رفته بود. موھای تیره و مرطوبی زیر بغلش را پوشانده بود.
- بیا به خاطر یه تغییرم که شده در مورد تو حرف بزنیم.
چلسی انگشتش را روی بلوزش گذاشت و گفت:
- من؟
- آره. این ھمه تو زندگی من فضولی میکنی بیا یه بارم راجع به زندگی تو حرف بزنیم.
ھردو دستش را کنار ران ھایش روی نیمکت گذاشت و به ارنجش فشار اورد سپس گفت:
- نسبت به تو من فقط یه دختر معمولی و ساده م.
چشمانش به موج موھای کوتاه و تیره ی بدنش اش افتاد. معمولا چلسی علاقه ی
خاصی به آن نداشت اما با نگاه کردن به مارک میتوانست نظرش را تغییر دھد. موھا از خط وسط ھشت پک شکمش پایین آمده بود و تا نافش ادامه داشت. درست مثل انموقع که او را در تبلیغات نوشیدنی ورزشی دیده بود.

- آھھاع
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
چیز زیادی وجود نداره که راجع بھش حرف بزنیم.
خطوط واضح ھشت پک شکمش را از دست داده بود اما ھنوز ھم شکم تخت و پر عضله ای د اشت.ماهیچه ھا شکمش را تکه تکه کرده بودند.
- بیا در ھرصورت راجبش حرف بزنیم.
چلسی برای او کار می کرد. خوب شاید از نظر تکنیکی نه.. ولی بازھم..
- تو میگی که من باید یه کاری با زندگیم بکنم. ببینم تو داری چه کاری با زندگیت میکنی؟
- در این لحظه که در حال دستیاری کردن شما.
- کارای دیگه ای نیست که انجام بدی؟ غیر از کشیدن من این ور اونورو و فضولی کردن تو زندگی من؟
چلسی نگاھش را بالا برد.
- خوب یه برنامه ھایی دارم.
- مثلا؟
نگاھش را به ظرف چشمان قھوه ایش برد و گفت:
- دارم کار میکنم تا پول پس انداز کنم.
مارک با دست سالمش اشاره کرد تا ادامه دھد و ھمزمان گفت:
- پس انداز واسه...؟
- ترجیح میدم نگم.
لبخندی خمار لبھایش را انحنا بخشید.
- موضوع شخصی؟
- آره.
- خوب یه دریا مسئلھ ھست که یه زن نخواد در موردشون حرف بزنه....
یکی از انگشتانش را از روی وزنه بلند کرد و گفت:
ھنوزم تو این دور و زمونه یه استانداردای سفت و سختی در مورد را*ب*طه ھای بی معنی وجود داره.
مارک یک شانه اش را بالا انداخت و در حالیکه دستانش روی میله بود به جلو خم شد.
 
بالا