به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
والکر گفت:
- و تو نقش اول فیلمای ترسناک بودی؟
- کاش اینطور بود...
چلسی سرش را تکان داد و به طرف میز قھوه خوری برگشت و ادامه داد:
-... من ستاره ی فیلمای ترسناک نبودم اما تو چنتاییشون بازی کردم. مھمترین نقشی که جاش بازی کردم تو camp slasher بود. ولی عملا تو ھمون نیم ساعت اول با یه تبر کشته میشم...
یخ ھا را در سطل کنار زد و بطری دیگری را از زیر آن بیرون کشید.
-... مقدار خونی که روم ریخته بودن یه جورایی خنده دار ومسخره بود. صحنه تو شب وسط یه جنگل فیلمبرداری شده بود حتی قبل اینکه اون ھمه خون روم بریزن رو گردنم زحمت گرم کردنشو به خودشون نداده
بودن. خیلی حال بھم زن بود اون ھمه خون از گردنم فوران میکرد و لباس شنای سفیدمو خیس می کرد. تقریبا نزدیک بود از سرما یخ بزنم. سکوتی پر از بھت و تعجب فضای اتاق را پر کرده بود. ھمینطور مارک ھم
مبھوت شده بود و کاملا مطمئن بود که تمام پسرھای حاضر در اتاق در حال تصور دستیارش در آن صحنه ھستند با تمام جزئیاتش! آه خدا باز داشت آن سنگینی احمقانه را در شکمش احساس می کرد.
این سم بود که بلاخره سکوت را شکست و پرسید:
- میشه دوباره بگی اسم اون فیلم چی بود؟
- camp slasher من نقش یه دختر که بھترین دوست ستاره ی فیلم بود رو بازی می کردم.
در بطری را چرخاند و آن را درون سطل انداخت. و ادامه داد:
- تو بیشتر فیلمای ترسناک دختر استعاره از یک جامعه ی فاسده و باید کشته بشه. جای یه دختر میتونه یه پسر معتاد فا*سد ھم باشه ولی معنا ھمیشه ھمونه . گزینه ھای فا*سد باید مجازات بشن در حالی که شخصیت بی گناه و پاک و معصوم باید آدم بدا رو بکشه و زنده بمونه.

نفس عمیقی درون شش ھایش حبس کرد و با صدا بیرون داد.
فرانکی گفت:
- من ازین فیلما نگاه نمیکنم اگه ببینم زھره ترک میشم.
ناگھان بشکنی زد و گفت:
- حالا گرفتم! تو مثل دختر کوتاه تو بخش منابع انسانی ھستی.
ھردو کف دستش را بلند کرد اما ناگھان پشیمان شد و دستانش را پایین انداخت.
- اسمش چی بود؟ یادم نمیاد.
چلسی میز را دور زد و به طرف فرانکی رفت و گفت:
- بو. بو راس. اون خواھر دوقلوی منه.
مارک گفت:
- یا خدا. پیت کوچولو رو میگی؟
البته که اینطور بود. کاملا واضح بود. مارک در تعجب بود که چرا تا به حال نتوانسته بود این دورا به هم ربط دھد.
چلسی به مارک نگاه کرد و گفت:
- کی؟
سم توضیح داد:
- پیت کوچولو. خلاصه شده ی پیتبال کوچولو. ( پیتبال نام یک نژاد از سگ است)که به رییس مؤاب بودن و خشک بودنش معروف است.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- شما ھا به خواھرم میگین پیت کوچولو؟
سم سر تکان داد و گفت:
- تو روش نه. مث سگ ازش میترسیم.
چلسی خنده ی ریزی کرد و مارک ھنوز مثل مجسمه در عجب این بود که چطور نتوانسته بود تشابه این دو خواھر را بھم ربط دھد. و گفت:
- قد کوتاه، رییس بازی در آر. مثل چی آزار دھنده. باید ھمون روز اول میفھمیدم خواھرین.
تصور دو زن که به عینا آزار دھنده قد کوتاه و رییس معاب بودند او را شدیدا وحشت زده کرد. حسی که درون شکمش داشت محو شد. که چیز خوبی بود. خیلی خوب.

درحالی که بطری را به دست فرانکی میداد از کنار شانه اش به مارک نگاه کرد و گفت:
- احتمالا به خاطر رنگ موھامه که نتونستی تشخیص بدی.
- چه بد اما به احتمال زیاد به خاطر لباسای مغز فلج کنیه که می پوشی.
چلسی به طرف سطل رفت و بطری دیگری برداشت و گفت:
- اگه مغزت فلج شده به احتمال زیاد به خاطر مسکناییه که میخوری.
سم زد زیر خنده. سم عاشق کل کل کردن و تیکه انداختن بود و اصلا برایش اھمیت نداشت که طرف صحبتش که باشد پس گفت:
- مارک دیگه داره پیر میشه. حافظه ش زیاد یاریش نمی کنه.
در بطری را باز کرد و آنرا به طرف سم گرفت و گفت:
- حافظه ش خیلیم خوبه.
- ممنون رییس کوچولو.
چلسی قبل از اینکه سم آن را بگیرد بطری را عقب کشید.
- الان صدام زدی رییس کوچولو یا مریض کوچولو؟

رییس.
چلسی بطری را به طرفش گرفت و سم آن را از او گرفت و پرسید:
- فردا پس فردا برنامه ت چیه؟
مارک قبل از اینکه چلسی فرصت جواب دادن داشته باشد پرسید:
- داری با دستیار من حرف میزنی؟
مارک سخت در تلاش بود تا کاری کند چلسی کمتر دور و برش بپلکد اما اگر پسر ھا از او خوششان بیاید، او ھرگز نمی رفت.
سم لبخند موزیانه ای زد و جرعه ای از نوشیدنی اش نوشید و گفت:
- تا حالا یه ملکه ی جیغ رو از نزدیک ندیدم.
مارک از روی سوابق به قطع میدانست که چلسی از تیپ زن ھایی مورد علاقه ی سم نبود. مثل آنجلینا جولی. انقدر سابقه ی سم خراب بود که ھمه سربه سرش می گذاشتند.

چلسی در حالی که برق شیطنت و شوخی در چشمان آبیش می درخشید گفت:
- فردا میخوایم با خواھرم بریم کلیسا خوشحال میشیم تو ھم ھمراھیمون کنی.
- نه منصرف شدم.
ولاد و آندره از بیرون قدم به درون اتاق گذاشتند و کاملا بی خبر از حضور چلسی غرق در بحث مردانه ی خود بودند. بازیکن روسی گنده داشت با بازیکن تازه کار بحث و با لحجه ی غلیط روسیش حرف می زد .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
مارک قبل از اینکه آندو جر و بحثشان تمام شود میان کلامشان پرید.
- شما پسرا با دستیارم آشنا نشدین نه؟

- سلام آقایون..
چلسی نگاھش را بالا برد و لبخند زد.
-... تو باید ولاد باشی.
ولاد زشت نبود، فقط اینکه در ھیچ صورت نمیتوانست زیبا یا جذاب باشد. ثابت شده بود که زنان در برخورد با او در جھت مخالف از او فرار میکردند. خصوصا اگر شلوارش را می انداخت. گرچه منصف باشیم اخیرا زیاد این کار را انجام نمی
داد.
بدون تکان دادن سرش ولاد قبل از اینکه نگاھش را به طرف چلسی برگرداند به مارک نگاه کرد و گفت:
- آره.
آقای برسلر به من گفتن که این روزا زیاد چیزی نمی نوشی...
چلسی در میان یخ ھا گشت و بطری ای آب معدنی از آن بین بیرون کشید. سپس به طرف ولاد رفت و به صورتش نگاه کرد.
-... برای ھمین برات آب آوردم.
- مرسی.
- خواھش میکنم...

به طرف آندره برگشت و پرسید:
- برات شربت بیارم؟
آندره مثل ولاد یا بقيه ی پسرھا قد بلند نبود اما او واقعا بزرگ جثه بود مثل یک توده ی سیمانی بزرگ. در مواقعی که میخواست پاک را از بازیکن حریف بگیرد یا حالش را جا بیاورد واقعا بدرد می خورد.
آه... آره.. حدس میزنم...
مارک نمیدانست آیا مھاجم تازه کار از تعجب خشکش زده یا خجالت زده است. احتمالا ھردو. در طول یک سال گذشته یا بیشتر تابه حال ھرگز مواقعی که پسرھا در خانه ی مارک دور ھم جمع می شدند ھرگز زنی در میان شان نبوده. پس اصلا به
اینکه حواس رفتارشان را داشته باشند یا موقع نوشیدنی نوشیدن حواسشان به حرف ھا و برخوردشان باشد عادت نداشتند.
- اون شب بازی شما پسرا رو دیدم...
چلسی باز به طرف سطل رفت.
-...تا اونموقع ھیچوقت برای دیدن مسابقات ھاکی نرفته بودم و به هیچ وجه ھیچی ازش سر در نمیارماما شما پسرا گل کاشتین.
مارک خیلی خشک گفت:
- آره.. اونا جامو بردن.
چلسی کمی به پایین خم شد و دامنش کمی روی پوست لطیفش بالا تر کشیده شد. او
پاھایی داشت که مارک ھمیشه دوست داشت.
چلسی راست شد و به طرف آندره رفت. در حالی که یک بطری نوشیدنی در دست داشت.
- چرا اون شب زدی تو سر اون بازیکن؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- کی؟
- تو نیمه ی دوم.
ابروھای سیاه آندره پایین آمدند و با اخم گفت:
- خوب معلومه چون پاک پیشش بود.
طوری این را گفت که انگار این دلیل ھمه چیز را توضیح می داد. که البته ھمینطور ھم بود. چلسی نوشیدنی را به دستش داد.
- ممنون.
خورشید خانم قصه ی ما لبخندی به بازیکن تازه کار زد و گفت:
- خواھش میکنم. چونه ت درد می کنه؟
سرش را تکان داد و در جواب لبخندش به او لبخند زد.
- نع. مثل نیش پشه بود
چلسی به ولاد نگاه کرد و به ابروھای خودش اشاره کرد و گفت:
- مال تو هم درد داشت ؟
- نوج. مثل جھنم درد داشت.
چلسی شروع به خندیدن کرد و مارک متوجه شد که نه تنھا این دختر مثل دیوانه ھا از اتاق فرار نمی کرد بلکه حتی سر سوزنی ھم از این شش بازیکن غول آسا نترسیده بود. بطری ای آب برداشت و به طرفش آمد.
- اگه به چیز دیگه ای نیاز داشتی خبرم کن.
و بطری آب را بدستش داد. مارک بطری را گرفت اما چلسی آن را ول نکرد. انگشتانش دست چلسی را لمس کرد، تقریبا نزدیک بود دستش را عقب بکشد.
- شمارمو تو گوشیت ذخیره کردم. برای ھمین مجبور نیستی بیای و دنبالم بگردی.

آھنگ زنگ منو چی گذاشتی؟
چلسی لبخند زد و بطری را رھا کرد. به جای جواب دادن به سوال مارک گفت:
- شما پسرا چیز دیگه ای نیاز ندارین؟
آندره گفت:
- شاید یکمی ناچو.
به طرف مھاجم تازه کار برگشت و به مارک پشت کرد.
- من آشپزی نمی کنم.
- ولی تو دختری.
مارک گوشیش را از جیبش بیرون کشید.
- این به این معنی نیست که از تو شکم مامانم ھوس سرخ کردن گوشت و رنده کردن پنیر تو سرم بوده.
مارک روی گزینه ی تماس دوباره کلیک کرد و بلک بری چلسی روی انحنای کمرش قبل از اینکه شروع به خواندن آھنگ « سرو کله زدن با یه پسر احمق عوضی» کند شروع به چشمک زدن کرد. چلسی گوشی را گرفت و چند دکمه را فشار داد و به طرف مارک برگشت.

مارک یکی از ابروھایش را بالا برد و چلسی شروع به توضیح دادن کرد:
- خوب فکر کردم یه آھنگ انتخاب کنم که به تم اون یکی آھنگ بخوره .
سم زد زیر خنده.
چلسی گفت:
- خوش بگذره آقایون.
و عملا با دو از اتاق فرار کرد و با سرعت در طول سالن دوید. پسرھا رفتنش را تماشا کردند و اتاق را سکوتی فرا گرفت. و البته سم بود که سکوت را می شکست.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
دختر ناز و بامزه ای بود.
مارک به راه راه ھای سیاه و سفید دامن چلسی که از نظرش دور شد نگاه کرد.
البته که چلسی این طور بود. اما آنھا چلسی واقعی را نمی شناختند.
- من از زنای قد کدتاه خوش میاد.
ولاد شانه یھن روسی اش را بالا انداخت و به طرف در اشاره کرد و گفت:
- نوشیدنی آورد ھم دوست دارم.
- لعنتی من باید برای خودم یه دستیار پیدا کنم....
سم بطری اش را روی لبھایش گذاشت و یک نفس سر کشید و سپس ادامه داد:
- بھتر از زن گرفتنه دردسرشم کمتره
مارک سر تکان داد و گفت:
- تو فقط روی خوششو دیدی. اون خیلی پر رو و آزار دھنده ست. اون واقعا یه مینی پیت باله. قلدر بازیاش آدمو روانی میکنه...
مارک ادامھ داد:
-... درست مثل خواھرش. اینو تو کلتون حک کنین.
ھمگی از تصور بو راس چھره در ھم کشیدند بجز آندره.
- مینی پیت ھمیشه به نظرم ناز و خشکل میومده . یه جورایی ریزه میزه و یکمم عصبانی.
برای چند لحظه سکوت بر فضای اتاق حکم فرما شد. پسرھا به یکدیگر نگاه می کردند طوری‌که انگار منتظر اتفاقی بودند. سپس والکر به جلو خم شد و دو را انگشتش را روی ران ھایش گذاشت و گفت:
- ببین مارک. ھمه ی ما نیاز داریم که یه چیزیو بدونیم...
بطری نوشیدنی از را از دستش آویزان کرد و به دلیل اصلی ای که به خاطر آن به آنجا آمده بودند پرداخت.
- آونشب کجا بودی؟
سرش را برگرداند و به مارک نگاه کرد و ادامه داد:
- ما فک می کردیم میای..
نیازی نبود بگوید کدام شب. مارک میدانست منظورش چه شبی ست.
- ما قبلش ھممون در موردش حرف زده بودیم. قرار گذاشته بودیم که اگه ببریم ساویج ھمون موقع جام رو به تو تحویل بده چون تو خیلی قبل تر از اون کاپتان ما بودی. بعد تصادف ساویج پدرخودشو در آورد تا تونست جاتو پر کنه. اون عالی کار کرد و تمام بچه ھا دوسش دارنو بھش احترام میذارن، اما اون تو نمیشه. ھرگز نمیتونه مثل تو باشه . و خوش‌بختانه ھیچوقتم سعی نکرد مثل تو باشه . ..
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
والکر به بقيه نگاه کرد. او جانشین کاپیتان بود. دومین کاپتان زمانی که کاپیتان اول
حاضر نبود. مرد خوبی بود، یک رھبر تمام عیار. و یک دلیلی وجود داشت که روی لباس تیمش کلمه ی A حک شده.

-.... بازی کردن بدون وجود تو برای ھیچکدوممون راحت نبود. از یه طرف نگرانت بودیم از یه طرف باید سعی می کردیم به ساویج عادت کنیم از یه طرفم جنگ برای رسیدن به جام. تو ھشت سال تو این تیم بازی کردی. تو این تیمو ساختی و تو
بودی که ما رو بردی فینال. ما چون ساویج رو داشتیم جام رو نبردیم. اون بازیکن خیلی خوبیه و ما خوش شانس بودیم که اون اومد به تیم. ما به خاطر زحمت زیادی که کشیدیم بردیم. به خاطر زحمت زیادی که تو کشیدی... و تو باید شبی که ما قھرمان شدیم پیشمون بودی. چرا نبودی؟

آنھا یک جواب می خواستند و مارک در ذھنش محاسبه کرد دید که میتواند یک دروغ ساده بگوید و سپس ھمه ی آن ھا با خوشحالی به خانه شان بر می گشتند. اما لیاقت آن ھا بیشتر از این ھا بود و مارک ھمیشه حقیقت را به آن ھا می گفت.
- واقعا احساسات درھم و پیچیده ای راجع به اون شب دارم...

مارک شروع به صحبت کرد و در آب معدنیش را باز کرد.
-... میتونم بھتون دروغ بگم و ھمه چی تموم بشه ولی نمیگم. واقعا خوشحالم که شما بچه ھا بردین. کلمه ی خوشحال برای حسی که نسبت به ھمتون دارم خیلی کمه. شما لیاقتشو داشتین و اینو با تمام وجود میگم....

در حین صحبتت دست راستش را روی قلبش اش گذاشت.
-... اما درعین حال از درون کاملا داغونم که چرا نتونستم با شما جام رو ببرم. ناراحتم که چرا باید ساویج می بود نه من. میتونستم اونشب بیام و تظاھر کنم که اھمیتی نداره. ھمه چی روبه راھه و خورشید واسم مثل ھمیشه از شرق طلوع میکنه.

ولی مطمئن باشین اگه میومدم تمام تظاھراتم میشد یه متن طولانی از مزخرفات و دروغ...
جرعه ای از آب نوشید و دوباره در بطری را گذاشت.
-... اون شب تنھا رویا تنھا آرزویی بود که تو تمام عمرم داشتم.. و یه تصادف لعنتی اونو از من گرفت...

دستش را کنار بدنش قرار داد.
-...ھمه میگن باید خوشحال باشم که زنده موندم. ولی خوب نیستم. اصلا کلا ھیچ ھستی ندارم. فقط خشم.

گوی عظیم و آتشینی از خشم که نمیدانست چگونه از دستش خلاص شود.
- متاسفم. من یه عوضی خودخواھم. متاسفم اگه نا امیدتون کردم. شماھا حق دارین. اونشب باید پیشتون بودم. فقط واقعا نمی تونستم..
والکر به عقب تکيه داد و گفت:
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- ممنون از اینکه باھامون روراست بودی. گرچه نمیتونم بگم درکت میکنم. چون بیشتر از ھرکس دیگه ای تو این اتاق این تویی که لیاقتت انقدره که باید اولین نفر جامو می دادن به تو.حقیقت اینکه تو چند بازی فینال شرکت نکردی چیزی رو عوض نمیکنه.

سم موافقت کرد:
- درست میگه.
مار از کنار به سم نگاه کرد و گفت:
- فقط چون اونجا نبودم دلیل نمیشه بازی رو تماشا نکرده باشم. من از ھمینجا بازی رو تماشا کردم..
و به کاناپه اشاره کرد.
-...و اون پنالتی ای که تو دور دوم گرفتی میتونست باعث باخت بشه.
- ساویج ھم پنالتی گرفت.
- ساویج از پشت بھش زده بودن ولی تو نه. کی این حرف تو کلت میره که تو یه مھاجم نیستی ھا؟ این کاره آندره ست.
ل*ب ھای سم موزیانه به لبخندی بر پھنای صورتش باز شد. دنیل زیر ل*ب خندید.

ولاد به عقب تکيه داد و لبخند زد.
مارک پرسید:
- چیه؟ چی انقد خنده داره؟
والکر گفت:
- یه لحظھ مثل خود قدیمت شدی.

او ھرگز آن آدم قدیم نمی شد. حتی اگر روزی بتواند فراموش کند درد ماهیچه و پشتش تا عمر دارد آن را به او یادآوری خواھد کرد.
دنیل گفت:
- تو باید با یکی در مورد مربی گری صحبت کنی. اون روز تو کنفرانس مطبوعاتی داربی گفت که تو سازمان چینوک ھمیشه یه جا برای تو ھست.
- فک کنم داشت دری وری میگفت.
تصور رانندگی تا ورزشگاه برای کار خنجر خشم را در غرورش فرو می کرد.

والکر گفت:
- باور نمی کنم. باید حتما بھش فکر کنی.
این بچه ھا امروز به اینجا آمده بودند چون به یک جواب نیاز داشتند اما از طرفی ھم می خواستند او را رو به راه باشد. میتوانست از چشمانشان بخواند. چون به نظر می رسید که شدیدا می خواھند این را باور کنند. پس دھانش را باز کرد و دروغ گفت:

راجع بهش فکر می کنم .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
چلسی میانه راه ایستاد و به پایین پله ھا بھ مرد نگاه کرد و گفت:
- تو دیگه اینجا چیکار میکنی؟
جولز در حالی که بطری شیر را روی کاسه ی غلات صبحانه اش خالی می کرد گفت:
- صبحانه می خورم.
- چرا داری صبحونتو اینجا میخوری؟
- تعجب نمیکنم که یادت نمیاد. دیشب بو بھم زنگ زد منم اومدم سروقتتون. من
تنھا کسی بودم که می تونست رانندگی کند.
چلسی قدم ھایش را تندتر کرد و یک روبدوشامبر از حمام برداشت و راھش را به
طرف آشپزخانه ادامه داد. قطعات کوچکی از خاطرات شب گذشته شروع به برگشتن
به مغزش کرده بودند. در حالی که کمربند پشمی حوله اش را دور کمرش می بست
پرسید:
- چرا ھنوز اینجایی؟
- از اونجایی که من تو محله ی کنت زندگی می کنم و دیشبم ساعت از دو نصف شب گذشته بود بھم گفتین میتونم تو اتاق بو تلپ شم.
کشو را باز کرد و یک قاشق برداشت.
خیلی بد بود که چشمانش درد می کرد چلسی به شلوار تنگ و چرمیش اشاره کرد و گفت:
- اینا دیگه چیه میخوای خودتو شکل تام جونز یا اسلش کنی؟
- دیشب در مورد اینم صحبت کردیم
یک قاشق از صبحانه اش خورد و ادامه داد:
- بازھم، تعجب نمیکنم که یادت نمیاد چون دیشب کلا این دنیا نبودی.
- یادمه..
بدبختانه تکه ھای بیشتری از لحظات شب داشت به ذھنش بر می گشت. قسمت آواز خواندن. دانشجوھا و توریست ھا...
جولز با قاشق به چلسی اشاره کرد و گفت:
- داغون به نظر میای
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
عالیه.. ھمین حسو ھم دارم.
- یکم گرانولا می خوای؟
- شاید.
از کنار جولز گذشت و یک کوکاکولا از یخچال برداشت. ھیچ چیز مثل یک کوکاکولای پر شکر خوب نبود. مگر اینکه یک ھمبرگر کلفت با پنیر اضافه و سیب زمینی سرخ کرده ی چرب و چیلی باشد. برای او مثل بھشت بود. بھشت خالص.
- بو چطوره؟
چلسی قوطی را به طرف ل*ب ھایش برد و نصف کوکا را سر کشید.
- ھنوز خوابه.
برای خودش یک کاسه غلات صبحانه آماده کرد و به پشت میز آشپزخانه به جولز پیوست.
جولز پرسید:
- اوضاع با برسلر خوبه؟
- مثل اول. از اینکه اونجام متنفره برای ھمین ھمینطور کارای اعصاب خورد کن میریزه رو سرم.
یک قاشق از صبحانه اش خورد و صدای جویدن آن در سرش انقدر بلند بود که به سختی میتوانست در کنار سردردش آن را تحمل کند.
- دیروز یه سری بازیکن ھاکی اومدن خونش .
- دیشبم بھم گفتی ولی نگفتی کیا بودن؟
چلسی به ھمه ی آن مردان عظیم الجثه در یک اتاق فکر کرد. باید اعتراف کند که کمی ترسیده بود. نه به خاطر جثه اشان. بیشتر مردم از خودش و خواھرش بزرگتر و بلند قد تر بودند. قبلا آن ھا رادرحال بازی ھاکی دیده بود. درحالی که محکم به شيشه ی پلاستیکی بزرک دور زمین می خوردند و شیشھ به شدت میلرزید آن ھا را دیده بود. ھمینطور وقتی خودشان را به بازیکنان دیگر میزدند. قدم گذاشتن به آن اتاق
درست مثل شیرجه زدن در استخری از تستوسترون بود. اما چلسی بازیگر بود. سر
صحنه ی فیلمبرداری به کارگردانان و تهیه کنندگان کاملا دقت کرده بود و از خیلی وقت پیش یاد گرفته بود چگونه بر اعصابش ریاست کرده و استرسش را کنترل کند.
که چگونه از برون ظاھری آرام و خونسرد داشته باشد اصلا مھم نیست شرایط چه باشد و چه چیزی پیش رویش باشد.
- خوب یه نفرشون یه بازیکن روسی گنده بود که اسمش ولاد بود.
- احتمالا شلوارشو ننداخت؟
- نه.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
خوبه شنیدم دیگه مثل ھمیشه زیاد اینکارو انجام نمیده. دیگه کی؟
- بذار ببینم... یه مرد با یه چشم کبود.
در عرض چند ثانیه ملاقات با بازیکنان فھمید که آن ھا شخصا ترسناک نیستند. به نظر آدم ھای خوبی می آمدند. خوب البته به غیر از مارک. گرچه در میان جمع ھم تیمی ھایش مارک کمی آرام تر شده بود. و بله کمی ھم مھربانتر. البته نسبت به مارک ھمیشگی.
- خوب خیلی از بازیکنا یک چشم کبود دارن.
- فکر کنم اسمش سم بود.
- سم لکلر. اون در طول فصل سی و شش گل زد.. که ده تا ازونا...
چلسی بلافاصله دستش را بالا گرفت و گفت:
- بسه بسه آمارتو برای خودت نگه دار..
شب گذشته در طول برگشت از بار ozzie مجبور شده بود به جر وبحث بی سرو ته بو و جولز در مورد گل ھا امتیازات و پنالتی ھا گوش کند و صادقانه آنموقع واقعا می خواست به ھردوی آن ھا شلیک کند.
جولز خندید و گفت:
- تو منو یاد فیث میندازی.
- کی؟
- صاحب چینوک. ھروقت یکی در مورد آمار حرف حرف میزنه اون کلافه میشه و از کوره در میره.
چلسی بلاخره به یاد آورد. آن زن بلوند و زیبا وسط زمین ورزشگاه کی ارنا شب قهرمانی در حالیکه تمام ورزشگاه پر از ھوادارانی بود که با تشویق و جیغ ھایشان آن ھا را شاد کردند.
- مگه صاحب تیم نباید ھمه چیزو درمورد آمار و ھیچین چیزایی بدونه؟
چلسی سعی کرد یک قاشق دیگر از صبحانه اش بخورد اینبار به آرامی جوید.
- تازه ھمین آپریل گذشته تیم بھش به ارث رسید، قبل اون مثل تو اون ھیچی از ھاکی سر در نمیاورد اما چیزای مھم و حیاتی رو خیلی سریع یاد گرفت.
شانه ای بالا انداخت و گفت:
- حالا دیگه تای رو داره که کمکش کنه .
- کاپتان تیم؟
- آره الان تو باھاماس ھستن.
- برای چی؟
جولز سرش را از روی کاسه ی صبحانه اش بلند کرد و با چشمان سبزش به او نگاه کرد.
- آھا...
 
بالا