به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
- می تونم برات دنبال کلوبای مخصوص بگردم.
این سنگینی انقدر غیر منتظره بود که باعث حواسپرتی اش شد. احتمالا به این خاطر انقدر این حس قوی بود که به وضوح متوجه آن شده بود. مدت زمان خیلی طولانی ای بود که چنین حسی را تجربه نکرده بود. اما دقیقا میدانست این حس کشش و سنگینی چه بود.

- یه کلوب واسه افراد ناتوان؟ نه ممنون.
آخرین چیزی که می خواست این بود که ھرگونه کوچک ترین حسی نسبت به دستیارش داشته باشد. نه اینکه نخواھد دوباره در زندگیش حس خواستن یک زن را داشته باشد، فقط این زن نه.
چلسی از پشت صندلی به طرف جلو خم شد و به آپارتمانی که روی مانیتور بود اشاره کرد و مارک مجبور بود که به دست کوچک و پوست لطیف انگشتان و کف دستش نگاه کند. ناخن ھایش کوتاه بودند بدون ھیچ رنگی از لاک ناخن. معمولا مارک
از لاک خوشش می آمد. نگاھش به طرف رگ آبی مچ دستش بالا آمد.
به نوعی عطرش بوی گل و میوه میداد دقیقا مثل خودش.
چلسی که بیشتر به جلو خم شد و گفت:
- منظره ی بیرون از پنجره اونجا جادوت می کنه.
آبشاری از موھایش بی جلو آویزان شد .
نمیخوام پایین شھر و تو قسمت اعیان نشین باشم اونجا خیلی شلوغه.
- تو کلا اون بالا بالاھایی و مطمئنا شلوغی شھرو نمی شنوی.
- من دیگه اون قرصا که منو می برد اون بالا بالا ھا رو نمیخورم پس میشنوم.

و عکس خانه را عوض کرد و خانه ای در محله ی کوئین آنا روی صفحه ظاھر شد. شاید این سنگینی و این احساس ھم به خاطر آن قرص ھا باشد.
چلسی درست کنار گوش مارک خنده ی کوچکی کرد. صدای کوتاه و ضعیفی که بیشتر شبيه نفس نفس زدن بود و شقيقه ی مارک را قلقلک داد.
- منظورم از اون بالا بالا ھا ارتفاعه نه اون چیزی که تو فکر می کنی.
مارک تقریبا لبخند زد. نگاه کن این روزھا فکرش چطور منحرف شده بود!
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
- این خونھ تقریبا ٣٧٢ متر مربعه . منظره ی عالی ای به کلیسا و ساختمونای اطراف داره و کاملا یک طبقه ست. فک کردم ممکنه برات کاملا مناسب باشه.

- ..... آشپز خونه ش کاملا نوسازی و مدرنیزه شده. تو چی فکر می کنی؟
او چھ فکر می کرد؟
- تو چی فکر می کنی آقای برسلر؟
- من آشپزی نمی کنم.
شش ماه پیش در چنین موقعیت مشابھی مطمئنا بھ هیچوجه نمی توانست خودش را کنترل کند.
چلسی گفت:
- مجبور نیستی آشپزی کنی.
این سنگینی بیشترین چیزی بود که در این مدت طولانی حس می کرد .
- میشه دوباره برام روشن کنی چرا دارم به این خونه ھا نگاه می کنم؟

- چون می خواستی از اینجا بری

مارک دست چپش را روی میز گذاشت و ایستاد و بیشتر وزنش را به قسمت راستش متمرکز کرد. نیازی نداشت او در کارھایش دخالت کند و سعی کند زندگیش
را راه بیندازد.
- منکه ازت نخواستم؟
چلسی مجبور بود که یک قدم به عقب بردارد.
- ولی بھش اشاره کردی.
به طرف چلسی برگشت و پشتش را به میز تکيه داد.
اخمی ابروان چلسی را تا مژگان چشمان آبیش پایین آورد.
چرا باید اینطور فکر می کرد؟!
ھیچ ربطی به تو نداره.
چلسی نگاھش را تنگ تر کرد و گفت:
- پس چرا دیروز مجبورم کردی اون آت آشغالا رو برات بخرم؟ خدایا، چقد خجالت زده شدم، و چقد حال بھم زن بود. ھمشم به خاطر ھیچی!!
دخترک واقعا عصبانی با نظر می رسید. عالیه. این روزش را می ساخت. دختره ی لجباز . باید بی خیال می شد و واقعا باید دست از کشیدن خودش به مارک بردارد .
چشمان درشت آبیش گرد شدند . دستش را پایین انداخت و روی میز کنار پای راستش گذاشت. خوب این حقیقت داشت.
-... شب و روز داشتی روش کار می کردی و نقشه می ریختی.
نه اینطور نبود. اگر شب و روز به این فکر می کرد مطمئنا برای ریختن نمک بیشتر روی زخم می گفت:

- حالا نمیخواد انقد ناراحت و عصبانی و گوشت تلخ باشی
چلسی چشمانش را چند بار به ھم زد. مارک شوکه اش کرده بود. و تقریبا انتظار داشت در ھمین لحظه دوان دوان مثل گردباد از خانه اش فرار کند. اما...
- خوب این مایه ی آرامشه !...
ل*ب خندی لبان صورتی متناسبش را از ھم باز کرد.
طوری که انگار بوی بدی شنیده و حالش بھم خورده بینیش را چین داد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
و درحالی که مردان و بعضی زنان قابل پیشبینی بودند، دستیارش نبود. او طبق چیزی که مارک انتظار داشت رفتار نمی کرد چون او یک زن طبیعی و عادی نبود.
او موھای زرد و صورتی مایل به قرمز داشت و مثل یک تابلو نقاشی بی معنی عجق وجق امروزی لباس پوشیده بود.

چلسی در حالی که می خندید و سر تکان می داد گفت:
- نمیدونی دونستن اینکه نیازی نیست نگران این چیزا از طرف تو باشم چقد آرامش بخشه !
- صب کن! تو که زشت نیستی.
چلسی دستانش را در ھم قفل کرد و بازوانش زیر گره ھای روی
بلوزش گم شد.
- باید بگم که اینم راھی نداره...
در واقع مارک ھرگز ھرگز ندیده بود خیال زنی اینطور راحت شود که چھره اش داد بزند. این راحتی خیال لبخندش را بزرگتر کرده بود و چشمانش را روشن تر درست مثل اینکه در قرعه کشی بخت آزمایی برنده شده.

-... و ھمینطور از اونجایی که بحث صادق بودن شد، باید بگم آقای برسلر که حتی یک ذره ھم برام جذاب نیستی.
درحالی که مارک سردردی شدید که از چشمانش شروع میشد را حس می کرد زیر ل*ب با اخم گفت:
- خدا رحم کنه ...

این بحث به جایی که نقشھ کشیده و انتظار داشت نرسید. قرار بود دستیارش عصبانی باشد و این خودش بود که باید می خندید در حالی به تماشای فرار او از اتاق و زندگیش نشسته.

اما برعکس شد .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
فصل ھفت
چلسی به مرد مغرور و قد بلندی که جلویش ایستاده بود نگاه کرد. به بازوھای
قدرتمند و بدن مقاومش . به نگاه خیره ی پر از خشمش. این عوضی حتی از تلخی داروھایی که مصرف می کرد ھم تلخ تر بود.

- خوب خیلی خوشحالم که این مسئله بینمون روشن شد.....
« تو که زشت نیستی...» حرف مارک در ذھنش تداعی میشد. او حتی یک ذره ھم زشت نبود. درواقع فکر میکرد که خیلی خیلی جذاب است. و مارک فقط یک مرد مسخره ی عوضی بود که انقدر خودش را خاص می دانست و انقدر خودش را دست
بالا می گرفت که فکر می کرد فقط باید با سوپر مدل ھا باشد و قرار بگذارد.
اخمی ابروانش را بر فرار چشمان سیاھش پایین تر آورد. تیرگی نگاھش با سایه ی تیره ی ته ریشش در ھم آمیخت و کمی ترسناک ترش کرده بود.

اما چلسی در زندگیش با چیزھایی ترسناکتر از یک بازیکن ھاکی بداخلاق ھم مواجه شده بود.با تمام وزن، جثه ی بزرگ و خشم درون چشمانش. او چلسی را نترسانده بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
- نه ، من نه .
وقت عوض کردن موضوع و بود قبل از اینکه عصبانی شده و او را اخراج کند. یا بدتر! قبل از اینکه او را وادار به انجام کارھای توھین آمیز، تحقیر کننده کند مثل مجبور کردنش به خرید آن آت و آشغال ھا از داروخانه.
- به نظر من حضورت تو تورنمت خیریه ی گلف خیلی اھمیت داره. اول به این
خاطر که این تورنمنت برای خیرین است و اگه اونجا باشی مطبوعات توجه بیشتری نشون می دن. و دوم اینکه طرفدارات میخوان ببیننت.

- باز برگشتیم سر این موضوع؟..
لوک چشمانش را بست و با ناله ای جواب داد.
-... خدااا..تو مثل یک کنه ای که داری سرمو سوراخ میکنی. گفتم که نمیتونم بازی کنم. ھر ضربه ی لعنتی ای که بزنم مطمئنم مساوی میشم.

چلسی در دل با خود گفت:«اول بھم گفت مثل یک سگ پیت بال رییس بازی در میارم الانم که بھم میگه کنه ...چقد بھم ارادت داره.»
- اینجا که ملاک امتیاز گرفتن و گل زدن نیست.
- امتیاز گرفتن ھمیشه ملاکه ...
عصایش را برداشت. تکيه اش را از میز برداشت و روی دو پا تمام قد ایستادو ادامه داد:
- من ھیچیو که نتونم توش پیروز بشم بازی نمیکنم.
- تو واسه دوم شدن جشن نمیگیری.
- درسته.

- این برنامه برای خیریه ست. ھدف از بازی کردن تو مسابقات خیریه که اول، دوم یا سوم شدن نیست ھدف شرکت کردنه ...
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
مارک دھانش را باز کرد تا جوابش را بدھد اما چلسی یک دستش را بالا گرفت و ادامه داد:
-...فقط بھش فکر کن. در ھرحال یه ھفته تا جواب دادن بھشون وقت دارم.

مارک از کنارش گذشت و گفت:
- دست از دخالت کردن تو زندگیم بردار.
- فقط سعی دارم بھت کمک کنم...
چلسی پشت سرش او را دنبال کرد و ادامه داد:
-...واقعا سردرگم شدم. واقعا نمیتونم چی نیاز داری.
مارک ناگھان ایستاد
- تو تنھا کسی ھستی که باھاش کار کردم و یه برنامه از مأموریتای غیر ممکن بھم نداده. آخه تو اصلا برنامه نداری. بھم بگو میخوای برات چیکار کنم؟
مارک راست شد و گفت:
- نمیخوام ھیچکاری برام انجام بدی.
چلسی او را دور زد، روبرویش ایستاد و سرش را بالا گرفت و به چشمانش نگاه کرد. نور روشنایی جلوی خانه روی بینی و صورتش افتاده بود.ل*ب ھایش را حتی محکم تر از ھمیشه بھم فشرده بود.

- سازمان چینوک پول خوبی واسه این کار بھم میده نمی خوام از دستش بدم.
- ھرچقد که بھت میدن من دوبرابرشو بھت میدم تا استعفا بدی.
یه جورایی شک داشت که مارک بیست ھزار دلار به او بدھد.
-... موضوع فقط پول نیست...

البته این دروغ بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
-...من از کار احساس رضایت میکنم. و تو بھم نیاز داری و...
- من بھت نیاز ندارم.
-..و..
چلسی ادامه داد طوری که انگار لوک اصلا وسط حرفش نپریده بود.
-... اگه نگی برای کمک بھت چه کاری از دستم بر میاد مجبورم مثل الان با نظریات و نقشه ھای خودم بیام جلو.
- باشه قبول. میتونی جواب ایمیل اون ھفت ھزار طرفداری که خیلی نگرانشونی رو بدی.
تا به حال جواب ایمیل طرفداران کس دیگری را نداده بود.
- دوست داری جواب ایمیلشونو چجوری بدی.
- ھر ایمیلو آدمای متفاوتی فرستادن...
باز چلسی را کنار زد و به طرف پله ھا رفت و به طرف سالن تاریک پایین رفت و در ھمان حال ادامه داد:
-... پس باید ھرکدومو شخصی جواب بدی.
پاشنه ی کفش spade kate نازنینش روی موزاییک کشیده شد و چلسی بلند گفت:
- چی؟!
مارک در حالی که صدایش از میانه ی پله ھا بت گوش میرسید تکرار کرد:
- باید به ھرکدوم شخصا جواب بدی.

ترس پاھایش را سنگین کرد و خودش را مجبور کرد او را دنبال کند.
- فکر می کردم سر جمع یه ممنون از توجھتون و فلان و بھمان کافی باشه.
- فلان و بھمان که شخصی نیست.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
مارک به طرف اتاقی که در آن یکی از بزرگترین تلویزیون ھایی که چلسی دیده بود، یک کاناپه ی چرمی سیاه بزرگ و سه میز پوکر در آن بود رفت.چلسی در چھار چوب در متوقف شد.
مارک از کنار شانه اش به او گفت:
- اشاره کن که چقدر نوشته ھاشون برام اھمیت دارن و یه چیزایی در مورد چیزایی که تو ایمیلاشون نوشتن بگو تا فک کنن شخصا ایمیلاشونو خوندم.
چلسی زیر ل*ب گفت:
- عجب احمقی..
مارک برگشت و وسط اتاق ایستاد به او نگاه کرد و گفت:
- تو الان بھم گفتی احمق؟
شاید این مرد زده بود و تمام استخوان ھای بدنش را خورد و خاکشیر کرده بود اما بدون شک سیستم شنواییش ھیچ مشکلی نداشت. به طرف میزھای پوکر اشاره کرد و دروغی بی شاخ و دم سر ھم کرد.

- نه . گفتم عجب دم و دستگاھی! زیاد پوکر بازی می کنی؟
- قبلا آره..
مارک کنترل تلویزیون را از انتھای گوشه ی میز برداشت و رویش را به طرف تلویزیون برگرداند.
- بھتره بری به ایمیلا برسی.
چلسی با شکلک و حرکات ل*ب بدون صدا پشت سر مارک گفت:« احــمـق!». و سپس برگشت و راھش را به طرف دفتر کار در جلوی ساختمان به راه افتاد.
صدای پاشنه ی چوبی کفش ھایش روی موزاییک مثل ناقوس مرگ بود. ناله کنان زیر ل*ب گفت:
- ھفت ھزار ایمیل..
و در سرش تکرار کرد« ده ھزار دلار..»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
صندلی که مارک چند لحظه قبل روی آن نشسته بود را بیرون کشید، روی آن نشست و به خواھرش زنگ زد:
- باید به اطلاعات صفحه ی مارک تو وب سایت رسمی چینوک دست پیدا کنم. آدرس ایمیل افراد رو برام نشون نمیده...

بعد از چند دقيقه توضیحات بیشتر یک برگ یادداشت چسب دار و یک خودکار از کشوی میز بیرون آورد. نام و شماره تلفنی روی آن یادداشت کرد و به معاون مدیر وب سایت زنگ زد. بعد از جان کندنی او را متقاعد کرد که یک دیوانه ی در کف
مانده که در تلاش برای دسترسی به اطلاعات وب سایت است ، نیست،و لینک کاربری، یوزرنیم و پسوورد را در اختیارش گذاشت. در عرض چند دقيقه وارد شده بود. به ھمین راحتی به ھمین آب خوردن . حالا نوبت قسمت سختش بود. جواب دادن به ھمه ی آن ایمیل ھا.

چند ایمیل اول آرزوی سلامتی برای مارک بود ھمه ی آن ھا پر بودند از احساس نگرانی، ستایش و دیدگاه قهرمانانه. چلسی دکمه ی جواب را زد و برای ھمه ی آن ھا یک ایمیل مشترک فرستاد:
« ممنونم از توجه و نگرانیتون و اینکه برای فرستادن ایمیل برای من خودتو به زحمت انداختین. حمایت ھای شما برای من اھمیت زیادی دارند. و روز به روز بھتر میشم و احساس بھتری دارم.

مارک برسلر»

بعد از چھل و پنج دقيقه ی طاقت فرسا سر و کله زدن با ایمیل ھا به این ایمیل رسید:
« سلام مارک
منم لیدیا فراری...»
چلسی لبخن زد. فراری! جون خودت.
«... ما توی بار لاوا چند ماه قبل از تصادفت با ھم آشنا شدیم. من یه تی شرت کوتاه و تنگ سبز پوشیده بودم و تو گفتی که من شبیھ ھیدی کلام ھستم...»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
چلسی قبل از اینکه ادامه ی نامه را بخواند چشمانش را در حدقه چرخاند.
«...بعدش تو آپارتمان ادموند با ھم بودیم . اون شب یکی از بھترین شب ھای عمرم بود. من شمارمو بھت دادم ولی تو ھیچوقت زنگ نزدی. اولش احساساتم جريحه دار شده بود اما الان از شنیدن خبر تصادفت واقعا ناراحتم. امیدوارم به زودی
خوب شی.

لیدیا

با در نظر گرفتن رفتار و شخصیت مارک این اصلا باعث تعجب نبود. حال بھم زن بود ولی تعجب آور نه.
بلاخره او یک ورزشکار مشھور بود. شروع به نوشتن کرد:
« لیدیای عزیز
از اینکه زنگ نزدم متاسفم. به خاطر اینکارم من یه جورایی یه
عوضی ام. دوس دارم به جای تمام مردای دنیا که قول میدن زنگ بزنن و ھیچوقت نمیزنن ازت معذرت خواھی کنم. گرچه لیدیا، واقعا چه انتظاری داری؟ یه ذره عزت نفس داشته باش .

چلسی به عقب تکيه داد و به متنی که نوشته بود نگاه کرد. به جای زدن دکمه ی ارسال دکمه ی پاک کردن را فشار داد و ایمیل نامناسب و دور از ادب لیدیا را نیز حذف کرد.

ایمیل بعدی به این مضمون بود:
« مارک شیطان صفت، تقدیر واقعا رذل و پسته مگه نه. دنیا دار مکافاته . اون مشتی که به مارلیو زدی خطای محض بود. از اینکه رفتی تو کما تو دلم جشن گرفتم. دن از سانتیاگو»
 
بالا