mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
- می تونم برات دنبال کلوبای مخصوص بگردم.
این سنگینی انقدر غیر منتظره بود که باعث حواسپرتی اش شد. احتمالا به این خاطر انقدر این حس قوی بود که به وضوح متوجه آن شده بود. مدت زمان خیلی طولانی ای بود که چنین حسی را تجربه نکرده بود. اما دقیقا میدانست این حس کشش و سنگینی چه بود.
- یه کلوب واسه افراد ناتوان؟ نه ممنون.
آخرین چیزی که می خواست این بود که ھرگونه کوچک ترین حسی نسبت به دستیارش داشته باشد. نه اینکه نخواھد دوباره در زندگیش حس خواستن یک زن را داشته باشد، فقط این زن نه.
چلسی از پشت صندلی به طرف جلو خم شد و به آپارتمانی که روی مانیتور بود اشاره کرد و مارک مجبور بود که به دست کوچک و پوست لطیف انگشتان و کف دستش نگاه کند. ناخن ھایش کوتاه بودند بدون ھیچ رنگی از لاک ناخن. معمولا مارک
از لاک خوشش می آمد. نگاھش به طرف رگ آبی مچ دستش بالا آمد.
به نوعی عطرش بوی گل و میوه میداد دقیقا مثل خودش.
چلسی که بیشتر به جلو خم شد و گفت:
- منظره ی بیرون از پنجره اونجا جادوت می کنه.
آبشاری از موھایش بی جلو آویزان شد .
نمیخوام پایین شھر و تو قسمت اعیان نشین باشم اونجا خیلی شلوغه.
- تو کلا اون بالا بالاھایی و مطمئنا شلوغی شھرو نمی شنوی.
- من دیگه اون قرصا که منو می برد اون بالا بالا ھا رو نمیخورم پس میشنوم.
و عکس خانه را عوض کرد و خانه ای در محله ی کوئین آنا روی صفحه ظاھر شد. شاید این سنگینی و این احساس ھم به خاطر آن قرص ھا باشد.
چلسی درست کنار گوش مارک خنده ی کوچکی کرد. صدای کوتاه و ضعیفی که بیشتر شبيه نفس نفس زدن بود و شقيقه ی مارک را قلقلک داد.
- منظورم از اون بالا بالا ھا ارتفاعه نه اون چیزی که تو فکر می کنی.
مارک تقریبا لبخند زد. نگاه کن این روزھا فکرش چطور منحرف شده بود!
این سنگینی انقدر غیر منتظره بود که باعث حواسپرتی اش شد. احتمالا به این خاطر انقدر این حس قوی بود که به وضوح متوجه آن شده بود. مدت زمان خیلی طولانی ای بود که چنین حسی را تجربه نکرده بود. اما دقیقا میدانست این حس کشش و سنگینی چه بود.
- یه کلوب واسه افراد ناتوان؟ نه ممنون.
آخرین چیزی که می خواست این بود که ھرگونه کوچک ترین حسی نسبت به دستیارش داشته باشد. نه اینکه نخواھد دوباره در زندگیش حس خواستن یک زن را داشته باشد، فقط این زن نه.
چلسی از پشت صندلی به طرف جلو خم شد و به آپارتمانی که روی مانیتور بود اشاره کرد و مارک مجبور بود که به دست کوچک و پوست لطیف انگشتان و کف دستش نگاه کند. ناخن ھایش کوتاه بودند بدون ھیچ رنگی از لاک ناخن. معمولا مارک
از لاک خوشش می آمد. نگاھش به طرف رگ آبی مچ دستش بالا آمد.
به نوعی عطرش بوی گل و میوه میداد دقیقا مثل خودش.
چلسی که بیشتر به جلو خم شد و گفت:
- منظره ی بیرون از پنجره اونجا جادوت می کنه.
آبشاری از موھایش بی جلو آویزان شد .
نمیخوام پایین شھر و تو قسمت اعیان نشین باشم اونجا خیلی شلوغه.
- تو کلا اون بالا بالاھایی و مطمئنا شلوغی شھرو نمی شنوی.
- من دیگه اون قرصا که منو می برد اون بالا بالا ھا رو نمیخورم پس میشنوم.
و عکس خانه را عوض کرد و خانه ای در محله ی کوئین آنا روی صفحه ظاھر شد. شاید این سنگینی و این احساس ھم به خاطر آن قرص ھا باشد.
چلسی درست کنار گوش مارک خنده ی کوچکی کرد. صدای کوتاه و ضعیفی که بیشتر شبيه نفس نفس زدن بود و شقيقه ی مارک را قلقلک داد.
- منظورم از اون بالا بالا ھا ارتفاعه نه اون چیزی که تو فکر می کنی.
مارک تقریبا لبخند زد. نگاه کن این روزھا فکرش چطور منحرف شده بود!