به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
اجازه میداد یک صورت زیبا، اندام جذاب و رفتاری دیوانه کننده او را متقاعد کند چیزی که پیش رویش است عشق است. از نوع عشقھای ابدی. عشقی که بین والدینش وجود دارد. اما ھیچوقت درست از آب در نمی آمد، اما مطمئن بود که روزی مرد خود را پیدا خواھد کرد.

- خیلی بدبینیا.
جولز شانه ای بالا انداخت و ھردو به طرف حسابدار حرکت کردند.
- خودم ھمیشه دنبال دخترایی میفتم که ازم خوششون نمیاد یا میخوان فقط یه «دوست» باشن. خدایا متنفرم وقتی یکی فقط میخاد یه دوست باشه.
چلسی دلش میخاست بداند منظور او به رییسش است یا نه؟ درحالی که به منوی بزرگ روی دیوار نگاھی می انداخت پرسید:

- کی فقط میخاد دوستت باشه؟
جولز سر تکان داد و جواب داد:
- بیخیال..
و یک ساندویچ بوقلمون و سیب زمینی با یک عالمه سبزیجات بدون مایونز سفارش داد. و ادامه داد:

- اولین روز کاریت چطور بود.
چلسی یک ساندویچ کالباس پرچربی با پنیر چدار و سبزیجات با یک بله ی بزرگ به مایونز سفارش داد.
- داری موضوعو عوض می کنی؟
- آرھع.
اولین روز کاریت چطور بود؟ خوب جان سالم به در برده بود و موفق شده بود
یک دامن Johnson Betsey را در بوتیک نیمن مارکوس پیدا کند. اما...
- کنار اومدن با برسلر واقعا سخته.
- اره منم شنیدم. در طول یه ماه اون پنج تا پرستار عوض کرده. تو شیشمی ھستی. چلسی قبلا تعداد آن ھا را نمیدانست اما تعجب ھم نکرد.
- من کارمند سلامت نیستم. نقشه م اینه که با مھارت ھای دستیاریم اونو تحت تاثیر قرار بدم.

تا به اینجا که آنقدر ھا ھم به نظر نمیرسید تحت تاثیر قرار گرفته باشد اما نیازی ھم
نبود که جولز بداند.
- با این‌حال امروز اونو بر میگردونم خونه و تو کف این میمونه که تا حالا چجوری
بدون من دووم آورده..
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
فصل ۵

ساندویچ کالباسش را با کاغذ دورش پوشاند و درست سر دو و ده دقیقه به spitfire برگشت. ده دقیقه را صرف دوبل پارک کردن جلوی بار کرده بود تا آقای برسلر
مجبور نباشد چند بلوک اضافه را پیاده روی کند. مطمئنا در دلش از چلسی تشکر خواھد کرد.

جمعیت درون بار شروع به کم شدن کرده بود و در حالیکه به طرف اتاق ویژه می رفت دستی برای کولین تکان داد. صدای خنده ی عمیق و مردانه ای فضای اتاق را پر کرد وتا زمانی که چلسی مارک را ندیده بود تصوش را ھم نمی کرد اوست که درحال خندیدن است. دندا لبه ی مبل نشسته بود و در حالی که دستش را روی زانوی
مارک گذاشته بود با تکان دادن دست دیگرش چیزی به مارک میگفت.

چند ظرف و لیوان خالی جلویشان روی میز گذاشته بود. چلسی بلک بری اش را از کیفش بیرون کشید و طوری به آن نگاه کرد انگار در حال بررسی برنامه ی روزانه است.
- وقت کمی برای رسیدن به قرار ملاقات بعدیتون باقی مونده.
آدم ھای مشھور عاشق این بودند که مھم به نظر بیایند. مثلا ھمیشه به نظر برسد
کارھای بزگتر مھمتری از تو دارند. گاھی اوقات این به نوعی دروغ مصلحتی محسوب می شد.
دوندا گفت:
- فقط چندتا سوال دیگه مونده.
چلسی نگاھش را بالا آورد و به مارک نگاه کرد. اخم طوری ابروھایش را در ھم گره زده بود انگار چلسی داشت به زبان بيگانه ای صحبت می کرد و او زبانش را نمی فھمد. احتمالا به خاطر دروغ مصلحتی ای که گفته بود گیج شده بود. مارک تا به
حال ھرگز دستیار شخصی مخصوص خودش نداشته بود و با اینکه او چطور کار میکند و چه کارھایی میتواند برایش انجام دھد آشنایی نداشت .

به زودی دو ھزاریش میفته.
- ماشینو جلوی در ورودی دوبل پارک کردم اما اگه به وقت بیشتری احتیاج دارین میتونم بعدا برگردم.
مارک عصایش را برداشت و گفت:
- فک کنم دیگه کافیه.
- از اینکه وقتتو در اختیارم گذاشتی ممنونم مارک
دھان چلسی از این باز مانده بود
- ...اگه مشکلی پیش اومد باھات تماس میگیرم.
مارک دست سالمش را به کناره ی مبل گرفت ایستاد. نفس تندی را رھا کند و سپس فکش را محکم بھم فشار داد. چلسی می خواست بداند آخرین باری که داروھای مسکنش را خورده بود کی بود ؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
اگر آخرین بار ھمان صبح بوده باید به سرعت او را به خانه میرساند. گرچه مطمئنا باید قرص ھایش را ھمراه خودش آورده بود. اما ھمینکه شروع به گذشتن از اتاق ویژه کردند چلسی سریعا تشخیص داشت که نسبت به
یک ساعت پیش قدم ھای مارک کمی آرام تر و سنجیده ترند.

کولین چلسی را صدا زد و گفت:
- مواظب خودت باش عزیز دلم... ھروقت میتونستی بمونی باز بیا.
چلسی لبخندی نثارش کردو جواب داد:
- خداحافظ کولین. انقد سخت کار نکن.
ھمینکه یک قدم از رستوران دور شدند مارک پرسید:
- دوستت بود؟
- حتی ھنوز یه ھفته ھم نشده که اومدم سیاتل. انقد زمان برای پیدا کردن یه دوس کافی نیس...
عینک آفتابی اش را زد و به طرف مرسدس بنز دوبل پارک شده حرکت کرد.

ودر حالی که در طرف مارک را برایش باز ادامه داد:
- یه چن روزی بیشتر بھم وقت بده حداقل.
سپس به ترافیک خیابان نگاھی کرد و قبل از اینکه مارک فرصتی برای اعتراض به باز کردن درش داشته باشد به طرف در راننده ماشین را دور زد. و در حالیکه در
ماشین می نشست گفت:
- بکنش یه ھفته.

مارک از آن طرف ماشین به چلسی نگاه کرد و در حالی که درش را می بست گفت:
- ینی انقد طولانی؟
چلسی خوب می دانست که مارک با این بی مزه بازی ھایش فقط می خواست مسخره اش کند، اما اھمیتی نمیداد. در حالیکه چراغ راھنمایش را خاموش می کرد جواب داد:
- پیدا کردن یه مرد برای قرار گذاشتن ھیچ مشکلی نداره. ولی پیدا کردن یه دوست زمان میبره.

مردھای جذاب زیادی مثل کولین این دور و بر ھستن. مردایی که به طرز وحشتناکی تو شلوار جین و رکابی ھای سفیدشون جذاب به نظر میان. ھمشون بامزه و خوبن ولی ھیچکدومشون به درد دوس شدن نمیخورن.
- پس کولین بیچاره از لیستت خط خورده ؟
- نه. باھاش میرم بیرون..
شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:
-... اون فک میکنه من پر شور و حرارتم.

مارک عینک آفتابی اش را از کنار یقه اش برداشت . گفت:
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
این دقیق ترین کلمه برای توصیف کردن توعه .... یک کلمه دیگه ھم ھس که خیلی بھت میاد «پیت بال»!

چلسی ماشین را از پارک در آورد و شروع به دور شدن از spitfire کرد.
- آره... ولی پیت بال توام.
مارک عینکش را به چشمانش زد و کمربندش را بست.و گفت:
- خوش به حال من.
طوری این را گفت که انگار منظورش برعکس این حرف است. اما روزی خواھد رسید که واقعا یک ھمچین حسی داشته باشد.

نگاھی به gps انداخت و به طرف شمال به رانندگی ادامه داد:
- صفحه اول بخش ورزشی روزنامه سیاتل تایمز امروز رو دیدی؟
مارک رویش را برگرداند به فضای بیرون از ماشین چشم دوخت و جواب داد:
- فکر نکنم.
از آنجایی که مارک تا ھمین شش ماه قبل برای شش سال متوالی کاپتان تیم چینوک بوده این حرفش برای چلسی کمی تعجب آور بود.

یه عکس بزرگ از یه گروه مرد ھست که رو یه سکویی یه جایی وایسادن و نصف صفحه رو پر کرده.
مارک جوابی نداد. شاید داشت درد زیادی تحمل می کرد. چلسی قبلا با افتادن از روی یک میز استخوان لگنش را شکسته بود. در ھمان لحظه او در حالت گیجی بود و ھیچ چیزی احساس نکرده بود و ھمچنین به طرز عجیبی قانع شده بود که یک رقصنده رقص شکم عربی ست که مسخره بود چون تا به حال در عمرش حتی یک کلاس رقص ھم نرفته و بود و رقصش درست مثل خوانندگیش بود.

فردای صبح آن روز استخوان به طرز وحشتناکی درد می کرد و بدون فحش دادن حتی نمیتوانست یک سانت تکان بخورد. پس یک جورایی موقعیت مارک را درک می کرد.
- اولش یه ذره وحشت کرده بودم ولی بعد جولز بھم گفت که مشکلی نداره و اونا اجازه یه ھمچین کارایی رو دارن. ھمه ی اعضای تیم میتونن یه روز و با جام بگذرونن که ھرکاری دلشون میخاد باھاش بکنن. البته اگر معقول باشه. خوب یه قوانین و مقرراتی ھم ھست گرچه از نظر من اون قوانینم خیلی آزاد و چنان محدودیتی ایجاد نمیکنه...


نگاھی به gps انداخت و به ارامی به طرف راست پیچید.
-... البته فک کنم در حال حاضر خودت ھمه ی اینا رو از بری.
- آره میدونم.
- خوب؟ چه روزی جام رو میخای؟ ھرروزی که میخوای بھم بگو و من راست و ریستش میکنم
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
اما مارک بدون ھیچ احساسی جواب داد:
- من اون جام لعنتیو نمیخوام.
چلسی از آن طرف ماشین به موھای تیره ی پشت سر مارک که رویش را به طرف پنجره برگردانده بود نگاه کرد و با تعجب گفت:

- داری سر به سرم میذاری. چرا؟؟؟ جولز گفت تو بزرگترین دلیلی ھستی که تیم به فینال مسابقات راه پیدا کرد.
- این جولز کوفتی دیگه کیه؟
- جولی گارسیا دستیار خانوم دافی. یه جورایی مثل الان که من دستیارتم. به جز اینکه جولز ھمه چیزو در مورد ھاکی میدونه و من اندازه یه پشا ھم در مورد بازی ھا نمیدونم....

شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:
-.. جولز میگه تو به تنھایی با ساختن تیم لیاقت جامو بیشتر از ھرکس دیگه توی تیم داری.
خوب باشھه . شاید زیادی پیاز داغش را زیاد کرده بود. اما ھندونه زیر ب*غل گذاشتن ادم ھای مشھور قسمتی از شغلش بود و ادامه داد:

- ...بیشتر از تای ساویج.
- نمیخوام اسم اون عوضیو بشنوم.
عالیه! یکی اینجا انگار از کوره در رفته. و چلسی باز ھم ادامه داد:
- خوب تو یه روزو با جام میگذرونی درست مثل بقيه اعضای تیم حقته. شایدم
بیشتر از اونا چون تو کاپتان بودی و.....
- قبل اینکه برسیم خونه جلو یه داروخونھ نگه دار...
با صدای بلند وسط حرف ھای چلسی پرید و به سمت چپ اشاره کرد:
- ...اونطرف یکی ھست.
ناگھان چلسی وسط خیابان عریض به طرف پچ پیچید و از سه لاین سرعت گذشت
و وارد پارکینگ عمومی شد.
- یا خداااااا!!!! تو میخای به کشتنمون بدیـــی؟؟؟


- خودت داروخونه می خواستی!
- آره ولی فکر میکردم مثل آدمای عادی از چراغ قرمز دور میزننی!!
- منم یه نوع آدم عادیم.
چلسی کنار ورودی پارک کرد و از آنطرف به عکس منعکس شده روی شيشه ھای عینک مارک نگاه کرد. فکش را چنان محکم به ھم فشار می داد که انگار چلسی
کار اشتباھی انجام داده بود.
خوب خیابون خلوت بود ھیچ ماشینی ھم نزدیکمون نبود. حالا که به خیر گذشت،
ھمه میدونن که آب که از سرت گذشت حالا چه خطرناک بود یا نبود دیگه!

چلسی مطمئن بود که این روش را در کلاس رانندگی یاد گرفته بود
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
- فکر می کردم برا رفتن به داروخونه ادم باید نسخه داشته باشه ، مثل الان.
مارک خم شد و کیف پولش را از جیب عقبش بیرون کشید و جواب داد:
- قبلا نسخه رو بھشون رسوندم.
و دو اسکناس بیست دلاری از کیفش بیرون کشید و به چلسی داد.
چلسی حدس زد که این به این معنیست که خودش باید میرفت. چه مشکلی داشت.

مطمئنا اگر خودش میرفت بیشتر طول میکشد.

ھمان لحظه چلسی چشمانش را بست و در ذھنش چندین بار سرش را به فرمان ماشین زد. و به خودش گفت به ده ھزار دلار فکر کن. ده ھزار دلار . ده ھزار دلار...
مارک سر تکان داد و لبخند زد. دندان ھای صاف و ردیفش در فضای سایه گون داخل مرسدس به طرز عجیبی زیادی سفید بود.
- ھمینطور که خودت صدبار در طول روز به من یادآوری می کردی تو دستیارمی. باورت نمیشه چقد خوش شانسی .
برای صدمین بار در طول آن روز بلاجبار لبخندی بر روی ل*ب ھایش نشاند و به طرفش برگشت و پرسید؟
- چیز دیگه ای ھم میخوای ؟
- یه بسته ازون ژلا.
خم شد و کمی از جایش بلند شد و کیف پولش را درون جیبش گذاشت.
- نمیخام به مردونگیم بربخوره ھھه .
- البته که نمیخوای..
این تقریبا طولانی ترین گفتگویی بود که داشتند و موضوع آن در مورد مارک بود! تقریبا وحشت داشت از اینکه بپرسد:
- ھمین؟
- یه بسته ھم ازون پاستیل قرمزا که ترشھ...
چند لحظه فکر کرد و باز گفت:
- فک کنم خوبه یه بستھ ھم قرص نعنایی بگیری.
معلومه. خدا رحم کند آسمان به زمین نیاید چون دھان آقا بوی نعنا نمیدھد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
ھمینکه مارک به خانھ رسید استخوان ھایش شروع به لرزیدن کردند و ماهیچه ھایش درد وحشتناکی را متقبل می شدند. فقط چند دقيقه طول کشید تا از دست دستیار سیریشش خلاص شود. بیشتر به خاطر اینکه به نظر می رسید برای رفتن صبر ندارد. اگر مارک در زندگیش به اندازه ی یک قطره ھم شانس داشته باشد دخترک ھرگز دوباره بر نخواھد گشت. اگر حالت چھره اش را بعد از خرید وسایل نشانه به حساب بیاوریم، احتمالا دقیقا در ھمین لحظه درحال ورق زدن روزنامه ھا برای پیدا کردن کار و تعیین قرار ملاقات ھای کاریست.

فرستادن او به داروخانه یکی
از خنده دارترین کارھایی بود که انجام داده بود. واقعا سرگرم کننده بود. نمادی از تبلور زیرکی خالص و یک نقشھ ی فی البداھه ی بی نقص.
شش قرص از بطری مسکنش را قورت داد، بسته ی پاستیل قرمز و ترشش را برداشت و به طرف اتاقی که قسمت عقب ساختمان بود رفت، اتاقی که دلال معاملات ملکی از آن به عنوان اتاق اوقات فراغت یاد کرده بود. ریموت کنترل تلویزیون ٦٠ اینچی را برداشت و روی یک مبل چرم دراز کش که ھمسر سابقش کریسی از نا کجا آبادی پیدا کرده بود نشست. بیشتر وسایلی که او خریده بود از خیلی وقت پیش از خانه بیرون برده شده بود، اما مارک این مبل مدل یونانی را نگه داشته بود چون ھم جثه اش در آن جای میگرفت و ھم راحت بود.

در حالی که انگشتش روی دکمه ی کنترل بود بدون ھیچ توجھی شروع به عوض کردن کانال ھا کرد. امروز یک قرار ملاقات با دکتر، یک وقت آرایشگاه و یک
مصاحبه ی یک ساعته انجام داده بود. ھنوز ساعت سه ھم نشده بود اما داشت از خستگی می مرد. قبل از تصادف، ھر روز حتی قبل از پا گذاشتن به زمین یخ برای تمرین ٩ کیلومتر دو میزد و با وزنه کار می کرد. اما حالا، او مردی سی و ھشت
ساله بود، که حس یک ھفتاد و ھشت ساله را داشت.

چھره ی دکتر فیل بر روی صفحه ی تلویزیون ظاھر شد و مارک مکث کرد تا به دکتر که در حال داد زدن سر مردی بود که سر ھمسرش داد زده بود نگاه کند. بسته ی پاستیل را باز کرد و چند عدد از آن را بیرون کشید. تا جایی که می توانست از گذشته
به یاد آورد او ھمیشه عاشق پاستیل قرمز بود. پاستیل او را به یاد نمایش ھای یکشنبه در سالن تئاتر میناپولیس می انداخت.

مادربزرگش یکی از طرفداران پر پاقرص فیلم ھای نمایش یکشنبه ھا بود و برای راضی کردن مارک برای ھمراھی ھمیشه با پاستیل و نوشیدنی ھای خوشمزه به او رشوه میداد. با اینکه ھرگز با زبان به آن
اعتراف نمی کرد اما او بیشتر سینما ھای شیک و باب اواخر دھه ی ھفتاد و ھشتاد را دیده بود. ھمه چیز از Kramer. vs Kramer گرفته تا candles sixteen .او و مادربزرگش ھر یکشنبه به دیدن برنامه می رفتند چون ھم اینکه مارک روز ھای شنبه تمرین ھاکی داشت و ھم اینکه احتمال اینکه یکی از دوستانش او را درحال رفتن برای تماشای فیلم ھای شنگول و رمانتیک روزھای یکشنبھ ببینند کم بود .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
پدرش معمولا سه شغله کار می کرد تا زندگی مادر و پسرش را تامین کند و مطمئن شود که
پسرش مارک بھترین اسکیت ھاکی و تجھیزاتش را داشته باشد. یکی از بھترین روزھای زندگی مارک روزی بود که اولین قرارداد چندین میلیون دلاری اش را امضا کرد و کاری کرد تا پدرش بتواند بازنشسته شود.

مارک پاستیلش را گاز زد و شروع به جویدن آن کرد. ھرگز مادرش را ندیده بود. او درست قبل از تولد سه سالگی مارک از خانه فرار کرده بود و چند سال بعد چندصد کیلومتر دورتر از آن ھا در فلوریدا در یک تصادف رانندگی مرده بود. تصور گنگ و
مبھمی از مادرش داشت. گنگ تر از تصویر کارت پستال ھایی که برایش میفرستاد.

مادرش چند بار برایش نامه نوشته بود تا به او بگوید او را بیشتر از ھرچیز در زندگیش دوست دارد اما مارک فریب حرف ھایش را نخورده بود. مادرش بیشتر گرفتار مواد مخ.در بود تا پسرش. ھمسر و پسرش برایش کافی نبودند، و او کوکایین را
در برابر خانواده اش و حتی زندگیش انتخاب کرده بود.این یکی از دلایلی بود که مارک ھرگز برای رفتن به سوی مواد حتی مردد ھم نشده بود.

البته تا الان. نه اینکه معتاد باشد. نه ھنوز. اما کاملا برایش روشن بود که اتفاق افتادنش به راحتی نفس کشیدن بود. اینکه چقدر راحت دارو درد را از بدنش میشست و زندگی را برایش قابل تحمل تر می کرد. اینکه چقدر زیاده روی کردن در آن و تبدیل به یک معتاد دائم الخمر شدن راحت است. اما ھنوز به آن ورطه نرسیده بود.

او تمام روز در حال جنگ با درد بود، و ھمینکه مسکن اثر خودش را کرد، احساس کرد ماهیچه ھایش آرام شدند.
خودش را رھا کرد و به عکس بخش ورزشی روزنامه که دستیار کنه اش در موردش صحبت کرده بود فکر کرد. به نظر میرسید دوستانش به روش قدیمیشان در حال جشن گرفتن بودند. و اگر او ھم با آن ھا جام را برده بود احتمالا او ھم آن جا با آن ھا بود. اما اینطور نبود. نمیخواست از جام نوشیدنی بنوشد و طوری جشن بگیرد که کھ انگار او ھم با آن ھا بوده. و اینکه شانس گذراندن یک روز با جام را به او بدھند مثل ترحم بود.

البته که چندین بازیکن وجود داشتند که به این دلیل یا به آن دلیل در بازی ھای فینال شرکت نکرده بودند اما با این حال با جام جشن می گرفتند. خوب اشکالی نداشت. خوش به حالشان. اما مارک چنین احساسی نداشت. شاید روزی می توانست از شر این تلخی در زندگی اش خلاص شود . اما آن روز ، امروز نبود .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
فردا ھم ھیچ شیرین به نظر
نمی رسید. خبرنگار مجله اسپورت ایلوستریتد در مورد نقشه اش برای آینده پرسیده بود. و او
جواب داده بود که ھمیشه در حال زندگی می کند و فقط به امروزش فکر میکند. که حقیقت داشت. اما چیزی که به آن اشاره نکرده بود این بود که او اصلا آینده ای نمی بیند. زندگیش حبابی توخالی از ھیچ بود.

قبل از تصادف به دوران بازنشستگی اش فکر کرده بود. البته که فکر کرده بود.
آنقدر پول داشت که تا آخر عمرش نخواھد کار کند اما ھرگز قصد نداشت بعد از آن ھیچ کاری نکند. برای خودش نقشه کشیده بود که روزی در جایی به عنوان یک مربی مھاجمی کار کند. این تنھا چیزی بود که در مورد آینده می دانست. پیش بینی حرکات و اتفاقات در زمین بازی و مسابقات چیزی بود که در آن مھارت داشت. پیدا کردن راه میان بازیکنان و مدافعان حریف و گل زدن استعدادی بود که او را تبدیل به یکی از ده گل زن برتر در طول شش سال گذشته کرده بود. و توانسته بود آن را به ھم تیمیانش بیاموزد.

اما برای یک مربی تھاجمی یا مدافعی شدن باید اسکیت کرد. ھیچ راھی برای دور زدن این نکته نبود، اما مارک نمیتوانست بدون درد حتی صد قدم راه برود.
چند تکه پاستیل دیگر خورد و سپس پاکت پاستیل را کنار مبل گذاشت. وقتی تبلیغات king burger روی صفحه ی تلویزیون ظاھر شد، مارک چشمانش را بست و قبل از اینکه میان برنامه به پایان رسیده و دکتر فیل برگردد او تحت تاثیر داروھا به
خوابی عمیق و آرام فرو رفت. درست مثل ھمهدی رویاھایش او به ورزشگاه کی برگشته بود در گوشه ھای زمین یخ مشغول بازی و زد و خورد بود. مثل ھمیشه صدای غرش جمعیت را می شنید، صدای برخورد چوب ھای گرافیتی روی زمین یخ
و صدای ششش ششش تیغه ھای تیز و برنده ی اسکیت ھا. نسیم خنک گونه ھا و گردنش را نوازش می داد و صدھا جفت چشم از روی صندلی ھا به او خیره بودند.

وقتی اسکیت کنان از جلویشان می گذشت میتوانست انتظارات و ھیجان را در صورت ھای محو و نامعلومشان ببیند. گردش آدرنالین در خونش گلویش را
میسوزاند. قلبش سنگینی میکرد و پاھایش بر روی یخ. به پاک که در انحنای چوبش قرار داشت نگاه کرد و ھمینکه نگاھش را بالا آورد او را دید. صورتی کاملا واضح در میان دریایی از چھره ھایی محو و نامعلوم. چشمان درشت آبیش خیلی ساده به او نگاه می کردند. نور درون ورزشگاه برروی موھای دو رنگ اش می بارید.

راھش را به طرف کناره ی زمین کج کرد و ھمینطور از پشت محافظ شیشھ نما به او نگاه می کرد.
با عصبانیت و ناراحتی از حضور ناگھانیش و اینکه وسط بازی حواسش را پرت کرده بود گفت:
- چرا اومدی اینجا ؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
خندید. اما جوابی نداد. اسکیت کرد و به دیوار نزدیکتر شد و چوبش از دستش رھا شد.
- چی میخوای؟
- که چیزیو که لازم داری و بھت بدم.
چیزھای زیادی بود که می خواست. خیلی زیاد. از اینکه می خواست چیزی غیر از درد فلج کننده را حس کند گرفته تا رو به راه کردن این زندگی پوچ و بی معنی. و با زمزمه ادامه داده بود:
- خوش به حالت...

ناگھان چشمان مارک باز شد و برای نفس گرفتن تقلا کرد. خیلی سریع سر جایش نشست و ریموت کنترل به زمین افتاد. در حالیکه به ساعتی که در بالای گوشه ی چپ تلویزیون به دیوار زده شده بود نگاه می کرد سرش گیج می رفت. یک ساعت خوابیده بود. خدایا این دختر اول به زور وارد زندگیش شد حالا ھم به خواب و رویاھایش رخنه کرده بود. از بین تمام آدم ھای بدون صورت در خواب ھایش چرا باید صورت او انقدر واضح می بود؟
دستش را به طرف پایین دراز کرد و عصای طبی اش را که روی زمین گذاشته بود را برداشت. خدا را شکر که خواب ترسناک ندیده بود!
نقطه ای از پوست دستش که زیر آتل بود شروع به خارش کرد و او آتل را باز کرد. چسب و محافظش را باز کرد و آتل آلومینیومش را کنار گذاشت. به آرامی از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چرا او؟ نه اینکه دستیارش خشکل و جذاب
نباشد. تقریبا ناز و جذاب بود. و خدا میدانست که این دختر اندامی داشت که میتوانست به تنھایی یک ترافیک راه بیندازد تنھا مشکلش این بود که شدیدا اعصاب خورد کن بود. ته چرمی عصای طبی اش به کف سنگی کشیده شد و باعث شد نوک کفشش به پشت پای دیگرش بخورد. سر جایش ایستاد و درد به سراسر بدنش رخنه کرد. به
آرامی شروع به حرکت کرد.

در آشپز خانه پاکت داروخانه روی اپن گرانیتی آشپزخانه افتاده بود. نمیدانست چه غلطی می خواست با آن ھا بکند. به نظر ھم نمی رسید حالا حالا بتواند از آن ھا استفاده کند. کشو را باز کرد و پاکت را درون آن گذاشت.
ھمینطور نمیدانست باید با دستیارش چه غلطی کند. بد شد که نمیتوانست او را ھم درون یک کشو انداخته و آن را قفل کند. به موقعی که طوری مرسدس جدید ش را میراند که انگار صاحب آن است فکر کرد. صورتش را درست وقتی برای اولین بار درون صندلی چرم ماشین جا میگرفت تصور کرد .
 
بالا