به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
- آره.
اندازه ی یک دست فاصله میان بلوز Gaultier و آن تی شرت سفید ساده وجود
داشت. نگاه چلسی از تی شرت سفید بالا رفت از گردن و چانه ی نتراشیده اش گذشت و به ل*ب ھایش رسید.
قبل از اینکه نگاه چلسی به چشمھایش برسد و نگاه خیره ی او را روی خودش بیابد مارک گفت:

- فقط یه بار این ماشینو روندم....سه روز قبل از تصادف این ماشین رو از بنگاه ماشین فروشی تا خونه روندم.

ممکنه او یک عوضی باشد اما بویش عالی بود. مثل بوی نوعی صابون مردانه روی پوستی تمیز و مردانه .

مارک کلید ھا را بالا گرفت و آن ھا را در دستان منتظر چلسی انداخت.
- راجع به کشتنت شوخی نکردم.
جدی به نظر می رسید. و چلسی در حالی که او را تا در پشتی دنبال میکرد گفت:

- تقریبا یک پنج سالیه که جريمه نشدم... خوب، شاید یه بار جریمه پارکینگ شدم.
ولی خلافای غیر متحرک که حساب نمیشه.
مارک دستش را به طرف در کمک راننده دراز کرد در حالیکه چلسی در عقب را باز کرد.

- من اون پشت نمیشینم.
آتل محکمی که دور انگشت وسطش بود به در میخورد و مارک نمیتوانست با انگشتان دیگرش دسته ی در را بگیرد. چلسی دستش را کنار زد و در را برایش باز
کرد.

ناگھان مارک فریاد زد:
- خودم میتونم در لعنتیمو باز کنم!
- من راننده م یادت که نرفته؟
البته گرچه اگر چلسی اینکار را می کرد سریع تر و زودتر ھم انجام می شد. چلسی
او را که به آرامی خودش را پایین می آورد و درحالی که لبانش را محکم بھم فشار
میداد پایش را درون ماشین میگذاشت تماشا کرد.
- تو بستن کمربندت به کمک احتیاج داری؟
- نه...
با دست چپش کمربند را گرفت و ادامه داد:
-... من بچه ی دوساله نیستم. میتونم کمربندمو ببندم، خودم غذامو بخورمو بندکفشامو ببندم. و خودم برم دستشویی.
چلسی در را بست و درحالی که ماشین را به طرف در راننده دور میزد زیر ل*ب
زمزمه می کرد:

- ده ھزار دلار... ده ھزار دلار
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
ھمین که سوار ماشین شد و کیف دستیش را روی صندلی عقب پرت کرد بوی
ماشین نو مشامش را پر کرد. چرم سفید از پشت او را در آغوش کشید. آھی کشید و
دکمه ی استارت را زد. موتور با صدایی نرم شروع به غرش کرد.

- عجب دم و دستگاه گنده ای داری....
چلسی دستش را روی پوشش چرم فرمان کشید.
-... گرم کن کل فضا، GPS ،جایی واسه گذاشتن آیپدت و شارژ کردنش.. عالیه.
- تو کی دم و دستگاه گندمو دیدی؟
چلسی منظور کنايه آمیز حرفش را نادیده گرفت و جواب داد:

- من مال لس آنجلسم. ما ھم واسه صندلی یا و حتی فرمون ماشین گرم کن داریم با اینکه اونجا ھوا حتی به زیر شصت درجه ھم نمیرسه.
دکمه ی در باز کن گاراژ را فشار داد و یکی از درھا بالا رفت. وقتی سیستم GPS
را روشن کرد صفحه روشن شد و صدایی زنانه با لحنی متکبر پرسید:

- سلام مارک. کجا؟
درحالی که مرکز بھداشتی را روی صفحه انتخاب میکرد به چھره ی سنگی مارک
نگاھی انداخت. سپس کمربندش را بست و درحالی که مرسدس را دنده عقب از
گاراژ تاریک به طرف نور آفتاب خارج میکرد به عقب نگاه کرد.
- ھروقت یه ھمچین ماشین توپی رو از گاراژ خونه ی کسی بیرون میارم، ھمیشه
حس می کنم فریس بولرم. قسم میخورم که موزیکشو دارم تو سرم میشنوم...
وتا میتوانست صدایش را کلفت کرد و خواند:

- بوو بوووووووووووھھھوو ییییھھھھ...
- مطمئنی م*س*ت نیستی؟
در گاراژ خودکار بسته شد و چلسی ماشین را به طرف خیابان ھدایت کرد.

- نه من مواد مصرف نمیکنم.
مقطع زمانی ای بود که به مواد به عنوان تفریح نگاه میکرد. امتحان کردن این و
تجربه کردن آن اما او بھای سنگین و وحشتناک اعتیاد را دیده بود و تصمیم گرفته بود در زندگیش این جاده را طی نکند.

- خوشحال میشی اگه بگم برای گرفتن این شغل اول آزمایش اعتیاد دادم؟...
پایش را از روی پدال ترمز برداشت ، از کنار ماشین خودش رد شد و از خانه ی
اعیانی خارج شد.
- اینطور که به نظر می رسید اونا خیلی در مورد کسی که استخدام میکنن احتیاط
میکنن.

- ھع معلومه...
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
مارک سرش را به پشتی صندلی تکيه داد و درحالی که با انگشت شستش عصای طبی اش را لمس می کرد ادامه داد:

- .... برام یه پرستار فرستادن که ترجيح میده نقش راننده ھا رو بازی کنه.
- بپیچ به طرف چپ..

GPS با لحنی دستوری و رسمی اخطار داد. و چلسی به طرف خیابان ٥٢٠ راند.
-...یک مایل به سوی شمال. ھشت و ھشت دھم مایل تا مقصد.
مارک غرغرکنان گفت:
- این واقعا اعصاب خرد کنه ...
و به طرف جلو خم و شد و انقدر با صفحه GPS ور رفت تا اینکه GPS به حالت سکوت در آمد.

مرسدس چنان در خیابان می تاخت انگار خیابان را به نام خود کرده بود. برای چند
لحظه چلسی بحث وضع ھوا را پیش کشید تا خود را برای گفتن اینکه او واقعا یک پرستار نیست آماده کند. اگر او بعدا متوجه این موضوع میشد ممکن بود عصبانی شود. و ھمینطور ھم از طرفی اگر او بعدا متوجه میشد شاید تا آن موقع او از چلسی خوشش بیاید و این موضوع اھمیتی نداشته باشد. از گوشه ی چشم نگاھی به مارک که مثل یک فرشته ی مرگ با داس آنجا نشسته بود نگاه کرد. آره، به این خیال باش..

- ببین مارک.. میتونم مارک صدا کنم؟
- آقای برسلر بھتره.
چلسی نگاھش را به جاده برگرداند و گفت:
- ببین آقای برسلر، من یه پرستار نیستم، و ھمینطور نه یک خدمتکار خانگی یا
کارمند بھداشت..
از آنجایی که بلاخره مارک عصبنی می شد چلسی دلش را به دریا زد و ادامه داد :

-... با عرض معذرت باید بگم که انقدر آدم مشکل سازو یه دنده ای بودی که ھیچکس تو سازمان به خودش زحمت نداد حتی بھم بگه باید برات چیکار کنم. و از اونجا حدس زدم که ھیچکس انتظار نداره بیشتر از ده دقیقه بتونم دووم بیارم. فقط یه
پرونده دستم دادن و گفتن موفق باشی.
در عرض چند ثانیه ی پر تنش فضای داخل ماشین را سکوتی پر از شگفتی پر
کرد.

- تو دقیقا یه کارمند بھداشت نیستی. ھیچ آموزش پزشکی ھم دیدی؟
- مراحل CPR رو بلدم و یه بارم نقش یه پرستارو تو تلویزیون بازی کردم.
- چی؟!!
- من نقش یه پرستارو تو فیلم Beautiful the and Bold The بازی کردم.
- اگه تو واقعا کارمند بھداشت نیستی پس واقعا چی ھستی؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
از آن طرف ماشین به مارک خیره شد. آفتاب صبحگاھی سایه ھای پر برگ ردیف
درختان کنار خیابان را از پنجره کنار ماشین به درون می انداخت. سایه ھای خاکستری صورت مارک را لمس میکردند و تا تی شرت سفیدش ادامه داشتند.

- من یه بازیگرم.
درحالی که دھان مارک از تعجب باز مانده بود پرسید:
- اونا برام یه بازیگر فرستادن؟
- از قرار معلوم آره.
- بپیچ به چپ.
درحالیکه صفحه نمایش ھم این را نمایش میداد مارک به او اخطار داد.

از پشت عینک آفتابی چلسی چشمانش را در حدقه چرخاند و وارد بزرگ راه به سوی مرکز سیاتل شد.
- من حدود ھفت سال دستیار شخصی آدمای مشھور بودم. تجربه ھای زیادی تو
درس کردن ھمه چی و این مزخرفات دارم.
یه عالمه آدم نق نقوی متکبر و از خودراضی..یه دستیار بھتر از یه پرستاره.

من ھمه ی کارا رو انجام میدم، تو ھم فقط میشینی و لذت میبری. اگه ھم اتفاقی بیفته تقصیرا گردن منه. ھیچ نکته ی منفی ای نداره.
- جز اینکه مجبورم با تو سرو کله بزنم. این ور و اونور بپلکی و نگام کنی. و تو
حتی صلاحیت اینو ھم نداری که بخوای نبضمو چک کنی یا تو دست شویی کردن
کمکم کنی.

- به نظر که سر و مر و گنده میای. واقعا تو دستشویی کردن به کمک نیاز داری؟
- داری پیشنھادشو میدی؟
چلسی سرش را تکان داد و از یک مینی ون که روی آن نوشته بود «بچه ی من از
بچه ی تو سرتره» سبقت گرفت.
- نه، من برای ھر گونه لمس کردن رییسام یه خط قرمزایی دارم.
از کنار شانه چپش نگاھی به مارک انداخت و به سرعت وارد خط سرعت خیابان شد.

- ھمین الان نزدیک بود بزنی به اون مینی ون پر از بچه.
چلسی نیم نگاھی به او انداخت و گفت:
- نخیرم جا داشتم.
- داری تند میرونی.
مارک با اخمی تند که مطمئنا ھمه را میترساند این را گفت. البته فقط کسانی که
مثل چلسی به سر و کله زدن با خودشیفته ھای لجباز عادت نداشتند.

- فقط پنج کیلومتر بیشتر از حد مجاز دارم میرم. ھمه میدونن که پنج کیلومتر حساب نمیشه...
توجھش را به جاده برگرداند و ادامه داد:
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
- اگه میخوای خودت ادای کمک راننده ھا رو در بیاری و نق بزنی مجبورت میکنم مثل دیزی خانم بری رو صندلی عقب بشینی.
این واقعا مثال خوبی از یک تھدید توخالی بود و ھردوی آن ھا این را میدانستند.

مطمئنا اگر مارک بحث را ادامه می داد مغز چلسی برای یافتن جواب قفل می شد. رمز موفقیت یک دستیار سلامت فیزیکی و ذھن بیدار بود و ھمچنین اینکه انتظار
ھرحرکت بعدی رییس کله خرش را داشته باشد.

- احتمالا باید بازیگر بدی باشی که الان تو سیاتلی و دنبال من افتادی.
ذھن بیدار چلسی انتظار این حرکت را نداشت. به خودش گفت حتما ده ھا ھزار
دلیل وجود دارد که چرا نباید در عین سرعت او را از ماشین به بیرون پرت کند.
به جای آن گفت:
- من بازیگر خیلی خوبیم. فقط فرصت خوبی بھم نمیدن. بیشتر نقشام یا جزئی بودن با کارشون به یه جنازه وسط اتاق میرسید.

نگاھی به GPS انداخت و راھنما زد.
- تو چه فیلمی بازی کردی؟
- فیلمای زیادی..
چلسی به این سوال عادت کرده بود.
- فیلم juno رو دیدی؟
- تو تو juno بودی؟
- آره من با یکی از رییسام که تمام عمرش شغلش بازیگری بود رفته بودم کانادا وقتی از اون شرکت بھم زنگ زدنو گفتن که به سیاھی لشکر نیاز دارن منم رفتم....
چلسی به طرف خروجی 5-I پیچید.
- من تو صحنه ی تو فروشگاه بودم. اگه به پشت شکم بزرگ Page Ellen نگاه
کنی منو میبینی که دارم تلفن حرف میزنم.
- ھمین؟
- برای نقش من تو Juno آره. اما تو خیلی از فیلم ھای دیگه ھم بازی کردم.
- خوب مثال بزن. البته جز قسمتایی که اگه درحین تماشای فیلم پلک بزنم تو رو
نبینم.

Killer Valentine, Prom Night 2, He Knows , و Slasher Camp -
.It’s You, Motel on Lake Hell
- برای چند لحظه سکوت فضای ماشین را پر کرد و سپس مارک ناگھان زد زیر خنده.
- پس تو ملکه ی جیغ ھستی! واقعا؟
چلسی نمیدانست که مردم او را به عنوان ملکه ی جیغ میشناسند. شاید بیشتر به
عنوان یک جیغ جیغو. یا بھترین دوست ملکه ی جیغ. نقش ھای او ھرگز آنقدر بزرگ نبودند که به عنوان ملکه شناخته شود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
- نقشای دیگه ای ھم بازی کردم. مثل and Restless the and Young The
از یکی تو ھمینطور CSI:Miami توی و. The Bold and the Beautiful
سریالای girl dead که تو ساحل بود بازی کردم گریمم اونجا خیلی جالب بود...
چلسی از شانه ی چپش به خیابان نگاه کرد و از یک کامیون حمل بار سبقت گرفت.

-....بیشتر مردم فکر میکنن Miami:CSI تو میامی فیلم برداری میشه اما اینطور نیست. درواقع تو منھتن و لانگ بیچ فیلمبرداری میشه ...
و چلسی ھمینطور ادامه داد:
-...تو سریال ھای زیادی بازی کردم. ھمینطور تبلیغات بازرگانی که نیازی به گفتن ندارن. آخرین تبلیغاتی که انجام دادم تقریبا مال شیش ماه پیشه که برای FARMS HILLSHIR بود.

یه لباس چیرلیدرینگ پوشیدمو باید شعار تبلیغاتی شونو فریاد میزدم. تقریبا مال شیش ماه پیش بود که من....

- آه خدای من....
مارک وسط حرفش پرید و دستش را دراز کرد و رادیو را روشن کرد. فضای ماشین از آھنگ Slither پرشد. صدای بم و بلند موسیقی راک کف ماشین را زیر پای چلسی می لرزاند و چلسی گوشه ی لبش را گاز گرفت تا جلوی خنده اش را بگیرد.
بدون شک مارک میخواست بد رفتاری کند اما گروه revolver velvet یکی از باند
موسیقی ھای مورد علاقه اش بود. اسکات ویلند یک خدای راک لاغر و جذاب بود و
چلسی ترجیح میداد به صدای اسکات گوش کند تا در تلاشی بیھوده برای سرگرم
کردن این بازیکن ھاکی بداخلاق مغزش را منفجر کند.

درحالیکه ھمگام با ضرب اھنگ سنگین روی فرمان ضرب گرفته بود با خود گفت
چقد بد چون اسکات یه معتاده. اگر خودش تنھا در ماشین بود مطمئنا دل به دریا میزد و با صدای بلند با اھنگ میخواند اما آقای برسلر در حال حاضر به اندازه ی کافی اذیت شده بود.

نگاھی به gps انداخت و از خروجی A165 به طرف خیابان جیمز راند. و در عرض چند دقيقه چلسی مرسدس را به طرف مرکز عظیم پزشکی راند.

مارک رادیو را خاموش کرد و با سر عصای طبی اش به شيشه جلو اشاره کرد و گفت:
- ھمینطوری مستقیم برو، کلینیک یکم جلوتره.
- میرم پارکینگ عمومی پیدا کنم، بعد برمیگردم پیدات میکنم.
در حالی که ماشین کنار جدول می ایستاد مارک جواب داد:
- نیازی نیست بیای پیدام کنی وقتی کارم تموم شد و آماده ی رفتن بودم پرستار
بھت زنگ میزنه.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
شمارمو داری؟
- نه....
کمربند ایمنی اش را باز کرد با دست سالمش در را باز کرد.ادامه داد:

- ... رو یه چیزی بنویسش..
چلسی کیف دستی اش را از صندلی عقب برداشت و یک کارت تبلیغاتی قدیمی و
یک خودکار از آن بیرون کشید. شماره تلفن جدیدش را پشت آن نوشت و خم شد و به مارک نگاه کرد.
درحالی که کارت را به طرف مارک دراز میکرد گفت:
- شماره تلفن جدیدمو پشتش نوشتم.
وقتی کارت را میگرفت سرانگشتان دستش به انگشتان چلسی خورد و نگاھش را
به او دوخت. پاھایش را از ماشین بیرون برد و عصای طبی اش را برداشت و در حالی که سقف ماشین را گرفته بود بیرون از ماشین ایستاد و گفت:

- ماشینو داغون نکن..
کارت را درون جیب عقب شلوارش گذاشت و در را بست.
تاکسی پشت مرسدس شروع به بوق زدن کرد و چلسی از فشار پایش روی پدال
ترمز کم کرد و در طول خیابان شروع به رانندگی کرد. از آینه ی ماشین توانست یک
لحظه تصویر مارک برسلر را درست قبل از اینکه پا درون ساختمان بگذارد ببیند.

آفتاب روشن صبحگاھی از براقی عینک خلبانی اش پیشی گرفته بود و در انبود
موھای تیره اش میدرخشید. مارک قبل از اینکه به طرف سایه ھای تاریک ساختمان
حرکت کند ایستاد تا او را نگاه کند _ مطمئنا فقط به این خاطر که مطمئن شود چلسی ماشین را « داغون» نمیکند.
توجھش را به جاده جلب کرد و فھمید که یک ساعت برای وقت کشی دارد. او در
محله اعیانی نشین سیاتل بود. مطمئنا اینجا باید جایی پیدا شود که بتواند ذھنش را از چند ساعت گذشته آزاد کند.

باید مکان آرامش بخشش را پیدا می کرد.
صفحه ی GPS را لمس کرد و آن را ازحالت بی صدا خارج کرد.
- کجا مارک؟
مشخص بود که این دم و دستگاه نمیدانست که باید او را آقای برسلر صدا کند.

- نیمن مارکوس... من نیمن مارکوس میخام.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
فصل 4


چلسی به پاکت ھایی با مارک نیمن مارکوس که روی صندلی عقب ماشینش بود نگاه کرد و کمربندش را بست. به عنوان اولین روز کاریش انگار داشت واقعا به این
دختر خوش میگذشت.

- کجا چلسی؟
مارک اول به او نگاھی انداخت و سپس به سیستم GPSش.
- این دیگه چه کوفتیه !
خانوم به اصطلاح دستیارش آدرس خیابان Belltown را به GPS داد و سپس از گوشه ی چشم به مارک نگاه کرد و لبخند زد.
- فکر کردم مشکلی نداشته باشی اسم خودمو به سیستم بدم . ھمینطور داشت منو مارک صدا میزد، یه ذره گیج کننده بود چون واضحه که من تو نیستم.

- بپیج به راست. ٦.٣ مایل تا مقصد.
مارک به جلو خم شد صفحه ی منو را زد و حالت بیصدا را فعال کرد.
– گیج کننده برای کی؟
- برای GPS.
- GPS گیج نمیشه.
به پشتی صندلی تکيه داد و پلک ھایش را روی ھم گذاشت. راجع به این دختر حق
داشت. او حتی از یک سنجاب ھم دیوانه تر بود و این دختر دیوانه حالا در حال راندن اتومبیل نود ھزار دلاری اش بود.
چلسی با سرخوشی پرسید:
- قرارت با دکتر چطور بود؟
- عالی.
مارک چشمانش را باز کرد و از پنجره به خیابان سنت جیمز کاتردال چشم دوخت.
اما قرار با دکتر به هیچ وجه عالی پیش نرفته بود. خبرھایی که منتظر شنیدن شان بود را نشنیده بود.

دکتر راضی به نظر می رسید، اما تاندون ھایش به آن سرعتی که مارک امیدوار بود درحال بھبود نبودند و مجبور بود حداقل یک ماه دیگر ھم از آتل استفاده کند. که به این معنی بود که بازھم نمیتواند عصایش را برای تعادل بھتر به دست راستش منتقل کند. ھمینطور به این معنی بود که ھر بار برای بستن دکمه ھای پیراھن یا شلوارش، دوش گرفتن یا غذا خوردن آتلش را بازو بسته کند. گرچه در بازی ھاکی گوش چپش بھتر بود اما تلاش برای امضا کردن با دست چپ مثل نوشتن درحالی بود که یک مداد وسط انگشت پاھایش گذاشته و می نویسد.

دردی ملال آور از مغز استخوانش شروع شد و تا پشت ران ھایش تیرکشید. برای
ھمان لحظه انقدر ھا ھم بد نبود، چیزی نبود که نتواند از پس آن برآید اما احتمالا تا چند ساعت دیگر اوضاع خیلی بدتر می شد. ھیچ قرصی با خود نیاورده بود چون
نمیخواست در اجتماع از اثرات آن ھا نئشه شود. دلش نمیخواست مردم فکر کنند
تحمل یک درد ناچیز را ھم ندارد. او مارک برسلر بود. کسی که حتی با قوزک در رفته و انگشت شکسته ھاکی بازی می کند .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
حتی با وجود چندین بار ضربات خورده
به سر و ماھیچه ھای کبود و پاره. می توانست از پس درد بر بیاید. اگر خوش شانس باشد تا قبل از اینکه به خانه برگردد اوضاعش آنقدرھا ھم بد نمی شد. جایی که جلوی تلویزیون غول پیکرش لم داده و چند قرص از بطری مسکن مورد علاقه اش را قورت میداد.

اتومبیل به طرف خیابان مدیسون پیچید و مارک از گوشه نگاھی گذرا به دستیارش
انداخت. گذشته از عینک آفتابی بزرگ، موھای دو رنگ و بلوز رنگی رنگی اش کمی ناز بود. مثل بامزه گی بچه گربه ھا، اما مارک اصلا از بچه گربه ھا خوشش نمی آمد. گربه ھا آب زیر کاه بودند. یک لحظه نرم و ملوس و بی ضرر به نظر می رسند، با چشمانی آبی درشت و بی گناه. و لحظه ی بعد وقتی درحال فکر کردن به این ھستی که ھاه چه گربه ی بامزه ای ناگھان می بینی که دندان ھایش را در دستت فرو کرده و فرار کرده.

نوعی حمله ی پنھانی و برق‌آسا که آدم را مات و مبھوت از اینکه واقعا الان چه اتفاقی افتاد به جا می گذارد.
از پشت شيشه ھای عینکش نگاھش را از کناره ھای گردن و شانه اش پایین آورد و به سينه ھایش رسید. این دختر مطمئنا شبيه گربه ھا نبود، بیشتر شبيه ستاره ی فیلم ھای بزرگسال به نظر می رسید. او گفته بود که یک بازیگر است، بیشتر ستاره ھای فیلم ھای شرم آور ھم فکر می کنند بازیگر ھستند.

چشمانش را بست و زیر ل*ب نالید . کی
اھمیت می داد!!! در زندگی بعدیش، زندگی دومش، مطمئنا جای این مزخرفات به این
فکر می کرد که چطور میتواند لذت ببرد. فقط با افکارش در مورد بچه گربه شروع می شد .

بیشتر زندگیش، مارک فقط در دو چیز عالی بوده: ھاکی و .... . اول تقدیر این
بوده که فقط در ھاکی خوب باشد اما آیا مردی وجود دارد که زندگیش را بین رینک
بانی ھا بگذراند و ھیچ چیز در مورد روش رفتار با زنان را نداند. اما حالا یکی را نمیتوانست انجام دھد و دیگر علاقه ای به دیگری ھم نداشت.
ھرگز مردی نبوده که را*ب*طه ھایش زندگیش را تعریف کنند. اما مطمئنا را*ب*طه بخش بزرگی از زندگیش را تشکیل می داد. جز دوران متاھلیش. کریستین از را*ب*طه به عنوان پاداش استفاده می کرد. وقتی به چیزی که می خواست میرسید مارک یک شب خوب نصیبش می شد.

لعنتی! ھمیشه فکر می کرد باید به خاطر وفاداری اش پاداش بگیرد، خدا می داند
مواقعی که در حال مسافرت کاری با تیم بود در برابر زن ھایی که خودشان را به او
می چسباندند جلوی خودش را می گرفت چقدر سخت بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,163
مدال‌ها
10
سکه
18,527
دستیارش درحالیکه به طرف خیابان اول می پیچید و به طرف شمال می راند گفت:

- قرار ملاقاتت با دکتر نباید بیشتر از یه ساعت طول بکشه . باید تو رو سر وقت
برسونم اسپیتفایر سر مصاحبه ت با مجله اسپورت ایلوستریتد.

اول از ھمه مارک به یاد نداشت ھیچوقت تا به حال با پیشنھاد مصاحبه ای موافقت
کرده باشد، اما این بار مجبور بود. وقتی با مشاور و وکیل ورزشیش در این مورد صحبت کرده می بایست تحت تاثیر داروھای مسکنش بوده باشد که با قرار مصاحبه موافقت کرده درست زمانی که در حالت صد درصدش نبود. در حالت معمول وکیلش، ران دارسی، ھم زیاد به او اصرار نمی کرد اما محو شدن تدریجی اسم مارک از صفحات ورزشی و قراردادھای ورزشی مثل خشک شدن آب در یک چاله وسط
بیابان بود. به احتمال یقین ران آخرین پیشنھاد مصاحبه ای که به مارک می شد را پذیرفته بود.

واقعا ترجیح میداد این مصاحبه یک ماه بعد یا حتی یک ھفته بعد انجام می داد
وقتی ذھنش کمی روشن تر شده باشد. وقتی که شانس این را داشته باشد که به این فکر کند که احتمالا در آخرین مقاله ای که در مورد او نوشته خواھد شد چه می خواھد بگوید. او ھنوز آماده نبود، ھمینطور مطمئن نبود و نمی دانست چطور شد که در ھمین لحظه به شخصه در حال رفتن برای مصاحبه است او که اصلا قصد نداشت امروز مصاحبه کند...

صب کن...

میدانست. به طوری اجازه داده بود یک نصفه زن با قلدری ھایش او را راضی به انجام مصاحبه کند.


اھمیت نمی داد انجام دادن و پشت سر گذاشتن مصاحبه راحت ترین کار نسبت به سر دواندن و پشت گوش انداختن آن بود و ھمینطور اینکه این کار درست است. اما به این دختر اجازه داده بود او را وادار به انجام ھرچه بخواھد کند انگار نه انگار مارک حداقل صد پوند از او سنگین تر و بزرگ تر است.

حالا ھم درحال راندن ماشین مارک بود درست انگار این نام اوست که روی سند
ماشین امضا شده.
 
بالا