به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
میتوانست آوای صدای بم و خش دارش را تشخیص دھد. درک سر تکان داد و جرعه
ای از نوشیدنی نوشید. مارک بطری را از درک گرفت و آن را زیر سایه ی ایوان برگرداند.
پشت سر درک داد زد:
- دوتا کوتاه یکی بزرگ.
درک شروع کرد به پریدن و بی معطلی پخش زمین شد.
چلسی پرده را رھا کرد و از دفتر خارج شد. از خانه بیرون رفت و کنار مارک ایستاد.
- فک می کردم فقط میخواد ترمز گرفتنشو نشونت بده و بره خونه. چرا داری بھش میگی اسکیت کنه و بالا پایین بپره؟
- این بچه باید یاد بگیره چجوری تعادلشو حفظ کنه ..
عصایش را به طرف پسرک گرفت و دوباره داد زد:
- حالا عوضش کن. یه پرش کوچیک یه پرش بزرگ. کوچیک بزرگ. زانوھاتو خم کن درک.
- تو دیگه کی ھستی؟ آقای میاجی تو فیلم پسر کاراته باز؟ ..
چلسی دستانش را به حالت گارد کاراته بالا گرفت و گفت:
- دستتو بچرخون راست بگیر. بچرخون. راست. بگیر. زانوھاتو خم کن پسر جون!
مارک خندید و گغت:
- یه چیزایی شبيه این.
مارک به طرف میانھ ی خیابان رفت. چلسی دست به سينه ایستاد و روی پله ھای جلوی ایوان نشست. مارک به انتھای جاده اشاره کرد و یک چیزھایی در مورد فشار آوردن و خم شدن نشستن و برگشتن گفت.
- از پشتت استفاده کن. سر بالا.
مارک پشت سر پسرک ھمینطور فریاد میزد. وقتی پانزد دقیقه به ھمین منوال گذشت پسرک آشکارا از نفس افتاده بود. گونه ھایش به قرمزی گراییده بودند. پوست روی یکی از زانوانش خراشیده شده بود . چلسی تقریبا دلش برایش می سوخت. تقریبا ولی این دروغگوی کوچولو کاری کرده بود که وجه اش جلوی رییسش خراب شود.

درک خودش را روی پله ھا درست کنار چلسی ولو کرد و بطری نوشیدنی اش
را برداشت و قبل از اینکه آن را سر بکشد گفت:
- دارم بھتر میشم.
چلسی ھیچ چیز در مورد ھاکی نمیدانست اما حتی او ھم با نگاه کردن به پسرک در می یافت که راه درازی تا «بھتر شدن» در پیش دارد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
درک سرش را بالا برد و به مارک نگاه کرد. چشمانش پر بود از خستگی و ستایش قھرمان زندگیش.
- شاید بتونم یه روز دیگه بیام و بیشتر تمرین کنم.
البته! انگار که مارک از خدایش بود این پسرک دور و اطرافش چرخ بزند! مارک خوشش نمی آمد کسی دو رو برش بپلکد.
اخی ابروان مارک را درھم فرو برد انگار که دچار یک سردرد ناگھانی شده باشد.
- با چلسی ھماھنگ کن تا ببینیم ھفته ی آینده چه روزایی وقتم آزاده.
چلسی شوکه شده بود.
- روزای چهارشنبه و جمعه وقتت آزاده.
درک بطری را کنار گذاشت و شروع کرد به باز کردن بند ھای اسکیتش.
- من چهارشنبه تمرین موسیقی دارم.
البته که اینطور بود! احتمالا او شیپور میزد. بیشتر اعضای گروه موسیقی لاغر مردنی ای که میشناخت شیپور می‌زدند. یه جورایی شبیه اینکه بیشتر مردای قد کوتاھی که میشناخت سوار وانت میشدن!
مارک گفت:
- سه شنبھ و پنج شنبه چی؟
- تو ھردو روز صبحش باید برین برای دیدن خونه.
درک در حالی که کفش ھایش را می پوشید گفت:
- میتونم عصر بیام.
ایستاد و اسکیت ھایش را درون کوله پشتی ای که پشت ایوان پنھان کرده بود گذاشت. زیپ کوله پشتی را کشید و بازوانش را درون بند آن برد. مارک دست راستش را روی سر عرق کرده ی پسرک گذاشت و گفت:
- به مامانت بگو بھم زنگ بزنه. وقتی رسیدی خونه یه عالمھ آب بخور و یه عالمه ھم استراحت.
- اطاعت مربی!
چلسی گوشه ی لبش را گزید. انگار پشت آن شخصیت غرغرویی لجباز و بداخلاق و عوضی یک آدم مھربان پنھان بود.
درحالی که پسرک به طرف دوچرخه اش که کنار گاراژ گذاشته بود میرفت چلسی ایستاد و گفت:
- نباید برسونیمش؟
- معلومه که نه!! اون باید ماهیچه ھای اون پاھای نی قلیونیشو تقویت کنه . مث یه دختر شل و وله. دوچرخه سواری براش خیلی خوبه. مارک برگشت تا به چلسی نگاه کند. به موھای دو رنگ اش و لباس ھای دیوانه کننده اش. او یک دستیار که بیشتر از آن‌که بشود تصور کرد دردسرساز بود و حالا ھم
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
پسرک نی قلیون پوست و استخونی که دو روز در ھفته به خانه اش می آمد. واقعا چطور این اتفاق افتاد؟!!
- کم کم داره ساعت پنج میشه.
- داشتم میرفتم. قبل از اینکه برم به چیزی نیاز نداری؟
باز شروع کرد. اینکه مارک چه نیاز دارد...
- نوچ..
ھمینکه پسرک دور شد به طرف خانه به راه افتاد.
چلسی پشت سرش داد زد.
- پس دوشنبه میبینت.
مارک از پشت سر دستش را برای چلسی بلند کرد و به طرف در گاراژ رفت. رمز در را روی کلیبورد کوچک کنار در فشار داد و در به آرامی بلند شد. اگر قرار بود که به پسرک کمک کند به سوت مربیگری اش نیاز داشت. خم شد و از در وارد شد و از کنار مرسدسش گذشت. این ھفته به اندازه ی قبل دارو نخورده بود. قدرت دست راستش کم کم داشت بر می گشت و مطمئن بود که به زودی میتواند رانندگی کند. کلید برق را زد و به طرف طبقه ھای فلزی ته گاراژ رفت.
آخرین باری که سوت و کرونومترش را دیده بود زمانی بود که آن ھا را درون یک کوله ورزشی انداخته بود. عصای طبی اش را به دیوار تکيه داد و به طبقات بالای کنار سقف نگاه کرد. نگاھش روی روی کیف آبی رنگی ایستاد و ناگھان شش ھایش از ھوا خالی شد انگار که کسی مشت محکمی به سینھ اش زده. کیف کھنه و رنگ و رو رفته بود مارک شرکت miles air روی آن را پوشانده بود. نیازی نداشت آن را باز کند تا بفھمد اسکیت ھا و لباس محافظش درون آن است. کلاه محافظ و لباس تیم.. وسایل ھاکی و جوراب ھایش. احتمالا محافظ ورزشی اش ھم آنجا بود.
وقتی مدیریت برای ملاقاتش به بیمارستان آمده بودند به او گفتند که ھم تیمی ھایش
می خواھند وسایلش را درون کمدش نگه دارند اما مارک گفته بود که تک تک آن ھا
را جمع کنند و آن ھا را به خانه اش بفرستند. بچه ھای تیم به اندازه ی کافی مشکل و سختی داشتند که در کنار مارک نگران آن ھا باشند و نیاز نبود که با وجود اثری از مارک تمرکزشان را بیش از این بھم ریزد و مارک ھم نمیخواست روزی برسد که مجبور شود پا به درون رختکن گذاشته و با دست ھای خودش وسایلش را جمع کند.

کنار کیف لوازمش کیفی بلند که متعلق به چوب ھاکی اش بود قرار داشت. و نیازی نداشت در آن را باز کند و چوب ھای wood-sher را ببیند که ھرکدام مخصوص به خودش برایش ساخته بودند. چوبی با انحنای یک و نیم سانتی و برآمدگی ١٥ سانتی. نوار ھای سفید رنگ دور دسته ی و طولی دقیقا متناسب با قدش.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
کل زندگی گذشته ای درون آن دو کیف بودند. تمام چیزی که بوده و تمام عمرش
میخواسته باشد. تمام چیزی که از این نوزده سال گذشته در NHL باقی مانده در این
دو کیف بود. ھمه ی زندگیش و ھمینطور قھرمانی که پسر بچه ای ھشت ساله با
پاھایی لاغر مردنی و قوزک ھای ضعیف با تمام وجودش ستایش می کرد.

مارک به پسرک گفته بود که دو روز در ھفته مربیگری اش خواھد کرد و به هیچ وجه نمیدانست این اتفاق چطور افتاد. یک لحظه داشت در مورد اینکه باید ھرچه زودتر از این ھوای گرم بیرون به داخل خانه برود و لحظه ی بعد به پسرک گفته بود که زمان تمرین ھا را با چلسی ھماھنگ کند. حتی به مربی گری درک فکر ھم نکرده بود، اما در آن لحظه پسرک طوری سرش را بالا گرفته بود و به او نگاه می کرد که روزی مارک خودش به اسطوره ھایی مثل فیل اسپوزیتو و بابی ھال نگاه می کرد. آن نگاه حتی از تصور جام ھم سریعتر از پا انداخته بود.

او یک بازنده ی تمام عیار بود.. احتمالا این جواب ھمه چیز بود.البته دلیل دیگرش ھم این بود که اخیرا ھیچ اتفاق خاصی در جریان زندگیش رخ نمی داد. دستش را بلند کرد و کیف کوچکتری را از یکی از طبقات بالایی برداشت. نه شغلی داشت و نه خانواده ای. مردی سی و ھشت ساله، مطلقه بدون ھیچ فرزندی. مادربزرگ و پدرش چندین ایالت دورتر از او بودند. آن ھا زندگی خودشان را داشتند و مارک فقط یک بار در سال آن ھا را می دید. تنھا چیز ھایی که داشت یک خانه بود که زیادی بزرگ بود، یک مرسدس بنز که ھنوز نمیتوانست آن را براند و یک دستیار که کم کم داشت دیوانه اش می کرد.

قسمت دیوانه کننده اش این بود که مارک بدون ھیچ دلیل قابل توجیهی از او خوشش
می آمد. دختری رک گو که از نظر فیزیکی به هیچ وجه به تیپ زن ھایی که مارک از آن ھاخوشش می آمد نمیخورد. سی و پنج سانت و خوردی از او بلندتر و ٤٠ و خوردی کیلویی از او سنگین تر بود. و در کل مارک جذب زن ھایی میشد که از مارک خوششان می آمد نه کسی که طوری به او نگاه می کرد که انگار او یک عوضی به تمام معناست. گرچه حدس میزد نمیتوانست چلسی را سرزنش کند. او یک عوضی بود که با تمام شگفتی بیش از پیش باعث اذیتش شد.

زیپ کیف را باز کرد و درون آن یک سوت، کرونومتر و یک کلاه که سال قبل از طرف کمپ ھاکی جوانان به او داده بودند و روی آن نوشته شده بود. «مربی نامبر وان» چند عدد چوب ھاکی خردسالان و موانع نارنجی رنگ مخصوص تمرین را از روی یکی از طبقات برداشت. درک وایت استعداد خدادادی برای بازی کردن ھاکی حرفه ای را نداشت و ھرگز نمیتوانست ھاکی حرفه ای بازی کند. مشکل فقط این بود که او یک ورزشکار نبود. اما ھزاران نفر آن بیرون وجود داشتند که عاشق ھاکی بودند و در دسته ھای مخصوص بازی می کردند. کسانی با اشتیاقی سیری ناپذیر.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
مارک نمیتوانست آخرین باری که بند کفش ھای ھاکی اش را فقط به خاطر تفریح و خوش گذرانی بسته باشد. کلاه را روی سرش گذاشت چندین بار آن را جا به جا کرد تا اینکه جای درستش را پیدا کرد. حس خیلی خوبی داشت. مدت زمان درازی بود که ھیچ چیز در زندگیش چنین حسی نداشت. او عاشق ھاکی بود. عاشق ھرچیزی که درمورد ھاکی باشد. اما جایی در این بین در طول این سال ھا ھاکی قسمت لذت بخش و تفریحاتش را از دست داده بود. و بازی کردن برای مارک فقط شده بود بردن. پیروزی. تک تک بازی ھا تک تک دفعات.

از بیرون میتوانست صدای ماشین چلسی که از خانه اش دور میشد را بشنود. و
به طرف در عقبی خانه رفت. مارک دستیارش را کمتر از سه ھفته بود که میشناخت. بیست روز. حس می کرد که انگار طولانی تر بوده. در این مدت این دختر کنترل زندگیش را در دست گرفته بود و حتی به خوابش ھم ورود پیدا کرده بود.
چند روز قبل چلسی به او گفته بود که به نظر می رسد زندگیش را تحت کنترل دارد. قبل از تصادف مارک چه روی زمین یخ چه در زندگی عادیش ھمه چیزش تحت کنترلش بود. زندگی شخصیش ھم درست مثل زندگی شغلی سرسام آورش تحت کنترلش بود. حتی کنترل اوقات خارج از کنترل زندگی ھم تیمی ھایش را ھم تحت کنترل داشت. ھمینطور کنترل کسانی که وارد خانه اش می شدند.

در حالی که از در می گذشت و وارد آشپزخانه می شد دردی مور مور کنار از
ران و پشتش گذشت. کشو کابینت را کشید و بطری مسکن را برداشت. در بطری را باز کرد و به قرص ھای سفیدی که درون مشتش می ریخت نگاه کرد. خدایا چقدر آسان بود. چقدر آسان بود که یک مشت از این قرص ھا را بردارد. یک مشت از آن ھا را درون دھانش خالی کند درست مثل شکلات ھای چیپسی کوچولو. و اجازه دھد مخدر قوی کاری بیشتر از از بین بردن درد انجام دھد. تا اجازه دھد مسکن مغزش را بی حس کرده و او را به دنیایی خوب و راحت ببرد جایی که ھیچ چیز اھمیتی ندارد.

مارک به یاد چلسی و گفتگویشان در مورد کنترل افتاد. قرص ھا را یکی یکی درون بطری ریخت. ھنوز ھم به خاطر درد به این قرص ھا نیاز داشت. اما بیشتر اوقات مارک از آن ھا فقط به خاطر درد فیزیکی اش استفاده نمی کرد. و اگر مراقب نمیبود کارش به جایی میرسید که زیادی از این قرص ھا خوشش بیاید. به چلسی با آن دامنش که در حال بازی ھاکی بود فکر کرد. اگر واقعا واقعنی مراقب نباشد مطمئنا کارش به جایی می رسید که از او ھم زیادی خوشش می آمد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
فصل دوازدهم

جمعه شب وقتی بو از سر کار به خانه برگشت یک کارت به چلسی داد. روی آن نام و اطلاعات یک شرکت رسانه ای بود که موسسه ی چینوک به وسيله ی آن ھا معمولا تبلیغاتشان را میساختند. و پشت کارت نام و شماره تلفن آژانس استعداد یابی ای که با آن کار می کردند به صورت دست نویس نوشته شده بود.

بو گفت:
- گفتم شاید خوشت بیاد. ما بیشتر اوقات از خود بازیکنا برای تبلیغات استفاده میکنیم و گاھیم بازیگرای عادی.
نگاھی به کارت انداخت و درمورد آژانس در اینترنت جستجو کرد. مطمئنا چندین ماه دیگر در سیاتل می گذراند. بسته به اینکه تصمیم بگیرد کجا جراحیش را انجام دھد. شاید ھم بیشتر. باید تعیین می کرد که میخواست در این مدت چکار کند غیر از تماشای تلویزیون، رفتن به کلوپ ھای شبانه، جواب دادن به ایمیل ھای مارک برسلر و قرار گذاشتن با مامورین معاملات املاک. خوب پس چرا که نه؟ اگر ھم از آژانس استعداد یابی خوشش نمی آمد از ھمان اولین قدمی که به درون آن بر میداشت میفھمید و رزومه اش را برمیداشتد و آن جا را ترک می کرد.
دوشنبه سر راھش به سرکار به آژانس زنگ زد و یک وقت ملاقات برای سه شنبه وقتی که مارک در حال تمرین کردن با درک بود گذاشت. یک ساعت بعد ماشینش را با مرسدس مارک عوض کرد و مارک را برای دیدن خانه ی محله ی بلوو برد. کل عمارت ساحلی ھفت ھزار متر مربعی، کف و سقف پوشیده از چوب ھای نفیس و زیبا بود. پنجره ھای عظیم در جلو خانه که منظره ی حیاط بزرگ و یک آلاچیق مدرن و شیک و یک جایگاه ماساژو ریلکسیشن کنار یک استخر بسیار زیبا را به نمایش می گذاشت.

خانه مجھز به یک بار و یک اتاق مخصوص نوشیدنی که دمای آن کاملا دقیق تنظیم شده بود. به عنوان یک عمارت فوق العاده اعیانی این خانه تقریبا مثل خانه ی کنونی مارک بود و مزیتش این بود که قیمتش یک میلیون دلار از خانه ی خود مارک کمتر بود.
مارک در حالیکه در یک انباری که تقریبا به اندازه ی وسعت کل آپارتمان خواھرش بود ایستاده بود گفت:

- من ھمچین خونه ی بزرگی نمی خوام.
چلسی کاملا مطمئن بود که قبل از اینکه از خانه خارج شودند وسعت دقیق خانه را به او گفته بود.
مارک ادامه داد:
- اصلنم خوشم نمیاد پشت دیوار و دروازه زندگی کنم.
تا به حال ھیچوقت در مورد این حساسیتش درباره ی دیوار دور خانه کلمه ای نگفته بود اما اگر او به برگه ای که در مورد اطلاعات خانه ھا بود نگاه کرده بود متوجه می شد که این خانه دیوار دارد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
بعد از اینکه عمارت را ترک کردند از آنطرف ماشین به مارک نگاه کرد و پرسید:
- واقعا میخوام بدونم تو میشینی و رو اینکه چیکار کنی که بدعنق و رو اعصاب باشی فکر می کنی و نقشه میکشی یا این رفتارات فقط غریزیه مثل نفس کشیدن؟
مارک عینکی که شيشه اش آینه مانند بود را روی بینیش گذاشت و گفت:
- فکر می کردم امروز مھربون شدم.
- واقعا؟
- آره.
و شانه بالا انداخت.
چلسی سر تکان داد و گفت:
- متوجه نشده بودم.
در حالی که به طرف دندانپزشکی میراند تمام تمرکزش را روی رانندگی گذاشت . و حدس زد که اگر از نظر مارک ساکت نشستن و ایجاد سکوتی ناراحت کننده نوعی تلاش برای مھربان شدن است ، پس درست بود او آنروز خیلی مھربان شده بود. اما درست یک ساعت بعد در راه برگشت از دندانپزشکی مارک گند زد به ھمه ی این ھا و دوباره شروع کرد به نق زدن در مورد رانندگی چلسی. به ھمان اندازه که ممکن است عجیب باشد چلسی مطمئن بود که نق زدن ھایش صد در صد بھتر از سعی و تلاشش برای مھربان بودن بود.

- داری میبینی که چراغ داره قرمز میشه!
- چراغ ھنوز زده.
و با انگشتش به چراغ راھنمایی اشاره کرد.
- فک می کردم امروز گفتی میخوای مھربون باشی.
- نه وقتی که نزدیکه به کشتنم بدی! مطمئنی یه گواهینامه ی معتبر داری؟
- آره گواھیناممو از ایالت کالیفرنیا گرفتم.
- آھان پس واسه ھمینه .
چلسی از پشت لنز عینکش چشمانش را در حدقه چرخاند و بحث را عوض کرد.
- رفتی دندوناتو پر کردی؟
- اونجور قرار دندونپزشکی ای نبود. فقط دندونایی که کاشتمو چک کرد تا ببینه سالمن یا نه.
چلسی در مورد دندان ھای کاشتنی میدانست. یکی از دوستانش موقع اسکی
کردن دندان جلوییش را از دست داده بود و دکتر یک پیچ وارد فک بالایش کرده بود
و با روکش و دندان مصنوعی یک دندان نو برایش ساخته بود. انقدر بی نقص بود که
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
اگر کسی خبر نداشت که او دندانش را از دست داده متوجه نمیشد که دندانش مصنوعی ست.
- چندتا ازین دندونا داری؟
- سه تا کاشتم و چھار تا ھم روکش کردم.
به سمت چب گونه اش اشاره کرد و گفت:
- تازه من خیلی خوش شانس بودم.
پس بدشانسی از نظر او چه بود؟
عصر سه شنبه چلسی رزومه اش را برداشت و به آژانس استعداد یابی در
مرکز شھر رفت. با صاحب آن جا آلانا بل ملاقات کرد. آلانا در حالی که پوشه ای را ورق میزد پرسید:

- رنگ موی اصلیت چیه؟
- آخرین باری که چک کردم قھوه ای بود.
- خوب اگه موھات دورنگه نباشھ بیشتر میتونم برات کار پیدا کنم. مایلی اگه بگم تغییرش بدی؟
چلسی به تمام عکس ھا و لوگو ھای مختلفی که دیوار دفتر آلاا را پوشانده بود نگاه کرد. انرژی ای که از فضای آن جا دریافت می کرد مثبت بود.
- آره.
- میبینم که چند سالی رو تو آکادمی ھنرھای زیبا درس خوندی.
- آره. چندسالی ھم تو یوسی ال ای.
آلانا برگه ای از دیالوگ ھای یک فیلم به دست چلسی داد. چلسی زیاد از اینگونه نقش بازی کردن خوشش نمی آمد اما چه باید می کرد این ھم جزوی از کار بود. نفس عمیقی کشید، ذھنش را از ھمه چیز بجز کلماتی که روبرویش بودند خالی کرد.
وقتی دیالوگ ھا را گفت دوباره مثل ھمیشه در انتظاری بی پایان به سر برد.
فقط اینکه این بار آرامش بیشتری نسبت به دفعات قبل داشت. این بار در سیاتل مجبور
نبود خودش را به کسی ثابت کند. حتی به خودش. ھیچ فشاری از این بابت که استرس
ملاقات با افراد حسابی و رقابت برای نقشی رویش نبود. اینجا فقط باید بازیگری می
کرد. میتوانست آرام باشد و فقط خوش بگذراند. کاری که چند وقتی بود انجام نداده
بود.

- احتمالا این ھفته چندتا کارای سیاھی لشکری برات داشته باشم...
نگاھش را به رزومه ی چلسی دوخت و ادامه داد:
- شبکه ی HBO و دست اندر کاراش این ھفته میان سیاتل تا برای کارای موسیقی دور و ازطراف سیاتل ضبط داشته باشن. چلسی در دل نالید. اصلا از اینکه برای ساعت ھا یک جا پشت صحنه بایستند خوشش نمی آمد. تداخلی با شغلش نداشت و این خودش یک شروع بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
به نظر عالی میاد.
چند دقيقه بعد با آلانا دست داد و به طرف مدینا و خانه ی مارک راند. نگه داشتن تمرکزش روی تمرین بازیگری قبل از اینکه به لس آنجلس برگردد ایده ی خوبی بود.
به طرف خانه ی مارک پیچید و کنار جدول پارک کرد. ساعت کمی از دو گذشته بود و مارک وسط ورودی طویل خانه اش ایستاده بود، در یک دستش عصا بود و دست دیگرش روی جیب پشتی شلوارش. به جای تی شرت و شلوار ورزشی ھمیشگی اش امروز یک پیراھن سبز تیره مارک POLO و شلوار جین پوشیده بود.

کلاه بیسبال بژ رنگی روی چسمانش سایه انداخته بود. و این سایه تا چانه اش پایین
امده بود. درک چند متر دور تر از او ایستاده بود در حالی که یک چوب ھاکی در دست داشت و یک پاک را به اینطرف و آنطرف ھل میداد. چلسی کمی دورتر پارک کرد تا فضای کافی به آن ھا بدھد. در حالیکه به طرف مارک قدم بر میداشت نسیمی ملایم موھا و گوشه ی دامن کوتاه مارک BURBURRYاش را به ھوا فرستاد. و
ھمچنین عینک آفتابی ای چشمانش را دربرابر آفتاب مصون کرده بود.

پسرک پرسید:
- چقد دیگه باید اینکارو بکنم؟
مارک در حالی که در کنار چنین پسر لاغر مردنی ای خیلی بزرگ به نظر می رسید جواب داد:
- تا وقتی که بتونی ھمینطور که نگاھت بالاست اینکارو بکنی.
چلسی جلوی مارک ایستاد و عینکش را روی موھایش گذاشت و گفت:
- شما پسرا چیزی احتیاج ندارین؟
مارک نگاھش را به او دوخت و سایه ی زیر کلاھش از بینی اش گذشت و نا انحنای ل*ب ھایش رسید.
- مثلا چی؟
- آب؟ نوشیدنی انرژی زا؟
به آرامی یک گوشه ی ل*ب ھای مارک بالا رفت.
- نع. این چیزی نیس که من نیاز دارم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
مارک پرسید:
- مصاحبه ی کاری ت چطور پیش رفت؟
- کدوم؟...
- قرارت با آژانس استعداد یابی رو میگم..
مارک برگشت تا به درک نگاه کند وھمان موقع بود که چلسی توانست دوباره نفس بکشد.
- ... مگه نمیخواستی بری اونجا؟
آھا، اون مصاحبه.
- خوب بود. ازم میخوان تو برنامه ای که میخوان کنار نیدل اسپیس ضبط کنن چندتا کارای پشت صحنه انجام بدم.
بدون اینکه توجھش را از مارک بردارد پرسید:
- کارای پشت صحنه دیگه چیه؟
- مثل اسمش. ینی اینکه یه جایی اون پشت مشتا تو صحنه وای میسی و وانمود
میکنی که داری کار خیلی مھمی انجام میدی...
موھای روی صورتش را کنار زد و ادامه داد:
- و ازم خواست که موھامو یه دست رنگ کنم.
به طرف درک داد زد:
- سر بالا مچ ھا تو بچرخون.
و بعد آرام به چلسی گفت:
- بھش گفتی نه؟
چلسی به طرف بالا به مارک نگاه کرد و ل*ب ھایش از تعجب از ھم باز شدند.
- تو از موھام بدت میاد؟!!!
- نه بدم نمیاد.
- خودت روز اول بھم گفتی مثل یه روسی ھستم که تازه از ھواپیما پیاده شده.
- اونجا بیشتر منظورم به لباسات بود...
مارک به طرف پایین به صورت چلسی نگاه کرد و بار دیگر سایه ی کلاھش تا احنای ل*ب بالایی اش پایین آمد.
- ...موھات انقدرام بد نیست. دیگه بھش عادت کردم.
- باز داری سعی می کنی مھربون باشی؟
- نه اگه میخواستم مھربون باشم احتمالا میگفتم بھت میاد یا اینکه خوشکلت کردن.
چلسی به بلوز سفید و دامن کوتاھش نگاه کرد و گفت:
- چون امروز یه خورده پوشیده تر لباس پوشیدم
 
بالا