به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
موضوع مھمی بود که باید بھت می گفتم و تو ھم تلفنتو جواب نمیدادی.
سرجایش نشست و به طرف عصایش که روی فرش افتاده بود خم شد و آن را برداشت.
- چیه؟ دوباره ازون داستانای سنجابای وحشی و ھار؟...
ایستاد، برگشت و از گوشه ی دیگر کاناپه به صورت چلسی نگاه کرد.
- یا دوباره انگور گرفته بودی و صبر نداشتی بھم بگی.
- داری یه جوری نشون میدی انگار اتفاقی که افتاد نقشه ی من بوده...
انگشتش را به سمت خود گرفت و گفت:
- این وسط من آدم بی گناھه ھستم.
- اگر انقدا که میگی بیگناھی چجوری اجازه داری بیای اینجا ؟
چلسی نفس تندی از روی ناباوری کشید و گفت:
- این تقصیر من نبود .
اخمی باعث شد گوشھ ی ل*ب مارک جمع شود .



فصل یازدھم


مارک از آنطرف کاناپه به دستیارش نگاه کرد. موھایش به ھم ریخته بودند و ل*ب ھایش قرمز. انگشتانش را دور عصایش محکم فشرد .
- خوب اولش که تو شوک بودم... بعدشم منتظر بودم که آروم شی تا بعدش بتونم بلند شم.
به خوبی یک بازیگر که البته تصادفا یک بازیگر کوچولو ھم بود شانه اش را بالا انداخت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
مارک زد زیر خنده. تعجبی نداشت که یک بازیگر بیکار بود. تنھا مشکلش این بود که دروغگوی خوبی نبود و تظاھر در خونش نبود.
زنگ در به صدا در آمد.
مارک گفت:
- منکه منتظر کسی نیستم.. نکنه بدون اجازه ی من قراری با کسی گذاشتی؟
- معلومه که نه... شاید مامور معاملات املاکه ... باورت نمیشه چقدر بابت خونت ھیجان زده بود ھمش میپرسید: جون من؟؟؟ یه خونه تو بلوو؟؟
- پس خودتم بھش میرسی...
نیازی نبود تلاش زیادی کند حس خواستنی که ھنوز در وجودش بود به طرز آشکاری قابل حس بود.
نگاه چلسی پایین رفت.. سرخی گونه ھایش به شدت مارک را آزار میداد از طرفی ھم حسش را دو برابر می کرد... چلسی به خود آمد...
- اوه...
روی پاشنه ی پا چرخید و عملا فرار کرد.
مارک رفتنش را تماشا کرد. سپس خم شد و کنترل تلویزیون را از روی میز برداشت. تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را روی کاناپه انداخت. چند دقيقه قبل دوباره درحال دیدن خواب دستیارش بود.. دوباره... رویای او را میدید و چند دقيقه بعد خود چلسی تبدیل شده بود به قیمتی زنده با پوست و گوشت و احساس از ھمان رویا. وقتی وسط رویایش بیدار برای اولین بار چشمانش را باز کرده بود و به صورتش نگاه کرده بود کاملا گیج شده بود.
به طرف در ھای فرانسوی رفت و از پشت شيشه به حیاط بزرگ و زمین گلف پشت آن نگاه کرد.
حس عجیبی آنموقع به او دست داده بود نمیدانست ھمه ی آن رویا ھا او را تنھا کرده بود یا مریض و یا تمام آن ھا برایش عقده شده بود... شایدم ھرسه.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
یکی اومده میخواد ببیننتت.
مارک رویش را به طرف اتاق برگرداند و آماده بود که به دستیارش بگوید ھرکسی ھست او را رد کند. دھانش را باز کرد اما حرفی از آن خارج نشد.
نگاھش به پسربچھ ی لاغری با موھای قرمز که به سرش چسبیده بود افتاد، با صورتی کک مکی و عینکی با قاب طلایی. خاطرات مارک بعد از تصادف شاید کمی مشکل پیدا کرده بود اما میتوانست پسری را که بین چھارچوب در ایستاده بود را به یادآورد. سخت بود پسری را که آنقدر قوانین پایه را زیر پا می گذاشت از یاد ببرد .
سرعت اسکیت کردن پسرک به تندی یک آسیاب بادی بود، پاک ھا را مثل یک گلوله
از فشنگ پرتاب می کرد و مثل یک جنگجو قلم پای بازیکنانش را ھدف می گرفت.
- سلام درک اوضاع چطوره؟
- ممنون مربی برسلر.
این بچه اینجا چکار می کرد؟ و از کجا مارک را پیدا کرده بود؟
- چیکار میتونم بران انجام بدم.
- ایمیلت بھم رسید واسه ھمین اومدم.
مارک نگاھش را روی چلسی چرخاند که کنار پسرک ایستاده بود. صورتش در کمال احتیاط خالی از ھرگونه نشانه بود. مارک این طرز صورت را میشناخت. به این معنی بود که ھمه چی تقصیر اوست.
به پسرک گفت:
- خوب من به خاطر تصادف یه جورایی فراموشکار شدم... پس باید بھم یاداوری کنی که چه چیزایی تو ایمیل نوشته بودم.
درک در حالی که یک جفت اسکیت ھاکی که به ھم بسته شده بود را بالا می گرفت گفت:
- اینکه باید بیامو ترمز زدنامو بھت نشون بدم.
فک چلسی به کف زمین رسید و سرش را تکان داد:
- تو اینو ننوشته بودی..
مارک سرش را به یک طرف خم کرد و دست به سينه ایستاد.
- دیگه چی ننوشته بودم؟
در حالی که نگاھش را به پسرک دوخته بود چشمان چلسی به نگاھی خصم آمیز تنگ شد.
- شما ننوشته بودین که اون باید بیاد اینجا و تمرین کنه . اینو مطمئنم.
درک سرش را بالا گرفت و به چلسی نگاه کرد و او ھم از پشت لنز ھای عینکش به چلسی چشم غره رفت. و گفت:
- تو از کجا میدونی؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- خوب... من.. من... من غلط املایی ایمیلای آقای برسلرو قبل اینکه ارسالشون کنه می گیرم. به خاطر مشکلات حافظشو این چیزا.
این بدترین دروغی بود که میتوانست بگوید. اما به طوری پسرک آن را باور کرد. سر تکان داد و رویش را به طرف مارک برگرداند.
- شاید بتونم کمکت کنم. مامانم واسه اینکه حافظمو تقویت کنه برام فلش کارت خریده.
آخرین چیزی که مارک نیاز داشت این بود که پسرک با فلش کارت ھایش ھر روز جلوی درش سبز شود.
- ممنون بابت پیشنھادت. ولی الان خیلی بھتر شدم. چجوری آدرسمو پیدا کردی؟
درک با دست آزادش انگشت را بالا تر برد و جواب داد:
- از تو اینترنت.
جواب پسرک آژیر خطری را در سر مارک به صدا در آورد. اگر یک پسر ھشت ساله توانسته بود آدرسش را پیدا کند، چه کسی نمیتوانست؟
- من مطمئنم که تو قانون و زیر پا گذاشتی. اول با یک جورایی ھک کردن ایمیل آقای برسلر و حالا ھم پیدا کردن خونش.
- من ھیچ قانونی رو نشکوندم.! ایمیلش رو کاغذی که پارسال تو کمپ بھمون دادن بود. و بعدشم فقط اسمشو تو وبسایت اون کیه نوشتمو آدرسشو برام آورد.
«اون کیه » دیگه چه صیغه ای بود!!
چلسی انگشت اشاره اش را به طرف درک گرفت و گفت:
- حتی اگه ھیچ قانون شکنی ای نکرده ای، که البته مطمئن نیستم، اصلا درست نیست ھمینطوری دم خونه ی یکی سبز بشی. کار بی ادبانه ایه . مادرت میدونه که اینجایی؟
درک یکی از شانه ھای لاغرش را بالا انداخت و گفت:
- خواھر بزرگترم رفته فروشگاه مادرم ھم سرکاره. تا ساعت شش بر نمیگرده.
- خونتون کجاست؟
- ردموند.
- چجوری اومدی اینجا؟
- با دوچرخه.
تعجبی نداشت که موھای پسرک به سرش چسبیده بود.
- آبی نوشابه ای چیزی میخوای؟
نمیتوانست بگذارد پسرک کمبود آب بگیرد و با ھمان حال او را به خانه اش بفرستد.
درک سر تکان داد.
- از اون نوشابه سبزا که تو کمپ ھاکی میدادن ندارین؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
احتمالا داریم..
مارک مشتش را دور عصایش سفت تر کرد و به طرف در به راه افتاد.
- ... و باید به مادرت زنگ بزنی و بھش بگی که اینجایی...
- مجبورم مربی؟ نمیشه فقط قبل از اینکه برگرده برم خونه؟
- نع.
به آستانه ی در اتاق که رسید با دست به درک گفت که جلوتر حرکت کند. و پسرک از در گذشت و مارک درست کنار چلسی مکث کرد از بالا نگاھش را به طرف صورت چلسی پایین آورد و گفت:
- منو تو بعدا باھم حرف داریم.
چلسی ھم به طرف صورت مارک چانه اش را بالا گرفت و گفت:
- من ھیچوقت بھش نگفنتم که بیاد اینجا و تمرین کنه .....
مارک به سايه ھای مختلفی از آبی درون چشمان چلسی زل زد و گفت:
- منظورم اون نیست.
- پس چی؟
نگاھش را به طرف ل*ب ھایش پایین آورد و گفت:
- درمورد اتفاقی که قبل از اینکه درک در بزنه افتاد..
- آھا... اون..
- آره اون.
گرچه مارک نمیدانست چه چیزی در این مورد باید بگوید. جز اینکه متاسف است و اینکه این اتفاق ھرگز تکرار نخواھد شد.
نگاھش را از ل*ب ھایش گرفت و به دنبال پسرک از ھال گذشت. جوراب ھای درک در حالی که گام بر میداشت از ساق پاھای لاغرش پایین می آمدند.
- امسالم تو کمپ ھاکی ھستی؟
درک سر تکان داد و گفت:
- مامانم گفت که امسال پولشو نداریم.
مارک میدانست که شهریه ی بیشتر بچه ھا از طریق سازمان ھای مختلف تیم چینوک پرداخت می شود. و مطمئن بود که پارسال درک جزو ھمان بچه ھا بود.
- کمک ھزینه بهتون تعلق نگرفت؟
- امسال نه.
- چرا؟
- نمیدونم.
مارک در پایاپای درک وارد آشپزخانه شد. و نور درون آشپزخانه در میان موھای قرمز، لنز عینک و پوست سفید پسرک البته پوست سفید میان آن ھمه کک و مک جاری شد.
درحالی‌که به طرف یخچال رفت و در آن را باز کرد گفت :
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- فک نکنم..
تا وقتی که گزینه ھایی ھنوز برای او وجود داشتند ترجیح میداد منتظر پیشنھادات بھتری باشد. انقدرھا ھم برای نشستن در یک استودیو و بلوف زدن در مورد بازی ھا ھیجان زده نبود تا اینکه روی زمین یخ باشد و درست وسط جایی که اتفاقات شکل می گرفت. اما ھمانطور که مدیر برنامه اش گفته بود پيشنهادات شغلی مارک ھم به ھمان سرعت که پیشنھاد بستن قرارداد برای مارک به پایان رسیده بود تمام می شد.

- مامانم منو برد به دیدن یکی از بازی ھای فینال مقابل دیترویت. ما سه به یک بردیم....
درک جرعه ی دیگری نوشید و سپس دوباره عینکش را بالا تر برد.
- ... تای ساویج به تلافی ضربه ای که مک کارتی تو بازی چهارم بھش زده بود حالشو تو زمین جا آورد. بازی خیلی خوبی بود ولی اگه تو ھم اونجا بودی بھتر می شد.
درک سرش را بالا گرفت و نگاھش را به صورت مارک دوخت. چشمانش از ستایش قھرمان زندگیش برق میزد.
- تو بهترین بازیکن دنیایی.. حتی بھتر از ساویج.
مارک انقدرھا ھم خودپسند نبود که بگوید بھتر از ساویج است.. خوب شاید کمی بھتر باشد.
- حتی از گرتزکی ھم بھتر.
مارک مطمئن نبود که از گرتزکی بهتر باشد، اما یک چیز وجود داشت که صد در صد از آن مطمئن بود: او ھرگز در نقش یک قهرمان راحت نبوده. او فقط ھاکی بازی می کرد. ھرگز نه جان کسی را نجات داده و نه جان خودش را برای کسی به خطر انداخته بود. او ھرگز یک قهرمان لعنتی نبود.. اما به نظر می رسید این مسئله برای درک خیلی اھمیت دارد.

- ممنون، ھکستر..
درک بطری اش را روی کابینت گذاشت.
- می خوای ببینی چجوری ترمز می گیرم؟
نه واقعا، اما وقتی طرز نگاه پسرک که آنطور به او نگاه می کرد را دید نتوانست بگوید نه.
- البته..
به اسکیت ھای درک اشاره کرد و ادامه داد:
- میتونی جلوی ورودی خونه نشونم بدی.
آنجا به اندازه ی کافی از خانه دور بود که پسرک نتواند به چیزی جز ماشین قراضه چلسی صدمه بزند. خوب واقعا! یک خراش دیگر روی آن چیزی به حساب می آمد؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
درک اسکیت ھایش را برداشت و ھردو به طرف ورودی خانه به راه افتادند. وقتی از جلوی دفتر می گذشتند چلسی سرش را از لای در بیرون آورد و گفت:
- میتونم باھاتون صحبت کنم آقای برسلر؟
مارک یک دستش را روی شانه ی درک گذاشت و گفت:
- تو برو بیرون و اسکیتاتو پات کن. یک دقیقه دیگه منم میام بیرون.
قبل از اینکه به طرف دستیارش برود با چشم درک را که از خانه و خارج و در را پشت سرش بست نگاه کرد. مطمئن بود دستیارش میخواھد درمورد چند دقيقه قبل صحبت کند.
در حالی که با خودش کنار می آمد گفت:
- بابت اینکه چند لحظه پیش گرفتمت معذرت میخوام.. دیگه ھیچوقت ھمچین
اتفاقی تکرار نمیشه..
گوشه ھای ل*ب چلسی بالا رفت و گفت:
- بیا فراموش کنیم اصلا ھمچین اتفاقی افتاده.
- ینی میتونی فراموش کنی؟
طبق تجربیات مارک زنان معمولا به هیچ وجه مایل به فراموش کردن چنین مسئله
ای نیستند!! آن ھا معمولا این اتفاق را ورد زبانشان کرده و تشریح و کالبد شکافی اش
می کنند.!
- اوه معلومههه !!...
چلسی ریز خندید و دستش را بالای سرش تکان داد انگار که آن خاطره از ذھنش دود شده و به ھوا رفته. و این حرکتش باعث شد لبه ی لباسش روی ران ھایش کمی بالا تر کشیده شود. خنده اش برای ھرکسی که جای مارک بود کمی زیادی تصنعی بود چه برسد به خود مارک.
- ... اصلا مشکل نیست. ھمین الانشم یادم رفته.
دروغگوی کوچولو. مارک چند قدم نزدیکتر رفت و درست در فاصله ای چند اینچ از چلسی ایستاد و چلسی را مجبور کرد سرش را عقب برده و صورتش را بالا بگیرد و چشمانش را به او بدوزد.. انگار که منتظر مارک است.
- خوشحالم که مسئله رو بزرگش نمیکنی.. من تو خواب و بیداری بودم...
و حالا نوبت مارک بود که دروغ بگوید.
- ... و تحت تاثیر قرصام یک ذره ھم پاتیل.
بعد از آن صبح اولی که چلسی آمده بود تا به حال ھیچ قرصی مصرف نکرده بود.
لبخند روی صورت چلسی ناپدید شد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
فک کنم در حال حاضر به ھم دیگه فھموندیم که اصلا جذب ھم دیگه نشدیم، حتی تو خلوت و دل خودمون. از نظر تو صورت و چھره ی من بد نیست ولی از اندامم خوشت نمیاد و گرچه از نظر من ظاھر تووو..
یک دستش را بالا گرفت و به چپ و راست تکان داد.
- ... بد نیست..ولی تو شدیدا بی ادبی و شخصیتتم افتضاحه . و من ھم از مردایی
که با شخصیتن خوشم میاد.
مارک به طرز لعنتی ای شک داشت اینطور باشد.
- آره جون خودت.
چلسی سعی کرد روی حرفش اصرار کند
- معلومه.
- داری مثل پیر دخترا حرف میزنی..
که در حقیقت چلسی کاملا برخلاف آن ھا بود..
- فقط پیردخترا از یه مرد به خاطر شخصیتش خوششون میاد.
چلسی انگشتش را به طرفش نشانه رفت و گفت:
- این دقیقا چیزیه که راجبش حرف میزنم! این حرف واقعا بی ادبانه بود! مارک شانه بالا انداخت و گفت:
- شاید، ولی حقیقته .
چلسی اخم کرد دست به سینه شد و گفت:
- اتفاقی که چند دقيقه قبل افتاد چیزی نبود که میخواستم راجبش باھات حرف بزنم. یکی از مامورای معالات املاک زنگ زد و در را*ب*طه با یه خونه تو بلوو بھم خبر داد. کم کم میزارنش تو لیست فروش بازار. ماموره میخواست قبل از اون و اول از ھمه به تو نشونش بده.
- قرارشو واسه ھفته ی آینده بزار.
- میخواد ھمین امروز نشونت بده.
به علامت نفی سر تکان داد و به طرف در رفت. در آن لحظه ھرچه کمتر در کنار دستیارش سپری می کرد بھتر بود.
- الان با ھکستر قرار دارم.
- اون بچه ھیچی نیس جز دردسر.
فقط درک تنھا نبود. مارک از کنار شانه اش به دستیار زیبا و نازش با موھایی سرکش و زبانی تند نگاه کرد. این زن سرتا پا دردسر بود. در ورودی خانه را باز کرد و پشت سرش بست. درک روی لبه ی ایوان نشسته بود و درحال بستن بند اسکیت ھایش بود.
- اون دختره خیلی بدجنسه.
- کی؟ چلسی؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
پایه ی عصای طبی اش را روی آخرین پله گذاشت و پایین آمد. چلسی شاید خیلی چیزھا بود، صفت آزار دھنده شاید اولین گزینه ی لیست بود، اما بدجنس نه.
- اون بھم چشم غره رفت.
مارک خندید.
- اون بھت چشم غره نرفت.
گرچه چندباری در موقعیت ھای مختلف چلسی به مارک ھم چشم غره رفته بود. روزی که فھمید مارک برای چه کاری می خواھد او را به داروخانه بفرستد بیشتر از ھمه در ذھن مارک مانده بود.
- اون فقط حرفیو بھت زد که دلت نمیخواست بشنوی. تو نباید ھمینطوری یھویی جلوی در خونه ی کسی سبز بشی. دور از ادبه .
گوشی ھمراھش را از جیبش بیرون کشید و به دست پسرک داد.
- زنگ بزن مامانت.
درک کار بند کفش ھایش را تمام کرد و گفت:
- اوه پسر..
- فک کردی یادم میره؟
- آره..
ھفت عدد را روی شماره گیر فشار داد و منتظر ماند تا تبر اعدامش فرود آید. ل*ب ھای عبوسش که به خط راستی تبدیل شده بود به لبخندی از ھم باز شد. و زمزمه کنان گفت:
- رفت رو پیغام گیر.
پسره ی خوش شانس.
- سلام مامان. من داشتم دوچرخه سواری می کردم که یهو رسیدم به خونه ی مربی برسلر. قبل ساعت شیش خونم. دوست دارم خداحافظ.
مارک گذاشت پسرک با این دروغش فعلا قسر در بروند.
پسرک گوشی را قطع کرد و آن را به مارک پس داد.
- الان دیگه میتونم عقب عقب اسکیت کنم. تو زیرزمین خونمون روش تمرین می کردم.
مارک گوشیش را درون جیبش سراند.
- نشونم بده ببینم.
درک ایستاد و پوزه ی اسکیت ھایش به طرف داخل مایل شدند. بازوانش را کمی باز کرد و به آرامی پاھایش را عقب و جلو کرد تا اینکه به وسط خیابان رسید و با چرخش یک پا از حرکت ایستاد. خیلی بھتر از حرکت ماشین برف روبی بود که تابستان گذشته استفاده می کرد اما میزان تعادلش ھنوز ھم افتضاح بود.
- خیلی خوب بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
درک لبخند زد و آخرین اشعه ھای آفتاب عصرگاھی موھایش را به آتش کشید و
ھاله ای روی پیشانی سفیدش انداخت.
- اینو داشته باش.
زانوانش را خم کرد فشارش را میان اسکیت ھایش متمرکز کرد و سرعت گرفت. چند قدم به طرف عقب برداشت و درست مثل بازیکنان درون زمین چنان خوشحالی کرد که انگار موفق شده حقه ی کلاه را اجرا کند. مشکل درک درست ھمینجا بود. او تظاھر بھ دل و جرات داشتن میکرد. جرات عنصر غیرقابل توصیفی بود که بی چون و چرا یک بازیکن خوب را تبدیل به یک بازیکن عالی می کرد. یک فرد ھرچقدرم تمرین کند با تمرین جرات داشتن را یاد نمیگرفت.
- داری خوب انجامش میدی...
اما بد شد چون جرات ھمه چیز نبود.
- .. ولی ھنوزم خم میشی که به پاھات نگاه کنی. قانون شماره ی یک تو ھاکی چیه؟
- نق زدن ممنوع.
- شماره ی دو؟..
- سرتو بالا نگه دار.
- خودشه .
با عصایش به پسرک اشاره کرد و ادامه داد:
- روی پرشا و گام ھات تمرین کردی؟
درک آه کشید.
- نه..
عصایش را پایین آورد و به ساعتش نگاه کرد .
- پس میخوام از اینجا تا سر خیابون بری و بر گردی در حالیکه سرت بالاست. چلسی پرده ھای سنگین و سیاه رنگ را کنار زد و به درک که در حال فشار آوردن روی زانوانش بود نگاه کرد. درحالی که به طرف انتھای خیابان اسکیت می کرد بازوانش را برای تعادل بیشتر کمی باز نگه داشته بود. ھمینکه سعی کرد بچرخد در یک چشم بھم زدن روی چشت استخوانیش زمین خورد.
مارک فریاد زد:
- سرتو بالا نگه دار!
درک ایستاد گرد و خاک روی شلوارش را تکاند و کل راه را اسکیت کنان برگشت. درک چلسی را به یاد روبرت گرینت (پسر مو نارنجی فیلم ھری پاتر) در اولین سری فیلم ھای ھری پاتر می انداخت. ولی کمی دست و پا چلفتی تر از آن. مارک در میانه ی خیابان با یک بطری نیمه پر از آن نوشیدنی سبز رنگ به درک رسید.

چلسی نمیتوانست بشنود مارک چه چیزی به پسرک می گوید فقط
 
بالا