mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
- میدونم اما زنا نباید در این مورد سوال کنن وقتی خودشون نمیخوان درمورد خودشون حرف بزنن...
راست ایستاد و دست ھایش دو طرف بدنش افتادند.
- ... بعضی چیزا شخصین...
به طرف وزنه ھا رفت و پین آن را تنظیم کرد.
- ... شاید نمیخوام ھمه از مسائل خصوصیم سر در بیارن.
دیر شده بود. یادداشت لیدیا فراری چندین ماه قبل از اینکه چلسی آن را پاک کند در صفحه پست شده بود. احساس کرد که شاید باید قبل از اینکه کس دیگری پیش قدم شود موضوع را به او بگوید.
- تو لیدیا فراری میشناسی؟
ابروھایش پایین آمدند و به طرف صندلی ای رفت موقعی که وارد شده بود روی آن نشسته بود.
- منظورت یک ماشینه؟
میله ی بالای سرش را گرفت و به ارامی نشست.
- نه. فک نمیکنم...او یک یادداشت تو صفحه ت نوشته.
ھردو دستش را به دو طرف کاملا باز کرد و دمبل ھا را ھمزمان به طرف بدنش کشید.
- نمیشناسمش.
- ادعا میکند که با ھم تو لاوا لونژ آشنا شدین ولی بعدش بھش حتی زنگم نزدی.
دمبل ھا وسط ھوا متوقف شد. مارک از درون آینه به چلسی نگاه کرد و گفت:
- دیگه چی گفته بود؟
- که اون بھترین دیدار عمرش بوده و وقتی بھش زنگ نزدی احساساتش جريحه دار شده و قلبش شکسته.
دمبل ھا را بالا برد و سپس پایین آورد. و ھمزمان ماهیچه ھای بازوھا و کمرش منقبض و منبسط شد.
- دختره مخ تعطیل بود.
- پس میشناسیش.
- اونو یادم میاد. لعنتی خوب یه جورایی سخته یه زنو با اون ھمه سوراخ و حلقه رو بدنش فراموش کرد..
درحالی که وزنه را بلند میکرد فکش منقبض شد.
- کجاشو سوراخ کرده بود.
- ھمه جا. تقریبا وحشت کرده بودم که نکنه با خراشیدگی یا زخمایی که جاشون نمیره از خونه ش بیام بیرون.
راست ایستاد و دست ھایش دو طرف بدنش افتادند.
- ... بعضی چیزا شخصین...
به طرف وزنه ھا رفت و پین آن را تنظیم کرد.
- ... شاید نمیخوام ھمه از مسائل خصوصیم سر در بیارن.
دیر شده بود. یادداشت لیدیا فراری چندین ماه قبل از اینکه چلسی آن را پاک کند در صفحه پست شده بود. احساس کرد که شاید باید قبل از اینکه کس دیگری پیش قدم شود موضوع را به او بگوید.
- تو لیدیا فراری میشناسی؟
ابروھایش پایین آمدند و به طرف صندلی ای رفت موقعی که وارد شده بود روی آن نشسته بود.
- منظورت یک ماشینه؟
میله ی بالای سرش را گرفت و به ارامی نشست.
- نه. فک نمیکنم...او یک یادداشت تو صفحه ت نوشته.
ھردو دستش را به دو طرف کاملا باز کرد و دمبل ھا را ھمزمان به طرف بدنش کشید.
- نمیشناسمش.
- ادعا میکند که با ھم تو لاوا لونژ آشنا شدین ولی بعدش بھش حتی زنگم نزدی.
دمبل ھا وسط ھوا متوقف شد. مارک از درون آینه به چلسی نگاه کرد و گفت:
- دیگه چی گفته بود؟
- که اون بھترین دیدار عمرش بوده و وقتی بھش زنگ نزدی احساساتش جريحه دار شده و قلبش شکسته.
دمبل ھا را بالا برد و سپس پایین آورد. و ھمزمان ماهیچه ھای بازوھا و کمرش منقبض و منبسط شد.
- دختره مخ تعطیل بود.
- پس میشناسیش.
- اونو یادم میاد. لعنتی خوب یه جورایی سخته یه زنو با اون ھمه سوراخ و حلقه رو بدنش فراموش کرد..
درحالی که وزنه را بلند میکرد فکش منقبض شد.
- کجاشو سوراخ کرده بود.
- ھمه جا. تقریبا وحشت کرده بودم که نکنه با خراشیدگی یا زخمایی که جاشون نمیره از خونه ش بیام بیرون.