به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- میدونم اما زنا نباید در این مورد سوال کنن وقتی خودشون نمیخوان درمورد خودشون حرف بزنن...
راست ایستاد و دست ھایش دو طرف بدنش افتادند.
- ... بعضی چیزا شخصین...
به طرف وزنه ھا رفت و پین آن را تنظیم کرد.
- ... شاید نمیخوام ھمه از مسائل خصوصیم سر در بیارن.
دیر شده بود. یادداشت لیدیا فراری چندین ماه قبل از اینکه چلسی آن را پاک کند در صفحه پست شده بود. احساس کرد که شاید باید قبل از اینکه کس دیگری پیش قدم شود موضوع را به او بگوید.
- تو لیدیا فراری میشناسی؟
ابروھایش پایین آمدند و به طرف صندلی ای رفت موقعی که وارد شده بود روی آن نشسته بود.
- منظورت یک ماشینه؟
میله ی بالای سرش را گرفت و به ارامی نشست.
- نه. فک نمیکنم...او یک یادداشت تو صفحه ت نوشته.
ھردو دستش را به دو طرف کاملا باز کرد و دمبل ھا را ھمزمان به طرف بدنش کشید.
- نمیشناسمش.
- ادعا می‌کند که با ھم تو لاوا لونژ آشنا شدین ولی بعدش بھش حتی زنگم نزدی.
دمبل ھا وسط ھوا متوقف شد. مارک از درون آینه به چلسی نگاه کرد و گفت:
- دیگه چی گفته بود؟
- که اون بھترین دیدار عمرش بوده و وقتی بھش زنگ نزدی احساساتش جريحه دار شده و قلبش شکسته.
دمبل ھا را بالا برد و سپس پایین آورد. و ھمزمان ماهیچه ھای بازوھا و کمرش منقبض و منبسط شد.
- دختره مخ تعطیل بود.
- پس میشناسیش.
- اونو یادم میاد. لعنتی خوب یه جورایی سخته یه زنو با اون ھمه سوراخ و حلقه رو بدنش فراموش کرد..
درحالی که وزنه را بلند میکرد فکش منقبض شد.
- کجاشو سوراخ کرده بود.
- ھمه جا. تقریبا وحشت کرده بودم که نکنه با خراشیدگی یا زخمایی که جاشون نمیره از خونه ش بیام بیرون.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- یادداشتش ھنوزم رو صفحه ست؟
- پاکش کردم.
- ممنون.
- خواھش میکنم...
برای چند لحظه به مارک خیره شد، سپس گفت:
- انقدام بابت اینکه ھمه از موضوع خصوصی بین تو و لیدیا فراری خبر دارن
ناراحت به نظر نمیای.
- اول اینکه شک دارم اصلا این اسم واقعیش باشه.
مارک نفس عمیقی درون ریه ھایش محبوس کرد و سپس آزاد کرد. و بعد ادامه
داد:
- ...بعدشم زنا ھمیشه ی خدا درمورد من ازین حرفا میزنن. حتی اگه تو عمرمم ندیده باشمشون.
ھمینکه چلسی میخواست یادآوری کند او که با لیدیا فراری آشنا بوده مارک اضافه کرد.
- دیگه عادت کردم.
- و این اذیتت نمیکنه؟
مارک شانه بالا انداخت و گفت:
- مردم معمولا ھرچی دلشون بخواد میگن و مینویسن اصلا اھمیتی ھم نداره که حقیقت داره یا نه. ھرکسی عادات خاص خودشو داره وقتی گفتم نمیخوام درمورد مسائل شخصیم حرف بزنم منظورم این بود که نمیخام وقتی من فکرم یه جا دیگه س در این موارد حرف بزنم یک جورایی جو رو خراب می‌کنه .
نفس عمیقی کشید و آن را بیرون داد. چلسی حدس زد که باید موضوع لیدیا فراری با پایان رسیده اما مارک ادامه داد:
- خوب باید گفت نسبت به تجربه ای که اون زن با من داشت باید بشینم به خاطر چیزایی که نگفته خدا رو شکر کنم.
چلسی ل*ب پایینش را گاز گرفت و با خودش در جنگ بود که فضولی نکند. اما شکست خورد.
- مثلا چیا؟
- به تو ربطی نداره خاله ریزه ی فضول....
ھردو دستش را روی میله ی وزنه بھم نزدیک کرد.
- .. بازم داریم درمورد مسائل من حرف میزنیم و تو یک کلمه ھم درباره ی مسائل خودت نگفتی.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- چرا ھروقت یه سوال میپرسم میشه فضولی و اسمم میشه خاله ریزه ی فضول؟
در حالی که وزنه را بلند میکرد سریع نفسش را حبس کرد و به ارامی بیرون داد. به جای جواب دادن به سوالش ادامه داد:
- دومین چیزی که زنا معمولا نمیخوان راجع بھش حرف بزنن... جراحی پلاستیکه. خیلی از زنا جراحی زیبایی کردن اما ھیچکدومشون اعتراف نمیکنن....
از کنار شانه اش به چلسی نگاه کرد و پرسید:
- داری پس انداز میکنی برای جراحی بینیت؟
چلسی با تعجب زیاد گفت:
- چییی؟!! بینی من ھیچ مشکلی نداره...
یک دستش را به طرف صورتش بالا آورد و پرسید:
- بینیم چه مشکلی داره؟
- ھیچی. ھمسر سابقم بینیشو عمل کرده بود ولی میخواست به عنوان یه راز خیلی بزررگ پیش خودش نگه داره...
نگاھش را به طرف آینه برگرداند و ادامه داد:
- انگار که ھیچکی به صورتش نگاه نمیکنه و متوجه نمیشه.
چلسی دستش را کنار بدنش انداخت و گفت:
- نه. بینیم نیست.
چلسی از سر جایش بلند شد و به طرف چند دسته وزنه که روی ھم گذاشته شده بود رفت. اکه ھی.. واقعا اھمیت میداد به اینکه مارک بفھمد یا نه؟ اینطور نبود که به نظرات او اھمیت دھد نه. دستش را روی وزنه ی بالایی گذاشت و گفت:
- میخوام به اندازه ی کافی پول جمع کنم برای جراحی شانه .
وزنه روی زمین افتاد. نگاھش را به طرف شانه ھای چلسی پایین آورد و گفت:
- به نظرت به اندازه ی کافی چهار شانه نیست؟
چلسی اخم کرد و سر تکان داد
- اه
نگاھش را به طرف چشمان چلسی برگرداند و ادامه داد:
- چرا؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
به نوعی میدانست که او این مسئله را درک نمیکند. حتی خانواده ی خودش ھم درک نمیکردند چه رسد به او.
- از شانه ھای افتاده خوشم نمیاد. کارا رو برات سخت میکنن. حتی پیدا کردن لباسایی که اندازت بشه سخته. و به خاطرش شونه درد و کمر درد میگیرم.
مارک ایستاد و حوله ای که ھنوز دور گردنش برد را برداشت. و ایستاد.
- پس کار خوبی میکنی.
اوپس.
- تو فکر نمیکنی تصمیم اشتباهیه؟
- برات چه اھمیتی داره من چه فکری میکنم؟ اگه کمر درد داری، و میتونی برای درست کردنش کاری بکنی. پس باید انجامش بدی.
مارک این مسئله را خیلی منطقی به نظر رساند.
چلسی نگاھش را به زمین انداخت و بین کفش ھایش به نقطه ای خیره شد.
- واسه دختر قد بلند شاید مشکلی نداشت اما تو یه دختر ریزه میزه ای.
ناگھان چلسی نگاھش را بالا آورد. و به مردی که چند قدم آن طرفتر ایستاده بود دوخت. مردی عظیم الجثه، بدطینت با موھای مرطوب روی سرش به حالت شلخته ای فرم گرفته بود. اگر واقعا مارک را نمیشناخت و نمیدانست که چه عوضی به تمام معنایی میتوانست باشد، ممکن بود در خطر افتادن در دام عشق مارک می بود.

مارک گفت:
- چیه؟
چلسی سرتکان داد و نگاھش را از او برگرفت:
- خانوادم راضی نیستن این کارو بکنم. ھمشون فکر میکنن که من یه دختر سبک سر و بی فکرم و بعدا ازین کارم پشیمون میشم.
- تا حالا که با ھیچ سبک سری ای منو بیچاره نکردی.
نگاھش را دوباره به نگاه مارک دوخت و ناخودآگاه ل*ب ھایش از ھم باز شد. در تمام زندگیش ھمه به او میگفتند سبک سر و اینکه به این خاطر در زندگیش نیاز به راھنمایی بقيه دارد...
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- طبق نظر ھمه ی اعضای خانوادم. زندگیم رو ھواست. پر از ھرج و مرج و بی نظمی... غیرقابل کنترل..
مارک سرش را به یک طرف خم کرد و چلسی را از نظر گذراند.
- شاید محیط اطرافت پر از بی نظمی باشه ولی تو زندگیتو تحت کنترل داری.
یک گوشه ی ل*ب ھایش به پوزخندی کمی بالا رفت و ادامه داد.
- قبلا زندگی منم تحت کنترل بود. الان دیگه نیست.
- ولی به نظر من که زندگیت کامله ھمه چی داره ھمه چی تحت کنترلته .
- این به این خاطره که نمیدونی زندگی قبل از تصادفم چطور بوده.
- ینی یه آدمی بودی که مثل وسواسیا دوس داشتی ھمه چی زیر کنترلت باش؟
- فقط دوست داشتم ھمه کارا به روش من انجام بشه ھمین....
البته که ھمینطوره..
- ... من از ھمون روزی که در حالیکه منو به تخت بسته بودنو به ھزار نوع دم و دستگاه مختلف وصل بودم تو بیمارستان چشمامو باز کردم کنترل زندگیمو از دست دادم.
- چرا به تخت بسته بودنت؟
حتی با دیدن زخم ھا خیلی سخت بود که به او نگاه کند، بھ این مرد محکم و استوار، و فکر کند که روزی چقدر ناخوش احوال بوده و چقدر به آغوش مرگ نزدیک. مارک بیش از آن چیزی که فکر می کرد تحت کنترل بود.
- اگه جراحی چیزیه که میخوای خوب انجامش بده...
شانه را بالا انداخت.
- ...این زندگی توعه .
- بو فکر میکنه این کار یه نوع قطع عضوه.
- تو که بو نیستی.
- میدونم ولی...
چطور میتوانست این مسئله را برای کسی که دوقلو نیست توضیح دھد؟
- ... وقتی تو تمام زندگیت شبيه یه نفر دیگه بودی، عوض کردنش یه جورایی ترسناکه . عجیبه.
عصای طبی اش که به دسته ی وزنه ھا تکيه داده شده بود را برداشت.
- ... ولی شایدم من آدم اشتباهی برای نظر دادن راجع به این مسئله باشم. من بیشتر به پاھا علاقه دارم.
عصای از دستش رھا شد و با صدای خفه ای روی فرش افتاد.
- لعنتی...
برای تعادل یک دستش را به ستون وزنه ھا گرفت و به آرامی خم شد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
بدون ھیچ فکری چلسی جلو رفت و روی یک زانو نشست.
عصا را برداشت و نگاھش را بالا برد.

صورت مارک درست بالای صورتش بود. و درخششی تاریک و پر اشتیاق در چشمان قھوه ایش جا خوش کرد.

- کاش اینکارو نمیکردی؟
صدایش به زمزمه ای خشن به گونه اش خورد.
- چه کاری؟
بلند شد و با قد بلندش بر روی چلسی سایه انداخت.
- دورو بر من گشتن و طوری رفتار کردن که انگار من یه بیچارم و به کمکت نیاز دارم.

چلسی ھم ایستاد .از کنار چلسی گذشت و به طرف در رفت. حسی به چلسی می گفت که احتمالا اگر میتوانست بدود با حداکثر سرعت از اتاق خارج می شد.

چلسی برگه ھا را از روی نیمکت برداشت و چند قدم به طرفش برداشت.
- نمیخوای به جزئیات لیست خونه ھا نگاه کنی؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- نیازی نیس.. خودت میدونی دارم دنبال چی می گردم....
درون چھارچوب در ایستاد و عملا چھارچوب در را با شانه ھای پھنش پر کرد.
- ... قرار چندتاشو بزار و بعد بھم زنگ بزن.
- میخوای به خاطر قرار معاملات املاکی بھت زنگ بزنم؟
آره...
یکی از دست ھایش را به چھارچوب سفید در گذاشت و درحالیکه پشتش به چلسی بود صورتش را به یک طرف برگرداند سایه و نور ھمرمان روی صورتش ریخته بود.
- شمارمو که داری. دیگه نیازی نیست دنبال من تو خونه بچرخی.
نگاه چلسی از پشت موھای تیره ای به طرف ستون فقراتش پایین آمد.
- مشکلی با این کار ندارم.
- ولی من دارم.
- اما...
چلسی سر تکان داد و ادامه داد:
- اگه فقط تو اتاق بغلی باشی چی؟
- اونموقع ھم باید زنگ بزنی نیازی به رودررو شدن نیست.
چی؟! چه اتفاقی افتاد؟ و چرا واقعا اصلا از این قضیه تعجب نمی کرد؟
چلسی آن روز تقریبا پنج بار به مارک زنگ زد. بیشتر برای اذیت کردن مارک.
- از رنگ زرشکی خوشت میاد؟ یه خونه پیدا کردم که احتمالا خوشت میاد ولی کل خونه با فرشای زرشکی پوشیده شده.
- محض خدا فقط چندتا قرار بزار.
تق.
نیم ساعت صبر کرد و باز زنگ زد.
- نمیخوای کت و شلوار جشنتو ببرم خشک شویی؟
- نه.
تق.
ظهر زنگ زد و پرسید:
- نظرت راجع به یه ساندویچ چیه؟
- خودم میتونم ساندویچ لعنتی خودمو درس کنم.
لبخندی زد و گفت:
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
- میدونم... فقط گفتم حالا که داری برای خودت درس میکنی میتونی برای منم درست کنی. من کالباس و پنیر دوست دارم با یکم کاھو و یکم....
تق.
ھیچ ساندویچی برایش آورده نشد و بیشتر ناراحت شد وقتی که صدای مارک را از آشپزخانه میشنید که با صدای بلند آشپزی میکرد. نامه ھای بیشتری را جواب داد و تا ساعت دو صبر کرد و باز زنگ زد.
- یه سنجاب تو حیاط خونته .
- داری مسخرم میکنی؟
- نه ھمین الان دارم نگاش میکنم.
- به خاطر یه سنجاب لعنتی بھم زنگ زدی؟
- معلومه! میخوای زنگ بزنم به مامور دفع حیوانات موذی تا یه چندتا تله ی سمی کار بذارن؟
مارک زیر ل*ب چیزی در مورد اینکه او از دم دیوانه است گفت و سپس: تق.
کمی بعد از آن اتومبیلی شاسی بلند به رنگ قرمز براق جلوی خانه ایستاد و مارک سوار آن شد. احتمالا یکی از دوستان ھاکی بازش پشت فرمان بود. چلسی به گوشی اش زنگ زد اما به پیغام گیر متصل شد. آقای عوضی گوشی را خاموش کرده بود.
صبح روز بعد وقتی چلسی سرکارش حاضر شد به مارک زنگ زد تا ببیند گوشیش را روشن کرده یا نه. اینبار موضوع مھمی برای صحبت داشت.
- قرار سه تا خونه رو برای دوشنبه گذاشتم درست بعد از قرار دندونپزشکیت.
- از دندونپزشک متنفرم.
- ھمه از دندونپزشک متنفرن.
یادداشت ھایش را ورق زد و ادامه داد:
- ... یک چھارخوابه تو anne quin ھست یه چهارجواب تو جزیره ی مرسر که بھم گفتن اونقدرام از جایی که الان زندگی میکنی دور نیست . و یک خونه ی تو دل برو
ی شیک شیش ھزار متر مربعی توی کرکلند.
- خوبه. ھمین؟
- نه. فک میکنم باید آپارتمان خیابون دوم رو ھم ببینی. میدونم که گفتی از شلوغی پایین شھر خوشت نمیاد ولی باید ببینیش تا بفھمی...
- نع.
تق.
نیم ساعت صبر کرد و دوباره زنگ زد.
- با خودم انگور آوردم. یکم میخوای نمیدونی چقد تازه و خوشمزه س.
تق
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
یک ساعت صبر کرد و دوباره:
- منظور از کله پا شدن چیه؟ مگه وقتی میفتیم پا کله نمیشی؟
ناگھان مارک چنان دادی زد که انگار در ھمان اتاق بود.
- می کشمتتتتتت!
جلوی در ایستاده بود.
چلسی از جا پرید و صندلیش را دور زد و پشت آن پناه گرفت.
- یا خدا...
فاتحه ی خودش را خواند.
- به خدا قسم اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه با اون مزخرفاتت بھم زنگ بزنی با ھمین دستام خفت می کنم.
به نظر خیلی جدی می آمد. چشمانش خ.مار و نیمه باز بود از ظرفی ھم پر از آتش خشم. برای تنوع آن روز شلوار جین پوشیده بود با یک تی شرت سفید. فقط جای یک سیگار در حال دود خالی بود.
چلسی انگشتانش را روی گلویش گذاشت و تپش قلب دیوانه کننده اش را حس کرد.
- نزدیک بود از ترس بمیرم!
- انقدام خوش شانس نیستم.
برای چند لحظه با نگاھی پر از خشم به چلسی خیره شد. نگاھی که چلسی شرط می بست از آن جلوی حریفانش استفاده می کرد. نگاھی که مطمئن بود روی ھمه کارگر می شد.
- منتظر یه تلفن از مدیر برنامه ھام ھستم از تلفن خونه. جواب نده.
برگشت و از آنجا رفت و صدایش به گوش رسید که گفت:
- و به خاطر خدا ھم که شده به گوشیم زنگ نزن.
عاقلانه لبش را گزید و به خودش یاد آوری کرد که چقدر خواستار این شغل است. چقدر به این شغل نیاز دارد. تا پایان روز خودش را سرگرم نگه داشت. یک قرار برای مسئول معاملات املاک گذاشت تا ھفته ی بعد درست بعد از اینکه نظافت چی رفت نگاھی به خانه ی مارک بیندازد.
ساعت سه مدیر بنگاه معاملات املاک به چلسی زنگ زد و خبر داد که از یک ساعت پیش خانه ای جدید در محله ی بیلوو وارد بازار شده. ھنوز حتی وارد لیست فروش ھم نشده بود اما چلسی مطمئن بود که این خانه ھمینکه وارد لیست بزار شود چشم به ھم نزده فروش خواھد رفت. احتمالا حتی قبل از روز دوشنبه که برای دیدن خانه ھا می رفتند. بعد از اینکه تماسش را با مامور معاملات املاک قطع کرد به تلفن درون دستش خیره شد. چلسی نمیخواست بمیرد. نمیخواست خفه شود.... اما اگر
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,161
مدال‌ها
10
سکه
18,017
درمورد این خانه به مارک چیزی نمی گفت نسبت به وظيفه و شغلش کوتاھی کرده بود. و خبر این خانه ی جدید جزو مزخرفات ھم محسوب نمی شد. پس نفس عمیقی کشید و سریع به مارک زنگ زد. تلفنش در گوشه ای از خانه شروع به زنگ زدن کرد اما جواب نداد. دوباره زنگ زد و سعی کرد صدای زنگ woman American را دنبال کند و به طرف قسمت عقب خانه به راه افتاد. مارک را در اتاق استراحتش در حالی که خواب بود پیدا کرد. و یکبار دیگر صدای تلوزیون خیلی کم بود و مارک روی کاناپه ی بزرگ یونانی دراز کشیده بود.
کنار چھارچوب در ایستاد و نامش را صدا زد.
- آقای برسلر.
ھیچ تکانی نخورد پس نزدیک تر رفت. دست راستش روی بدنش بود و آتلش را ھم نبسته بود.
- آقای برسلر.
از روی تی شرتش بدنش را خاراند اما باز ھم بیدار نشد. خم شد و بازویش را لمس کرد.
- آقای برسلر باید باھاتون حرف بزنم.
به آرامی پلک ھایش را از ھم باز کرد و به طرف بالا به چلسی چشم دوخت.
گیجی ابروانش را به ھم گره زده بود و با صدایی خشن و خمار آلود از خواب پرسید:
- چرا دوباره لباس پوشیدی...
چلسی در حالی که دستش روی شانه ی مارک بود سرجایش یخ زد:
- ھانن؟؟!!
- اشکالی نداره...
لبخندی شیرین و زیبا به ل*ب ھایش انحنا بخشید. مار داشت طوری به چلسی نگاه می کرد که انگار واقعا از دیدنش خوشحال شده! درست برخلاف نگاھی که چند ساعت قبل به چلسی انداخته بود. نگاھی که به او میگفت آماده ی کشتن است. با دیدن آن لبخند که به چشمانش ھم سرایت کرده بود چلسی میتوانست تقریبا ھرچیزی را ببخشد.
- باید باھاتون صحبت کنم آقای برسلر.
ھوا با آه کوچکی شش ھایش را تخلیه کرد.
- آقای برسلر!!
مارک نگاه خواب آلودش را از پشت پلک ھای سنگینش به او دوخت.
- فک نمیکنی وقتشه منو مارک صدا کنی؟
 
بالا