جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
158
پسندها
993
زمان آنلاین بودن
1d 9h 26m
امتیازها
73
سکه
781
  • #111
مردمک چشمان قشنگش از نم اشک می‌درخشید.
- ماه‌بانو، تو رو خدا به حسام نگو، بفهمه دیوونه میشه.
اخم کرد و هر دو دستش را گرفت.
- چند بار بگم حنا، بی‌خودی داری واسه خودت استرس می‌تراشی. بعدش هم، مگه مغز خر خوردم به حسام بگم؟! تازه از خداش هم باشه همچین کسی خواهرش رو دوست داره.
آن‌قدر مصمم با او صحبت کرد که کمی آرام شد و در حالی که سرش را تکان می‌داد، با خودش زیر ل*ب تکرار می‌کرد:
- آره درست میگی، درست میگی.
سری به تأسف تکان داد و ابروهایش را به طرز بامزه‌ای بالا برد که بالاخره لبخند شیرینی روی لبانش نشست.
- نگاهش کن، به خاطر خانم چشم‌هام داشت از حدقه بیرون می‌زد.
لبخندش تبدیل به قهقهه شد. بعد از ب*وس*یدن صورتش گفت:
- تو بهترین خواهر دنیایی.
چیزی نگفت و با هم به سیامک ملحق شدند. تا تاریکی هوا در شهر گشت زدند. بین راه، سیامک مدام شوخی می‌کرد و آن دو را می‌خنداند. به بام تهران رفتند و روی تختی نشستند. نگاه ماه‌بانو دور و اطرافش را می‌کاوید. نسیم ملایمی پوستش را نوازش می‌داد. سیامک سفارش قلیان و چای و کیک داد که حنانه با اخم و ناز دست‌ به‌ س*ی*نه شد.
- گفته‌ بودم از دود بدم میاد.
مردانه و جذاب خندید و هم‌زمان گونه‌اش را کشید.
- یه شبه عزیزم، بذار بهمون خوش بگذره.
چپ‌چپ نگاهش کرد.
- حتماً با قلیون خوش می‌گذره، نه؟
جوری عاشقانه و محبت‌آمیز نگاهش کرد که دخترک تسلیم شد و دیگر مخالفتی نکرد. گارسون سفارش‌ها را که آورد، سیامک در گوش حنانه چیزی گفت که در آن لحظه، هردویشان متوجه نشدند. سرگرم خوردن چای، در آن هوای خوش و ملایم مشغول گپ زدن بودند که همان مستخدم، با کیکی درون دستش به سمتشان آمد. یک کیک کوچک شکلاتی مربعی شکل، با شمع بیست سالگی رویش. ماه‌بانو لبخند‌زنان به حنانه نگاه کرد. چشمانش پر از غنچه‌های زیبای شوق بود. اگر می‌توانست سیامک را همان‌جا ب*غ*ل می‌کرد و می‌ب*و*سید.
- وای! چی... چی کار کردی؟
زبانش بند آمده‌ بود و نمی‌توانست به خوبی ابراز خوش‌حالی کند. سیامک بعد دادن انعام به مرد، قلیانش را کناری کشید و کیک را جلوی حنانه گذاشت.
- برای تو که وجودت زندگیم رو به شیرینی عسل کرده.
حتی او هم از این رمانتیک بودنش به وجد آمده‌ بود. حنانه، هیجان‌زده دست جلوی دهانش گرفت. حتی پلک هم به زور می‌زد. سیامک تعللش را که دید، جایش را عوض کرد و کنارش نشست.
- به چی زل زدی خانمی؟ داره حسودیم میشه‌ ها! بابا یه خرده هم به منِ دل‌خسته نگاه کن.
ماه‌بانو با لبخندی غمگین، نظاره‌گر این لحظات زیبای عاشقانه بود. حنانه با شور و اشتیاق شمع تولدش را فوت کرد و سیامک بود که انگشتر حلقه‌ی نشان ظریفی را در انگشت کوتاه دخترک فرو کرد. نگین انگشتر با یک قفل ریز باز میشد که در آن به لاتین، واژه‌ی «عسل» حک شده‌ بود. تنهایشان گذاشت که مزاحم خلوت زیبایشان نشود. از این بالا، تهران بزرگ مثل یک نقطه دیده میشد. خانواده‌های زیادی و بعضاً دختر و پسرهای جوان، پاتوق آخر هفته‌شان بام تهران بود. نوای غم‌انگیز ویالون، او را به گذشته‌های دور برد. گوشه‌ای ایستاد و به دختر هنرمندی که ماهرانه می‌نواخت خیره شد. جمعیت کمی، به تماشا دورش حلقه زده‌ بودند. قطره‌ای صورتش را خیس کرد. سر به سوی آسمان نارنجی گرفت. هوا که ابری نبود! صدایی از پشت سر اسمش را خواند:
- ماه‌بانو؟
به پشت سر برگشت که با قیافه‌ی شاداب حنانه مواجه شد. قدم‌زنان پیش آمد که کم‌کم، لبخندش ازبین رفت.
- حالت خوبه تو؟ یکهو کجا رفتی؟
دستی به چشمان خیسش کشید و لبخندی از سر اندوه زد.
- چیزی نیست. سیامک کجاست؟
با آوردن اسمش، همه‌چیز از ذهنش پاک شد و دوباره هیجان قاطی حرف زدنش شد:
- داره میره واسمون بلیت بگیره. نظرت با سورتمه چیه؟
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
158
پسندها
993
زمان آنلاین بودن
1d 9h 26m
امتیازها
73
سکه
781
  • #112
یک تای ابرویش بالا رفت. تا به خودش بیاید، درون سورتمه، کنار حنانه نشسته‌ بود. سیامک هم در واگن جلویی بود. آن ارتفاع و جاده‌های پر پیچ و خم، موهای تنش را سیخ می‌کرد. چشم بسته جیغ می‌کشید. حنانه برعکس او نمی‌ترسید و وقتی بد و بیراه می‌داد، به او خنده می‌کرد‌. دخترک بی‌شعور! چند تا عکس یادگاری هم از خودشان انداخت که حال و روزش در عکس‌ها دیدنی بود. در مقابل اصرارشان برای رفتن به شهربازی، پیشنهادشان را محکم رد کرد.
- نه دیگه، بهتره تنها باشین. باید برم خونه، کلی کار سرم ریخته.
سیامک از این مخالفت سریعش تعجب کرد. حنانه در حالی که به زور خنده‌اش را کنترل می‌کرد، چشمکی به رویش زد.
- آره خب، بالاخره شوهرداری سخته! یه شام خوشمزه واسه داداشم درست کن. لاغر شده آبجی، حسام این‌جوری نبود ها!
پاهایش از حرکت ایستاد. حرفش جدی نبود، اما مگر نمی‌گویند که حقیقت را میان شوخی می‌شود پیدا کرد؟ آهی کشید و ظاهرش را حفظ کرد. همان‌جا از سیامک و حنانه خداحافظی کرد و مسیرشان از هم جدا شد. حسام تغییر کرده‌ بود. از بس سیگار و بی‌خوابی می‌کشید، زیر چشمانش سیاه و گودافتاده‌ بود. هیچ چیزشان مثل زن و شوهرهای عادی نبود. صبح تا شب کار، نه حرف مشترکی که بنشینند و با هم بگویند، نه مثل سیامک و حنانه عاشق هم بودند. سردرگم و مسکوت، روزهایشان را به هوای یافتن گمشده‌ای به شب می‌رساندند‌. یعنی قرار بود تا آخر به همین منوال زندگی کنند؟ مغموم به مسیر سنگ‌فرش خیابان خیره شد. ترجیح داد کمی تا مسیر خانه را قدم بزند. هوا کم‌کم رو به سردی می‌رفت. نفس عمیقی کشید. کمی آن‌طرف‌تر، کسی را دید که سرجایش خشکش زد. امیرعلی، تکیه بر کاپوت ماشینش، سرش در موبایل می‌چرخید. قلب بی‌قرارش خود را به دیواره‌ی س*ی*نه‌اش می‌کوبید. باورش نمی‌شد. فکر کرد شاید توهم زده؛ اما این سمند سفید مال خودش بود. وقتی سرش از روی موبایل بالا آمد و میان عابرین اوی مجسمه را یافت، تنش لرزید. از همین فاصله هم برق ناباوری را در عمق چشمانش می‌دید. بعد از دو ماه، انگار مثل یک رویا بود. به سمتش که قدم برداشت، مغزش به او هشدار داد. هنوز همان بود، با موهای کمی بلند شده‌ی مرتبش و ته‌ریش منظمی که به صورتش می‌آمد. انگار تازه از سفر برگشته‌ بود که لباس نظامی‌اش را بر تن داشت. کمی عقب رفت، پاهایش تحمل وزنش را نداشتند. زیر ل*ب واژه‌‌ی نامفهومی از دهانش خارج شد. فقط می‌خواست برود. امیرعلی اول متعجب و بعد پر از دلخوری به دخترک خیره نگاه کرد. زبانش نمی‌جنبید صدایش بزند. چقدر تغییر کرده‌ بود؛ باید می‌گفت شکسته‌تر شده. مگر چه مدت گذشته‌ بود؟ سرتاپایش را برانداز کرد. ماه‌بانو از وحشت قدم دیگری به عقب برداشت. این درست نبود. با خود عهد بسته‌ بود که دیگر به این مرد و هر چیزی که به او ربط داشت فکر نکند. در یک لحظه تصمیم گرفت و پشت به او راه بی‌راهه‌ای را در پیش گرفت. حتی یک لحظه هم برنگشت و نگاهش نکرد. قلب پاره شده‌اش را در همان خیابان جا گذاشت. قطره اشک سمجی که می‌آمد روی گونه‌اش بنشیند را با سرانگشت سرد دستش گرفت. دلش بدجور می‌سوخت. به خودش نهیب زد. او دیگر شوهر داشت. برگشته که برگشته‌ بود. چرا دست از آسیب زدن به خود برنمی‌داشت؟ به آسمان پر ستاره نگاه کرد. هوا رو به تاریکی می‌رفت. قبل از آن‌که در خیابان‌های ناآشنا گم شود، سریع اسنپ گرفت و به خانه برگشت. در عین ناباوری ماشین حسام را در حیاط دید. بعید بود این موقع از ساعت حجره را رها کند. چراغ‌های خانه روشن بودند. از مسیر سنگی حیاط گذشت و با کمک نرده‌های سفید، پله‌های مرمری و کوتاه ایوان را طی کرد. از شانس بدش در سالن حضور داشت. بوی سیگار به مشامش خورد و نفسش را تنگ کرد. برخلاف باورش، غرق دفتر و دستک پیش رویش بود که در جواب سلامش فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد‌. سریع خودش را در آشپزخانه چپاند تا لیوان آبی برای خودش بریزد. در همان سینک چند مشت آب سرد بر صورتش پاشید. یاد امیرعلی و نگاه پرسوزش از خاطرش نمی‌رفت. گویی درونش را با گلوله منفجر کرده باشند. حس تنفرش نسبت به حسام و این زندگی پوشالی، در وجودش غوغا می‌کرد. با صدای زنگ موبایل، خط بطلانی روی افکارش کشیده شد. لحظه‌‌ای نگذشت که حسام جواب داد. گوش‌هایش ناخودآگاه تیز شدند. مثل این‌که در کارش گیر و گوری به وجود آمده‌ بود که با شخص پشت خط بحث می‌کرد. چند دقیقه بعد مکالمه‌اش قطع شد و با فرد دیگری تماس گرفت. او هم در صورتی که جلوی دید حسام نباشد، با لیوان آب درون دستش، کنج دهانه‌ی آشپزخانه چنبره زده‌ بود تا از کارش سر دربیاورد.
- یه پولی بذار کف دستش، پس تو اون‌جا داری چه غلطی می‌کنی؟
یعنی چه مشکلی به وجود آمده‌ بود که این‌طور هوار می‌کشید؟ نمی‌توانست جواب درستی برای سوال ذهنش بیابد. افکار مغشوشش با صدای گام‌هایش که نزدیک آشپزخانه میشد، ناتمام ماند. سریع خودش را سرگرم باز و بستن کابینت‌ها کرد؛ حال چیزی هم چشمش را نمی‌گرفت که لااقل ضایع‌بازی نشود. حضورش را حس کرد. نیم‌نگاهی به صورتش انداخت. آشفته بود و چشمان همیشه دقیق و براقش از خستگی موج می‌زد. درب کابینت را نبسته رها کرد و به طرف سماور رفت.
- بشین برات چای بریزم، حتماً سرت درد می‌کنه.
چیزی نگفت و صندلی برای خود عقب کشید. حسام هیچ‌وقت کارهای بیرون را به خانه نمی‌آورد. شاید زیادی خوش‌بین بود که می‌تواند از زیر زبانش حرف بکشد. بعد از لحظاتی، استکان چای و شاخه‌نباتی جلویش گذاشت و کنارش نشست.
- مشکلی پیش اومده؟ به نظر مریض میای.
از ساکت بودنش جسارت پیشه گرفت و دست به سمت پیشانی‌اش دراز کرد که با اخم سر عقب کشید.
- بهت نمیاد نگرانم باشی!
نگاه دزدید. یعنی این‌قدر کارش ضایع بود؟ حسام با پوزخند بدی، نبات را درون چای حل کرد و در عین حال عصبی غرید:
- من یکی خوب تو رو می‌شناسم.
بعد دسته‌ی ماگ را بین انگشتانش فشرد. ماه‌بانو به چهره گرفته و درهمش خیره شد و مضطرب ل*ب زد:
- چی‌شده حسام؟ من... من نمی‌خوام اتفاق بدی بیفته.
لحن ترسیده‌ی دخترک، نرم‌ترش کرد. کمی از چای نوشید و دستی پشت ل*بش کشید.
- یه مشکل ریز تجاریه، خودت رو قاطی نکن. دوای درد این جماعت فقط پوله.
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 10) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین