• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
203
سکه
1,006
انگار شور زندگی را در وجودش کشته بودند. یادش هست در گذشته، همیشه می‌گفت عروسی یک‌دانه برادرش را سنگ‌تمام می‌گذارد؛ اما اکنون در این دنیا سیر نمی‌کرد. این میهمانی بهانه‌ای ایجاد کرد که اقوام از دور و نزدیک گرد هم جمع شوند. فامیل‌های پدری‌اش جمعیت کمی داشتند و دیدارهایشان به همان سالی یک‌بار خلاصه میشد. چشمانش در بین آن فوج از آدم، امیرعلی را شکار کرد؛ کنار چند تن از دوستانش، نشسته گرم صحبت بود. چه زود با شرایط اخت شد! انگار فقط آمده‌ بود زندگی‌اش را متلاطم کند و برود. ظرف شیرینی جلویش قرار گرفت. کی خانم‌جون و مادرشوهرش کنارش نشستند که متوجه نشد؟ نگاه جنگلی‌ ستاره‌جون، برقی از نگرانی در خود داشت.
- بیا یه‌کم از این میوه بخور. چقدر ساکتی؟
به خودش آمد. نگاهی به ناپلئونی‌های پیش رویش انداخت و دستش را کوتاه کرد.
- ممنون، اشتها ندارم.
سرزنش‌ در کلامش نشست:
- به خودت برس دختر! حسام بهم سفارش کرد حواسم پی‌ات باشه. آخه این‌جوری که نمی‌شه.
مسبب این حال خودِ پسرش بود، محبت‌های زیرپوستی‌اش را نمی‌‌خواست. خانم‌جون نگاه عجیبش را در صورت نوه‌اش گرداند و بعد کنجکاو پرسید:
- تو یه چیزیت هست. ببینم، دکتر رفتی؟
گیج و منگ به طرفش برگشت. مگر چطور بود که این‌ همه مته به خشخاش می‌گذاشتند؟ ل*ب‌هایش مثل ماهی تکان خوردند:
- نه، دکتر برای چی؟
اخم شیرینی بین ابروهایش جا خوش کرد.
- خودت رو به اون راه نزن! این رنگ و رو و بی‌اشتهایی، حتماً دلیلی داره.
دستپاچه شد. عرق سرد روی کمرش نشست. لبخند معنی‌دار ستاره‌جون را درک نمی‌کرد. آن‌قدر غرق دغدغه‌های زندگی‌اش بود که نمی‌دانست چه درست است و چه غلط. با آمدن عروس و داماد توانست از آن مخمصه نجات پیدا کند. به استقبال‌شان رفت. صدای ساز و دهل به هوا برخاست‌. جلوی پایشان گوسفند بی‌نوا را سر بریدند و سه بار از خون رد شدند. طلعت‌خانم، در حالی که نم اشکش را با گوشه‌ی روسری‌اش می‌گرفت، بالای سر عروس و داماد اسپند دود کرد و نرگس‌خانم هم هلهله‌کنان نقل پاشید. فاطمه برای مراسم، به میل خودش تیپ ساده و محجبه‌ای زده‌ بود. در آن پیراهن سفید دنباله‌دار صدفی‌رنگ کم از فرشته نداشت. آرایش ساده‌ی صورتش بانمک‌تر نشانش می‌داد. اول او را در آغوش کشید و بعد به سمت برادرش رفت. چقدر در لباس دامادی مشکی رنگش جذاب شده‌ بود. بغض به گلویش نشست.
- خوشبخت بشی داداشی!
گوشه‌ی چشمان مهران چین خورد. انگار درون تیله‌های آسمانی‌اش، ستاره‌ها می‌درخشیدند. زیر گوش ماه‌بانو پچ زد:
- همه چی رو مدیون توأم خواهر کوچیکه.
برق اشک در چشمان دخترک نشست. گوشه‌ای دور از جمعیت ایستاد. جای سوزن انداختن نبود. چشمش به حسام افتاد که مردانه مهران را در آغوش گرفت و آرام در گوشش چیزی گفت. این مرد خوب بلد بود جلوی بقیه خود را مبرا جلوه دهد. آن پیام ناشناس دوباره خاطرش را مکدر کرد و احمق بودنش را به او یادآور شد. چشمانش آماده‌ی گریستن بودند. با حالی خراب بالای پارچه‌ی ساتن ایستاد و مشغول قند سابیدن شد. همه دور سفره‌ی عقد ایستادند. به یاد عروسی خودش افتاد. وضعیت آن موقعش با حال عروس امشب، زمین تا آسمان تفاوت داشت. عاقد خطبه را خواند و یکی از دختران فامیل با شیطنت گفت:
- عروس رفته گل بچینه.
از حرص کله‌ قند‌ها را با شدت بیشتری به‌هم سابید که خرده‌های ریزش روی پارچه ریخت. در آن‌سو، امیرعلی تمام وجودش چشم شده‌ بود و حرکات ریز ماه‌بانو را می‌پایید. نه صدای عاقد را شنید و نه لبخند خواهرکش را دید. قلبش از دیدن حال و روز دخترک به درد می‌آمد. سرش را زیر انداخته‌ بود که کسی پی به حالش نبرد؛ اما چشمان اشک‌بارش را که از دیده‌اش نمی‌توانست مخفی کند. فاطمه با صدای ضعیف و آرامی بله را داد که هیاهوی جمع بلند شد. صدای کف زدن بقیه، باعث شد که به خودش بیاید و او هم شروع به دست زدن کند. نگاهش را با لبخند تلخی از صورت شاد و پر ذوق خواهرش گرفت که با چهره‌ی برزخی حسام مواجه گشت. چشمانش به حالت دورانی، بین او و ماه‌بانو می‌چرخید. اختیار نگاه هرزش را گرفت و کلافه دست پشت گردنش کشید. یعنی حسام به ماه‌بانو علاقه پیدا کرده‌ بود؟ نمی‌توانست در عقلش بگنجاند که رفیق دیرینه دیروز، همین‌طور تصادفی با کسی که او عاشقش بود ازدواج کرد و تشکیل زندگی داد. فقط خداخدا می‌کرد آن چیزی که در مغزش جولان می‌داد حقیقت پیدا نکند. نمی‌خواست ماه‌بانو قربانی طمع و کینه‌های یک فرد مریض شود. دو سکه‌‌ای که به عنوان هدیه برای عروس و داماد تهیه کرده‌ بود را تقدیم‌شان کرد و بعد از تبریک گفتن، سریع از آن فضای خفقان‌آور دور شد. خودش را به پشت‌ خانه رساند و جلوی حوض خم شد. سرش را زیر شیر آب گرفت تا داغی از سرش بپرد. شقیقه‌اش نبض می‌زد و به دشواری نفس می‌کشید. صدای خش‌خشی از پشت سر به گوشش خورد. در آن نور کم طلایی، قامت حسام پیش رویش ظاهر گشت.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
203
سکه
1,006
در سکوت فقط توانست شیر را ببندد و کمر راست کند. حسام آستین‌های پیراهن سرمه‌ایش را تا زد و ریشخند‌زنان جلو آمد. بارقه‌ای از خشم و حس انتقام‌جویی در چشمانش می‌درخشید. سیگاری از جیبش درآورد و آتش زد.
- خلوت کردی استوار!
نفس سنگینش را با آه عمیقی بیرون فرستاد و روی جدول‌ بتنی باغچه نشست. دل و دماغ حرف زدن با کسی، از جمله با این مرد را نداشت. حسام چند کام از سیگار گران‌قیمتش گرفت و کتش را روی یک شانه انداخت.
- توی نظامتون نگاه کردن به زن شوهردار جرمش چیه؟
به سمتش سر برگرداند و چشم ریز کرد. با این حرف‌ها می‌خواست به کجا برسد؟ فقط شأن و منزلتش را به سخره می‌گرفت، هدف دیگری نداشت. آب پاکی را روی دستش ریخت.
- ضعف خودت رو با گناهکار کردن بقیه لاپوشونی نکن.
جا خورد. فیل*تر سیگارش را روی زمین خالی کرد و قدم پیش گذاشت.
- من سرم برای دعوا درد می‌کنه، پس سعی نکن بیشتر از این توی لونه‌ی زنبور دست بندازی.
برخاست و از جلد آرام همیشگی‌اش خارج شد.
- این نمایش رو خودت شروع کردی.
به چند ثانیه نکشید که یقه‌اش اسیر دستانش شد و بانگ خشمگینش، پرده‌ی گوشش را خراش داد:
- و موقعی تموم میشه که باز پا توی کفش من نکنی. ببینم نگاه هرزت، حتی فکرت سمت ماه‌بانو بچرخه، اولین نفری که می‌سوزه اونه، فهمیدی؟
می‌خواست با تهدید جان آن دختر بی‌گناه، او را از راه به‌در کند؟ هر چه که می‌گذشت بیشتر به این نتیجه می‌رسید که حسام عقده‌ای شده‌ بود و آخ که شعله‌ی نفرت، چه زندگی‌ها را که خاکستر نمی‌کرد. کم‌کم اخم غلیظی میان ابروهایش نشست و پیشانی‌اش چین افتاد. یقه‌اش را از حصار دستانش بیرون کشید و به عقب هلش داد.
- خیلی پستی مرد! تو حتی به زن خودت هم رحم نداری؛ اون‌که برده‌ات نیست.
صاف ایستاد و نگاه زشتی تحویلش داد.
- این رو تو تعیین نمی‌کنی. اون‌قدر آدم دارم که سر به نیستت کنن، به ضرر خودته.
این حرف او را به نقطه‌ی جوش رسانید. روی نقطه‌ ضعفش دست گذاشت.
- تو به فکر خودت باش که تا گردن توی منجلاب رفتی.
مراعات هم حدی داشت؛ این مرد حیا را خورده و آبرو را قی کرده‌ بود. نگاه تیره و باریک حسام، هم‌چون مار نیش می‌زد. حال امیرعلی با پوزخندی آشکار، لبه‌ی کتش را درست کرد و مقابلش ایستاد.
- تو که نمی‌خوای اعتبارت توی بازار خراب بشه پسر حاجی؟
چهره‌اش عبس گشت. باز آبرو و غرورش را نشانه گرفته‌ بود. رفیقی که اکنون نقش یک رقیب داشت. اصلاً از کی پرده بینشان افتاد؟ شاید از همان وقتی که مدام در خانواده با او مقایسه میشد؛ زمانی که الگوی جوانان محل نام گرفت و او را خراب‌کار و سرخور خواندند. آن شب کذایی و اتفاقات بعدش هم، ضربه‌ی کاری‌اش را زد. همین عقده‌ها بذر کینه را در دلش دواند و مسیر زندگی‌اش انحراف پیدا کرد. سینه به سینه‌اش ایستاد و انگشت شست و اشاره‌اش را به دو گوشه‌ی ل*ب کبودش کشید.
- لغز نخون! تو کی باشی که از اعتبار حسام فلاح حرف بزنی؟
امیرعلی کمی در اطرافش جست‌و‌جو کرد تا از نبودن کسی یقین پیدا کند و بعد به طرفش متمایل شد.
- خودت باید خوب بدونی. بد راهی پیشه کردی.
برق تعجب در نگاهش نشست؛ اما خیلی زود فروکش کرد و در جلد سفت و سختش فرو رفت.
- توی حوزه‌ی خودت کارآگاه‌بازی دربیار استوار!
امیرعلی در زیرک بودن نظیر خاصی داشت و از حرکات آدم‌ها می‌توانست درونشان را بخواند‌. به نوعی مو را از ماست بیرون می‌کشید!
- پس خبرها درسته.
سیگار درون پنجه‌هایش سوخت و دردش را حس نکرد. کمی کوتاهی و سهل‌انگاری کرده‌ بود که حال یک درجه‌دار ساده به ریشش می‌خندید. خودش را نباخت و چشم تنگ کرد.
- منظور؟
عاقل‌اندرسفیه نگاهش کرد و در حالی که دورش، مثل بازجوها می‌چرخید، شمرده‌شمرده شروع به صحبت کرد:
- فکر نکن با دودوزه بازی می‌تونی کارهات رو لاپوشونی کنی. اخلال در بازار عواقب بدی برات داره.
متعجب شد و چنان به طرفش برگشت که گردنش تیر کشید. این مرد از خیلی چیزها خبر داشت که اصلاً برای وجهه‌ی کاری‌اش خوب نبود. رگ‌های آبی باریک پشت پلکش، کم مانده‌ بود از شدت خشم پوسته‌ی رویش را بشکافند و بیرون بزنند.
- از کی تا حالا بازار تهران دست یه نظامی تازه‌کار افتاده؟
راه ضربه زدن را با طعنه پی می‌گرفت. امیرعلی سری از روی تأسف تکان داد و پوفی کشید.
- بس کن حسام! حق هم‌وطن‌های بی‌چاره ما رو امثال شماها ضایع کردین. با قاچاق جنس خارجی که دوبرابر قیمت قانونی به مردم می‌فروشین؛ با فروش بارهای ته‌لنجی، باز هم بگم؟
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
203
سکه
1,006
یک‌ذره هم رویش تأثیر نداشت. به نوعی، چشمانش پایین‌تر از نوک دماغش را نمی‌دید!
- پس از الان یکی‌یکی شروع کن و یقه‌ی همه رو بگیر.
فکش از خشم منقبض شد. سعی کرد از کوره در نرود.
- به موقعش! این‌قدر جمعیتتون زیاده که از دست دولت خارج شده، شما هم خوب دارین خرسواری می‌کنین؛ اما همین‌طوری نمی‌مونه.
آن روزهای سیاه گذشته در ذهن حسام تداعی شدند. همیشه‌ی خدا در کارش دخالت می‌کرد. چه قصدی داشت؟ یک‌بار آبرویش را همه جا برد برایش بس نبود؟ با همان ظاهر اخم‌آلود در صورتش تیز شد و آهسته پچ زد:
- مراقب رفتارت باش سرکار، چون ممکنه این دفعه بهای سنگین‌تری بدی.
چیزی از جمله‌ی مرموزش نفهمید. دست بر شانه‌اش نهاد و لبخند معنی‌داری بر ل*ب نشاند.
- این آدم‌هایی که بهش چسبیدی، سر پیچ ولت می‌کنن رفیق، آخرش میری ته دره.
این را گفت و در مقابل نگاه ماتش، سریع از کنارش گذشت.
***
حوصله‌ی بودن در جشن را نداشت. تکیه به حصار آجری، فقط سیگار روی سیگار می‌کشید تا به افکار آشفته‌اش سر و سامان دهد. امیرعلی موی دماغش شده‌ بود و وجودش اعصابش را به تنش می‌انداخت. چرا توبه نمی‌کرد؟ باز از جانش چه می‌خواست؟ باید یک گوشمالی حسابی به او می‌داد که حد خودش را بداند. تلفنش را برداشت و شماره‌ای گرفت. به دو بوق نرسیده صدای خواب‌آلودی از پشت گوشی پیچید:
- جانم... .
نگذاشت حرفش کامل شود، در این لحظه زورش فقط به نوچه‌اش می‌رسید.
- این همه پول بهت نمی‌دم که مثل چوب‌ خشک وایسی تا یه نظامی جز برام هارت و پورت کنه.
خواب از سرش پرید و ترسیده به تته‌پته افتاد:
- چی‌‌‌‌... چی‌شده آقا؟
چنگ به موهای پریشانش زد. صدای خش‌خشی را از پشت سر شنید. برگشت که از بین دود‌های خاکستری سیگار، چهره‌ی آشنای زنی مقابل دیدگانش ظاهر گشت. روی سطح شنی، با آن پیراهن و کفش‌های پاشنه‌بلندش، طمأنینه‌وار قدم برمی‌داشت. گوشه‌ی لبش بالا رفت. کارآگاه کوچولو! تن صدایش را پایین‌تر آورد و تکیه‌اش را از دیوار گرفت.
- دیگه می‌خواستی چی بشه وهاب؟ این یارو ممکنه بهم ضرر می‌زنه، یه زهرچشم ازش می‌گیری.
- شما جون بخواین، فقط بگین کیه که برم سر وقتش.
با نوک کفش ضربه‌ای به سنگ‌ریزه‌ی جلوی پایش زد و به طرف دخترک گام برداشت. با چشمان درشت شده‌اش، کنجکاوانه به مکالمه‌‌اش گوش می‌داد. سیگار نصفه‌اش را گوشه‌ای انداخت و تا رسید، بی‌مقدمه دست دور کمرش حلقه کرد و سرش را به سینه چسباند که در آغوشش به جست و خیز افتاد. پوزخند زد.
- بیدار باش بهت خبر میدم، ببینم چه می‌کنی.
بدون منتظر ماندن جوابی تماس را قطع کرد و تلفن را از گوشش فاصله داد. دخترک هم‌چنان سعی می‌کرد راه گریزی پیدا کند. جثه‌ی ریز و ضعیفی نداشت؛ اما در مقابل او که نمی‌‌توانست کاری از پیش ببرد! ل*ب به گوشش نزدیک کرد.
- موش‌های نابلد و ساده سریع دم به تله میدن.
ماه‌بانو از تقلا ایستاد. لبخند گوشه‌ی لبش را که با لذت تماشایش می‌کرد، از نظر گذراند. تاب گیسوانش اسیر انگشتان پهن مردانه‌اش شد. شاید تنها چیزی که حسام تا به الان توانسته‌ بود از امیرعلی بدزدد همین دخترک بود که ارزش بالایی برایش داشت؛ برگ برنده‌اش بود. قلب دخترک در سینه به تلاطم افتاد و دلهره در سراسر وجودش خروشید‌. می‌ترسید با آن نگاهش بو ببرد که همه‌ی حرف‌های رد و بدل شده‌ی بین او و امیرعلی را شنیده‌ است. پشت حصار پنهان بود و چقدر در آن لحظات خودش را کنترل کرد، چقدر به سرنوشت شوم و ننگینش لعنت فرستاد. این مرد به حدی خطرناک بود که در مخیله‌اش نمی‌گنجید.
- چرا.‌‌.. چرا این‌جایی؟
حسام به دو چشم خودش هم شک داشت. ریزبینانه کمی روی صورتش خم شد که سعی می‌کرد استرسش را مخفی کند. ل*ب‌های سرخی که از شدت اضطراب زیر دندان می‌کشید، بدجور دل‌فریبی می‌کردند؛ اما الان وقت بیدار کردن حس‌های مردانه‌اش نبود. چانه‌ی لرزانش را گرفت تا وادارش کند سرش را بالا بگیرد.
- بخوای خلاف فرامینم پیش بری، دودش توی چشم خودت میره.
ماه‌بانو، مردمک‌های سیاهش را در چشمان بی‌نور و سردش گرداند. رفتارهایش گاهی از حالت عادی خارج میشد که بعضی وقت‌ها حس می‌کرد شاید عضو سازمانی باشد که در آن هزار جور جرم و جنایت انجام می‌دهند. سرش سبک بود و زانوهایش رمق ایستادن نداشتند. جوری در آغوشش گرفته‌ بود که کف هر دو دستش، روی سینه‌اش جمع شده‌ بود.
- میشه... ولم... .
مثل مرغکی بال و پر شکسته، در پنجه‌‌ای بی‌رحم، نفس‌زنان بی‌خودی نوک می‌زد که نجات پیدا کند. حسام نوک پنجه‌اش را به قوز بینی‌ دخترک کشید و زیر گوشش آرام نجوا کرد:
- شامت رو که خوردی می‌ریم خونه.
ماه‌بانو از تعجب دهانش باز ماند. انتظار شنیدن این جمله را نمی‌کشید.
- چی؟
عضلاتش زیر فشار انگشتانش داشت خرد میشد. صورتش از درد توی‌‌هم رفت.
- آخ! الان... الان که هنوز زوده... .
دیگر خبری از نرمش چند لحظه پیشش نبود؛ خلع‌سلاحش کرد.
- بهت میگم باید بریم، بگو چشم.
آن لحظه قدرت مخالفت نداشت. فکر کرد سکوت پیشه کند از خر شیطان پیاده می‌شود.
***
نفس‌های کند شب، به انتظار طلوع با خستگی می‌گذشت‌؛ مثل زندگی او که انگار قرار نبود هیچگاه رنگ روشنی به خود ببیند. لیوان شربتی از روی میز برداشت و یک نفس سر کشید؛ خنکی‌اش آرامش اندکی به سینه‌ی پرعطشش داد. شام را سر میزها آوردند. تمام میهمان‌ها در حال جنبش بودند و در آن همهمه صدا به صدا نمی‌رسید. دست و دلش به خوردن نمی‌رفت، خودش را با دسر مشغول کرد. کمی بعد سر و کله‌ی حسام هم پیدا شد. از هم‌کلام شدن با او بیم داشت. سیخ کبابی در ظرفش خالی شد. مات و مبهوت سر بالا گرفت که شاکی دیس برنج را به دستش داد.
- زود بخور که باید بریم.
هنوز روی حرفش بود. کاش می‌توانست ذهنش را بخواند. چند چشم کنجکاو با تعجب به آن‌ها خیره بودند. می‌ترسید چیزی بگوید و آن‌وقت جلوی همه سکه‌ی یک پولش کند. از این مرد بعید نبود که در همین مراسم آبرویش را ببرد. تا آخر شام به زور چند لقمه توانست قورت بدهد. حسام مثل بخت‌النحس نگاهش می‌کرد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
203
سکه
1,006
همه در حال خودشان بودند و کسی به او توجه نمی‌کرد. چشم گرداند که مادرش را مشغول صحبت با خاله دید. صبر کرد حرف زدنش تمام شود و بعد به سویش برود. سنگینی نگاهی رویش سایه افکند. به آرامی چرخید که چشم در چشم مجید مستوفی شد. با آن فاصله دوری که از هم داشتند، برق تأسف در دیدگانش، همانند خار بر جانش نشست. ترحم این یکی در کتش نمی‌رفت. نامزدش پس کجا بود؟ گوشه‌ی لبش را جوید و از آن فضای خفقان‌آور خودش را نجات داد. همین نامزدش زندگی آرام و بی‌دردسری داشت و اوی احمق، عقده‌ی یک‌ذره دل‌خوشی بر دلش می‌ماند. بین راه چند نفس عمیق کشید تا آشوب درونی‌اش کاسته شود؛ اما رنگ و روی پریده‌اش را که نمی‌توانست پنهان کند. طلعت‌خانم با دیدن دخترکش یک تای ابرویش بالا رفت. از تمام حرکاتش اضطراب می‌بارید. نزدیک که شد نادیده‌اش گرفت و شاهانه روی صندلی نشست.
- خوب شد ما شما رو دیدیم!
ماه‌بانو دلش پر بود و آن لحظه کوچک‌ترین کنایه‌ای منفجرش می‌کرد. مجبور شد بلند‌بلند صحبت کند تا در میان همهمه و موسیقی، صدایش شنیده شود.
- تو رو جون حاج‌بابا دست از سرم بردار.
اول کمی شوکه خیره‌‌‌اش ماند و بعد سگرمه‌هایش توی هم رفت. به تندی از جایش برخاست.
- خوشم باشه! قدیم‌ها حرمتی بود.
شرم‌زده، ل*ب زیر دندان کشید و شقیقه‌اش را فشرد. مادر از ظاهر پریشانش پی به حالش برد که دنباله‌ی شکوه و شکایتش را نگرفت و تنش نگاهش خوابید. یک دستش را به کمر چسباند.
- باز چی‌شده که قیافه‌ات عین مادرمرده‌ها شده؟
حال مگر می‌توانست از زیر تیغ نگاهش خودش را به کوچه‌ی علی‌چپ بزند؟ کمی مِن‌مِن کرد. برای لحظه‌ای سر برگرداند که دید مأمور عذابش، کنار چند تن از جوان‌های فامیل دور یک میز نشسته؛ اما از همان فاصله‌ی دور، چشمانش عین دوربین مداربسته رصد می‌کرد که مبادا دست از پا خطا کند. تنفر عظیمی در تمام سلول‌های بدنش فریاد کشید.
برگشت و کف دستان سر شده‌اش را به‌هم مالید.
- ام... اومدم بگم که... دا... داریم می‌ریم خونه.
زن بیچاره ماتش برد. کم‌کم رنگ صورتش عوض شد. بی‌معطلی دست دخترک را گرفت و دور از جمعیت، به گوشه‌‌ی حیاط، نزدیک انباری برد. آن‌چنان مچش را محکم می‌کشید که انگار دزد گرفته‌ است!
- آخ مامان، یواش!
از هیاهو که دور شدند، شاکی به طرفش برگشت و تشرش جفت پلک‌هایش را پراند.
- یامان!
کمی به دور و برش نگاه کرد و بعد سر جلو برد و تن صدایش را پایین‌تر آورد:
- هیچ معلومه داری چی کار می‌کنی؟ خوبه والا! هنوز غریبه‌ها نرفتن، دخترم برم‌برم راه انداخته.
غصه‌دار نگاهش کرد، جوری که نگاهش به شک نشست و عصبانیتش فروکش کرد. دستانش را از روی سینه برداشت و شانه‌هایش را گرفت.
- ماه‌بانو، چیزی شده؟ هان؟ از اول جشن رنگ به رو نداری؛ خب اگه حالت بده به حسام بگو ببرتت دکتر.
کم مانده‌ بود اشکش فرو بریزد و همین‌جا رسوا شود. به تندی مخالفت کرد و بغضش را قورت داد.
- نه.. نه، خوبم.
محال بود مادری از دل فرزندش خبر نداشته باشد و او چه ساده‌لوحانه گولش می‌زد. رهایش که کرد، نگاه دزدید و پیراهن را در دستش چلاند. آخ که اگر حرف‌های امیرعلی حقیقت پیدا می‌کرد آن‌وقت خانواده‌اش روی سر بالا گرفتن نداشتند. چقدر توی سرش می‌زدند:
«که مگه این همون لقمه‌ای نبود که سرش زمین و زمان رو به‌هم دوختی؟!»
تا چه اندازه سرزنش میشد. نمی‌خواست بار مشکلاتش را روی دوش خانواده‌اش بگذارد؛ حاج‌بابایش نباید میان مردم سرش افتاده می‌گشت. مادرش از سر و سامان گرفتن هر دو فرزندش جوان‌تر شده‌ بود. روا نبود این زن و مرد بیچاره را از خیال خوششان بیرون می‌کشید. ترجیح داد دروغ مصلحتی سرهم کند تا اوضاع از این بیشتر بیخ پیدا نگردد و کاش آن‌موقع واقعیت را می‌گفت، کاش.
- حسام یه‌کم ناخوشه، میگرنش عود کنه نمی‌تونه بمونه.
این روزها در نقش بازی کردن نظیر نداشت. چه حلال‌زاده هم بود! همان لحظه عین اجل معلق سر رسید و با آن نگاهش برایش خط و نشان کشید.
در چشمان تیره و سردش نمی‌توانست چیزی بخواند. دستپاچه و مضطرب سر پایین انداخت و خودش را جمع کرد. از نزدیک بودن به او هم حذر داشت. پنجه‌هایش به آرامی دور کمرش پیچید. نگاهش کرد، بلکه از رویش خجالت بکشد. هیچ فکر نمی‌کرد پسرک همسایه‌ی دیروز، تبدیل به همچین هیولایی شود و سرنوشت‌شان به هم گره بخورد. لبخند خاصی گوشه‌ی لبش خودنمایی می‌کرد.
- دنبالت می‌گشتم عزیزم، دیر کردی.
به خودش آمد و تکان خفیفی خورد که حلقه‌ی دستش را تنگ‌تر کرد.
مردک زبان‌باز! صاحب این چشمان فریبنده، بس ظالم و خودخواه بود.
طلعت‌خانم که تا آن لحظه، در سکوت محو تماشای دختر و دامادش بود، لبخندی از سر شوق بر لبانش جان گرفت و زیرلب خدا را شکر کرد. نزدیکشان شد.
- اگه سرت درد می‌کنه، لااقل یه مسکن بخور پسر.
حسام از همه‌جا بی‌خبر، جا خورده به دخترک خیره شد تا توضیحی دهد. ماه‌بانو اما، روزه‌ی سکوت گرفته‌ بود! بهتر دید حسام را در آن وضعیت رها کند تا در این نمایش مضحک و ساختگی غایب باشد. در مقابل چشمان گرد شده‌اش از آن‌جا گریخت. به خانه رفت و‌ وسایلش را برداشت. بین راه مانتویش را پوشید و دکمه‌هایش را باز گذاشت. دید که مادرش پچ‌پچ‌وار چیزی زیر گوش حسام می‌گوید و او هم با آرامشی نسبی در جواب حرف‌هایش سر تکان می‌دهد. ندیده‌اش گرفت و برای خداحافظی راهش را به سمت جایگاه عروس و داماد کج کرد.
 

Who has read this thread (Total: 11) View details

Top Bottom