• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
191
سکه
946
***
نصفه‌شب بود که برای رفع تشنگی از اتاق بیرون آمد. نور ضعیفی از انتهای راهرو می‌خزید. نگاهش ناخودآگاه به همان سمت کشیده‌ شد. نیرویی در وجودش او را وادار به ماندن کرد. روی پنجه‌ی پا قدم برداشت. از لای درب نیمه‌باز چشمش به حسام خورد که پشت میز کارش نشسته‌ بود. سریع خودش را از جلوی دیدش قایم کرد و به دیوار تکیه زد. چشمان جست‌و‌جوگرش، در آن روشنایی اندک چراغ‌ مطالعه، تصویری را شکار کرد؛ به نظر قاب عکس می‌آمد. از آن فاصله و تاریکی موجود، نمی‌توانست عکس رویش را درست ببیند. نفس‌هایش سنگین شدند و دست و پایش عرق زد. کمی نگران شد و البته کنجکاو برای دانستن حقیقت که در این وقت شب با عکس چه کسی خلوت کرده‌ است! دید که از پشت میز بلند شده و به این طرف می‌آید. ترسیده دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض گرفت. تشنگی‌اش را فراموش کرد. سریع وارد اتاق شد و دربش را بست. دست بر قلبش گرفت. نفس‌نفس‌زنان خودش را روی تخت انداخت. مگر خوابش می‌برد؟ ذهنش بدجور به آن قاب عکس کذایی مشکوک بود؛ باید ته‌توی قضیه را درمی‌آورد.
***
چشم از هوای مه‌آلود شهر گرفت و به رد سوختگی روی دستش چشم دوخت. مچش را روی شیشه‌ی نمناک پنجره گذاشت؛ خنکی‌اش آرامش اندکی به بند‌بند وجودش بخشید. دیشب حواسش نبود و موقع درست کردن شام روی مچ دستش روغن داغ پرید. چقدر حسام نیش و طعنه‌اش زد. آخر سر هم گفت حوصله‌ی قیافه‌ی ماتم‌زده و خوردن غذاهای بی‌مزه‌اش را ندارد. رفت و تا صبح به خانه برنگشت. اکنون هم که بود، چه بودنی! مسکنی خورد و بی‌حال پشت میز نشست. سرش را بین دستانش گرفت. انگار در مغزش زنبور لانه ساخته‌ بود. صدای برخورد کفش‌هایی که روی پارکت قدم می‌گذاشت شانه‌هایش را پراند. اگر به خودش بود یک مدت از این شهر و آدم‌هایش دور میشد. دلش برای دوران شیرین نوجوانی‌ لک زده‌ بود که تا تعطیلات تابستان فرا می‌رسید، یک‌ماه تمام پیش خانم‌جونش در رودبار می‌ماند. قدر آن روزهای بی‌دغدغه را ندانست و آرزو می‌کرد زودتر قاطی آدم بزرگ‌ها شود؛ خبر نداشت که دیو سیاهی دنیای شیرین و رنگی‌اش را ازبین می‌برد. شانه‌های رنجور و نحیفش زیر سنگینی این حجم از غم خم میشد. صدای حرف زدن حسام با موبایل، از راهرو به گوش می‌رسید. شاخک‌هایش فعال شدند. به زبان بیگانه‌ای با فرد پشت خط بحث می‌کرد؛ حتماً به کارش مربوط میشد. بوی دم کشیدن غذا بینی‌اش را پر کرد. از جا برخاست که لحظه‌ای جلوی چشمانش سیاهی رفت. دست بر صندلی گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند. قلبش تیر می‌کشید. چند ثانیه زمان برد تا به‌ حالت اول برگشت. نفسش به زور از سینه خارج میشد. بزاق خشک شده‌ی دهانش را به زحمت قورت داد و لیوان آبی برای خودش ریخت. همان لحظه حسام پا در آشپزخانه گذاشت. دست چپش، ناشی از ضعف اعصاب می‌لرزید. لیوان میان پنجه‌هایش فشرده‌ شد. نمی‌خواست به‌ طرفش برگردد، وجودش را به کل نادیده گرفت. او هم انگار مثل همیشه از روی دنده‌ی چپ بلند شده‌ بود که صندلی را به طرز بدی عقب کشید و رویش نشست.
- اگه ناهار حاضره، زود بکش که باید برم.
لحن بدخلق و طلب‌کارش عصبانیتش را بیشتر کرد. قیافه‌ی درهمش بی‌ربط به مکالمه‌ی تلفنی‌اش نبود. بازدم سنگینش را بیرون فرستاد و بی‌هیچ حرفی سمت قابلمه‌ی روی گاز رفت. فکرش هزار راه پرسه می‌زد، به‌قدری که موقع خورشت ریختن حواسش نبود و نصف فسنجان به گوشه و کنار ظرف پرت شد. در این بین نمی‌دانست چرا بغضش گرفته‌ بود. پلو حسابی ته‌دیگ انداخته‌ بود. خودش که اشتهایی نداشت‌. ترشی، زیتون، سبزی و هر چه که لازم بود را روی میز چید. در این لحظات، حسام با دقت و نگاهی تیزبین حرکاتش را رصد می‌کرد. بوی غذا تمام آشپزخانه‌ی نقلی‌شان را گرفته‌ بود. گوشی‌اش زنگ خورد. سریع چشم از دخترک گرفت و جواب داد:
- چی‌شد وهاب؟ با اون یارو صحبت کردی؟
مثل همیشه چاپلوس و چرب‌زبان شروع به صحبت کرد:
- بله آقا، خیالتون تخت. تا شنبه چای و روغن داخل انبارتونه.
ماه‌بانو با کنجکاوی به مکالمه‌اش گوش می‌داد. برعکس بقیه که در عید به گشت و گذار می‌رفتند، کارش بیشتر شده‌ بود. نفهمید مرد پشت خط چه گفت که اخم‌هایش به‌طور غلیظی پیشانی‌اش را چین داد.
- طرف حساب من اونه، نه نوچه‌اش. پس تو اون‌جا چه غلطی می‌کنی؟
او بیشتر از آن مرد بیچاره ترسید. همه به نوعی رعیت و پادویش بودند که باید طبق گفته‌هایش اوامرش را درست انجام دهند. خودش را مشغول کار نشان داد. درب کابینت را باز کرد و از درون قفسه‌اش ظرف و لیوانی برداشت. حسام عصبی تلفن را از گوشش فاصله داد.
- یه‌دقیقه سر و صدا نکنی، نمی‌شه نه؟
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
191
سکه
946
در دل از خدا طلب صبر کرد و نفس عمیقی کشید. با عالم و آدم مشکل داشت. معلوم نبود باز کارش کجا گیر و گور پیدا کرده‌ بود که بی‌جهت پاچه می‌گرفت. همان‌طور که برایش غذا می‌کشید هر چه فحش در دل بلد بود نثارش کرد. حسام، صحبتش که به پایان رسید عین گاو ظرف غذایش را جلو کشید و مشغول خوردن شد. او هم راهش را به‌سمت خروجی آشپزخانه کج کرد.
- کجا؟ بشین ناهارت رو بخور.
ایستاد و به‌ طرفش کمی چرخید. سعی کرد حرص درونش را مخفی کند.
- خودت بخور، من... .
نگذاشت حرفش به فعل برسد، لیوان دوغ نصفه‌اش را محکم روی میز کوبید که از ترس هر دو پلکش پرید.
- ترکی حرف می‌زنم متوجه نمی‌شی؟
صورتش توی‌هم رفت. دست‌به‌سینه شد و ل*ب جلو برد.
- غذا خوردن هم زوریه مگه؟
روشن بود که اصلاً از حاضرجوابی‌اش خوشش نیامده. برق خشم در چشمانش درخشید و گره ابروهایش شدت بیشتری گرفت.
- آره زوریه. این‌قدر با من یکی به دو نکن ماهی.
دستی در هوا تکان داد و «برو بابایی» نثارش کرد.
- از دستت خسته شدم. خدا من رو بکشه که اسیر آدمی مثل تو شدم.
با بلند شدن از صندلی‌اش سریع ل*ب گزید و از حرفش پشیمان گشت. پاهایش میخ زمین شدند. چنان مثل شیر زخمی نگاهش می‌کرد که آب دهانش در گلو پرید؛ سرفه‌اش گرفت. حسام دست پشت لبش کشید و دندان قروچه‌ای کرد. این دختر انگار متولد شده‌ بود که زندگی‌ را به کامش زهر کند. سینه‌به‌سینه‌اش ایستاد‌. ماه‌بانو هم‌چنان سرفه می‌کرد. حسام با خشونت بازویش را گرفت و چند ضربه به پشتش زد.
- دلت واسه اخلاق سگیم تنگ شده نه؟
سعی کرد خود را از حصار دستانش نجات دهد. شوری اشک را روی لبش احساس کرد. نفسی گرفت.
- ولم کن. تو همیشه اخلاقت سگیه، کی خوب بودی؟
شاکی و هشدارگونه نامش را صدا زد:
- ماهی!
رو به صورتش پرخاش کرد:
- چیه؟ چرا راحتم نمی‌ذاری؟
عصبی پلک باز و بسته کرد.
- دیگه داری پات رو از گلیمت درازتر می‌کنی! حوصله‌ی کل‌کل با تو یکی رو ندارم. مثل آدم بشین با هم ناهار بخوریم، وگرنه جور دیگه‌ای باهات برخورد می‌کنم.
دوست داشت خفه‌اش کند. آن‌قدر دلش پر بود که با تمام قدرتش مشت به‌ سینه‌‌اش کوبید‌.
- ایشاالله بمیری که من یه نفس راحت بکشم.
این حرف ناخواسته از دهانش پرید و منظور بدی نداشت. یک لحظه زمان از حرکت ایستاد. ساکت و نفس‌زنان به چشمان متعجبش نگاه انداخت. انتظار داشت سرش فریاد بکشد؛ اما انگار نفس هم نمی‌کشید. از رنگ سفید صورتش ترسید. بازویش را آرام تکان داد‌.
- حسام؟!
در چشمانش رگه‌هایی از غم و دلخوری سرک می‌کشید که سعی داشت پنهان کند. دلش یک جوری شد، کاش زبان به دهان می‌گرفت.
- خب حرصم میدی، از ته دلم که نگفتم.
بالاخره واکنش نشان داد، تلخ به روی دخترک لبخند زد. می‌خواست حرفش را توجیه کند؛ اما آب ریخته که جمع نمی‌شد. نمی‌دانست چرا حس می‌کرد تکه‌ای از وجودش را کنده‌اند، همان‌قدر می‌سوخت. جمله‌ در گوشش زنگ زد. انگار کسی با پتک بر سرش کوبید و گفت: «حقیقت همینیه که شنیدی.»
چه کار کرده‌ بود که دخترک آرزوی مرگش را داشت‌؟ در دل گفت:
«چیکار نکردی!»
ماه‌بانو به جبران گفته‌اش ل*ب باز کرد تا معذرت‌خواهی کند؛ هنوز حرف میم از دهانش خارج نشده‌ بود که دست به معنای سکوت بالا آورد و چشم بست.
- هیچی نگو، نمی‌خوام بشنوم.
ل*ب‌هایش مثل ماهی که از آب گرفته‌اش باشند، همان‌طور در هوا باز ماند. مقابل چشمانش قدمی به‌عقب برداشت و نیشخند زد. ماه‌بانو نگران به‌سویش رفت.
- من... من... وایسا.
قادر نبود جلوی رفتنش را بگیرد، انگار که از اول نبود. صدای محکم درب خانه و بعد جیغ لاستیک‌های اتومبیل، او را به خود آورد. غذاهای نخورده‌ی روی میز مثل تیر قلبش را شکافت و زخمی کرد. ناهار نخورده کجا رفت؟ همان‌جا کنار ستون آشپزخانه، با زانو روی زمین افتاد. اصلاً تازگی‌ها حساس شده‌ بود که سر یک حرف از خانه قهر می‌کرد. موهایش را دور انگشتش پیچاند و به جان پوست دور ناخنش افتاد. تا غروب خودخوری کرد. نگرانش بود؟ دوست داشت یک گوشه بنشیند و زارزار گریه کند. در این وضعیت، فاطمه از پشت تلفن برایش حرف می‌زد و او در این دنیا سیر نمی‌کرد.
- وای این‌قدر خسته‌ام که نگو. سر خرید حلقه، یعنی مهران کفرم رو درآورد. چقدر سخت‌پسند بود و من خبر نداشتم! بعد به ما دخترها گیر میدن.
گوشش به او بود و هر از گاهی به ناچار در صحبت همراهی‌اش می‌کرد. پنجره را باز کرد و به آسمان تاریک خیره شد.
دیگر باید پیدایش شود.
- امشب حسام رو راضی کن بیاین این‌جا‌. چیه آخه تو خونه خودت رو حبس کردی!
شنیدن نام حسام، عرق سرد بر تنش چسباند. فاطمه الو‌‌، الو می‌گفت. همان‌طور بی‌خداحافظی تماس را قطع کرد و سریع شماره‌ی حسام را گرفت. از دلشوره پاهایش سست شده‌ بودند. یک بوق، دو بوق... . آن‌قدر منتظر ماند که قطع شد. دوباره و چند‌باره گرفت. دور سالن شروع به قدم زدن کرد و زیر ل*ب ذکر می‌خواند. الان پیدایش میشد. خودش را با جمع‌وجور کردن آشپزخانه سرگرم کرد تا فکر و خیال او را از پا درنیاورد. غذاهای ناهار را گرم کرد و دستی به سر و روی خانه کشید. باید اختیار زندگی‌اش را در دست می‌گرفت. قصه‌ی او و امیرعلی تمام شده‌ بود. هر چند بی‌علاقه به این زندگی تن داد؛ اما هر چه بود شوهرش حسام بود و باید برای درست کردن ستون‌های سست این زندگی خشتی می‌نهاد. شمعی روشن کرد و کش مویش را باز کرد.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 11) View details

Top Bottom