What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
141
Reaction score
812
Time online
1d 6h 37m
Points
48
سکه
696
  • #91
هر دو در سکوت، فقط به‌ هم نگاه می‌کردند. مغز ماه‌بانو به او اخطار داد. امیرعلی این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ مگر یادش نبود که آن روز حسام چه قشقرقی به پا کرد؟ باز چه می‌خواست؟ در دلش انگار که داشتند چیزی را ورز می‌دادند. این دیدارهای گاه‌ و بی‌گاه، بالاخره جانش را می‌گرفت. دلتنگی‌ به او غالب شد. نباید چشم به صورتش می‌دوخت. امیرعلی دیگر در دنیای او جایی نداشت. تمام این مدت بارها در تنهایی خودش تمرین کرده‌ بود که به زندگی بدون او ادامه دهد، حال با یک تلنگر همه‌چیز سر خانه‌ی اول خود بازمی‌گشت. صدای قلبش را در نطفه خفه کرد و نگاه به زمین زیر پایش داد.
- بهتره از این‌جا بری.
این جمله را ضعیف گفت، مطمئن نبود شنید یا نه. امیرعلی نگاهش را با حسرت در صورت دخترک چرخاند. کمی نزدیکش شد و کلید را به سویش دراز کرد.
- رنگ و روت پریده. ببینم، اذیتت می‌کنه؟
وحشت‌زده از این حمایت‌های پرمحبتش، قبل از این‌که رسوا شود چادرش را درست کرد و به سرعت کلید را از دستش قاپید. چرخید که آن‌جا را ترک کند.
- عجله‌ات برای چیه؟ از من رو نگیر بانو!
بار دیگر بانو صدایش می‌زد. سرتاپایش را عمیق برانداز کرد، آن‌قدر که قلب دخترک در سی*ن*ه سنگ شد. بغض چسبیده به گلویش را قورت داد. حالش خوب نبود، باید زودتر ردش می‌کرد تا باز سر و کله‌ی حسام پیدا نشود. نگاه مشتاقش را از هیبتش گرفت.
- برو آقاعلی، تو رو خدا. ممکنه حسام بیاد، برو.
اخمی بین ابروهایش نشست. پشت سرش ایستاد و ناباور تلخ‌خندی زد.
- آقاعلی؟!
ل*ب گزید و سر پایین انداخت. کلید میان دستش فشرده شد.
- برگرد یه لحظه. حالا من شدم آقاعلی و اون بی‌‌وجود رو به اسم صدا می‌زنی؟
برگشت، اما هم‌چنان از او دور میشد تا بفهمد ماندن به صلاح هیچ‌کدامشان نیست.
- تو رو خدا برو، تو رو جون هر کی دوست داری برو.
اخم‌آلود چشم نازک کرد و قدمی به سمتش برداشت.
- من فقط تو رو دوست دارم.
انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و تکرار کرد:
- تو رو دوست دارم لعنتی! با من این‌طوری تا نکن.
چشمه‌ی اشکش جوشید. پو*ست دستش به سوزش افتاد و نفهمید تا چه اندازه کلید را میان مشتش فشار داده‌ است. سریع اشکی که می‌آمد رسوایش کند را پاک کرد، نباید گریه می‌کرد.
- برو از این‌جا. چرا عذابم میدی؟ دوست داری شوهرم بفهمه نه؟ نمی‌خوام تو رو ببینه. اگه من رو دوست داری، اگه زندگیم برات مهمه برو، برو.
آخرش را با ناله و زاری گفت. امیرعلی به موهای آشفته‌اش چنگ زد و مثل گذشته‌ها نگاهش کرد، گرم و سوزان.
- آروم باش ماه‌بانو.
هق‌هقش برخاست.
- اسمم رو صدا نزن، ماه‌بانو مرده؛ دیگه ماه تاریک بهشتت رو روشن نمی‌کنه.
ابر‌های بدقدم تیره دور دنیای قشنگی که امیرعلی با ماه‌بانو در خیالش می‌پروراند چیره شد و همه‌چیز پیش رویش رنگ سیاهی گرفت. این گریه‌ها و حرف‌هایش، وقتی این‌طور نامش را با بغض صدا می‌زد، دلش را ریش می‌کرد. مشتش را گوشه‌ی ل*بش گذاشت و چشمانش را با درد یک‌ بار باز و بسته کرد.
- نمی‌تونم برم، پام نمی‌کشه. بی رحم نباش لامروت! اون ع*و*ضی چی بهت گفته که این حرف‌ها رو بهم می‌زنی هان؟ بگو به من، خودم میرم حقش رو کف دستش می‌ذارم.
نمی‌توانست خودش را کنترل کند، داشت خفه میشد. میان هق‌هق بریده‌بریده گفت:
- دیگه... دیگه همه‌چیز تموم شد. من... من شوهر دارم، نمی‌تونم ازش... .
سکسکه‌ راه نفسش را برید.
- نمی‌تونم ط... طلاق بگیرم.
کلافه چند بار دست لای موهایش فرو برد. دخترک چادر روی صورت خیس از اشکش کشید و چنگ بر قلب بی‌قرارش زد.
- این رو ازم نخواه. برو، برو پی زندگیت. فکر کن..‌. فکر کن ماه‌بانویی وجود نداره.
مشت گره کرده‌اش، دقیقاً کنار سرش روی دیوار فرود آمد.
- دِ لعنتی نمی‌شه.
با عجز اسمش را خواند:
- امیر؟!
مردمک‌های خونی‌اش زور می‌زد که جلویش اشک نریزد.
- امیر رو کشتی.
دست بر قلبش گذاشت و لبخند تلخی زد.
- یه زخمی زدی که هیچ مرهمی خوبش نمی‌کنه. تو به من میگی برم، کجا؟ مگه می‌تونم؟ آره اشتباه کردم... .
چند قدمی عقب رفت و دستانش را دو طرفش باز کرد.
- یه غلطی کردم، اون هم این بود که دیر رسیدم.
چرا آرام نمی‌شد؟ انگار تازه از خواب بلند شده‌ بود. طاقت دیدنش را در این وضعیت نداشت. حرف‌هایش فقط عفونت این عشق نافرجام را بیشتر می‌کرد. چرا نمک روی زخم می‌پاشید؟ اصلاً گفتن این حرف‌ها معنی نداشت، چیزی عوض نمی‌شد. برگشت برود که متوقفش کرد.
- تو که عاشقش نیستی، طلاقت رو ازش بگیر. قول میدم خوشبختت کنم. بهم اعتماد کن، این بار رو دیر نمی‌جنبم.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
141
Reaction score
812
Time online
1d 6h 37m
Points
48
سکه
696
  • #92
مثل برق‌گرفته‌ها به طرفش چرخید. داشت خطرناک میشد. حرف‌هایش قشنگ بود، ولی برای اوی بال و پر شکسته به درد نمی‌خورد. در شرایطش بود تا بفهمد چه حالی دارد؟ فکر می‌کرد به همین آسانی است؟ آخ که گفتن این حرف‌ها در عمل سخت‌تر از حد تصور بود. نباید همچین انتظاری از او داشته باشد. اشک‌هایش را پاک کرد و آب بینی‌اش را بالا کشید.
- دیگه بسه. تو آدم عاقلی هستی، این عشق رو باید فراموش کنی... .
مکثی کرد و مستقیم به چشمان زیبا و زلال عین آبش که کلافگی از آن می‌بارید خیره شد.
- من هم دارم فراموشت می‌کنم، می‌خوام زندگی کنم.
صدایش تحلیل رفت، ولی ادامه داد. باید برای حفظ جان خودش او را از خود می‌راند، همان‌طور که حسام خواسته‌ بود. به زانوهای سستش تکانی داد و جلو رفت. هوا آماده‌ی باریدن بود. خوب می‌دانست این آخرین باری خواهد بود که امیرعلی به نزدش می‌آید و او را طلب می‌کند. قلبش فریاد می‌کشید که از حرف زدن بایستد، توجهی به حال درونی‌اش نکرد و سنگ‌دلانه خیره در چشمان نمناکش ل*ب زد:
- حسام مرد خوبیه... دو... دوستم داره... .
کلماتی که از دهانش خارج میشد همانند نمک پاشیدن روی زخم بود. می‌ترسید او را از خود متنفر کند، برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. لرزش صدایش لکنت به زبانش انداخت. صورت بی‌روح عاری از لبخند امیرعلی، به او د*ه*ان‌‌کجی می‌کرد.
- انتخاب من... من اون بود.
انگار یک لحظه زمان از حرکت ایستاد. چهره‌‌ی مرد ساکت روبه‌رویش به آنی سرخ شد و رگ‌های روی شقیقه و کنار گ*ردنش ب*ر*جسته شدند. ماه‌بانو نگاه دزدید که بعد از چندی صدای خنده‌‌‌ای به گوشش خورد؛ یک خنده‌ی هیستریک‌وار. ترسیده نگاهش کرد که چند بار روی صورتش دست کشید و سر کج کرد.
- این حرف‌‌های خودشه که داری جلوم تکرار می‌کنی، مگه نه؟
چرا نمی‌توانست چیزی از این مرد پنهان کند؟ زیر و بمش را می‌شناخت و از صدای نفس‌هایش پی به همه‌چیز می‌برد. پر چادرش میان انگشتان زبر و پهنش فشرده شد. بغض‌آلود نگاهش کرد که عقب بکشد، این عذاب خارج از تحملش بود. سیبک گلوی امیرعلی تکان می‌خورد و نگاهش در صورت رنگ‌پریده دخترک دودو می‌زد.
- اصلاً من به جهنم، توی صورتم تف بنداز، ولی زیر دست این مرد نمون ماه‌بانو! خطرناکه، تو نمی‌شناسیش، میشی شیوای دوم.
به هر ریسمانی چنگ می‌انداخت که او را از حسام دور کند. می‌دانست، قبلاً هم گفته‌ بود. هنوز قضیه‌ی آن دختر بی‌گناه که جوانی و آرزوهایش حال زیر خروار خاک ناچیز بود را نتوانسته‌ بود درست هضم کند. معلوم نبود حسام چه بلایی سرش آورد که طاقت نیاورد و دست به خودکشی زد. اگر از آینده خبر داشت حتماً از خدا می‌خواست که مثل شیوا جانش گرفته شود؛ اما نمی‌دانست که سرنوشت خواب‌های دیگری برایش دیده‌ است.
- دیگه دیره، برو... برو.
فکش از خشم منقبض شد. این دختر چرا یک‌ بار به حرفش گوش نمی‌داد؟ تا چه حد کله‌شقی؟
- این‌قدر حضور من عذابت میده؟ حتماً می‌خوای مزاحم آرامشت نشم.
قلب ماه‌بانو سوخت. می‌دانست فکر و عقلش درست کار نمی‌کند، اما مگر رنگ و رخسارش را نمی‌دید؟ برق عقیق گردنبندی که برایش خریده‌ بود بیشتر به د*اغ دلش دامن زد. ل*ب‌هایش تکان خوردند، هیچ درکی از کلماتی که بر زبان می‌آورد نداشت، فقط می‌دانست که باید این مرد را از خود دور کند، از هر چه که آن‌ها را به هم متصل می‌کرد.
- من زندگیم رو دوست دارم... .
بزاق به دیواره‌های خشک گلویش چسبید. چادر سیاه میان دستانش مچاله شد. چشم بست، نباید ضعفی از خود نشان می‌داد. توان سر بالا گرفتن نداشت.
- دیگه سر راهم آفتابی نشو، تو اون کسی نبودی که می‌تونستی خوشبختم کنی.
با زدن این حرف مرد مقابلش درهم شکست. گاهی با یک حرف قلبی از کار می‌افتد. امیرعلی حس کرد نبضش از حرکت ایستاد. چادر از میان دستانش رها شد. نگاه سرگردانش فقط روی صورت جدی دخترک می‌چرخید. نمی‌توانست باور کند، مسخره بود. داشت پیش خودش چه می‌گفت؟ انتخابش آن مردک بی‌همه‌چیز بود؟ می‌خواست او را از سر خودش باز کند، شک نداشت. از بس به چشمانش فشار آورده‌ بود انگار که رگ‌های خونی داخلش داشتند پاره می‌شدند. منطقش از کار افتاد و قدرت فکر کردن را از او ربود. یک دستش را کنار پایش مشت کرد و نفس عمیقی کشید. ماه‌بانو پشت به او خواست درب را باز کند که چادرش از پشت گرفته شد. با بهت به طرفش برگشت. حال گوشه‌‌‌ی چادری که اسیر مشت گره کرده‌ای بود، همانند تار مویی می‌مانست که هر آن امکان داشت پاره گردد و این رشته را از هم قطع کند. نگاه غمگین امیرعلی جگرش را می‌سوزاند. چرا نمی‌رفت؟
- وقتی داری دروغ میگی به چشم‌هام زل بزن و بگو. فکر کردی می‌تونی من رو دک کنی؟
مستأصل و حیران سعی کرد چادرش را از زیر دستانش آزاد کند.
- بس کن امیر، این‌قدر من رو عذاب نده.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
141
Reaction score
812
Time online
1d 6h 37m
Points
48
سکه
696
  • #93
گویی زمستان در چهره‌اش خانه کرد.
قلبش از این نگاه غمگین و گرفته‌اش صدپاره شد. باید چه می‌کرد؟ روح و جسمش از این آزمایش سخت به ستوه آمده‌ بود. مگر از اول خودش نخواست؟ حال گله و شکایت به که می‌برد؟ خسته و عاصی سرش را میان دستانش گرفت و پلک روی هم فشرد تا فکر و خیال او را از درون نخورد.
- بانو!
منقلب گشت. هر چه تا الان با خودش تمرین کرده‌ بود، در یک چشم برهم زدن نیست و نابود شد. امیرعلی دست به سویش دراز کرد. می‌خواست چه‌کار کند؟ او را به عقب راند و شد همان ماه‌بانویی که زبانش همه‌چیز را می‌سوزاند.
- می‌خوای دوباره تکرار کنم، هان؟ دوباره بگم؟
به وضوح دید که رنگش عین گچ دیوار شد. باید قلبش را از سنگ می‌کرد. این دنیا رحمی نداشت، او هم باید این‌طوری تا می‌کرد.
- از جلوی در خونه‌ام برو کنار امیرعلی مالکی، من زندگیم رو دوست دارم.
این ضربه‌ی آخرش بود، جوری که سراسر وجود مرد را سوزاند و خاکستر کرد. انگار که یک زلزله‌ی هشت ریشتری در درون امیرعلی رخ داد. سر کج کرد و بدون این‌که پلکی بزند به تیله‌های سرد مشکی دخترک خیره شد. این کسی که جلویش بود همان بانوی خودش بود؟ همانی که چندین سال پیش دل به هم دادند و با هم قرار گذاشتند. یعنی تمام آن حرف‌ها کشک بود؟ چه چیزی مانع این عشق شد؟ شغلش از یک‌طرف و آن جمله‌ی لعنتی که پشت تلفن از روی عصبانیت زد، همه‌ی زندگانی‌اش را با خود به یغما برد. حال باید جواب این دل شکسته را چطور می‌داد؟ انگار قلبش از تپش تهی گشت. قدمی به عقب برداشت و ناباور سر تکان داد. ماه‌بانو نه حرف می‌زد و نه گریه می‌کرد. مثل مسخ‌ شده‌ها قامت خمیده‌ی مرد مقابلش را تماشا می‌کرد. وقتی پشتش را به او کرد فرو ریخت، زیر پایش خالی شد و روی زمین افتاد. از درد آخش بلند شد و سپس، اشک‌های داغش گونه‌هایش را سوزاند. چرا برنمی‌گشت؟ داشت سوار ماشینش میشد. الان باید دستش را می‌گرفت و از روی زمین بلندش می‌کرد. با همان آرامش و مهربانی‌اش قربان‌صدقه‌اش می‌رفت و می‌گفت:
- ماه‌خانم من چش شده؟ نبینم اون مرواریدها رو هدر بدی‌ ها. بذار چشم‌های خوشگلت رو ببینم.
زیر گریه زد. چرا جلوی رفتنش را نمی‌گرفت؟ آن‌قدر همان‌جا ماند و به رفتنش خیره ماند که از دور مثل یک نقطه دیده شد. صدایی از عمق گلویش برخاست و شوکه «نه» ضعیفی گفت. جیغ لاستیک‌هایش به روی آسفالت گوشش را خراش داد. صدای نگران یکی را شنید.
- دخترم... دخترم خوبی؟ چرا این‌جا نشستی؟
به چهره‌ی غریبه‌ی زن نگاه کرد. وقتی عکس‌العملی نشان نداد، جلوی پایش چمباتمه زد و از داخل کیفش بطری آبی بیرون آورد.
- این آب رو بخور نفست بالا بیاد.
انگار زن می‌دانست حالش تا چه اندازه وخیم است که سوالی از او نمی‌پرسید. به زور چند قلوپ آب به گلویش فرستاد؛ عطش درونش کمتر نشد. زن همسایه همان‌طور ساکت و متعجب نگاهش می‌کرد. ماه‌بانو تشکر آرامی از او کرد و به سختی روی پاهایش ایستاد. مثل مرده‌ها به‌ خانه برگشت. از روی دیوار سر خورد و دست جلوی دهانش گرفت. همان‌جا کنار شوفاژ زانوهایش را ب*غل گرفت. دیگر رفت، برای همیشه رفت‌. با دست‌های خودش عشقش را شکست و نابود کرد. دوست داشت تمام عقده و غصه‌هایش را فریاد بزند. زار بزند سر این دنیایی که انگار مثل یک بازی او را دور خودش می‌گرداند. حال مثل بچگی‌هایش خطاهایش بخشیده نمی‌شد؛ این بازی فرق می‌کرد، با یک اشتباه مثل آدم و حوا از بهشت رانده میشد. قلب مرده دیگر برایش ارزشی نداشت. از این بعد برای چه کسی تند می‌تپید؟ با دیدن چه کسی غرق خوشی میشد؟ انگار که بی‌صدا شکسته باشد. چشمانش می‌سوخت. با صدای زنگ خانه شانه‌هایش بالا پرید و ناگهان گریه‌اش بند آمد. اول ترسید که نکند حسام باشد و دوباره خاطره‌ی بد آن روز کذایی جلوی چشمانش رژه رفت؛ اما بعد یادش آمد که حسام کلید دارد. وجود حنانه از پشت صفحه‌ی آیفون متعجبش کرد. بی‌رمق درب را گشود و بعد سریع از آیینه‌ی بزرگ روی جای‌کفشی به خودش نگاه کرد. اگر این‌طور او را می‌دید کارش زار بود. تند چادرش را از روی شانه‌هایش پس زد و گوشه‌ای انداخت. تا حنانه برسد مانتویش را هم درآورد و به سمت آشپزخانه رفت. حنانه از سکوت خانه کمی دلشوره گرفت. سرکی به هال کشید و به طرف مبل‌ها گام برداشت. پالتوی بلند خزدار سفیدش را از تن درآورد. از سرما زیر گونه‌ها و نوک بینی‌اش به رنگ انار درآمده‌ بود. روی مبل سه‌نفره‌ای نشست و نگاه به دور و اطرافش انداخت. با پا شروع به ضرب گرفتن روی زمین کرد.
- ماه‌بانو کجایی؟
ماه‌بانو چای‌ساز را به برق وصل کرد و بعد از چند لحظه که به خودش مسلط شد، پا در سالن گذاشت و سلام داد. نگاه حنانه مثل کسانی که منتظر پیدا کردن مدرک جرم باشند از نوک پا تا فرق سر دخترک چرخید. تیشرت زرد طرح فانتزی‌ای که روی شلوار جذب مشکی‌اش پوشیده‌ بود، او را مثل دختربچه‌ها نشان می‌داد. نمی‌خواست به این فکر کند که با این چهره‌ی معصوم و بی‌آلایشش دور از چشم برادرش از عشق قدیمی‌اش دیدن می‌کند. افکار سمی‌اش را از ذهنش بیرون راند و با انگشت ضربه‌ی آرامی به دسته‌ی چوبی مبل زد.
- جایی رفته‌ بودی؟
از تمام حرکات و حالات ماه‌بانو استرس می‌بارید. کنارش با کمی فاصله روی مبل نشست و شروع به بستن انبوه موهای بلند فرش کرد.
- آ... آره بازار بودم. چه بی‌خبر و تنها اومدی؟
یک تای ابرویش بالا رفت. سکوت حنانه دلهره‌‌ی ماه‌بانو را بیشتر می‌کرد. دستپاچه از جا برخاست.
- برم یه چی واسه پذیرایی بیارم.
بی‌توجه به اعتراضاتش، به آشپزخانه پناه برد و لیوان آبی برای خودش ریخت. خدا به‌خیر کند. بعد از چند دقیقه با دو فنجان چای و شکلات به نزدش بازگشت.
- نیازی نبود، من باید زود برگردم.
سینی را وسط میز عسلی گذاشت و لبخند کجی زد.
- حالا چرا این‌قدر عجله؟ دانشگاه بودی؟
خم شد و فنجان چای را برداشت و به بخاری که از آن برمی‌خاست خیره شد.
- داشتم از کتابخونه می‌اومدم، گفتم بیام و یه سری بهت بزنم.
قولنج انگشتانش را شکست و تار موی آویزانش را پشت گوش انداخت. چند دقیقه‌ای سکوت بینشان حکم‌فرما شد که حنانه خودش دوباره رشته‌ی کلام را به دست گرفت:
- حسام سر کاره؟
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
141
Reaction score
812
Time online
1d 6h 37m
Points
48
سکه
696
  • #94
از هپروت خارج شد. آن‌قدر غرق فکر و خیالات خودش بود که نفهمید چه پرسید. حنانه سرزنش‌بار نگاهش کرد و بدون این‌که به چای ل*ب بزند، فنجان را به میز برگرداند.
- چته ماه‌بانو؟ داشتم می‌اومدم ماشین امیرعلی رو توی کوچه دیدم. آدرس خونه‌تون رو از کجا بلده؟ قبلاً هم این‌جا اومده؟
نرمی مبل میان دستش چنگ خورد. مات و حیران به حنانه‌ای که این سوال را از او پرسید خیره شد. انگار در اتاق بازجویی به سر می‌برد. حنانه، کم‌حوصله از جواب ندادنش دست به پیشانی‌اش کشید و پا روی پا انداخت.
- نمی‌دونم داری با خودت و زندگیت چی کار می‌کنی‌.‌.. .
یکهو دنباله‌ی حرفش را رها کرد و جدی، اما با ملایمت طرفش چرخید.
- اون روزی که حسام به خواستگاریت اومد دوست نداشتم این وصلت سر بگیره، می‌دونی چرا؟
فقط سر به معنی ندانستن تکان داد. نمی‌دانست حضور حنانه و گفتن این حرف‌ها چه معنی می‌داد. صدایش خدشه به افکار بی‌سر و ته‌اش وارد کرد.
- نمی‌خواستم با هم ازدواج کنین چون از حسام مطمئن نبودم، چون می‌دونستم تویی که عاشق امیرعلی بودی کنارش خوشبخت نمی‌شی.
مبهوت نامش را خواند. می‌خواست به کجا برسد؟! حنانه اخم کرد و دست بالا آورد که یعنی صبر کند.
- بذار بگم، شما دو تا عین دو خط موازی بودین. حسام با زن جماعت آبش توی یک جوب نمی‌رفت. دلم برات می‌سوخت. حسام برادرم بود، اما توأم برام عزیز بودی. فکر می‌کردم حیفی واسه داداشم. با خودم می‌گفتم ماه‌بانو حقش نیست زیر دست حسام زندگیش سیاه شه... .
حرفش را برید:
- هیچ می‌فهمی داری چی میگی؟
آرام و خفه گفت، انگار روی سینه‌اش تخته‌سنگ گذاشته‌ بودند. از صورتش هرم گرما برمی‌خاست. حنانه امروز یک‌جور دیگر شده‌ بود، انگار آمده‌ بود امروزش را کامل به او زهر کند و برود. حنانه با تأسف سر به طرفین تکان داد و لبخند تلخی زد.
- توی تموم روزهایی که فکر می‌کردم کنار حسام عذاب می‌کشی و آزارت میده، تو هنوز هم دل و فکرت پی امیرعلی بود. ماه‌بانو داداشم هر جور که باشه، می‌بینم که به خاطر زنش از حجره یک‌راست میاد خونه دنبال یه خرده آرامش، اما تو دور از چشمش.... .
مکث کرد و در مقابل چهره‌ی بهت‌زده‌اش از جا برخاست. تأسف نگاهش آتش قلبش را شعله‌ورتر کرد‌.
- من دشمنت نیستم. چون برادرم رو می‌شناسم، اومدم اول به تو گفتم که دست از این رفتارهات برداری.
جمله در گوشش سوت می‌کشید. نفس‌نفس می‌زد‌. انگار در اعماق اقیانوسی دورافتاده غرق شده باشد. حنانه رفت و او مثل جنون‌زده‌ها از موهایش کشید و هق‌هق‌کنان پایین مبل نشست. حرکاتش اصلاً دست خودش نبود. انگشت اتهام باز به سمتش گرفته شده‌ بود. چرا هر چه می‌گذشت بیشتر درون دره سقوط می‌کرد؟ کار به جایی رسیده‌ بود که حنانه به او امر و نهی می‌کرد. نمی‌دانست چه مدت گذشت و چقدر روی پارکت‌های سرد خانه نشست. از پشت پرده‌ی اشک نگاهش به قامت بلند حسام افتاد که جلوی درب کاپشنش را روی چوب‌لباسی آویزان می‌کرد. تمام تنفرش سر باز کرد، انگار باعث تمام بدبختی‌ها جلوی رویش ایستاده باشد. حسام تا متوجه‌اش شد چشم ریز کرد و چند قدم جلو آمد.
- چته؟ این چه ریختیه؟
ماه‌بانو نفس‌نفس می‌زد. هیچ نمی‌گفت و فروخورده نگاهش می‌کرد. جلوی پایش روی کاسه‌ی زانو نشست و دست زیر چانه‌اش گذاشت. برق کم‌سوی نگرانی را در سیاه‌چاله‌های عمیقش می‌دید. لحن محکم و اما آرامش در گوشش پیچید.
- جواب من رو بده.
چقدر سخت بود اجبار! دلش با این زندگی نبود. در آغوشش تقلا کرد، مشت‌های کوچک و کم‌جانش را به سینه‌ی ستبرش کوبید. شده‌ بود خودباخته‌ی ذلیلی که باید مثل پاسوخته‌ها تا ابد در برزخ دورش زوزه بکشد.
- ازت‌‌... مت‌... متنفرم.
صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد‌. آن‌قدر حالش بد بود که مرد مقابلش توجهی به حرفش نکند. صورتش را میان دستانش قاب گرفت.
- چته تو؟ نکنه از حرف‌هام به این حال و روز دراومدی؟ خیلی بچه‌ای ماهی! خیلی... .
کاسه‌ی صبرش لبریز شد، نفس‌بریده جیغ کشید:
- آره بچه‌ام‌‌، برو و دست از سر این بچه بردار.
چنگ به خرمن پریشان موهایش انداخت و روی سینه‌اش زار زد.
- من یه احمقم! عقلم نمی‌رسه. کاش می‌مردم... کاش... .
سینه‌اش به خس‌خس افتاد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
141
Reaction score
812
Time online
1d 6h 37m
Points
48
سکه
696
  • #95
حسام اخم‌ کرد و دست پیش برد. از زیربغل دخترک گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد، مجبورش کرد بنشیند.
- بیا، بیا یه خرده بشین حالت خوب نیست.
ماه‌بانو با حرص کنارش زد و نفهمید چه پراند:
- ولم کن. ازت متنفرم، نمی‌فهمی؟
دو مرتبه اخم کرد. این چندمین بار بود که تنفرش را فریاد می‌زد؟ عجیب بود که مثل همیشه با توپ و تشر ساکتش نکرد. صورتش را به طرف خود برگرداند. از هق‌هق نفس‌هایش به شماره افتاد. زیر ل*ب شنید که چیزی گفت و او را از جا بلند کرد. به اتاق‌خواب رفتند. دوست داشت فقط چشم روی هم بگذارد و بخوابد. طاق‌باز روی تخت دراز کشید و به سقف بالای سرش خیره شد. صدای درب افکار پریشانش را بی‌نتیجه گذاشت. حسام از دیدن وضعیتش چشم‌غره رفت. کی بیرون رفت که برایش آب بیاورد؟ پهلویش نشست و لیوان را جلوی لبش گرفت.
- ببین دختر‌جون، سعی نکن من رو کلافه کنی. در مورد کار کردن یا نکردنت هم فکر می‌کنم؛ گفته باشم فکر، پس یه‌کم سر عقل بیا.
کاش فقط مشکلش کار بود، کاش.
از عجز و بیچارگی بغض راه گلویش را بست. انگار غل و زنجیر به پاهایش وصل کرده‌ بودند. به زور چند جرعه آب به گلو فرستاد تا راه نفسش باز شود. نگاه حسام از چشمان دخترک پایین آمد و روی چانه‌ی لرزانش نشست. کلافگی در چهره‌‌ی خسته‌اش بی‌داد می‌کرد. لیوان را کنار گذاشت و با همان لباس‌های بیرون از خانه‌ پهلویش دراز کشید. نمی‌دانست از سر چه ماه‌بانو به این حال و روز درآمده‌ بود؛ ولی دلش قدری برایش سوخت، باید کمی از موضعش پایین می‌آمد. دستش را نوازش‌وار پشت کمرش کشید و ب*وسه‌ به روی سر و صورتش نشاند.
- هیش! آروم باش دیوونه. این همه اشک رو از کجا میاری؟ هوم؟
دخترک چیزی نگفت. هیچ‌وقت این‌قدر آرام و نرم صحبت نمی‌کرد. ناگهان چه شد که محبتش گل کرد؟ از ترحم بیزار بود. دستش را پس زد و گوشه‌ی تخت خزید که عصبی چشم بست.
- ماهی!
صورتش را در بالش فرو برد و هق زد. با قدرت در آغوشش کشید که سرش به دیواره‌ی سی*ن*ه‌اش خورد. از بس محکم میان بازوهایش فشرده شده‌ بود که نمی‌توانست تقلایی کند. چرا هم آزارش می‌داد و هم می‌خواست آرامش کند؟ نوازشش را نمی‌خواست. مگر این زخم تازه کهنه میشد؟ تا عمر داشت عذابش می‌داد. باید می‌سوخت و دم نمی‌زد. دیگر امیرعلی وجود نداشت. مگر با حرف‌های امروزش راه برگشتی هم برایش گذاشته‌ بود؟ پیراهن سفید حسام خیس از اشک‌هایش شد. وضعیتش مثل کسانی بود که به اجبار او را به دنیای دیگری برده باشند. حال غریبی در این خانه و کنار این مرد داشت. از یک جهت بلاتکلیف بود که تا کی می‌توانست حضور حسام را در زندگی‌اش تحمل کند، یک‌طرف اما ذهنش برای خود تکرار می‌کرد که باید به این شرایط عادت کند، به مردی که شوهرش است. از این عادت‌های تحمیلی هم تنفر داشت که سرنوشتش را به تلاطم انداخته‌ بود.
***
زن میان‌سالی همراه با دخترش که از درد دندان می‌نالید و رنگ صورتش به زردی می‌زد، پا در مطب گذاشتند. این چندمین مریض بود که امروز به آن‌ها نوبت می‌داد؟
- اسم و فامیلتون؟
زن، عینک طبی‌اش را سراسیمه از روی چشمانش برداشت و در کیفش دنبال چیزی گشت.
- من از آشناهای دکتر هستم، دیشب نوبت گرفتم، یادتون نیست؟
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
141
Reaction score
812
Time online
1d 6h 37m
Points
48
سکه
696
  • #96
نگاه از برگه‌های پیش رویش برداشت و به دخترکی داد که روی صندلی، آرنج به زانو تکیه زده‌ بود و سرش را می‌فشرد. تلفن شروع به زنگ خوردن کرد. در حین جواب دادن، کارت بانکی را سریع از دست زن گرفت.
- چند لحظه صبر کنین. مریض داخله، بیرون بیاد شما برید.
صدای خش‌دار پیرمردی از پشت خط به گوش رسید:
- مطب آقای دکتر راد؟
- بله بفرمایید.
ساعت از نه شب گذشته‌ بود و جا برای نشستن مریض‌ها نبود. صدای گریه‌ی بچه‌ای مغزش را سوراخ کرد. یک نگاه چپ‌چپی به زن انداخت که بی‌ملاحظه با موبایلش ور می‌رفت و دخترک کوچکش سرخ شده از گریه، در آ*غ*و*ش پدرش تکان داده میشد. عجب آدم‌هایی پیدا می‌شدند. مطب که جای بچه نبود!
بی‌توجه به الوالو گفتن‌های مکرر پیرمرد نوک لوله‌ی خودکار درون دستش را محکم به میز کوبید.
- لطفاً بچه‌تون رو آروم کنین خانم؛ این‌جا مریض نشسته.
انگار به تریش قبایش برخورد، ایشی گفت و با غیظ بچه را از شوهرش گرفت. شنید که زیرلبی غرید:
- یه‌خرده نمی‌تونستی آرومش کنی؟
نچ‌نچی کرد و چشم از آن‌ها گرفت.
- خانم... خانم می‌شنوید؟ من یه نوبت واسه فردا می‌خوام.
دست بر سرش گرفت. به زمان نیاز داشت تا بتواند چند تا کار را هم‌زمان با هم انجام دهد. بر اعصابش مسلط شد.
- فردا صبح ساعت ده تشریف بیارین.
تلفن را سرجایش گذاشت و قولنج گ*ردنش را شکست. این روزها از بس زندگی‌اش درگیر کار شده‌ بود که وقت سر خاراندن نداشت. حنانه برایش پیام فرستاده‌ بود که برای میهمانی فردا خودش را آماده کند؛ چند تا شکلک مسخره هم گذاشته‌ بود.
دخترک دیوانه!
به یک هفته نکشید، همراه فاطمه با چند بسته پاستیل آمده‌ بود که مثلاً او را ببخشد. اول همه‌چیز را خ*را*ب می‌کرد و در آخر خودش پشیمان میشد. مریض که بیرون آمد، آن مادر و دختر را داخل فرستاد. تلفن دوباره زنگ خورد. یک چای خوردن هم برایش حرام بود! استکان نیمه‌پرش را با حرص از ل*بش فاصله داد.
- بله؟
فکر کرده‌ بود برای نوبت‌دهی زنگ زدند؛ اما برخلاف باورش صدای نرم آقای دکتر به گوشش رسید و باعث شد از خجالت محکم ل*ب زیرینش را گ*از بگیرد.
- خانم آذین، لطفاً به تموم بیمارها بگین فردا صبح بیان. دیروقته، باید مطب رو ببندم.
صدای غر و ناله‌های بعضی‌ از افراد می‌آمد که از فرط انتظار کلافه شده‌ بودند. گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت.
- چشم، حتماً بهشون میگم.
بعد از قطع کردن تلفن، مردی از آن‌طرف سالن داد زد:
- خانم امشب اگه کارمون راه نمی‌افته، بگین بریم یه جای دیگه.
دستی به سر و روی مقنعه‌‌ی قهوه‌ایش کشید و ایستاد.
- ساعت نزدیک ده شبه، اکثر جاها بسته‌ست، مگه این‌که بیمارستان شبانه‌روزی برین. اون‌هایی که جراحی دارن فردا اول وقت تشریف بیارن که کارشون زودتر راه بیفته. بقیه هم واسه معاینه، انشاالله تا فردا.
یکی گفت:
- ای بابا! خب از اول می‌گفتی.
هر کسی یک چیزی می‌پراند و شکایتش را اعلام می‌کرد. خودش را به آبدارخانه رساند و سرش را بین دستانش گرفت. از این همه سر و صدا سرسام گرفته‌ بود. آن‌قدر همان‌جا روی صندلی نشست و ماند که کم‌کم صداها خوابید. درب با صدای آرامی باز شد، شانه‌هایش تکان خفیفی خوردند. از دیدن دکتر سریع از جا برخاست.
- عه شمایید؟ خسته نباشید.
دکتر، مرد جوان و برومندی بود. همیشه کت‌ و شلوارهای برند و متنوع می‌پوشید و به خودش می‌رسید. قدمی جلو آمد، لبخند خسته‌ای به رویش پاشید و دستی به موهای سیاهش کشید تا مرتبش کند.
- ممنون خانم. دارم میرم خونه، نکنه می‌خواین شب رو همین‌جا بمونین؟
آخر حرفش را به شوخی گفت که ماه‌بانو ل*ب گزید و نگاه به ساعت مچی‌اش داد. با دیدن عقربه‌ی کوچک ساعت «ای وای» بلندی گفت و مثل قرقی از جلوی چشمان درشت شده‌ی دکتر محو شد. اگر دیر به خانه می‌رسید حسام کله‌اش را می‌کند. همین هم با هزار خواهش و زور راضی شده‌ بود که به سرکار برود، تازه با کلی تحقیقات! اگر فرمایشات حاج‌حسین مبنی بر این‌که آقای دکتر پسر یکی از دوستان خوبش است نبود، شاید به این زودی‌ها دستش به کار بند نمی‌شد. هر چه وسیله داشت تند‌تند درون کیفش چپاند. دکتر با لبخند و چشمانی که در آن خنده موج می‌زد، دست در جیب به چهارچوب درب تکیه داد.
- برای فردا مرخصی می‌خواستین دیگه، درسته؟
با ابروی بالا رفته سر بالا گرفت. تازه یادش آمد فرداشب تولد حنانه است و او هنوز هیچ کاری نکرده‌ بود. ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌اش کوبید و میز را دور زد.
- خوب شد یادم انداختین. بله اگه ممکنه عصر بهم مرخصی بدین. باور کنین مجبور نبودم... .
دکتر، پشت سرش از مطب خارج شد و در حالی که درب را قفل می‌کرد، به طرفش سر چرخاند و با آرامش پلک باز و بسته کرد.
- اشکالی نداره خانم آذین، بی فکر و خیال از مهمونی فردا شب ل*ذت ببرید. خودم یه جوری از پس کارها برمیام.
 

Who has read this thread (Total: 7) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom