• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
214
سکه
1,061
***
به سر درب حجره‌ی قدیمی‌شان چشم دوخت. خیلی کم گذرش به این اطراف می‌خورد و بیشتر وقتش را در غرفه‌ی خود می‌گذراند. چند تن از دوستان قدیمی پدرش را دید که جواب سلامشان را با اکراه دادند. اعتنایی به نگاه‌های عجیبشان نکرد و افکار ذهنش را سامان داد. از پشت شیشه‌های درب، چشمش به پدرش افتاد که پارچه‌‌‌ها را یکی‌یکی تا می‌‌کرد و درون قفسه‌ها می‌چید. مش‌صفر، در حال جارو کشیدن پله‌ها بود. آرام نزدیکش شد و ضربه‌ای به شانه‌اش زد.
- احوال مشتی!
پیرمرد بیچاره، از این آمدن ناگهانی‌اش جارو از دستش افتاد و کمی ترسید.
- تو کی اومدی پسرجان؟
بعد از برخورد تندی که در هفته‌ی پیش با او داشت، مثل گذشته‌ها برای حاج‌حسین کار می‌کرد. در این مدت همه را از خودش دور کرده‌ بود.
- چند وقته مثل دخترها قهر کردی، پهلومون دیگه نمیای.
کلاه نمدی طوسی‌اش را روی سرش مرتب کرد‌ و سعی کرد لبخندی بزند.
- هی باباجان، قهر به سن و سال ما نمی‌خوره. همین‌جا راحتم. از این‌طرف‌ها؟
دستانش را در جیب شلوار کتانش فرو برد و اخم شیرینی کرد.
- ای بابا! اومدم به آقام سر بزنم.
نگرانی در چهره‌‌ی تکیده‌اش هویدا شد.
- نیومدی که خون خودت رو کثیف کنی پسرجان؟
قبل از این‌که قدمی بردارد، بوسه بر پیشانی پیرمرد زد و چرخید.
- خیالت تخت مش‌صفر، یه دو تا از چای‌های خوش‌رنگت بریز که بدجور دلم هوسشون رو کرده.
مش‌صفر با خنده به رفتنش نگاه کرد و سر تکان داد. با تمام بدخلقی‌هایش، نمی‌توانست کینه‌اش را به دل بگیرد.
- عاقبت‌ به‌خیر بشی پسر.
دعای همیشگی‌اش بود که زیر لبش زمزمه‌ می‌کرد‌.
***
پدرش در این ساعت از روز هم دست از کار برنمی‌داشت. سلامی گفت که از درب باز انبار بیرون آمد و خاکی فرضی روی لباسش را تکاند.
- راه گم کردی! از این طرف‌ها؟
بدون جواب دادن به طعنه‌اش، روی صندلی‌های سنتی چوبی که به شکل نیم‌دایره مقابل میز قرار داشتند نشست و دست به دو گوشه‌ی لبش کشید.
- ازتون درخواستی دارم حاجی.
یک‌راست سر اصل مطلب رفته‌ بود. حاج‌حسین مدتی بود که زیاد با او هم‌کلام نمی‌شد و از حرف‌های دور و بری‌ها که پشت سر پسرش می‌گفتند اطلاع داشت. حاج‌حسین پشت میزش نشست و همان‌طور که کاغذ‌ باطله‌های رویش را جمع می‌کرد سر تکان داد.
- در چه باره؟
با نوک کفشش روی سطح نمناک و تمیز کفپوش زیر پایش ضربه زد.
- به پول نیاز دارم.
سر بالا آورد تا اثر جمله را در چهره‌اش ببیند. بدون این‌که تغییری در حالتش ایجاد شود، خم شد و کاغذها را درون سطل آشغال کوچک کناری‌اش انداخت.
- پول؟
حسام نفسش را در هوا فوت کرد و به پشت تکیه داد.
- شریک رستوران قراره سهمش رو بفروشه، نمی‌خوام دست غریبه بیفته. خودم یه مقداری دارم؛ اما هنوز کمه.
حاج‌حسین پوزخند زد. یک پدر کافی بود به چشمان پسرش نگاه کند، همه‌چیز را از درونش می‌شکافت. دکمه‌های سرآستین آبی‌ پیراهن چهارخانه‌اش را بست و هم‌زمان چشم ریز کرد.
- می‌خوای سهم رستوران رو بخری، یا باز دردسرت رو پاک کنی؟
اخم محوی بین ابرویش نشست. حوصله‌ی توضیح دادن نداشت. ساکت ماند، که حاج‌حسین برخاست و به طرفش آمد.
- آمارت رو دارم پسر! فکر کردی تموم مأمورها مثل همن که با سکه کیسه‌شون رو پر کنی و زیرآبی بری؟ بار کج هیچ‌وقت به منزل نمی‌ره.
دستش را روی دسته‌‌ی کنده‌کاری شده‌ی مبل گذاشت و خودش را بالا کشید.
- من واسه زدن این حرف‌ها ن... .
از شانه‌اش گرفت و به عقب هدایتش کرد.
- بشین، باهات کار دارم.
لحن محکم و توبیخ‌گرش، او را وادار به ماندن کرد. پوفی کشید و چنگ به موهایش انداخت.
- هان، چیه؟ کلافه‌ای نه؟ باید هم باشی. اون موقعی که سر میز اون بازی کوفتی مدهوش بودی باید فکر الانت رو هم می‌کردی.
 
Last edited:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Apr 16, 2025
Messages
214
سکه
1,061
شوکه شد. هیچ فکر نمی‌کرد پدرش تا این حد از همه‌چیز باخبر باشد. چیزی نگفت که سری از روی تأسف برایش تکان داد و چرخید.
- با خودم میگم چه خبطی کردم، کدوم نون حرومی سر سفره آوردم که تو این‌جوری قاطی کث*افت‌کاری شدی؟ گفتم زن می‌گیری، دست از این کارهات برمی‌داری. تا خودت رو اصلاح نکنی، دیگه یه قدم هم برنمی‌دارم.
مثل این‌که اشتباه برداشت می‌کرد؛ پدرش قرار نبود این‌‌دفعه پشتش باشد. عزم رفتن کرد. نزدیکی‌های درب بود که صدایش باعث شد متوقف شود.
- کجا؟ هنوز حرفم تموم نشده.
دستش روی دستگیره‌ی فلزی ثابت ماند. به طرفش برگشت و نیشخند زد.
- از من توقع کسی رو نداشته باشین که نیستم! خودم یه جور مشکلم رو حل می‌کنم. از اول هم اشتباه کردم بهتون رو انداختم.
این را گفت و به سرعت از حجره بیرون زد. مش‌صفر، همان لحظه با سینی چای از آب‌دار خانه بیرون آمده‌ بود. توجهی به صدا زدن‌هایش نکرد و از آن مکان دور شد. تا سر برمی‌گرداند، زمزمه‌های مردم درهم می‌پیچید. احساس می‌کرد در یک سلول تنگ و تاریک گیر افتاده‌ است و به پاهایش غل و زنجیر بسته‌اند. وقتی که به خانه برگشت، چشمش به جسم خوابیده‌ی روی کاناپه افتاد. یک لحظه حس عجیبی به او هجوم آورد، چیزی شبیه به موسیقی آرامش‌بخشی که او را از تمام دغدغه‌ها و مشکلاتش دور می‌کرد. شاید تنها چیزی که برایش مانده‌ بود همین دخترک سرتق و وحشی بود. نزدیکش شد.‌ بوی عطرش را عمیق استشمام کرد. لبه‌ی کاناپه نشست و موهای فر خورده‌اش را از جلوی صورتش کنار زد. دخترک در خواب چنان اخم کرده‌ بود که نگو! به قلبش رجوع کرد، می‌خواست ببیند جایگاه ماه‌بانو دقیقاً کجاست. سردرگم بود. نمی‌توانست کنارش بگذارد؛ اما صدایی در ذهنش می‌گفت که از اول هم قرار نبود حضورش همیشگی باشد. توجه‌اش به موبایل اندروید دخترک معطوف گشت که مدام روشن و خاموش میشد. حس سرکشی او را ترغیب به برداشتنش کرد. نگاه به پیام آمده دوخت؛ شماره‌اش عجیب آشنا می‌زد.
«:تو از اول هم مهره‌‌ی سوخته‌ی این بازی بودی؛ خودت رو برای روزهای سیاهت آماده کن.»
متن پیام را با اخم چند دور خواند. چه کسی می‌توانست باشد؟ مشکوک به تراس رفت. باید سر درمی‌آورد که این ناشناس از کجا به زندگی‌اش ورود کرده. شماره‌اش را گرفت. چهار بوق خورد که جواب داد:
- منتظر یه همچین روزی بودم، شجاع‌تر از این حرف‌هایی، خوشم اومد.
انتظار داشت یک مرد پشت خط باشد؛ صدای آشنای ظریف زنانه‌، غافلگیرش کرد. دست به نرده‌ی آهنی گرفت.
- تو؟!
به وضوح جا خوردنش را حس کرد. کمی به مِن‌‌مِن افتاد و بعد، خودش را جمع‌و‌جور کرد.
- چیه؟ تعجب کردی؟
دست بین شیار دو ابرویش کشید. جدیداً زیاد به ایران رفت‌وآمد می‌کرد و این کمی بیشتر از خیلی عجیب بود‌.
- قصدت از دادن این پیام‌ها چیه؟
به جای این‌که جواب سوالش را دهد ریشخندش کرد.
- اینش مهم نیست پسرعمو! مراقب دور و برت باش که ماهی قرمزت ممکنه از دستت لیز بخوره.
اخمش شدت گرفت. دو دکمه‌ی اول پیراهنش را باز کرد.
- چرند نگو! از کی خط می‌گیری؟ جواب بده.
- با من مثل نوچه‌هات صحبت نکن. چرا ادای آدم‌های عاشق رو درمیاری؟ اون بودنش موقتیه و اول و آخرش باید بره.
به دنبال حرفش، مجال صحبتی نداد و بوق ممتد موبایل نشان از قطع کردن تماس می‌داد. تا چند ثانیه با بهت‌ فقط به صفحه تاریک موبایل نگاه می‌کرد. مغزش قدرت تحلیل کردن نداشت.‌ کم‌کم نفس‌هایش از حالت عادی خارج شدند. هیچ نقطه‌ی پایانی برای سوال‌های ذهنش نیافت. نقش این زن کدام سوی ماجرا بود؟ حس ششمش می‌گفت که کسی آمارش را به او می‌دهد. در آن‌سو، مهسا درون آپارتمان کوچک و به‌هم ریخته‌‌‌ای که در پستوی شهر قرار داشت، افکار پلیدش را از نظر می‌گذارند. دستانش را به دامن کوتاه قرمزش گرفت و دور خودش چرخی زد.
- هنوز مونده تا من رو بشناسی حسام فلاح!
سرخوشانه جامش را به ل*ب نزدیک کرد و جرعه‌ای از مایع سرخ رنگ داخلش را نوشید. امشب سر و صدای بیرون هم آزارش نمی‌داد. می‌خواست تا صبح بیدار بماند و جشن بگیرد.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 8) View details

Top Bottom