• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
181
سکه
896
دخترک از سر بدن‌درد و یا شاید خوابی که دیده‌ بود هم‌چنان می‌گریست. کنارش روی لبه‌ی تخت نشست. دو قرص از ورق جدا کرد و با لیوان آب به طرفش متمایل شد.
- بلند شو این‌ رو بخور، تبت رو پایین میاره. چی خوردی صدات گرفته؟
ماه‌بانو چیزی نگفت. جان مخالفت نداشت. با کمکش نیم‌خیز شد و گفته‌اش را عملی کرد. دل حسام، یک‌‌ آن برایش سوخت. در این وضعیت مثل دختربچه‌‌ها معصوم و دوست‌داشتنی میشد. داروها کمی گیجش کردند که سریع سر روی بالش گذاشت. از این حالتش بدجنسانه لبخند زد و کنارش دراز کشید.
- نگاش کن، انگار داروی بیهوشی بهش دادم!
ماه‌بانو تازه توانست به اوضاع و احوالش پی ببرد. یعنی تمام آن‌ها خواب بود؟ نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. دوست نداشت چشمانش را ببندد، چون آن‌وقت چهره‌ی آن دو دختر زیبارو پشت پلک‌هایش نقش می‌بست و تصاویر دلهره‌آوری که در خواب دیده‌ بود، دوباره برایش تداعی می‌شدند. ذهنش در آن لحظه قدرت کنکاشی نداشت که این کابوس عجیب را پیش خودش تعبیر کند. حسام، همانند پدری که نوزادش را به آغوش می‌کشد، سرش را به سینه‌اش چسباند و مثل یک چینی شکستنی دربرش گرفت.‌ از پشت پرده‌ی تار اشک، نگاهی به مژه‌های بلند و سیاه مرد مقابلش و پلک‌های خوابیده‌اش افکند. گاهی وقت‌ها جوری مهربان میشد که گمان داشت کَس دیگری را جایگزینش کرده‌اند. ل*ب گزید. چقدر قلبش تند می‌زد. یادش آمد میان خواب و بیداری چندین بار اسم امیرعلی از دهانش خارج شد؛ به طور قطع شنیده‌ بود. دست نوازش‌گر مردانه‌اش میان موهایش خزید و او را به خلسه‌ی عجیبی فرو برد. توان تقلایی نداشت. لمس شدن موهایش به طرز معجزه‌گری صحنه‌های ترسناکی که دیده‌ بود را از ذهنش پاک کرد و خواب را برایش به ارمغان آورد.
***
خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشت حالش بهبود پیدا کرد. برای سال تحویل همه در خانه‌‌‌باغ خان‌عمو جمع شدند. پارسال در این زمان، امیر سه روز اول عید را مرخصی گرفت و همگی با دو خانواده به کردان رفتند؛ چقدر خوش گذشت. آن روزها فکر می‌کردند هیچ چیزی مانع و سد راه عشقشان نخواهد شد. حال هر دو در کدام نقطه‌ی زندگی‌ ایستاده‌ بودند؟ افکار ذهنش را پس زد. دوست نداشت دیگر به امیرعلی فکر کند. چرا هر چه تلاش می‌کرد به درب بسته می‌خورد؟ با ورودشان مردی جوان و خوش‌سیما به آن‌ها خوش‌آمد گفت که تا به حال او را رویت نکرده‌ بود. حسام گرم و صمیمانه سلام داد و به شوخی گفت:
- به‌به! نمردیم و چشممون به جمالتون روشن شد آقامحمد.
همه لبخند روی لبشان خودنمایی می‌کرد جز او که مثل زبان‌نفهم‌ها ایستاده‌ بود و گیج و منگ به این صحنه نگاه می‌کرد. آن مرد که اسمش محمد بود، حسام را محکم در آغوش کشید و ضربه‌ی آرامی به پشت شانه‌اش کوبید.
- دلم برات تنگ شده‌ بود پسر! از دیروز منتظرت بودیم. مهشید از دستت حسابی شکاره ها! خودت رو یه جا قایم کن.
حسام تک‌خنده‌ای زد و خواست چیزی بگوید که همان لحظه زنی، جیغ‌جیغ‌کنان از آن‌طرف سالن به طرفشان آمد. هیکل فربه و چاقی داشت و چهره‌ی سفید و گلگونش او را بامزه و مهربان نشان می‌داد. تا به آن‌ها رسید با چشمان درشت عسلی‌اش چپکی به حسام نگاه کرد و اول از همه او را در ب*غل گرفت. دستانش همین‌طور آویزان ماندند. دو طرف صورتش بوسه‌باران شد.
- وای عروسمون اینه؟!
با خنده فاصله گرفت و چشمک شیطنت‌باری به رویش زد.
- ببینم راستش رو بگو، چطور قاپ دل پسرعموم رو دزدیدی، هان؟
 
آخرین ویرایش:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
181
سکه
896
زن‌عمو با سینی چای پا در سالن گذاشت و خنده‌کنان گفت:
- سرپا نگهشون ندار مادر. بیاین بشینین که تا سال تحویل کلی حرف واسه گفتن مونده.
همراه حسام یکی‌یکی با همه مشغول احوال‌پرسی شد. حنانه از دور برایش بوسی فرستاد. لبخندی روی لبان ماتیکی‌اش جان گرفت. کنارش روی مبل سه‌نفره‌ای نشست. حنانه چشمک ریزی نثارش کرد و شیطنت‌وار به سرتاپایش اشاره زد.
- خوشگله رو ببین. این لباس‌ها رو از کجا می‌خری ماهی؟
یک نگاه به گل‌های ریز صورتی پیراهن ساحلی‌اش که تا مچ پایش را می‌پوشاند، انداخت. با آن یقه‌ی گیپور سفید هلالی‌شکل، شبیه دختران کلاسیک انگلیسی شده‌ بود. یادش آمد وقتی که حسام او را با این شکل و شمایل دید، چشمانش برق زد و چنین لقبی نثارش کرد. دست از آنالیز خودش برداشت و سر بالا گرفت.
- تو که بیشتر از من تیپ زدی دختر!
و بعد لبخند شیطنت‌آمیزی کنج حرفش اضافه کرد و پرسید:
- چه خبرها؟
حنانه گیج سر تکان داد که کامل به طرفش چرخید و ابرو بالا انداخت. سریع معنی نگاهش را فهمید. بدون این‌که خجالت بکشد لبخند پت و پهنی روی لبش نشست.
- سلامتی، چه خبری باید باشه؟
حتی موقع حرف زدن عادی هم صدایش موجی از خنده همراه داشت. ماه‌بانو به شوخی نیشگونی از پهلویش گرفت.
- من رو سیاه نکن. دیروز با آقای دکتر کجاها رفتین؟
با چهره‌ای توی‌هم شده چشم‌غره‌ای برایش رفت.
- می‌میری آروم‌تر حرف بزنی؟ همه فهمیدن.
لبخند بدجنسی گوشه‌ی لبش نشست. حنانه، بعد از لحظاتی خودش را به سمتش کشید و زیر گوشش پچ زد:
- چند روز پیش مامان حلقه‌ام رو دید.
متعجب به سمتش برگشت.
- جدی؟ خب تو چی گفتی؟
مضطرب با سرآستین مرواریددوزی شده‌ی شومیز شیری رنگش ور رفت و کمی جمع را پایید، غافل از این‌که دو گوش تیز، با چشمان سرد عسلی زنانه حواسش پی آن‌ها بود.
- گفتم کادوی تولد دوستمه. گیر نداد بهم، ولی نگاهش یه جوری بود. می‌گفت کدوم دوستت انگشتر طلای به این گرونی واست خریده؟!
ساکت و خیره به دهانش زل زده‌ بود که با حالت زاری دست بر چتری‌های صافش کشید و پوفی سر داد.
- عذاب‌وجدان دارم ماهی. وقتی دزدکی به هوای کتاب‌خونه و دیدن دوست‌هام میرم پیش سیامک، وقتی تلفنی باهاش حرف می‌زنم، همش فکر می‌کنم دارم با اعتماد خونواده‌ام بازی می‌کنم.
دلش به حالش سوخت، در بد وضعیتی دست و پا می‌زد. دستش را گرفت و سعی کرد به او قوت‌ قلب دهد.
- این فکرها رو بریز دور دختر، همش می‌گذره. اصلا چرا راستش رو به مادرت نمی‌گی؟ آقای دکتر که مرد بدی نیست.
بغض کرده با چاک کناری شومیزش ور رفت.
- چی بگم آخه؟ سیامک هنوز جدی در مورد ازدواج باهام حرف نزده. یه جوریه، انگار تردید داره.
در چشمان عسلی‌اش برق ترس از دست دادن عشق را می‌دید. گویی که ماه‌بانوی گذشته پیش رویش ظاهر شده‌ بود. خواهرانه دست دور گردنش حلقه کرد و لپش را کشید.
- از کاه کوه نساز دیوونه! سیامک دوست داره، حتماً درگیر کارشه.
انگار کمی آرام شد که نفس عمیقی کشید و به حلقه‌ی براق و ظریف درون انگشتش چشم دوخت.
- این روزها یه‌کم کلافه‌ست. دیروز بهم گفت تا یه هفته‌ی دیگه قراره واسه سمینار پزشکی به فرانسه بره.
خواست چیزی بگوید که شبنم، زن محمد به جمعشان پیوست و نگاه مشکوکی بینشان رد و بدل کرد.
- ببینم، چی داشتین به هم‌دیگه می‌گفتین؟
لهجه‌ی بامزه‌ای داشت. برایش جا باز کرد تا کنارش بنشیند. حنانه دستپاچه خودش را جمع و جور کرد و لبخند کج و کوله‌ای بر ل*ب نشاند.
- هیچی بابا! بشین یه‌خرده با هم گپ بزنیم.
و شروع به بحث کردن در مورد یک فیلم جدید خارجی که دیده‌ بود کرد. شبنم هم یک نگاه به معنی «خر خودتی» تحویلش داد و دیگر پاپیچش نشد. زنی لاغراندام که روی گونه‌های کشیده‌اش کک و مک‌های ریزی دیده میشد. چشمان وحشی آبی در کنار برجستگی بینی‌ نوک‌تیزش، ته‌چهره‌ای اروپایی از ظاهرش می‌ساخت‌‌‌. سادگی و صمیمت خاصی داشت که موجب میشد با او احساس راحتی کند. طبق گفته‌هایش اصلیت مادری‌اش به آلمان برمی‌گشت و از ده سالگی هم در همان کشور بزرگ شده‌ بود. حنانه کمی بعد موبایلش که زنگ خورد، بهانه‌ای دست و پا کرد و به هوای جواب دادن به سیامک جانش از سالن خارج شد.
 

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
181
سکه
896
شبنم چشم از مسیر رفتنش گرفت و دست زیر چانه نشاند.
- خیلی مشکوک می‌زد، مگه نه؟
چیزی نگفت و شانه‌ای به علامت ندانستن بالا انداخت. در حال خوردن میوه، محمد فرزند ارشد خان‌عمو، با شوخی‌های طنزش جمع را گرم نگه می‌داشت. همیشه در ذهنش دکترها را سنگین و کم‌حرف فرض می‌کرد؛ اما در این مدت خلافش به او ثابت شده‌ بود. محمد، با اشاره‌ به مجسمه‌های قدیمی دور و بر خانه و دکوری‌های پر نقش سفالی روی قفسه‌ها که رنگ و لعاب قاجاری بر تن داشتند و مثل جان برای زن‌عمو عزیز بودند گفت:
- بردار این‌ها رو مادر من! شبیه موزه‌های آثار باستانی شده. چند وقت دیگه هم یه هیئت علمی واسه بازدید میان.
مهنازخانم که می‌دانست دارد سر به سرش می‌گذارد اخم شیرینی کرد و جوابش را نداد. مهسا که تا آن موقع ساکت‌ترین عضو جمع بود، گیس بافته‌ی جلوی سرش را به عقب راند و پوزخندی زد.
- من که زبونم مو درآورد داداش! هی بهش میگم این آت و آشغال‌ها رو بردار، خونه شلوغ شده، به گوشش نمی‌ره که نمی‌ره.
ماه‌بانو نگاه گذرایی به سر و تیپش انداخت. برای امروز حسابی به خودش رسیده‌ بود. کت کتان زیتونی‌اش هارمونی خاصی با موهای بلوند شده‌ی کوتاهش که از زیر شال بیرون زده‌ بود داشت. شلوار مام کرمی هم که پوشیده‌ بود، برجستگی ران‌های خوش‌فرمش را به نمایش می‌گذاشت. شبنم به هوای طرفداری از مادرشوهرش یک تای ابروی نازک قهوه‌ایش را بالا برد و گفت:
- خب هر کسی به یه چیزی علاقه داره مهساجان. اتفاقاً خیلی هم خوبه که آدم سنت‌های خودش رو حفظ کنه... .
در ادامه‌ی حرفش بازوی محمد را چسبید و ریز خندید.
- به سرم زده یه گوشه از خونه رو این شکلی کنم، چطوره؟
همه، جز مهسا به این حرفش که با لحن بامزه‌ای ادا کرد خندیدند. محمد به حالت نمایشی پوفی کشید و دستش را از دور بازویش برداشت.
- همین رو فقط کم داشتیم. مامان بیا عروست رو تحویل بگیر!
شبنم با اعتراض نامش را صدا زد که محمد خنده‌اش را قورت داد و در همان وضعیت گونه‌اش را بوسید. عشق و شور در چشمانشان می‌درخشید. انگار بقیه به دیدن این صحنه‌ها عادت داشتند که واکنش تعجب‌برانگیزی نشان ندادند. تنها او عین ماست به این زوج جوان و شاد چشم دوخته‌ بود. با ضربه‌ای که به ران پایش خورد شانه‌هایش بالا پرید. سر که برگرداند نگاهش به چشمان خندان و شیطنت‌آمیز مهشید گره خورد.
- ببینشون، هنوز هم بعد داشتن یه پسر بزرگ انگار تازه نامزد شدن.
با نگاه دوباره‌ای به محمد و شبنم و دستان قفل شده‌شان سری به تأیید تکان داد و تبسمی کرد.
- آره، حق با شماست.
چانه بالا داد و ادایش را در‌آورد:
- حق با شماست!
بعد حالت جدی به خودش گرفت و در مقابل نگاه متحیرش گفت:
- مگه چند نفرم که میگی شما؟! کنار بذار این تعارفات رو دختر، راحت باش.
شرم‌زده سر به زیر انداخت. مهشید از سرخی گونه‌های دخترک و سادگی رفتارش خوشش آمده‌ بود.
- حسام حق داشت عاشقت شد. پسرعموم رو خوب اغوا کردی ها!
مات اول به او و بعد به حسام نگاه انداخت که مشغول صحبت در مورد کار با پدرش و خان‌عمو بود. مهشید از قصه‌ی ازدواجشان چه می‌دانست؟ دستش روی بازویش نشست و این‌بار آهسته‌تر زیر گوشش گفت:
- چقدر ساکتی ماه‌بانو؟ مامان می‌گفت دختر زرنگ و سر زبون داری هستی، والا من که چیزی ندیدم.
رک و بی‌پرده بودنش هم یکی از خصلت‌هایش بود. با گوشه‌ی روسری کوتاه سنتی‌اش ور رفت و نیم‌نگاهی به مهسا انداخت. در ظاهر خودش را سرگرم موبایل نشان می‌داد؛ اما چهره‌ی درهمش به او فهماند که چهار‌چشمی حواسش به مکالمه‌ی آن دو است. نفس صداداری کشید و دسته‌ی مبل را فشرد.
- من اولین باره که می‌بینمتون... یعنی می‌بینمت، یه‌کم که بگذره یخم آب میشه.
در حین صحبت مهشید با دقت تماشایش می‌کرد و کم‌کم لبخند رضایت‌مندی روی لبان گوشتی صورتی‌اش نشست. برخلاف مهسا خوش‌برخورد و بی‌شیله و پیله بود، البته وراج بودنش مخش را می‌خورد. از خودش گفت و شوهر وکیلش که به خاطر کارش نتوانست خود را به تعطیلات عید برساند. از دختر هجده‌‌ ساله‌اش هستی که در رشته‌ی گرافیک درس می‌خواند. عکس و کارهایش را هم از درون موبایل به او نشان داد. یک دختر ریزه‌ میزه‌ی چشم قهوه‌ای، با موهای چتری مشکی و بینی عروسکی که شاید پوست سفیدش نقطه‌ی مشترک ظاهری بین او و مادرش بود. وقتی چشمش به نقاشی‌هایش افتاد متوجه استعداد درخشان این دختر شد. چنان ماهرانه تصویر چهره‌ی یک آدم را می‌کشید که وسوسه به جانش افتاد و از مهشید خواست چهره‌ی او را هم بکشد. گل از گلش شکفت.
- چرا که نه!
کمی در قیافه‌اش دقیق شد و بعد انگشت شصت و اشاره‌اش را به‌هم چسباند.
- از پسش برمیاد. حتماً بهش میگم عزیزم.
- خانوم‌ها چی در گوش هم می‌گین؟
این صدای بم حسام بود که افسار کلام را به دست گرفت. به حتم الان مخالفت می‌کرد. به سمتش برگشت که از پشت سر دستانش را بالای سرش روی مبل گذاشت و با یک تای ابروی بالا رفته اسکن‌وار نگاه به چهره‌اش انداخت. مهشید به جای دخترک از جدیتش کمی ترسید. پسرعمویش دیگر آن نوجوان پانزده ساله‌ی بی‌خیال و پر شر و شور نبود و میشد تغییرات فاحشی را در رفتار و کردارش ببیند. وقتی چشمش به قیافه‌ی مغموم ماه‌بانو افتاد، حرصی شده پشت‌ چشمی نازک کرد.
- شما مردهای ایرونی هنوز هم تعصب خرکی‌هاتون رو دارین؟! یه نقاشیه فقط پسرعمو.
 
آخرین ویرایش:

Leila.Moradi

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-16
نوشته‌ها
181
سکه
896
حسام، همان‌طور که نگاهش مثل عقاب شکاری صورت دخترک را جست‌و‌جو می‌کرد، با ژست خاصی کت آبی نفتی‌اش را از تن بیرون کشید و تمسخرآمیز پاسخ مهشید را داد:
- این‌جا ایرانه، نه آمریکای شما! من هم مثل شوهر جنابعالی سیب‌زمینی نیستم، این نسخه‌ها رو واسه خودت بپیچ.
ماه‌بانو هینی در دلش گفت.
به قدری محکم و پر تحکم این جمله را ادا کرد که هر کسی جای او بود از خواسته‌اش پشیمان میشد؛ اما عجیب دوست داشت کمی این مرد یُبس و بدقلق را بچزاند.
- چهره‌ی خودمه، می‌خوام واسه خودم داشته باشمش، عیبی داره؟
از موضعش کوتاه نیامد.
- بچه نشو ماهی. بی‌خودی هم سعی نکن نظرم رو تغییر بدی.
صدایش به حدی بالا بود که از نگاه‌های سنگین بقیه خجالت کشید. لبخند تمسخرآمیز مهسا بدجور آزارش می‌داد. ل*ب‌هایش را به‌هم فشرد و زیرلب «به درکی» گفت. چه معنی داشت به خاطر طراحی یک چهره او را جلوی بقیه سکه‌ی یک پول کند؟ آخر او را چه به این کارها؟ شرالعالمین مثل بختک روی زندگی‌اش چنبره زده‌ بود و به این سادگی‌ها رهایش نمی‌کرد.
از درون خودخوری می‌کرد. مهشید چشم‌غره‌ی غلیظی به حسام رفت. یک‌ سر سوزن فهم و ادب نداشت. دل‌سوزانه دست روی شانه‌ی دخترک گذاشت.
- ولش کن عزیزم، از حسودیشه... .
بعد لبش را کج کرد و ادامه داد:
- حالا انگار زنش پرنسس دایاناست که می‌ترسه پرتره‌اش رو توی موزه‌ها بذارن!
دهان ماه‌بانو از شنیدن این جمله باز ماند. نمی‌دانست الان از او تعریف کرد یا تخریب! کم‌کم داشت به اخلاق‌های عجیبش پی می‌برد. طولی نکشید که همه برای سرو شام فرا خوانده شدند. به دستور اکید خان‌عمو، سفره‌ی بزرگی در سالن پهن کردند و همگی روی زمین مشغول شام خوردن شدند. غذای امشب را زن‌عمو و ستاره‌جون تدارک دیده‌ بودند که الحق اشتهای هر کسی را برمی‌انگیخت. برای خودش قرمه‌سبزی محبوبش را کشید. محمد، کنار پنجره به زبان خارجه مشغول صحبت با فرد پشت خط بود. حسام در حالی که آستین‌های پیراهن سفیدش را تا می‌زد کنارش چهارزانو نشست و بلند، جوری که به گوش محمد برسد گفت:
- دم عیدی که آدم با تلفن حرف نمی‌زنه جناب! بیا سر سفره، وگرنه سهم کبابت از آن من میشه.
چه میشد همیشه همین‌طور شوخ و آرام می‌ماند؟ در دل گفت:
«اگه همیشه این‌طوری باشه که دیگه حسام نیست.»
محمد در همان حال نیم‌چرخی زد و جلوی دهانه‌ی گوشی را گرفت.
- شما سهم ما رو بخور، نوش‌‌جونت.
قیافه‌ی مهشید با آن آستین‌های گشاد پیراهنش که سینی سنگین کباب‌ها را حمل می‌کرد، دیدنی بود. سینی را وسط سفره گذاشت و در حالی که صندل‌های صدری‌رنگش را از پا خارج می‌کرد، غرغرکنان روی زمین نشست.
- عین رادیو ورور می‌کنه! بلند‌گو قورت دادی مگه؟ این زنت هم تا موقع غذا میشه، خدا می‌دونه کجا جیم می‌زنه.
آن‌قدر لودگی در حرکاتش نمایان بود که همه را به خنده وا داشت. همان‌ لحظه شبنم از پیچ راهرو گذشت و در حالی که ریزریز می‌خندید موهای لخت بلوطی‌اش را زیر روسری سه‌گوش کوتاهش جا داد.
- چی پشت سر من داشتی غیبت می‌کردی خواهرشوهر؟ داشتم با شروین صحبت می‌کردم؛ بچه‌ام خیلی دوست داشت ایران بیاد.
مهشید در این زمان فقط به فکر شکمش بود و جز کباب کوبیده‌ی مقابلش حواسش جای دیگری پرسه نمی‌زد. محمد به جمعشان پیوست و مهربانانه به همسرش خیره شد.
- نگرانش نباش خانم، پسرمون ناسلامتی هجده سالشه، با کارن میره دانشگاه و برمی‌گرده خونه.
شبنم در ظاهر به روی شوهرش لبخند زد؛ اما برق نگرانی پنهانی در چشمانش می‌درخشید. بعد از شام مفصلی که حسابی به همه چسبید، در سالن گرد هم جمع شدند. حنانه که از سر شام غمبرک زده‌ بود و زیاد در بحث‌ها شرکت نمی‌کرد؛ یادش باشد بعد از او بپرسد که چه مشکلی دارد. حسام به همراه محمد در مورد اوضاع بد اقتصادی کشور صحبت می‌کردند که هیچ علاقه‌ای به این بحث نداشت. در این فاصله‌ی نزدیک سرتاپایش را آنالیز کرد.
مردک بدقواره! نگاه از رگ‌های برجسته‌ی دستانش گرفت. اصلاً چه معنی داشت پوست مرد این‌همه روشن باشد؟ در زمان دبیرستان، وقتی که پر از شور و شیطنت دخترانه بودند، فاطمه می‌گفت:
«مرد باس سفید باشه و چشم آبی، چیه آخه عاشق سیاه‌سوخته‌هایی؟ با اون ریششون!»
دخترک دیوانه شخصیت آلون دلون را دیوانه‌وار می‌پرستید و چند عکس هم از آن بازیگر جذاب به دیوار اتاقش چسبانده‌ بود؛ آخر سر هم عاشق یک مرد چشم طوسی و سفیدرو شد. همه سرگرم اختلاط کردن بودند. صدای محمدرضا شجریان هم از گرامافون در حال پخش بود که جو را حسابی معنوی می‌کرد. قشنگ توی حس رفته‌ بود که مهشید با سوالش او را از خلسه خارج کرد.
- ببینم حسام توی را*ب*طه چطوریه؟ اصلاً چطور با هم آشنا شدین؟
متعجب سر جنباند. کمی در جواب دادن معطل کرد.
- این فضولی‌ها به شما نیومده آبجی!
وای که این مرد همه جا چشم و گوش داشت. اصلاً کی کنارش نشست که او متوجه نشد؟ نگاه ماتش را که دید لبخند موذیانه‌ای زد و دست دور شانه‌اش حلقه کرد. نکند جنی شده‌ باشد؟ در خانه که از این محبت‌ها نمی‌کرد. مهشید که به اندازه‌ی کافی از دست حسام دلش پر بود، با این جواب آرام نماند و مجله‌ی لوله شده‌ی درون دستش را به سمتش پرتاب کرد، حسام هم جا خالی داد که به ساعت قدی گوشه‌ی دیوار خورد.
- آخ! قشنگ زدی به هدف.
همین کافی بود که ظرفیت صبر مهشید تکمیل شود. عصبی به سمتش یورش برد.
- بی‌تربیت! من رو مسخره می‌کنی؟
مشتی به کتفش کوبید، برای حسام حکم نوازش داشت.‌ چشمان شیطان سیاهش می‌خندید که همین مهشید را بیشتر جری می‌کرد. مثل خروس‌جنگی به جان هم افتادند. محمد و شبنم هم بدتر از آن دو، انگار به تماشای مسابقه‌ی بوکس زنده نشسته‌ بودند که هیجان‌زده تشویقشان می‌کردند.
- مهی تو باید بری کشتی‌کج باور کن.
حسام در همان وضعیت که مشت‌های مهشید را مهار می‌کرد، در جواب شبنم پوزخند زد.
- دلم برای شوهرش می‌سوزه فقط، بنده‌خدا جلوش موش هم نیست.
مهشید جیغ کشید و تا خواست موهایش را بکشد، حسام فرز و زبر و زرنگ، مچ دست پهن و گوشت‌آلودش را گرفت و پیچاند که زن بیچاره دادش به هوا رفت. ماه‌بانو این وسط سعی کرد میانه را بگیرد. از الم‌شنگه‌ای که به وجود آورده‌ بودند، صدای اعتراض بزرگ‌ترها بلند شد. خان‌عمو مثل همیشه عصایش را چند بار به زمین کوبید‌ و از آن‌سوی سالن تشر زد:
- چه خبرتونه؟ شماها آدم نمی‌شین. از سن و سالتون خجالت بکشین.
مهشید که در این دوئل رمق برایش نمانده‌ بود، شاکی و نفس‌زنان مچ سرخ شده‌اش را ماساژ داد و روی مبل نشست. مهناز‌خانم با سینی حاوی چای به سالن آمد. یک نگاه به قیافه‌ی جنگ‌زده‌ی مهشید و بعد به چهره‌ی خون‌سرد حسام انداخت. نچ‌نچ‌کنان سر تکان داد و یکی‌یکی به همه تعارف کرد تا به او رسید.
- می‌بینیشون ماه‌بانوجان؟ حالا الان ماشاالله بزرگ شدن و مثلاً زندگی تشکیل دادن؛ نبودی بچگی‌هاشون رو ببینی، مثل سگ و گربه به جون هم می‌افتادن.
استکان چای برای خود برداشت و با ابروهای بالا رفته به زن‌عمو نگاه کرد. عطر خوش هل و دارچین هوش از سرش پراند. ستاره‌جون که در آستانه‌ی آشپزخانه ایستاده‌ بود ظرف پایه‌دار شیرینی را به دست حنانه داد و نخودی خندید.
- خونه رو می‌ذاشتن روی سرشون. ما که از دستشون ذله بودیم.
 
آخرین ویرایش:

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 10) مشاهده جزئیات

بالا پایین