به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
41
سکه
205
به سمت اتاق می‌روم و در را پشت سرم می‌بندم. نفسی عمیق می‌کشم و سرم را بالا می‌گیرم. در اتاق را تکیه‌گاه تن خسته‌ام می‌کنم و در جنگ لجاجت با بغض گلویم، پیروز می‌شوم. اگر الان جراحی می‌شدم، می‌توانستم سلامت چشمانم را از دنیا پس بگیرم؟ اگر الان در اتاق جراحی بودم، حین عمل می‌مردم نه؟ اما... اگر نمی‌مردم چه؟
نگاهم را به تخت می‌گیرم. بر روی روتختی آبی‌رنگش یک مانتوی ساتن سبز است، به همراه یک شلوار راسته‌ی سفید. همسرش این‌گونه لباس می‌پوشید؟ چه ساده و شیک.
لباس‌ و شلوار کثیف و منزجرکننده‌ام را از تنم جدا می‌کنم. حق با عرفان بود؛ به راستی نجاست از آن‌ها می‌بارید و حتی کمی بو نیز می‌دادند. آن‌ها را در سطلی که در حمام بود رها می‌کنم. با تقه‌ای که به در می‌خورد سریع در حمام قایم می‌شوم و از آن‌جا بلند می‌گویم:
- بله!
- پیوندخانوم صبحونه رو آوردن. هر وقت لباستون رو عوض کردین بفرمایین نوش جان کنین.
از این همه وقار و متانت ابرویی بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- چشم، الان میام!
گفتم شبیه به رفیقش است؟ خیر، گویی سوء‌تفاهم شده. بنده پوزش می‌طلبم.
لباس‌های جدیدم را تنم می‌کنم. موهایم همچنان خیس‌اند و بی‌اهمیت به دمای هوا و بیماری‌هایی چون سرماخوردگی، شال سفیدم را بی‌حوصله بر روی سرم می‌اندازم.
به خودم در آینه نگاه می‌کنم و پیوندی که در آینه‌ست را به سختی می‌شناسم. یادم نمی‌آید آخرین باری که لباسی جز لباس تیمارستان پوشیده‌ام کی بوده است. لباس انقدر در چهره موثر است؟
آرام به چهره‌ی در آینه می‌خندم و در اتاق را باز می‌کنم. ثانیه‌هایم را با صبوری سپری می‌کنم و آن دو را در آشپزخانه‌ی سفید پیدا می‌کنم.
با دستانم صندلی خالی را می‌گیرم و در یک گوشه‌ی این میز ناهارخوری چهارنفره می‌نشینم. بوی لوبیا و کله پاچه هوش از سرم پرانده‌اند.
- بفرمایین. براتون زبون و چشم هم گذاشتم.
عرفان یک کاسه‌ی داغ جلویم می‌گذارد و بعد از پنج ثانیه متوجه‌ی نان بربری تازه‌ی کنارش می‌شوم. لبخند پهنی می‌زنم و از صمیم قلب می‌گویم:
- ممنونم.
و مشغول خوردن می‌شوم. با اولین قاشقی که در دهانم می‌گذارم، فاصله‌ی زمین تا ماه را طی می‌کنم. به حدی دیوانه‌ی این غذایم که برای به فضا رفتن به سفینه نیاز ندارم؛ همین غذا کافی‌ است!
آرام‌آرام کله‌پاچه‌ی عزیزم را می‌خورم که دیرتر تمام شود. تازه به ظرف جلوی آدونیس توجه می‌کنم. با وجود گزینه‌ی خوشمزه‌تری چون کله‌پاچه، خوراک لوبیا میل می‌کند؟
متعجب می‌گویم:
- کله پاچه دوست نداری؟
- آدونیس کلاً گوشت نمی‌خوره. مگه نمی‌دونستی؟
نتوانستم بگویم آدونیس خودش زبان دارد و می‌تواند جواب دهد. چون کمی به دور از ادب است؛ بنابراین شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- معلومه که می‌‌دونستم!
و آدونیس می‌گوید:
- از کجا می‌دونستی؟
چه سریع مظنون صحبت‌مان زبان باز کرد. تازه داشتم به سکوتش عادت می‌کردم. جواب می‌دهم:
- حدس می‌زدم.
البته درستش این است که حتی فکرش را هم نمی‌کردم؛ اما کلمات انتقام‌جویانه پشت‌سرهم در مغزم ردیف می‌شوند. سودجویانه از کلمات ردیف‌شده‌ی مغزم پیشی می‌گیرم و می‌گویم:
- چون قاتل‌های گیاهخوار زیادی در دنیا وجود دارن که آدم می‌کشن، اما دلشون نمیاد حیوون بکشن.
و راست گفته‌ام. مگر نه؟
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
41
سکه
205
- می‌دونستم اون رمان‌های جنایی‌ای که توی قفسه‌ی کتاب‌هاتن یه روزی کار دستت میدن.
به او برخورد؟ من که تا شخصی قاتل نباشد او را قاتل خطاب نخواهم کرد‌. می‌گویم:
- متوجه‌ی منظورت نمیشم.
و صدای بم دیگری می‌گوید:
- ولش کن. کله‌پاچه‌ت رو بخور... یعنی... کله‌پاچه‌تون رو بخورین.
کمی خنده‌ام گرفته است، چندان به سوم شخص عادت ندارد. می‌گویم:
- عیبی نداره. لطفاً راحت باش باهام.
- همین چند ساعت پیش گفتی دوم شخص خطابت نکنه.
صدایش کمی بلندتر از حد همیشگی‌اش بود. کمی یکه خورد‌ه‌ام اما خودم را جمع می‌کنم و می‌گویم:
- و الان این اجازه رو بهش میدم.
- چرا؟ فقط چون بهت لباسای زنش رو داده و گذاشته از اتاقش استفاده کنی؟ یا چون برات کله پاچه خریده که میل کنی؟
در تصویرم حسابی غضبناک است، تاثیر لوبیاست؟
- آدی... شلوغش نکن!
عرفان راست می‌گوید آدی، خودت را کنترل کن.
- انقدر مهربون نباش پیوند! یکی از دلایل کشتن اون مرد این بود که خیلی مهربون بودم.
من ربطش به سوم‌ شخص‌‌ گویی عرفان را نیافتم اما برای این‌که کم نیارم می‌گویم:
- اوه! لابد با مهربونی کشتیش!
- وقتی چیزی نمی‌دونی حرف نزن!
نه تنها بسیار گستاخ و پررو است، بلکه زورگو و خودخواه نیز هست. تبریک می‌گویم سینیور آدونیس، بالاخره صبرم به اتمام رسید. محکم به میز می‌زنم و می‌گویم:
- من می‌خوام برگردم خونه.
و با سرعتی که نمی‌دانم از کجایش در آمده به من می‌پرد و می‌گوید:
- کدوم خونه؟ اون روانی‌خونه؟
آدمکِ گنهکار، با سرپناه من به درستی صحبت کن!
- آره. چون جای افراد روانی‌ای مثل من همون‌جاست.
- تو روانی نیستی.
از جا بلند می‌شوم و می‌گویم:
- ولی قطعاً تو هستی!
به هدفش رسید، کله‌پاچه‌ام را زهرم کرد. با قدم‌های تند به اتاق می‌روم و در را به محکم‌ترین شکل ممکن می‌بندم. صدای خش‌دار و عصبانی‌اش را پشت در می‌شنوم که می‌گوید:
- کسی که خواست بیاد این‌جا تو بودی نه من! حالا پای عواقبش بمون.
خودم را گول نمی‌زنم؛ زیرا حق با اوست. دلایل گریه کردنم به درستی جمع شده‌اند. پرده‌ها را می‌کشم، به شالم چنگ می‌زنم و یک گوشه پرتش می‌کنم. روی تخت دراز می‌کشم و زیر پتو قایم می‌شوم. این‌بار در جنگ لجاجت با بغض گلویم شکست خورده‌ام. بگذار اشک‌هایم سرازیر شوند. هر قطره از آن‌ها، یادگاری حماقت بچگانه‌ام است‌. من احمق‌ترین آدم دنیایم. من ساده‌ترین و کورترین آدم جهانم. حقم است. هر چه بگویند، حقم است!
هق‌هق‌هایم اوج می‌گیرند. به جهنم! بگذار همه باخبر شوند در دلم چه می‌گذرد‌‌. کاری که نمی‌توانند کنند پس بگذار بشنوند‌. من در حق خودم جفا کرده‌ام، من به پشت خودم خنجر زده‌ام. من به خودم بد کرده‌ام؛ بر خودم لعنت!
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Gemma

[گوینده انجمن]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
41
سکه
205
چشمانم باز می‌شوند و به شکل عجیبی می‌سوزند. گلویم درد می‌کند، سرم درد می‌کند. حالم مانند حال کسی است که دنیا روی سرش خراب شده. بر روی تخت می‌نشینم، نور خورشید بسیار کم است. به ساعت دیواری سفیدی که بالای میز کنسول کرمی اتاق است می‌نگرم. چهار و چهل و سه دقیقه‌ی بعد از ظهر.
پتو را از رویم کنار می‌زنم و به سمت همان حمامی که در اتاقم بود می‌روم. خود را در آیینه‌ی بالای روشویی برانداز می‌کنم. چشمانم پف کرده و موهایم حسابی پریشان‌اند. سر به زیر می‌گیرم و خود را در رنگ و نگار فیروزه‌ای‌رنگ سنگ روشویی غرق می‌کنم. رشته‌های طلایی دارد، رشته‌های سفید نیز دارد. نگاهم قفلش شده است. زیرلب می‌گویم:
- من این‌جا دارم چه غلطی می‌کنم؟
تنم انگار سنگین‌تر از ساعات پیش شده. به زور وزنم را تا در اتاق حمل می‌کنم. با همان ریخت و قیافه در اتاق را باز می‌کنم. خانه در سکوت سِیر می‌کند و اثری از رسواگر عالم و رفیقش نیست. دو اتاقی که جلوی اتاق من بودند درشان بسته است.
لابد آقای قاتل و مرد خوش‌خنده در خواب خوش به سر می‌برند. نور آفتاب به شکل هاله‌های نارنجی بر روی کابینت‌های سفید آشپزخانه افتاده‌ است. به حدی این نور خاص زیباست که می‌خواهم بنده‌‌اش شوم. هوای خانه کمی سرد است، این هوا را به سرمای بیرون خانه که نه، بلکه به حضور شخصی چون آدونیس ربط می‌دهم. تن خود را در آغوش می‌گیرم و قدم‌های آرامم را به سمت آشپزخانه برمی‌دارم.
گلوی خشک و دردمندم کمی آب طلب می‌کند. در یخچال خاکستری دو دره‌ را باز می‌کنم و اولین چیزی که می‌بینم پارچ آب است. پارچ را روی اپن آشپزخانه می‌گذارم و در کابینت‌ها دنبال لیوان می‌گردم. در کابینتی که به یخچال نزدیک‌تر است را باز می‌کنم، پنج ثانیه صبر و انبوهی از ظرف و بشقاب می‌بینم. در کابینت بعد را باز می‌کنم، آن نیز پر از ظروف چینی است.
پوفی می‌کشم و در کابینت بعد را باز می‌کنم. اثری از لیوان ندارد اما دو کاغذ کوچک دارد‌ که گوشه‌ای از آن‌ها نوار قرمز رنگ مشاهده می‌شود، با یه ظرفی که درون آن پیچ گوشتی، میخ و... است. کنجکاوی‌ام گل گرفته، کاغذها را برمی‌دارم و بعد از پنج ثانیه صبر، حروف و کلمات انگلیسی را می‌بینم.
از دانش زبانی‌ام استفاده می‌کنم و یک کلمه نظرم را بیش از همه جلب می‌کند. Moscow، ابروهایم درهم می‌شوند. کلمه‌ی قبلش Tehran است. من دارم به یک بلیط پرواز نگاه می‌کنم. نه! دو بلیط پرواز. آن هم برای مسکو. دنبال نام و نشانی می‌گردم، قسمت اول بلیط را می‌بینم.
آدونیس چورگان، تاریخ پروازش برای ۲۵ دسامبر است. اصلاً امروز چندم است؟
بلیط بعد را نگاه می‌کنم و در پنج ثانیه‌هایم خشکم می‌زند. چشمانم گشاد شده‌اند، نگاه خیره‌ام در جایی ثابت مانده و حس می‌کنم دنیا دور سرم می‌چرخد. صدای ضربان قلبم مثل طبل در گوش‌هایم می‌پیچد. نمی‌توانم تشخیص دهم که زمان کندتر شده یا من جا مانده‌ام؛ تنها چیزی که حس می‌کنم، موجی از شوک است که همه وجودم را تسخیر کرده.
پیوند شکوهی. نام من است؟ من پیوند شکوهی‌ام؟ باور نمی‌کنم. نباید درست باشد! مانند بلیط آدونیس در یک تاریخ است. ۲۵ دسامبر ساعت ۸:۴۵ صبح. با بلیط آدونیس مقایسه‌اش می‌کنم. یک گیت، یک ساعت، یک فرودگاه، یو هواپیما.‌ بدون آن‌که بدانم بلیط‌ها از دستم سر خورده و افتاده‌اند. چطور می‌شود چنین اتفاقی افتاده باشد؟
صدای باز شدن قفل در به گوشم می‌خورد. هول می‌شوم سریع بلیط‌ها را در کابینت پرت می‌کنم و در مگنتی کابینت را می‌بندم. یک نگاه به دور و بر می اندازم اما چشمان خائنم هنوز تصویر بلیط را مقابلم گذاشته‌اند. با حدس آن‌که پارچ آب را کجای اپن گذاشته‌ام، دستانم را بالای اپن حرکت می‌دهم و پارچ را حس می‌کنم. سریع پارچ آب را از روی اپن برمی‌دارم و سر می‌کشم.
- لیوان چیز بدی نیست‌ها!
آدونیس است. دور دهانم را با آستین لباسم خشک می‌کنم و بدون آن‌که نگاهش کنم می‌گویم:
- پیدا نکردم.
صدای قدم‌هایش را می‌شنوم. نزدیکم می‌شود و خودم را بی‌اختیار کمی کنار می‌گیرم. صدای مگنت کابیت می‌شنوم و بعد از گذشت چند ثانیه یک لیوان آبی بلند جلوی خود می‌بینم.
- اینم لیوان.
زیرلب ممنون می‌گویم. اما حالا به کارم نخواهد آمد. برای من بلیط گرفته؟ آن هم به مسکو؟ دقیقاً چطور و چرا؟ چه زمان؟
مشغول گشتن در یخچال است و لباس راحتی آبی‌اش واقعاً به تنش می‌آید. سرم را محکم به طرفین تکان می‌دهم. ذهنم را بابت چرت و پرت گویی احمقانه‌اش سرزنش می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و می‌خواهم آشپزخانه را ترک کنم که می‌گوید:
- برو آماده شو. میریم یه گشتی تو شهر بزنیم.
سرم را برمی‌گردانم و به خودم جرأت می‌دهم که به چشمانش نگاه کنم. می‌خواهم در چشمانش پاسخ سوالاتم را پیدا کنم که فرصت نمی‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد. می‌گوید:
- عرفان گفت هر لباسی دوست داری می‌تونی از کمد تو اتاقت برداری.
سری تکان می‌دهم و از آشپزخانه بیرون می‌روم. من باید چه کنم؟ من باید چه کنم؟ من باید چه کنم؟
روی مبل یک گوشی آیفون است، بدون آن‌که بدانم برای کیست صفحه‌اش را روشن می‌کنم و به تاریخ زیر ساعت نگاه می‌کنم. ۲۳ دسامبر است.
- چی‌کار می‌کنی؟
نفسم را با صدا به بیرون می‌فرستم و می‌گویم:
- خواستم ساعت رو ببینم.
- زودباش آماده شو سر پنج حرکت می‌کنیم.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا