به سمت اتاق میروم و در را پشت سرم میبندم. نفسی عمیق میکشم و سرم را بالا میگیرم. در اتاق را تکیهگاه تن خستهام میکنم و در جنگ لجاجت با بغض گلویم، پیروز میشوم. اگر الان جراحی میشدم، میتوانستم سلامت چشمانم را از دنیا پس بگیرم؟ اگر الان در اتاق جراحی بودم، حین عمل میمردم نه؟ اما... اگر نمیمردم چه؟
نگاهم را به تخت میگیرم. بر روی روتختی آبیرنگش یک مانتوی ساتن سبز است، به همراه یک شلوار راستهی سفید. همسرش اینگونه لباس میپوشید؟ چه ساده و شیک.
لباس و شلوار کثیف و منزجرکنندهام را از تنم جدا میکنم. حق با عرفان بود؛ به راستی نجاست از آنها میبارید و حتی کمی بو نیز میدادند. آنها را در سطلی که در حمام بود رها میکنم. با تقهای که به در میخورد سریع در حمام قایم میشوم و از آنجا بلند میگویم:
- بله!
- پیوندخانوم صبحونه رو آوردن. هر وقت لباستون رو عوض کردین بفرمایین نوش جان کنین.
از این همه وقار و متانت ابرویی بالا میاندازم و میگویم:
- چشم، الان میام!
گفتم شبیه به رفیقش است؟ خیر، گویی سوءتفاهم شده. بنده پوزش میطلبم.
لباسهای جدیدم را تنم میکنم. موهایم همچنان خیساند و بیاهمیت به دمای هوا و بیماریهایی چون سرماخوردگی، شال سفیدم را بیحوصله بر روی سرم میاندازم.
به خودم در آینه نگاه میکنم و پیوندی که در آینهست را به سختی میشناسم. یادم نمیآید آخرین باری که لباسی جز لباس تیمارستان پوشیدهام کی بوده است. لباس انقدر در چهره موثر است؟
آرام به چهرهی در آینه میخندم و در اتاق را باز میکنم. ثانیههایم را با صبوری سپری میکنم و آن دو را در آشپزخانهی سفید پیدا میکنم.
با دستانم صندلی خالی را میگیرم و در یک گوشهی این میز ناهارخوری چهارنفره مینشینم. بوی لوبیا و کله پاچه هوش از سرم پراندهاند.
- بفرمایین. براتون زبون و چشم هم گذاشتم.
عرفان یک کاسهی داغ جلویم میگذارد و بعد از پنج ثانیه متوجهی نان بربری تازهی کنارش میشوم. لبخند پهنی میزنم و از صمیم قلب میگویم:
- ممنونم.
و مشغول خوردن میشوم. با اولین قاشقی که در دهانم میگذارم، فاصلهی زمین تا ماه را طی میکنم. به حدی دیوانهی این غذایم که برای به فضا رفتن به سفینه نیاز ندارم؛ همین غذا کافی است!
آرامآرام کلهپاچهی عزیزم را میخورم که دیرتر تمام شود. تازه به ظرف جلوی آدونیس توجه میکنم. با وجود گزینهی خوشمزهتری چون کلهپاچه، خوراک لوبیا میل میکند؟
متعجب میگویم:
- کله پاچه دوست نداری؟
- آدونیس کلاً گوشت نمیخوره. مگه نمیدونستی؟
نتوانستم بگویم آدونیس خودش زبان دارد و میتواند جواب دهد. چون کمی به دور از ادب است؛ بنابراین شانهای بالا میاندازم و میگویم:
- معلومه که میدونستم!
و آدونیس میگوید:
- از کجا میدونستی؟
چه سریع مظنون صحبتمان زبان باز کرد. تازه داشتم به سکوتش عادت میکردم. جواب میدهم:
- حدس میزدم.
البته درستش این است که حتی فکرش را هم نمیکردم؛ اما کلمات انتقامجویانه پشتسرهم در مغزم ردیف میشوند. سودجویانه از کلمات ردیفشدهی مغزم پیشی میگیرم و میگویم:
- چون قاتلهای گیاهخوار زیادی در دنیا وجود دارن که آدم میکشن، اما دلشون نمیاد حیوون بکشن.
و راست گفتهام. مگر نه؟
نگاهم را به تخت میگیرم. بر روی روتختی آبیرنگش یک مانتوی ساتن سبز است، به همراه یک شلوار راستهی سفید. همسرش اینگونه لباس میپوشید؟ چه ساده و شیک.
لباس و شلوار کثیف و منزجرکنندهام را از تنم جدا میکنم. حق با عرفان بود؛ به راستی نجاست از آنها میبارید و حتی کمی بو نیز میدادند. آنها را در سطلی که در حمام بود رها میکنم. با تقهای که به در میخورد سریع در حمام قایم میشوم و از آنجا بلند میگویم:
- بله!
- پیوندخانوم صبحونه رو آوردن. هر وقت لباستون رو عوض کردین بفرمایین نوش جان کنین.
از این همه وقار و متانت ابرویی بالا میاندازم و میگویم:
- چشم، الان میام!
گفتم شبیه به رفیقش است؟ خیر، گویی سوءتفاهم شده. بنده پوزش میطلبم.
لباسهای جدیدم را تنم میکنم. موهایم همچنان خیساند و بیاهمیت به دمای هوا و بیماریهایی چون سرماخوردگی، شال سفیدم را بیحوصله بر روی سرم میاندازم.
به خودم در آینه نگاه میکنم و پیوندی که در آینهست را به سختی میشناسم. یادم نمیآید آخرین باری که لباسی جز لباس تیمارستان پوشیدهام کی بوده است. لباس انقدر در چهره موثر است؟
آرام به چهرهی در آینه میخندم و در اتاق را باز میکنم. ثانیههایم را با صبوری سپری میکنم و آن دو را در آشپزخانهی سفید پیدا میکنم.
با دستانم صندلی خالی را میگیرم و در یک گوشهی این میز ناهارخوری چهارنفره مینشینم. بوی لوبیا و کله پاچه هوش از سرم پراندهاند.
- بفرمایین. براتون زبون و چشم هم گذاشتم.
عرفان یک کاسهی داغ جلویم میگذارد و بعد از پنج ثانیه متوجهی نان بربری تازهی کنارش میشوم. لبخند پهنی میزنم و از صمیم قلب میگویم:
- ممنونم.
و مشغول خوردن میشوم. با اولین قاشقی که در دهانم میگذارم، فاصلهی زمین تا ماه را طی میکنم. به حدی دیوانهی این غذایم که برای به فضا رفتن به سفینه نیاز ندارم؛ همین غذا کافی است!
آرامآرام کلهپاچهی عزیزم را میخورم که دیرتر تمام شود. تازه به ظرف جلوی آدونیس توجه میکنم. با وجود گزینهی خوشمزهتری چون کلهپاچه، خوراک لوبیا میل میکند؟
متعجب میگویم:
- کله پاچه دوست نداری؟
- آدونیس کلاً گوشت نمیخوره. مگه نمیدونستی؟
نتوانستم بگویم آدونیس خودش زبان دارد و میتواند جواب دهد. چون کمی به دور از ادب است؛ بنابراین شانهای بالا میاندازم و میگویم:
- معلومه که میدونستم!
و آدونیس میگوید:
- از کجا میدونستی؟
چه سریع مظنون صحبتمان زبان باز کرد. تازه داشتم به سکوتش عادت میکردم. جواب میدهم:
- حدس میزدم.
البته درستش این است که حتی فکرش را هم نمیکردم؛ اما کلمات انتقامجویانه پشتسرهم در مغزم ردیف میشوند. سودجویانه از کلمات ردیفشدهی مغزم پیشی میگیرم و میگویم:
- چون قاتلهای گیاهخوار زیادی در دنیا وجود دارن که آدم میکشن، اما دلشون نمیاد حیوون بکشن.
و راست گفتهام. مگر نه؟