***
قطرات باران، تن خود را با نهایت قوا بر پنجرههای تیمارستان میکوبیدند. رعد و برق نعره میکشید و نورش، فضای راهروی تاریک تیمارستان را دهشتانگیزتر میکرد.
کفشهای پلاستیکی صورتیام، بر کف سرامیک سفید تیمارستان صدای جیرجیر از خود در میآورند و بخار نفسهایم، از دهانم به آرامی خارج میشدند.
در هوای طوفانی و باغچه هوس کردن، دگر برای خود معرکهایست. آن هم چه ضدحالی که نمنم آرام باران ناگاه طوفان شود و با همان یک تکه لباس، یک سرماخوردگی شدید نوش جان کنم.
هر چند من دگر در آن حد ساده لوح نیستم که فقط به بهانهی دیدن باران، قوانین تیمارستان را درهم شکنم و در راهروهای خوفناکش پرسه زنم. شاید هم، هستم. چه میدانم!
با لباسهایی که از سر و رویش آب میچکد، در اتاقم را به آرامی باز میکنم و کورمالوار، با دست، پتوی روی تختم را مییابم. آن را دور خود میپیچانم و تقریباً خود را بر روی تخت میاندازم. با لبخند نگاهم را به پنجره میگیرم و با دیدن تصویر جدیدم، نزدیک است ریغ رحمت را سر کشم. مطمئنم پژواک صدای بلند و وای گویم در تمام راهروهای تیمارستان پیچیده است. کتاب نوبادی را بالا گرفته و مخوفوار نگاهم میکند.
- اومدم پسش بدم.
نفسی با حرص به بیرون میفرستم و سری به تاسف تکان میدهم. از روی تخت بلند میشوم و میگویم:
- زیادی برات غمانگیز بود و این وقت شب اومدی برا انتقام نه؟ میدونم که... .
- همشو خوندم.
ابروهایم در هم میرود و سوالی قدیمی را تکرار میکنم:
- کلاس تندخوانی رفتی. نه؟
- یاد گرفتن تندخوانی همیشه ملزم به کلاس رفتن نیست.
لحنش مثل همیشه، سرد و دقیق است. انگار نه انگار که نیمهشب است و او همینطور سرزده به اتاقم آمده.
- با تمرینات سادهای مثل برعکس خوندن یک کتاب و انگشتبری هم میشه راحت یادش گرفت.
کتاب را به سینهام میفشارد. فاصلهمان حالا کمتر از همیشه است. صدایش نزدیکتر از چیزی که باید، در گوشم طنین میاندازد.
- برای من که، کمتر از یه ماه طول کشید.
ناخودآگاه قدمی به عقب برمیدارم. او مقابلم ایستاده، نزدیک و بیحالت. رنگ چشمان جنگلیاش در ظلمات اتاق گم گشتهاند. سعی میکنم نگاهم را از او بدزدم، اما صدایم به نجوا بدل میشود.
- حالا، دوسش هم داشتی؟
- به شخصه از خوندن عقدههای بچگانه و بدنویسی راجب والدین لذت نمیبرم.
چشمانم باریک میشود. تصویر جدیدم، دست به جیب ایستادنش است. با صدای پرمدعایی که میگوید:
- باید بگم، فاجعه بود.
چشمی در کاسه میچرخانم و کتاب را محکمتر در آغوش میگیرم. احساس میکنم نوبادی باید از این همه بیرحمی محافظت شود. پس با لحنی دفاعی میگویم:
- اون که یک نویسندهی حرفهای و چه میدونم خوانندهی صدتا کتاب خارجی نبوده، فقط میخواسته با نوشتن دل خودش رو خالی کنه.
- به هر حال، ارزش وقت منو نداشته.
صدای قدمهایش را میشنوم، از من دور میشود. حالا تصویر جدیدی از او شکل میگیرد؛ همان دستهای در جیب، اما این بار در مقابل کتابخانهی کوچک گوشهی اتاقم. خم شده، گویی مشغول بررسی است.
- دیگه چی داری؟
باز هم همین؟ بدون مقدمه، بدون تشکر، بدون خداحافظی؟ فقط آمده تا چیزی بخواند، تا کتابی را بیارزش جلوه دهد و بعد کتاب دیگری بردارد؟
به تلافی، بیحوصله میگویم:
- کتابهای این قفسه ارزش وقت تو رو ندارن.
پشت کرده و نمیتوانم حالت صورتش را ببینم. نمیدانم از حرفم دلخور شده یا نه. اما در تصویر جدیدم میبینم که یک کتاب را بیرون کشیده و زیر نور کم اتاق وراندازش میکند. نه، مثل اینکه که هنوز قصد رفتن ندارد.
- چطوری اومدی اینجا؟
- چرا همه سوالاتت رو با چطور شروع میکنی؟
- پس با چی شروع کنم؟
همانطور که در تصویرم، با نگاهی پر تدقیق به کتاب در دستش مینگرد. صدایش آبستن از اهانت میشود:
- انتظار دارم شخصی که انقدر اهل مطالعهست و قفسهای به این پر کتابی داره، دایرهی لغات فراتری داشته باشه.
نفس کوتاهی میکشم. دیگر نه برای دفاع از خود، بلکه به خاطر خودم، با یک لبخند که بیشتر شبیه به تمسخر است، میگویم:
- دیگه به این موضوعات اهمیتی نمیدم. به هر حال قراره... .
- پس فردا بمیری؟ میدونم.
قطرات باران، تن خود را با نهایت قوا بر پنجرههای تیمارستان میکوبیدند. رعد و برق نعره میکشید و نورش، فضای راهروی تاریک تیمارستان را دهشتانگیزتر میکرد.
کفشهای پلاستیکی صورتیام، بر کف سرامیک سفید تیمارستان صدای جیرجیر از خود در میآورند و بخار نفسهایم، از دهانم به آرامی خارج میشدند.
در هوای طوفانی و باغچه هوس کردن، دگر برای خود معرکهایست. آن هم چه ضدحالی که نمنم آرام باران ناگاه طوفان شود و با همان یک تکه لباس، یک سرماخوردگی شدید نوش جان کنم.
هر چند من دگر در آن حد ساده لوح نیستم که فقط به بهانهی دیدن باران، قوانین تیمارستان را درهم شکنم و در راهروهای خوفناکش پرسه زنم. شاید هم، هستم. چه میدانم!
با لباسهایی که از سر و رویش آب میچکد، در اتاقم را به آرامی باز میکنم و کورمالوار، با دست، پتوی روی تختم را مییابم. آن را دور خود میپیچانم و تقریباً خود را بر روی تخت میاندازم. با لبخند نگاهم را به پنجره میگیرم و با دیدن تصویر جدیدم، نزدیک است ریغ رحمت را سر کشم. مطمئنم پژواک صدای بلند و وای گویم در تمام راهروهای تیمارستان پیچیده است. کتاب نوبادی را بالا گرفته و مخوفوار نگاهم میکند.
- اومدم پسش بدم.
نفسی با حرص به بیرون میفرستم و سری به تاسف تکان میدهم. از روی تخت بلند میشوم و میگویم:
- زیادی برات غمانگیز بود و این وقت شب اومدی برا انتقام نه؟ میدونم که... .
- همشو خوندم.
ابروهایم در هم میرود و سوالی قدیمی را تکرار میکنم:
- کلاس تندخوانی رفتی. نه؟
- یاد گرفتن تندخوانی همیشه ملزم به کلاس رفتن نیست.
لحنش مثل همیشه، سرد و دقیق است. انگار نه انگار که نیمهشب است و او همینطور سرزده به اتاقم آمده.
- با تمرینات سادهای مثل برعکس خوندن یک کتاب و انگشتبری هم میشه راحت یادش گرفت.
کتاب را به سینهام میفشارد. فاصلهمان حالا کمتر از همیشه است. صدایش نزدیکتر از چیزی که باید، در گوشم طنین میاندازد.
- برای من که، کمتر از یه ماه طول کشید.
ناخودآگاه قدمی به عقب برمیدارم. او مقابلم ایستاده، نزدیک و بیحالت. رنگ چشمان جنگلیاش در ظلمات اتاق گم گشتهاند. سعی میکنم نگاهم را از او بدزدم، اما صدایم به نجوا بدل میشود.
- حالا، دوسش هم داشتی؟
- به شخصه از خوندن عقدههای بچگانه و بدنویسی راجب والدین لذت نمیبرم.
چشمانم باریک میشود. تصویر جدیدم، دست به جیب ایستادنش است. با صدای پرمدعایی که میگوید:
- باید بگم، فاجعه بود.
چشمی در کاسه میچرخانم و کتاب را محکمتر در آغوش میگیرم. احساس میکنم نوبادی باید از این همه بیرحمی محافظت شود. پس با لحنی دفاعی میگویم:
- اون که یک نویسندهی حرفهای و چه میدونم خوانندهی صدتا کتاب خارجی نبوده، فقط میخواسته با نوشتن دل خودش رو خالی کنه.
- به هر حال، ارزش وقت منو نداشته.
صدای قدمهایش را میشنوم، از من دور میشود. حالا تصویر جدیدی از او شکل میگیرد؛ همان دستهای در جیب، اما این بار در مقابل کتابخانهی کوچک گوشهی اتاقم. خم شده، گویی مشغول بررسی است.
- دیگه چی داری؟
باز هم همین؟ بدون مقدمه، بدون تشکر، بدون خداحافظی؟ فقط آمده تا چیزی بخواند، تا کتابی را بیارزش جلوه دهد و بعد کتاب دیگری بردارد؟
به تلافی، بیحوصله میگویم:
- کتابهای این قفسه ارزش وقت تو رو ندارن.
پشت کرده و نمیتوانم حالت صورتش را ببینم. نمیدانم از حرفم دلخور شده یا نه. اما در تصویر جدیدم میبینم که یک کتاب را بیرون کشیده و زیر نور کم اتاق وراندازش میکند. نه، مثل اینکه که هنوز قصد رفتن ندارد.
- چطوری اومدی اینجا؟
- چرا همه سوالاتت رو با چطور شروع میکنی؟
- پس با چی شروع کنم؟
همانطور که در تصویرم، با نگاهی پر تدقیق به کتاب در دستش مینگرد. صدایش آبستن از اهانت میشود:
- انتظار دارم شخصی که انقدر اهل مطالعهست و قفسهای به این پر کتابی داره، دایرهی لغات فراتری داشته باشه.
نفس کوتاهی میکشم. دیگر نه برای دفاع از خود، بلکه به خاطر خودم، با یک لبخند که بیشتر شبیه به تمسخر است، میگویم:
- دیگه به این موضوعات اهمیتی نمیدم. به هر حال قراره... .
- پس فردا بمیری؟ میدونم.
آخرین ویرایش: