به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
ماریانا پیش از گرفتن شماره، رفت تا ظرف آب سگش را پر کند. و در اینجا بود که متوجه شد
دوست فرشته اش برت داخل سنیک ظرفشویی افتاده است. فرشته را برداشت و آن پارچه را ب*غل کرد.

" مطمئناً این نشانه ای بود از اینکه مرد رؤیاهای من در راه است."
مردی که آن آگهی خنده دار را چاپ کرده بود فردریک نام داشت. آنها تلفنی صحبت کردند اما هرگز قراری با هم نگذاشتند. یک بن بست دیگر.

هشت ماه بعد، یک روز که ماریانا از یک سخرانی بین المللی بر می گشت در هواپیما احساس تنهایی می کرد. در همین موقع کتابچه ای از کیفش در آورد، نامه ای به خدا نوشت و در آن مرد مورد نظر خود را شرح داد.
_ آن را در زمان حال نوشتم. و همه چیز را خیلی دقیق و با جزییات کامل نوشتم.

او نامه را به عنوان دعای سپاسگزارم نوشت.

خدای عزیز،
به خاطر شوهرم خیلی از تو متشکرم. او صددرصد به من متعهد است، همسر دیگدری ندارد، آدمی روحانی است و با هم خیلی می خندیم. او بهترین دوست من و یک نامزد شگفت انگیز است. و عمیقا عاشق هم هستیم. ما با هم پیوند نزدیک ذهنی، روحی، روانی، اجتماعی، جسمی
و فکری داریم. ما در زندگی تفاهم داریم، در زمینه ی کاری موفق و راضی هستیم وحیوانات
را دوست داریم. زمانی که از هم دوریم عاشق هم هستیم و به هم اعتماد کامل داریم. را*ب*طه ی ما را*ب*طه ای راحت و آسوده است، با شادی و سرخوشی بسیار. ما تفاوت های خود را به
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
راحتی با هم در میان می گذاریم. ما برای همدیگر جذابیت زیادی داریم. ما هر دو می خواهیم و برنامه ریزی کرده ایم که زندگی خود را با هم بگذرانیم. خانواده های ما به همدیگر عشق می ورزند. ما با هم سفر می کنیم و روزهای تعطیل را با هم جشن می گیریم. به خاطر شریک و بهترین دوست همه زندگی ام از تو متشکرم.

پس از چند روز که او به خانه بازگشت، تلفن زنگ خورد. فردریک بود.
_ او در حال تمیز کردن اتاقش بوده که شماره تلفن مرا پشت کامپیوتر پیدا می کند. با هم ملاقات کردیم. سه ماه نامزد بودیم و نه ماه بعد ازدواج کردیم.

این به سه سال پیش باز میگردد. امروز ماریانا و فردریک دقیقا همان نوع زندگی زناشویی را دارند که او پیشاپیش به خاطر آن از خدا تشکر بسیار کرده بود. نوشتن نامه به خدا، عجب فکر بی همتایی و خبر خوب این است که برای فرستادن این نامه نیازی به تمبر و صندوق پست ندارید.

حالا شما
نامه هایی برای خداوند بنویسید تا از او ستایش و سپاسگزار باشید. یا شب ها برای خدا نامه
بنویسید، بپرسید، یا در موقع گرفتن تصمیم های مهم از او راهنمایی بخواهید. زمانی که صبح
از خواب بیدار شدیداجازه بدهید پاسخ از راه قلم به شما برسد. شاید این صدا عجیب باشد اما آسیبی به شما نمی زند.

خدای عزیز،
در این مسئله به من کمک کن

چطور می توانم مایحتاج خانواده ام را تأمین کنم.
خداوندا، آیا مرا دوست داری؟
آیا کاری که می کنم درست است؟
راستی، پلیورم را ندیده ای آن را گم کرده ام؟
از جواب ها شگفت زده خواهید شد و پلیور خود را پیدا خواهید کرد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
فصل 16

مقاومت پرمعناست


زمانی که می فهمید در برداشتن گام بعدی برای رسیدن به هدف خود تردید می کنید، این آسان است که تردید خود را به برنامه زمانی خسته کننده یا همکاری نکردن دیگران بیندازید. چه حدسی می زنید؟ این شما هستید که راه خود را برای رسیدن به مقصود سد کرده اید. اجازه بدهید چرایی این ماجرا را پیدا کنیم؟

داستان ترینا
من خیلی اتفاقی دوستم ترینا را دیدم. او در خیابانی شلوغ که من با ماشین از آن می گذشتم
منتظر اتوبوس بود. او را دعوت کردم تا با هم در کافه ویواچی قهوه بخوریم و سپس با ماشین او را به خانه اش برسانم. چون تقریبا شش ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم خیلی چیزها قرار بود به یکدیگر بگوییم.ترینا زنی جوان، سر زنده و کاملا جذاب بود. او به تازگی از سفری به ایرلند برگشته بود و با خوشحالی می گفت که با یک سوغات بزرگ بازگشته است، نماد افسانه ای به شکل پروانه.

در بین حرفایش، برایم درباره خوابی که دیده بود و آخرین پیشرفت های زندگی اش صحبت کرد.
پس تکه کاغذ زرد پنج در پنج سانتی متری را نشانم داد که روی صفحه اول دفتر نامزدی اش
چسبانده بود، تکه کاغذ ساده ای که پشت آن یک تاریخ شرح داده بود. آن تکه کاغذ چهار
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
گوش ماجرایی را بیان می کرد که باید اتفاق بیفتد. اولین گام برای رسیدن به آرزویی که خیلی منتظر بود.
ترینا درباره گذشته خود برای من گفت. او دانشجوی اقتصاد بوده، که از همان کلاس اول برای کار در رشته خودش شور و اشتیاق زیادی داشت. همیشه فکر می کرد به کار گرفتن اصول
اقتصاد به شکلی عملی می تواند دنیا را کاملا عوض کند.

برای همین در کلاس دیگری شرکت نکرد و هر کتابی را که به دست می گرفت باید حتما درباره اقتصاد می بود. هر چه بیشتر خواند، بیشتر مطمئن تر می شد که می خواهد به کشورهای در حال توسعه به شکلی طبیعی و مادی کمک کند اما اصلا نمی دانست باید از کجا شروع کند. چطور می توانست از مدرک لیسانس تجارت در جهت توصعه اقتصادی برسد؟

_نمی دانستم چه مسیری را خواهم گذراند اما می دانستم که دوست ندارم وارد سیاست شوم و این رشته مرا ناامید می کرد؛ فکر می کردم سیاست تنها راه برای وارد شدن به عرصه ی سیاست گذاری و نظریه پردازی است.

زمانی که شنید سپاه صلح از میان دانشجویان اقتصاد عضو می پذیرد وارد بخش آموزشی سپاه صلح شد اما بعدها دریافت که انتخاب درستی نبوده و این کاری نبود که می خواست انجام دهد.

_درس دادن با طبابت نوعی کمک فوری است اما مساله مهم پول است. کشورهای فقیرتر جهان، اقتصاد با ثباتی ندارند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
ترینا یک بار دیگر ناامید گشت و فکر کرد سازمانی که کار مورد علاقه او را انجام دهد وجود ندارد.

_ رؤیای بزرگی در سر داشتم بدون آنکه راهی برای عملی کردن آن داشته باشم، بنابراین تسلیم این وضعیت نشده ام.

در این زمان ترینا به زندگی خود ادامه داد. کارش دستیار هماهنگ کننده جشنواره موسیقی المپیک تابستانی بود. برنامه ای سه ماهه برای موسیقی که با کوآرتت فیلادلفیا آغاز می شد. او
از کارش لذت می برد و از بودن در یک سازمان غیرانتفاعی هنری که نقشی اصلی در جامعه
دارد لذت می برد. اما بدون رودربایستی اعلام می کرد
_حالا که در دهه ی بیست زندگی خود هستم این کار را انجام می دهم، اما پس از آن چه؟ نمی خواهم بقیه زندگی ام را سرگرم این
کار باشم.

ترینا به من گفت که مدتی را به صورت داوطلب در جایی به نام واشنگتن وُرکس بوده و در یک دوره هشت هفته ای برای آموزش زنان تحت پوشش خیریه و جهت آمادگی برای رفتن به سرکار شرکت داشته است. زنان در این دوره آموزش هایی مانند مهارت های منشی گری، کار با کامپیوتر و پاسخگویی تلفن را آموزش می دیدند و به آنها کمک می شد تا شغل مناسبی برای خود پیدا کنند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
ترینا به عنوان حامی زنانی فعالیت میکرد که در این دوره ها شرکت می کردند. زمانی که در
این دوره ثبت نام کرد زنی را به او معرفی کردند که سه فرزند داشت و بیست و شش ساله بود.

_حس می کردم بیشتر از آنکه من به یاد بدهم، از او یاد گرفته ام دلیلش هم شجاعت باور نکردنی او بود.

ترینا همچنین به شغل هماهنگ کننده جشنواره موسیقی، کاری داوطلبانه، در هفته چند بعد از ظهر نیز در یک گالری هنری کار می کرد. به تازگی یک شب او به من گفت که هیچ مشتری یا بازدیدکننده ای در گالری نبود. او تنهای تنها بود و خسته شده بود. همچندین روزنامه ای
برداشت تا آن را خیلی سطحی بخواند اما نگاهش به مقاله ای افتاد که درباره زنی از همان منطقه نوشته شده بود.

در آن مطلب کوتاه شرح داده بودند که این زن به تازگی به مقام مدیریت اجرایی گلوبال پارتنرشیپ
انتخاب شده است. ماموریت این سازمان بین المللی غیرانتفاعی کمک به اقتصادکشورهای جهان سوم با استفاده از " وام های کوچک " بود. آنها با تاسیس بانک های روستایی و دادن وام های کوچک به زنان نیازمند، به آنها برای راه اندازی کسب و کارهای خانگی کمک می کردند.
به دلیل وجود این برنامه، آنها می توانستند به جای زندگی در فقط کامل، درآمد کافی برای سیر کردن خانواده های خود کسب کنند، بچه های خود را برای تحصیل به مدرسه بفرستد، برای کارهای خود بازاریابی نمایند و پول وام را با سود پرداخت کنند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
ترینا با خواندن این مطلب بسیار شگفت زده شده بود. چشمان او از شگفتی بسیار باز شده بود و تحت تاثیر این توضیحات قرار گرفت.

_سه سال بود که در اوقات فراغت کتاب هایی در زمینه اقتصاد می خواندم و در تمام آنها
توصیه شده بود که راه حل های کوچک بهتر از راه حل های بزرگ است. استفاده از گام های کوچک، توجه داشته های یک کشور و تقویت نقاط قوت آن است و گویا شرکت گلوبال پارتنرشیپ هم همین کار را می کرد . ایجاد تغییرات کوچک و محلی به جای تغییرات بزرگ که ممکن است بعدها از بین برود.

اگر چه تمام اطالعات او درباره گلوبال پارتنرشیپ تا آن لحظه به همان چند پاراگرافی خلاصه
می شد که در یک روزنامه خوانده بود، ترینا به سختی می توانست هیجان خود را پنهان کند.

_مستقیما به خودم گفتم می خواهم وارد این
شغل شوم.
در این لحظه بود که او نام شرکت، شماره تلفن، آدرس و نام مدیر اجرایی جدید را یادداشت کرد. او می تواند با آنها تماس بگیرد، پرسش های بسیاری درباره کارشان بکند. ببیند اگر اطالعات را برای او فرستادند؛ از آنها بخواهند که می تواند همکاری کند یا نه. خیلی ساده و کامل به نظر می رسید.

_کامل بود، شامل همه ی آن کارهایی بود که می خواستم انجام بدهم و در فکرم بود. بدون اینکه بدانم چنین جایی اصلا وجود دارد.

تکه کاغذ را روی دفتر برنامه ریزی روزانه اش چسباند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
ترینا هر روز چشمش به آن تکه کاغذ می افتاد. هر بار که دفتر مدیریت زمان خود را باز می کرد تا برای روزش برنامه ریزی کند شماره تلفنی را پیدا کند یا ساعت قرار خود را ببیندد، آن تکه کاغذ را می دید اما هیچ اقدامی در مورد آن کار نمی کرد.


رسیدن به اصل مساله

باید خیلی تلاش می کرد تا آن یادداشت یادآوری را نادیده بگیرد. هر روز آن را می دید اما تماس نمی گرفت، چرا او تماس نمی گرفت؟
زمانی که این سؤال را از او پرسیدم ترینا ابتدا تلاش کرد بهانه بیاورد و گفت که سرش خیلی با کار در گالری، جشنواره موسیقی و کار داوطلبانه مشغول است. هر چه بیشتر درباره آن حرف میزدیم او بیشتر اقرار میکرد که کار زیاد نبود که او را از گرفتن آن شماره باز میداشت و سرانجام آهی از سر تسلیم کشید و میدانست کسی جز خودش مانع از این کار نمیشد.

_می دانی، زمانی که سرانجام چیزی را که دنبالش بودی پیدا می کنی، از اینکه اقدامی در مورد آن بکنی می ترسی چون نگرانی که مبادا اگر به آن دست بزنی بشکند. احسداس می کنم برداشتن گوشی تلفن و تماس گرفتن با آن خانم خیلی سخت است اگر چه خیلی دوست دارم
با او گفتوگو کنم این کار سخت است به این دلیل که دقیقا همان کاری است که می خواهم.

از ترینا پرسیدم آیا دوست دارد درباره علت مخالفت خود بنویسد تا بفهمد چرا معطل می کند. با او قاعده کلی را در میان گذاشتم که سال هاست به دیگران آموزش می دهم و به آن اعتقاد
کامل دارم: مقاومت معنادار است و راه گذشتن از آن رفتن به فراتر از مقاومت است و نه فقط غلبه بر آن.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
همان و همان لحظه از او دعوت کردم که قلم و کاغذ بردارد، شروع به نوشتن کند و به نوشتن
ادامه دهد. تا با کنار زدن لایه ها به هسته ی مساله برسد.ابتدا کمی ناراحت بود سپس از اینکه کلمات با چه سرعتی به روی کاغذ می آمدند متعجب شد. چیزهایی که نوشت اینها بود:

افرادی که برای مدیر اجرایی کار می کنند احتمالا همگی جاافتاده تر از من هستند و تجربیات زیادی دارند. چرا باید آدمی مثل من را انتخاب کنند، کسی که چندان تجربه ای ندارد؟
از اینکه تماس بگیرم و بگویم می خواستم و... و... و... اطالعات بیشتری درباره کار شما کسب کنم. نمی دانم چه بگویم. من آموزش های لازم در زمینه اقتصاد ندیده ام و این کار چیزی بیش از یک احساس یا غریزه است. بزرگ ترین مساله این است که احساس می کنم نمیتوانم درباره کاری که می خواهم انجام دهم هوشمندانه حرف بزنم.

سپس ترینا زمانی را به یاد آورد که در ایرلند بود و برای کریسمس با خانواده ای ایرلندی به خانه رفت. او از کلر به دوبلین بازمی گشت و سه ساعت را با دوستش میشل و برادر بزرگ تر
او آدریان، که هر دوی آنها فارس التحصیل اقتصاد بودند در ماشین بود.زمانی که به آدریان گفتم چقدر عالی است که در رشته اقتصاد درس خوانده و اینکه چقدر دوست دارم در این رشته تحصیل کنم و روی اقتصاد کشورهای در حال توسعه کار کنم، آدریان عصبانی شد و گفت نمی دانم چرا شما آمریکایی ها فکر می کنید همه کاره ی دنیاهستید. فکر می کنید می توانید به جهان سوم بروید و همه چیز را عوض کنید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,201
مدال‌ها
10
سکه
18,717
تمام راه تا دوبلین مرا سرزنش کرد. اصلا فرصت حرف زدن به من نداد و مدام شرح می داد که چرا فکر من اشتباه است.

ترینا با نوشتن فهمید که سایه حرف های آدریان هنوز تا چه حد روی او سنگینی می کند، و چطور آنها را درونی کرده و او را بر سر دوراهی قرار داده است. می خواهم به او چه بگویم؟ بد فکر می کند من از آن دخترهای بازیگوش و دیوانه و احساساتی هستم که نمی دانم درباره چی حرف می زنم.

زمانی که ترینا نوشتن را تمام کرد و خندید.ناگهان همه چیز معنا پیدا کدرد. وقتی با خودت روراست باشی، محدودیت ها از بین می رود. احساس آرامش می کرد، گویی که بار سنگینی را که مدت های طولانی بر پشت خود حمل می کرد زمین گذاشته است.

زمانی که علت مخالفت خود را پیدا کنی، موانع برداشته می شود، و آماده رسیدن به هدف می شوی. زمانی که صاحب زندگی خود می شوی راه پیمودن زندگی خود را باز می کنی. کمتر از یک هفته پس از ملاقات ما، ترینا به یک مهمانی رفت که به مناسبت مدیران داوطلب محلی شرکت واشنگتن وُرکس برپا شده بود.

او با زنی صحبت کرد که او نیز با زن دیگری در حال گفتوگو بود. ترینا خودش را به آن زن معرفی کرد و از او پرسید از کجا آمده. آن زن در جواب لبخندی زد و گفت:

_من تازه یک کار جدید پیدا کرده ام. من مدیر اجرایی گلوبال پارتنرشیپ هستم که یک سازمان غیرانتفاعی است.
 
بالا